سیمای مـهدی موعود (عجل الله فرجه) درون آیینـه شعر فارسی
نویسنده: انشا درباره خانه های روستایی وکاه گلی استاد محمد علی مجاهدی (پروانـه)
فهرست
مقدمـه
بخش اول: کلیـاتی درباره شعر آیینی
۱ - ۱) سیری گذرا درون قلمرو شعر آیینی
۱ - ۲) نمونـه هایی از آثار ارزشی طلایـه داران شعر فارسی
بلای سخت
جهان غم
چرا؟!
خوی نیک
صبر
خداوند
وام خرد
دریغا جوانی
شرف مرد
مناظره زاغ وباز
آیین زندگی
خطر جاه
ارزش سخن
فرق نتوان
بدنامـی
ای دریغا
نکوهش مکن...!
نـه این جا باش ونـه آن جا
عشق حقیقی
ارزش هنر
شکوه علم وعدل
در نکوهش بی خردی
گفتگوی زیرک وابله
چه دریـاست این؟!
به سلام آمدگان
در ستایش رسول خدا
زیر مجموعه های شعر آیینی
انواع شعر آیینی درون زبان فارسی
بخش دوم: گلگشتی درون آفاق شعر مناقبی
۱ - ۲) پیشینـه شعر مناقبی
۲ - ۲) آشنایی با شعرای ستایشگر درون زبان فارسی
۱ - ۲ - ۲) ستایشگران درباری
قطعه
۲ - ۲ - ۲) ستایشگران آیینی
در ستایش خداوند کریم
در معراج
بخش سوم: مـهدویت درون پیشینـه شعر فارسی
۱ - ۳) مـهدویت درون شعر شاعران درباری
۲ - ۳) مـهدویت درون شعر آیینی
ای مسلمانان
الف) مناقب هفت رنگ
ب) مناقب هفت معدن
ج) مناقب هفت گل
بخش چهارم: سیری درون گستره شعر مـهدوی
۱ - ۴) موضوعات شعر مـهدوی درون زبان فارسی
۱ - ۱ - ۴) معرفی مـهدی موعود بـه عنوان تنـها مصلح جهانی
۲ - ۱ - ۴) بـه تصویر کشیدن ولایت تکوینی حضرت ولی عصر
۳ - ۱ - ۴) تبیین رسالت های جهانی حضرت ولی عصر
الف) مباررزه بنیـادی وفراگیر با بیداد وبیدادگران درون عرصه جهانی
ب) رویـارویی تمام عیـار با کفر جهانی وایـادی آن
ج) برقراری نظام عدل وقسط واقعی درون گستره جهان
د) تحقق جهان شمولی دین مقدس اسلام واحیـای ارزش های دینی
هـ) برقراری حکومت جهانی اسلام وحاکمـیت فرهنگ اسلامـی
و) رسوایی متمـهدیـان وداعیـه داران مـهدویت نوعی ومعرفی دجالان
بخش پنجم: انواع شعر مـهدوی درون زبان فارسی
۱ - ۵) از نظر محتوایی ودرونی
الف) شعر توصیفی ومناقبی
ب) شعر غیبت
۱/ب) فلسفه وآثار غیبت امام زمان
۲/ب) اقامـه براهین عقلی ونقلی بر وجود امام زمان وامکان ادامـه حیـات آدمـی
۳/ب) کاوشی درون علت پیدایی ناپیدایی امام زمان
پیدای ناپیدا
روح عالم هستی
تعبیرهای دیگر
۴/ب) حالات شیفتگان حضرت ولی عصر درون زمانـه ی غیبت
ج) شعر انتظار
د) شعور ظهور
۱/د) ظهور فردی وشخصی
۲/د) ظهور کلی وفراگیر
هـ) شعر توسلی ونیـایشی
و) شعر دیدار
۲ - ۵) از نظر شاکله بیرونی وساختاری
الف) سبک های مختلف شعری درون شعر مـهدوی
۱/الف) سبک عراقی
۲/الف) سبک خراسانی
۳/الف) سبک اصفهانی
۴/الف) سبک نیمایی وسپید
باغ وباد وتیشـه
کی مـی آیی؟!
ب) قالب های مختلف شعری درون شعر مـهدوی
۱/ب) رباعی مـهدوی
۲/ب) دو بیتی مـهدوی
۳/ب) دو بیتی پیوسته یـا چهارپاره مـهدوی
۴/ب) غزل مـهدوی
۵/ب) مثنوی مـهدوی
خانـه خورشید
۶/ب) قصیده مـهدوی
۷/ب) ترکیب بندی مـهدوی
نمونـه ای از مربع ترکیب مـهدوی
نمونـه ای از ترکیب بند مـهدوی
۸/ب) ترجیع بند مـهدوی
نمونـه ای از یک ترجیع بند مـهدوی
۹/ب) مسمطات مـهدوی
۱۰/ب) سرود مـهدوی
۱۱/ب) شعر آزاد مـهدوی
ج) شعر مـهدوی واوزان عروضی
۱/ج) اوزان عروضی مشترک درون زبان فارسی وعربی
۱/۱/ج) دایره ی مختلفه
۲/ ۱/ج) دایره ی مؤتلفه
۳/ ۱/ج) دایره ی مجتلبه
۴/ ۱/ج) دایره ی مشتبهه
۵/ ۱/ج) دایره ی متفقه
۲/ج) اوزان مخصوص شعر فارسی
۱/ ۲/ج) دایره ی مجتلبه ی زایده ی مزاحفه
۲/۲/ج) دایره ی مشتبهه ی مزاحفه
۳/ ۲/ج) دایره ی مشتبهه ی زایده
۳ - ۵) جایگاه اماکن مقدس وادعیـه ی مأثور درون شعر مـهدوی
تو را مـی بینم
تو را حتما دید
فرادا خواندیم
صد جمکران دل
تو مـی آیی
زلال نورش جاری است
اشک روان آوردیم
تو را مـی بینند
در بهار مـی آیی
به یـاد جمکران
بی تو!
بخش ششم: بایدها ونبایدهای شعر مـهدوی
۱ - ۶) بایدهای شعر مـهدوی
الف) بیـان حسی وعینی
ب) زبان ساده
ج) تصویرگرایی
د) استفاده از اوزان جدید عروضی درون شعر مـهدوی
هـ) بهره گرفتن از قالب های جدید شعری
و) استفاده از ردیف های پیـامدار وگیرا
ز) رویکرد جدی بـه آرایـه های نوین شعری
ح) روایت جزء بـه جزء
ط) احیـای ارزشـها
ی) رعایت ادب کلامـی
ک) طبقه بندی موضوعی شعر مـهدوی
ل) آشنایی با فنون نقد شعر مـهدوی
۲ - ۶) نبایدهای شعر مـهدوی
بخش هفتم: نمونـه هایی از شعر مـهدوی معاصر
آن آفتاب پنـهانی
پایـان حیرانی
چشم بـه راه
در مدار چشمانت
ظهور کن
تمام جاده را رفتم...
صدایت مـی کنم...
قبله گاه تمام ستاره ها
کی مـی کنی ظهور؟!
ای نبض پنـهان هستی!
بغض جمکرانی من
خواب دیده ام کـه مـی رسی...
بیـا کـه سبزه بروید
بهار درون راه است
یـار آمدنی است
تا کی انتظار؟!
مـی آیی و...
به کلبه ات برگرد
لحظه ی موعود
چرا نمـی آیی؟!
فقط!
انتظار مستجاب
یـار غمگسار بیـاید
جز این تمنایی نداریم
صبحی دگر مـی آید...
دیـار خورشید
کی ظهور مـی کنی؟!
اگر برگردی ای موعود!
بنده صاحب الزمان بودن
حرم کجاست؟!
تا سپیده مـی آید
خدا کند تو بیـایی
طرح لبخند تو
پنجره گلها
گفتم مـی آیی
مولا نمـی آیی؟!
گل نرگس
بیـا بتاز وبتازان
رود آیینـه
تو وزلالی وسرشاری
کجایی؟!
چشم های جاده
زودتر برگرد!
آن همـیشـه خوب
تو چرا دیر مـی کنی؟
کوچ
سپیده موعود
طلوع
گل بکار!
ای آفتاب گمشده!
انتظار
کوچه کوچه جستجو
چشم انتظار تو مانده است
در اسارت مرداب
یـار مـی آید
هلا طلیعه ی موعود!
صدا بزن بهار را
مقدمـه
موضوع اصلی این تحقیق دامنـه دار، انشا درباره خانه های روستایی وکاه گلی بررسی ابعاد مختلف شعر مـهدوی درون زبان فارسی است. انشا درباره خانه های روستایی وکاه گلی نگارنده به منظور اولین بار، موضوعات شعر مـهدوی را مورد تجزیـه وتحلیل قرار داده وبا عبور از مسیرهای ناهموار وخطرخیز آن، بـه ارائه ی انواعی از شعر مـهدوی درون زبان فارسی توفیق یـافته هست که علی رغم تفاوت های موضوعی، ارتباط منطقی خود را حلقه وار با زنجیره ی شعر مـهدوی حفظ کرده اند وضمن ارائه ی شاهد مثال های فراوان به منظور هر مورد، بـه کندوکاو «بایدها» و«نبایدهای» مطرح درون این نوع از شعر آیینی پرداخته وموارد «امری والزامـی» و«نـهیی وپرهیزی» آن را مشخص کرده است.
بدیـهی هست با درون نظر گرفتن ابعاد مختلفی کـه در شعر مـهدوی مطرح هست وبا عنایت بـه این کـه تا کنون، تحقیق بایسته ومستقلی درون این موضوع صورت نگرفته واین اثر، اولین تحقیق ذو ابعادی هست که بـه بررسی موضوع «مـهدویت درون شعر فارسی» پرداخته است، حضور کاستی ها درون این اثر، چندان دور از انتظار نیست. انشا درباره خانه های روستایی وکاه گلی نگارنده با گشودن پنجره ای بر روی مشتاقان شعر مـهدوی، انگیزه ی ادامـه وتکمـیل تحقیقاتی از این دست را درون اختیـار ارباب شعر وقلم قرار داده است، ودر انتظار گام های دیگری هست که از این بعد در مسیر شعر مـهدوی برداشته شود.
چون شعر مـهدوی از زیر مجموعه های شعر آیینی است، آشنایی با پیشینـه ی شعر آیینی امری کاملا ضروری است. از این رو، اولین بخش این اثر بـه کلیـاتی درباره ی شعر آیینی درون زبان فارسی اختصاص داده شده وبا «سیری گذرا درون قلمرو شعر آیینی» بـه ارائه ی «نمونـه هایی از آثار ارزشی طلایـه داران شعر فارسی» توفیق یـافته است.
بخش زیـادی از شعر مـهدوی درون زبان فارسی با شعر مناقبی درون ارتباط بوده وهست، لذا یـا گلگشتی درون آفاق شعر مناقبی - کـه دومـین بخش این کتاب را سامان داده هست - بـه معرفی «ستایشگران درباری» و«ستایشگران آیینی» پرداخته وضمن روشن ساختن جنبه های «ارزشی» و«ضد ارزشی» شعر مناقبی درون زبان فارسی، نمونـه هایی از هر دو نوع آن را ارائه داده است.
عنوان سومـین بخش این اثر، مـهدویت درون پیشینـه ی شعر فارسی است. بـه خاطر مرزهای مشترکی کـه قلمرو شعر مـهدوی با شعر مناقبی دارد، موضوع «مـهدویت» را درون «شعر شاعران درباری» و«شعر شاعران آیینی» بـه صورت جداگانـه، مورد بررسی قرار داده وبرای هر مورد، شاهد مثال هایی ارائه کرده است.
سیری درون گستره ی شعر مـهدوی، عنوان چهارمـین بخش این اثر هست که موضوعات مطرح درون شعر مـهدوی را مورد شناسایی ودر نـهایت، درون معرض تقسیم بندی موضوعی قرار داده هست ودشوارترین مرحله ی این تحقیق بـه شمار مـی رود.
در این بخش از اثر، با انتخاب زیر مجموعه هایی به منظور موضوعات شعر مـهدوی درون زبان فارسی، زمـینـه های بررسی دقیق تری فراهم آمده هست که دارای سه محور اساسی است:
۱ - معرفی مـهدی موعود بـه عنوان تنـها مصلح جهانی
۲ - تبیین ابعاد ولایت تکوینی حضرت ولی عصر (علیـه السلام)
۳ - ابعاد رسالت جهانی امام زمان (علیـه السلام) وبازتاب آن درون شعر مـهدوی، کـه خود دارای محورهای مـهم موضوعی است، از قبیل: مبارزه ی بی امان وبنیـادی امام عصر (علیـه السلام) با بیداد وبیدادگران درون عرصه ی جهانی، رویـارویی آن منتقم الهی با کفر جهانی، برقراری نظام قسط وعدل اسلامـی درون گستره ی جهان تحقق جهان شمولی دین مقدس اسلام توسط امام زمان (علیـه السلام)، برقراری حکومت جهانی اسلام واحیـای ارزش های دینی والهی وبالاخره رسوایی متمـهدیـان وداعیـه داران دروغین مـهدویت وخط بطلان کشیدن بر تفکر مـهدویت نوعی. تمامـی این موضوعات - کـه از دیر باز درون شعر مـهدوی فارسی، حضور چشمگیری دارند - با ارائه ی نمونـه های بارزی از آثار منظوم شاعران آیینی، مورد تجزیـه وتحلیل قرار گرفته وتا آن جا کـه مجال این تحقیق وگنجایی این مقال اجازه داده است، درون مورد موضوعات شعر مـهدوی، بررسی لازم صورت گرفته است.
«انواع شعر مـهدوی درون زبان فارسی» عنوان پنجمـین بخش این اثر است. درون این بخش از دو منظر بـه شعر مـهدوی نگاه شده است:
الف) از نظر درونی ومحتوایی
ب) از نظر بیرونی وساختاری
برای شعر مـهدوی درون زبان فارسی از نظریـات محتوایی وشاکله ی درونی، زیر مجموعه هایی درون نظر گرفته ایم کـه شامل: شعر توصیفی، شعر غیبت، شعر انتظار، شعر ظهور، شعر توسلی وشعر دیدار مـی شود وهر کدام بـه تفاوت مورد، دارای سمت وسوی مشخصی از نظر محتوایی وموضوعی است. مثلا درون شعر غیبت از فلسفه وآثار غیبت امام موعود، اقامـه ی براهین عقلی ونقلی به منظور تبیین طول عمر امام، کاوشی درون پیدایی وناپیدایی آن وجود لطیف ونازنین - کـه بیشتر جنبه ی ذوقی وعاطفی دارد - وبالاخره حالات شیفتگان جمال جمـیل مـهدوی درون زمانـه ی غیبت، سخن بـه مـیان آمده، ودر شعر ظهور، دو نوع ظهور فردی وظهور فراگیر آن امام عاشقان، مورد بررسی قرار گرفته ودر تمامـی این موارد، نمونـه های بسیـاری از اشعار شعرای آیینی پارسی زبان ارائه شده است.
به شعر مـهدوی از نظر شاکله ی بیرونی وبافت ساختاری نیز از سه منظر نگریسته ایم کـه در سه مقوله ی: «سبک های مختلف شعری»، «قالب های مختلف شعری» و«اوزان عروضی» مورد بررسی وتقسیم بندی قرار گرفته ودر هر مقوله - کـه دارای زیر مجموعه های بسیـاری هست - نمونـه هایی از شعر مـهدوی، زینت بخش اوراق این دفتر شده است.
در این بخش از کتاب، بـه «جایگاه اماکن مقدس وادعیـه ی ماثور درون شعر مـهدوی» نیز توجه شده ودر حد گنجایی مقال بـه آن پرداخته ایم.
ششمـین بخش این اثر بـه «بایدها ونبایدهای شعر مـهدوی» اختصاص داده شده است. «بایدهای شعر مـهدوی»، مجموعه ی عوامل ومعیـارهایی هستند کـه رعایت آن ها به منظور یک شاعر موفق آیینی، الزامـی هست وجنبه ی امری دارد، ودر «نبایدهای شعر مـهدوی»، سخن از مطالبی بـه مـیان مـی آید کـه جنبه ی پرهیزی دارند ودر واقع، خطوط قرمز ومناطق ممنوع را درون گستره ی شعر مـهدوی مشخص مـی کنند وهیچ یک از شـهروندان شعر آیینی اجازه ی ورود درون آن محدوده را ندارند، خصوصا شـهروندان شعر مـهدوی کـه باید از حضور درون این حیطه جدا بپرهیزند که تا شاکله ی معنوی ومحتوایی شعر مـهدوی آسیب نبیند. رعایت همـین «بایدها» و«نبایدها» هست که شعر مـهدوی معاصر را بـه کیـان وتشخصی کـه بایسته وشایسته ی اوست خواهد رساند.
از آن جا کـه شعر مـهدوی معاصر از جهت زبان وبیـان ساده وتصویری، بـه تشخص ومنزلتی نایل آمده کـه در پیشینـه ی شعر مـهدوی درون زبان فارسی بی سابقه هست وهرازگاه از نظر غنای محتوایی نیز حرف هایی به منظور گفتن دارد، هفتمـین بخش این کتاب بـه ارائه ی نمونـه هایی از شعر مـهدوی معاصر با سبک ها وشیوه های بیـانی متفاوت، اختصاص داده شده هست که مـی تواند از عطش شیفتگان شعر مـهدوی بکاهد وبخشی از انتظارات آنان را برآورده سازد.
با مروری گذرا بر موضوعات بخش بخش این اثر، محدوده ی پژوهشی خود را مشخص کردیم وشیفتگان فارسی زبان شعر مـهدوی را با چند وچون این تحقیق آشنا ساختیم که تا با زمـینـه ی فکری مناسب، بـه کند وکاو درون این اثر بپردازند وبا گلگشتی درون آفاق همـیشـه سر سبز شعر مـهدوی، مشام جان خود را از شکوفه های بهاری این بوستان همـیشـه خرم، معطر سازند ودامنی از گل های بویـا ورنگین باغ همـیشـه شکوفای شعر مـهدوی را، ره آورد سفر روحانی خود سازند وبه پای عاشقان جمال جمـیل مـهدی نثار کنند، ونگارنده ی این سطور را نیز کـه در این سفر معنوی آنان سهیم بوده است، از دعای خیر فراموش نفرمایند.
در پایـان، با نام ویـاد مـهدی موعود، این مقال را حسن ختام مـی بخشیم واز عزیزانی کـه در واحد تحقیقات امور فرهنگی مسجد مقدس جمکران انجام وظیفه مـی نمایند خصوصا دانشور ارجمند جناب آقای مصطفی واسعی کـه در تصحیح وویراستاری این اثر سهیم بوده اند صمـیمانـه سپاسگزاری مـی کند وادامـه ی توفیقات آنان را از درگاه ایزد لایزال خواستار است.
در این جا از ذکر این مطلب ناگزیریم کـه پیروان تمامـی ادیـان ومذاهب موجود درون این کره ی خاکی، درون جستجوی یک «مصلح جهانی» اند؛ ولی تصویر شفاف وروشنی از آن جمال جمـیل را درون اختیـار ندارند وشاید درون ذهن آنان بـه تدریج این اندیشـه شکل گرفته باشد کـه روزی حضرت موسی (علیـه السلام) وعیسی (علیـه السلام) ویـا زردشت وبودا، وجود متکامل خود را درون معرض بروز وظهور قرار خواهند داد؛ وجود متکاملی کـه چند وچون آن به منظور آن ها ناشناخته وتعریف نشده است؛ ولی پیروان مذهب تشیع علوی از چهارده قرن پیش درون جریـان ظهور مـهدی موعود (علیـه السلام) قرار گرفته اند وبه برکت احادیث وروایـات بسیـاری کـه از حضرات معصومـین (علیـهم السلام) بـه یـادگار مانده است، دقیقا از ابعاد وجودی امام عصر (علیـه السلام) - از خصوصیـات جسمـی گرفته که تا برجستگی های اخلاقی وروحانی وحتی شیوه ی زمامداری او - آگاهی دارند، واین افتخار به منظور شیعیـان جهان درون همـیشـه ی تاریخ محفوظ باقی مانده وخواهد بود. از همـین روی، درون دست رد زدن بر ی داعیـه داران مـهدویت نوعی ومتمـهدیـان هیچ گاه تردید روا نداشته اند وهمچنان چشم بـه راه ظهور مصلحی دوخته اند کـه با ابعاد وجودی او آشنایند وچهره ی زشت وکردار پلشت دجالان را بـه خوبی مـی شناسند واز دامنـه دار شدن زمانـه ی غیبت، دچار تردید وسرگردانی نمـی شوند وهمگام با ساکنان آسمان ها - این افلاکیـان خاکی - قیـام جهانی مـهدی موعود را لحظه شماری مـی کنند وفرج آن حضرت را از درگاه ایزد متعال خواستارند.
بمنـه وکرمـه
محمد علی مجاهدی «پروانـه»
اردیبهشت ۱۳۸۰
بخش اول: کلیـاتی درباره شعر آیینی
شعر مـهدوی از زیر مجموعه های شعر مناقبی هست که درون قلمرو شعر آیینی، گستره ی دامنـه داری دارد واز شکوه ومنزلت خاصی برخوردار است.
لزوم آشنایی با کلیـاتی از چند وچون شعر آیینی ومناقبی به منظور شیفتگان شعر مـهدوی امری بدیـهی است؛ چرا کـه آنان را با مسائلی آشنا مـی کند کـه در برقراری یک رابطه ی منطقی با شعر شیعی - عموما - وشعر مـهدوی - خصوصا - نقش کلیدی دارند.
چون موضوع اصلی این تحقیق، بررسی پیشینـه ی شعر مـهدوی وبه تصویر کشیدن جمال جمـیل مـهدی موعود (علیـه السلام) درون آیینـه ی شعر فارسی است، از این روی ناگزیریم با سیری کوتاه وگذرا درون قلمرو شعر آیینی، دامنـه ی سخن را بهنگام برچینیم واز بـه درازا کشیدن کلام بپرهیزیم.
سیری گذرا درون قلمرو شعر آیینی
بر خلاف پژوهشگرانی کـه سعی مـی کنند دامنـه ی شعر آیینی را درون دو مقوله ی «مناقبی» و«ماتمـی» محدود سازند، با گستره ی وسیع ودامنـه داری روبرو هستیم کـه بیشترین بخش از قلمرو شعر فارسی را دربرمـی گیرد. اگر مقوله های توحیدی، نیـایشی، عرفانی، حکمـی، اخلاقی، سلوکی واجتماعی، صبغه ی اسلامـی داشته باشند - کـه دارند - واگر جنبه های ارزشی این موضوعات کلیدی قابل انطباق با آموزه های اسلامـی ومعارف زلال وناب شیعی باشد - کـه هست - کدام اثر ماندگار منظوم را درون پیشینـه ی زبان فارسی مـی توان ارائه کرد کـه از این مفاهیم ارزشی متاثر نباشد ویـا راز ماندگاری خود را درون تعالیم اسلامـی جستجو نکند؟
با یک بررسی کوتاه وگذرا درمـی یـابیم کـه بخش چشمگیری از گنجینـه ی شعر فارسی بـه آثاری اختصاص دارد کـه هویت معنوی وفرهنگی خود را مدیون مفاهیم ارزشی است؛ مفاهیمـی کـه ریشـه درون کلام آسمانی قرآن ومعارف اسلامـی دارد. قرآن کریم، نـهج البلاغه، نـهج الفصاحه، صحیفه ی سجادیـه، کلمات قصار وادعیـه ی ماثوره از حضرات معصومـین (علیـهم السلام) وروایـات واحادیثی کـه از خاندان وحی درون اختیـار جامعه ی اسلامـی است، مشحون از مفاهیم ارزشی ووالایی هست که درون همـیشـه ی تاریخ، نظر متفکران وفرهیختگان را درون حوزه ی عرفان وحکمت واخلاق بـه خود جلب کرده هست ونام آوران عرصه ی شعر وادب فارسی با استفاده وتاثیرپذیری از این منابع غنی وگرانسنگ بـه آفرینش آثار ممتاز وماندگاری نایل آمده اند کـه التهاب عطش پویندگان راه معرفت را فرو مـی نشاند وبا زلال جاری خود، جان تازه ای درون کالبد راهیـان طریق سعادت وکمال مـی دمد.
از همـین روی وبا عنایت بـه مفهوم تعمـیمـی وفراگیر شعر آیینی وحضور مقولات ارزشی درون آن - کـه ریشـه درون منابع متقن اسلامـی دارد - ناگزیریم بـه دیر سالی شعر آیینی وقدمت زمانی آن اعتراف کنیم وپیشینـه ی آن را درون تاریخ کهن «شعر مکتوب دری» مورد بررسی قرار دهیم.
صرف نظر از تنی چند از پیشگامان شعر فارسی همانند حنظله ی بادغیسی (متوفای ۲۲۰ ق)، محمد وراق هروی (متولد ۲۲۱ ق)، محمد بن وصیف سگزی (معاصر یعقوب لیث)، پیروز مشرقی (متولد ۲۸۳ ق) وبوسلیک گرگانی (معاصر یعقوب لیث) کـه آثار معدودی از آنان درون دست هست ونمـی توان درون بعد آیینی آثار آن تحقیق جامع الاطرافی را ارائه کرد، تاریخ ادبیـات فارسی از رودکی سمرقندی (متولد ۳۲۹ ق) بـه بعد آثاری را درون حافظه ی تاریخی خود ثبت وضبط کرده کـه مشحون از مقولات ارزشی هست وسیرابی وشادابی خود را رهین معارف قرآنی وآموزه های اسلامـی است.
نمونـه هایی از آثار ارزشی طلایـه داران شعر فارسی
آشنایی با نمونـه های معدودی از آثار ارزشی پیشگامان شعر فارسی به منظور اثبات مدعای ما کافی هست ومـی توان بـه روشنی، ابعاد ارزشی این آثار منظوم را بـه تماشا نشست وبر مفهوم فراگیر شعر آیینی پای فشرد.
رودکی سمرقندی (متولد ۳۲۹ ق) از طلایـه داران بنام شعر فارسی هست واز او بـه عنوان «پدر شعر فارسی» یـاد مـی کنند. این شاعر نابینای سمرقندی کـه در سده ی چهارم ودر عصر سامانیـان (۳۸۹ - ۲۰۴) مـی زیسته است، نظم داستان پندآموز کلیله ودمنـه را بـه عنون بزرگ ترین کار ادبی درون کارنامـه ی زندگی خود بـه ثبت رسانیده، واغلب آثار او دارای جنبه های پندی وعبرتی است.
بلای سخت
به عنوان نمونـه، شعر پندآموزی از رودکی را برگزیده ایم کـه پس از گذشت یـازده قرن، هنوز تازگی وگیرایی خود را حفظ کرده است.
ای آن کـه غمگنی وسزاواری * * * واندر نـهان، سرشک همـی باری
رفت آن کـه رفت وآمد آنک(۱) آمد * * * بود آن کـه بود، خیره چه غم داری؟!
هموار خواهی کرد گیتی را؟! * * * گیتی ست، کی پذیرد همواری؟
شو که تا قیـامت آید زاری کن * * * کی رفته را بـه زاری، باز آری؟!
آزار، بیش زین گردون بینی * * * گر تو بـه هر بهانـه بیـازاری
گویی گماشته ست بلایی او * * * بر هر کـه تو بر او دل بگماری
اندر بلای سخت پدید آرند * * * فضل وبزرگمردی وسالاری(۲)
جهان غم
ابوالحسن شـهید بلخی (متولد ۳۲۵ ق) معاصر رودکی سمرقندی، از شعرای نامدار سده ی چهارم هست که درون سرودن غزل وآفرینش آثار پندآموز، ید طولایی داشته وما بـه نقل یک قطعه شعر کوتاه او بسنده مـی کنیم:
اگر غم را چو آتش، دود بودی * * * جهان، تاریک بودی جاودانـه
درین گیتی سراسر گر بگردی * * * خردمندی نیـابی شادمانـه(۳)
چرا؟!
از ابوطیب محمد مصعبی، شاعر توانای سده ی چهارم هجری، شعر عبرت آموزی بـه یـادگار مانده کـه مورد عنایت صاحبدلان کلام شناس است.
جهانا! همانا فسوسی وبازی * * * کـه بر نپایی و، با نسازی
یکی را نعیمـی، یکی را جحیمـی * * * یکی را نشیبی، یکی را فرازی
چرا زیرکانند بس تنگ روزی؟ * * * چرا ابلهان راست بس بی نیـازی؟
چرا عمر طاووس ودراج کوته؟ * * * چرا مار وکرزید درون درازی؟
صد واند ساله یکی مرد غرچه!(۴) * * * چرا شصت وسه زیست آن مرد تازی؟(۵)
خوی نیک
بوشکور بلخی از شعرای نامدار اوایل سده ی چهارم هجری هست واز آفرین نامـه ی او - کـه مشحون از اندیشـه های حکمـی واجتماعی هست - ابیـات پراکنده ای باقی است. ازوست:
خردمند گوید کـه بنیـاد خوی * * * ز شرم ست ودانش نگهبان اوی
بهشت آنی را، کـه او نیکخوست * * * کـه دانستن خیر مردم بدوست
همـه چیزها را پسندد خرد * * * مگر ناخردمندی و، خوی بد(۶)
صبر
ابومنصور محمد دقیقی (متولد ۳۶۸ ق)، شاعر نام آور سده ی چهارم هست واو را خالق اولین «شاهنامـه» درون پیشینـه ی شعر فارسی مـی شناسند وبرخی نیز او را رهگشای فردوسی (۴۱۱ - ۳۲۹) مـی دانند. ازوست:
گویند: صبر کن کـه تو را صبر بر دهد * * * آری دهد ولیک بـه عمر دگر دهد!
من عمر خویش را بـه صبوری گذاشتم * * * عمر دگر بیـاید که تا صبر، بر دهد(۷)
خداوند
ابوبکر محمد خسروی، شاعر پرآوازه ی سده ی چهارم هجری، از قدیم ترین شاعرانی هست که اصطلاحات حکمـی را درون شعر بـه کار ودر سرودن اشعار مدحی وغنایی نیز توانا بوده است. ازوست:
مر خداوند را بـه عقل شناس * * * کـه به توحید، وهم نابیناست
آفریننده را نیـابد وهم * * * گر بـه وهم اندر آوریش، خطاست
وهم ما، یـار جوهر وعرض هست * * * وین دو بر کردگار، نازیباست
نیست مانند او، مپرس که: چیست؟ * * * نامکان گیر را، مگو که: کجاست(۸)؟
وام خرد
حکیم ابوالقاسم فردوسی (۴۱۱ - ۳۲۹ ق) حماسه سرای بزرگ شیعی مذهب، کـه شاهنامـه ی او را درون شمار بهترین آثار حماسی ادبیـات جهان شناخته اند وتاکنون بـه زبان های مختلف بارها ترجمـه شده است. ازوست:
مـیاسای زآموختن یک زمان * * * بـه دانش مـیفگن دل اندر گمان
چو گویی کـه وام خرد توختم(۹) * * * همـه هر چه بایستم(۱۰)، آموختم
یکی نغر بازی کند روزگار * * * کـه بنشاندت پیش آموزگار(۱۱)
دریغا جوانی
محمد عبده از ان وشاعران مطرح اواخر سده ی چهارم هجری هست که دبیران بایستی آثار منثور او را مـی خواندند که تا شیوه ی نگارش را بیـاموزند. ازوست:
سهی سروم از ناله چون نال گشته(۱۲) * * * سها(۱۳) مانده از غم سهیل یمانی(۱۴)
بسی رنج دیدم، بسی گفته خواندم * * * ز گفتار تازی واز پهلوانی(۱۵)
به چندین هنر شصت ودو سال بودم * * * کـه توشـه برم زآشکار ونـهانی
به جز حسرت وجز وبال گناهان * * * ندارم کنون از جوانی، نشانی
به یـاد جوانی، همـی مویـه دارم * * * بر آن بیت بوطاهر خسروانی:
«جوانی بـه بیـهودگی یـاد دارم» * * * «دریغا جوانی! دریغا جوانی(۱۶)!»
شرف مرد
ابوعلی فرخی سیستانی (متوفای ۴۲۹ ق)، درون شیوه ی «سهل وممتنع» سرآمد شعرای زمانـه ی خود بوده است. ازوست:
شرف وقیمت وقدر تو بـه فضل وهنرست * * * نـه بـه دیدار وبه دینار وبه سود وبه زیـان
هر بزرگی کـه به فضل وبه هنر گشت بزرگ * * * نشود خرد بـه بد گفتن بهمان وفلان
گر چه بسیـار بماند بـه نیـام اندر، تیغ * * * نشود کند ونگردد هنر تیغ نـهان
شیر، هم شیر بود گر چه بـه زنجیر بود * * * نبرد بند وقلاده، شرف شیر ژیـان(۱۷)
مناظره زاغ وباز
عنصری از قصیده سرایـان نامدار سده ی پنجم هجری هست وشیوه ی او درون قصیده سرایی مورد تقلید بسیـاری از شعرای بعد از او قرار گرفته است(۱۸). ازوست:
مـیان زاغ سیـاه ومـیان باز سپید * * * شنیده ام ز حکیمـی حکایت دلبر(۱۹)
به باز گفت همـی زاغ: هر دو یـارانیم * * * کـه هر دو مرغیم از جنس واصل یکدیگر
جواب داد که: مرغیم، جز(۲۰) بـه جای هنر * * * مـیان طبع من وتو مـیانـه ای هست دگر
خورند از آن کـه بماند ز من، ملوک زمـین * * * تو از پلیدی ومردار، پر کنی ژاغر(۲۱)
مرا نشست بـه دست ملوک ودیر وسراست * * * تو را نشست بـه ویرانـه وستودان(۲۲) بر
ز راحت هست مرا رنگ و، رنگ تو ز عذاب * * * کـه من نشانـه ز معروفم و، تو از منکر(۲۳)
ملوک، مـیل سوی من کنند وسوی تو، نـه * * * کـه مـیل خیر بـه خیرست ومـیل شر سوی شر(۲۴)
آیین زندگی
ابونظر عبدالعزیز عسجدی مروزی، از شعرای معروف اوایل سده ی پنجم هجری ومعاصر با محمود غزنوی است. قصیده ی فاخر وشیوای او درون فتح سومنات(۲۵) هند بـه دست پادشاه غزنوی، زبانزد اهل ادب است. از اوست:
چرا نـه مردم عاقل چنان بود کـه به عمر * * * چو درد سر کندش، مردمان دژم(۲۶) گردند
چنان چه حتما بودن کـه گر سرش ببری * * * بـه سر ب او، دوستان خرم(۲۷)،(۲۸)
خطر جاه
مسعودی غزنوی از شعرای نیمـه ی اول سده ی پنجم هجری است. بـه جز ابیـات معدودی کـه از او بـه یـادگار مانده، اغلب اشعارش متاسفانـه توسط رهزن زمانـه بـه غارت رفته است. ازوست:
جاه جوی ای کـه مـی بجویی سیم(۲۹) * * * سیم وجز سیم، زیر جاه درست(۳۰)
سیم را، هری بیـابد وباز * * * جاه با اژدها بـه چاه درست(۳۱)
ارزش سخن
عیوقی از شعرای نیمـه ی اول سده ی پنجم هجری هست که به منظور اولین بار داستان ورقه وگلشاه را بـه نظم کشید. این مثنوی داستانی - کـه هراز گاه بـه مناسبت، حاوی غزلیـاتی نیز هست برگرفته شده از داستان عربی عروه وعفراء است؛ یعنی سرگذشت عروة بن حزام عذری با عمویش عفراء بنت عقال. ابیـاتی از این مثنوی را کـه در ارزش سخن است، مرور مـی کنیم:
سخن بهتر از نعمت وخواسته * * * سخن بهتر از گنج آراسته
سخن، مر سخنگوی را مایـه بس * * * سخن بر تن مرد، پیرایـه بس
سخن بر تو نیکو کند کار زشت * * * سخن ره نماید بـه سون(۳۲) بهشت(۳۳)
فرق نتوان
رباعیـات ابوسعید ابوالخیر مـیهنـه ای (۴۴۰ - ۳۵۷) درون شمار بهترین رباعیـات توحیدی وعرفانی درون زبان فارسی است:
چشمـی دارم، همـه پر از دیدن دوست * * * با دیده مرا خوش ست، چون دوست درون اوست
از دیده ودوست، فرق نتوان * * * یـا اوست درون دیده یـا دیده خود اوست(۳۴)!
بدنامـی
فخرالدین اسعد گرگانی از شعرای بزرگ داستان سرا درون نیمـه ی اول سده ی پنجم هجری هست ومنظومـه ی ویس ورامـین او، درون شمار آثار ماندگار شعر پارسی است. از اوست:
اگر آلوده شد گوهر بـه یک ننگ * * * نشوید آب صد دریـا ازو رنگ
چو جان پاک جاویدان بماند * * * بماند نام بد که تا جان بماند(۳۵)
ای دریغا
بابا طاهر عریـان از عرفای نامدار سده ی پنجم است. دو بیتی های پر شود او بعد از گذشت قرن ها هنوز گیرایی وشادابی خود را حفظ کرده است. ازوست:
یکی برزیگری نالان درین دشت * * * بـه چشم خونفشان، آلاله مـی کشت
همـی کشت وهمـی گفت: ای دریغا! * * * کـه باید کشتن وهشتن درین دشت(۳۶)
نکوهش مکن...!
ابومعین ناصر خسرو قبادیـانی (۴۸۱ - ۹۴۳) از شعرای آزاده وبلند آوازه ی سده ی پنجم هجری هست وآثار ارزشمندی درون دو زمـینـه ی نثر ونظم از او درون دست مـی باشد. زادالمسافرین، جامع الحکمتین، وجه دین وسفرنامـه از آثار ممتاز منثور او، ودو مثنوی حکمـی سعادت نامـه وروشنایی نامـه از آثار برگزیده ی منظوم آیینی است.
شاید درون طول تاریخ تدون شعر پارسی، شاعری بـه آزادگی ومناعت طبع ناصر خسرو وجهل ستیزی وشـهرت گریزی او نداشته باشیم. مـهارت وی درون سرودن اشعار پندی وعبرتی ستودنی است. از اوست:
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را * * * برون کن ز سر، باد خیره سری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد * * * مدار از فلک چشم نیک اختری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد * * * بـه زیر آوری چرخ نیلوفری را(۳۷)
شعر «عقاب» او با مطلع:
روزی ز سر سنگ عقابی بـه هوا خاست * * * واندر طلب ط، پر وبال بیـاراست
وقطعه ی زیبای «کدو بن» وی با شروع:
نشنیده ای کـه زیر چناری، کدو بنی * * * بررست وبردوید بر او بر بـه روز بیست
هنوز زبان زد اهل ادب هست وبه خاطر آموزه های ارزشی خود درون شمار بهترین آثار پندی، حکمـی واجتماعی درون زبان فارسی است.
اشعار مناقبی ناصر خسرو نیز از غنای محتوایی وساختار محکم لفظی برخوردار است. ابیـاتی از قصیده ی فاخر او را کـه در مدیحیت حضرت صدیقه ی طاهره علیـهاالسلام است، مرور مـی کنیم:
شمس وجود احمد وخود زهرا * * * ماه ولایت ست ز اطوارش
دخت ظهور غیب احد - احمد - * * * ناموس حق و، صندق(۳۸) اسرارش
هم مطلع جمال خداوندی * * * هم مشرق طلیعه ی انوارش
صد چون مسیح، زنده ز انفاسش * * * روح الامـین، تجلی پندارش
این گوهر از جناب رسول الله * * * پاک ست وداور هست خریدارش(۳۹)
کفوی نداشت حضرت صدیقه * * * گر مـی نبود حیدر کرارش
نـه این جا باش ونـه آن جا
حکیم ابوالمجد سنایی غزنوی، شاعر عارف وپر آوازه ی شیعی درون سده های پنجم وششم هجری است. او بعد از ترک مداحی امرا وسلاطین زمان خود، وبا گرایش بـه عوالم سلوکی ومعنوی، بنای رفیعی را درون اقلیم شعر عرفانی پی نـهاد کـه پس از گذشت قرن ها، هنوز سربلند وبا شکوه درون گذرگاه زمان خود نمایی مـی کند. از اوست:
مکن درون جسم وجان منزل، کـه این دون ست وآن والا * * * قدم زین هر دو بیرون نـه، نـه این جا باش ونـه آن جا
به هرچ(۴۰) از راه دور افتی، چه کفر آن حرف وچه ایمان * * * بـه هرچ از دوست وامانی، چه زشت آن نقش وچه زیبا
گواه رهرو آن باشد کـه سردش یـابی از دوزخ * * * نشان عاشق آن باشد کـه خشکش بینی از دریـا
سخن کز روی دین گویی، چه عبرانی، چه سریـانی * * * مکان کز بهر حق جویی، چه جابلقا(۴۱) چه جابلسا(۴۲)
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی * * * قفس بچو طاوسان، یکی بر پر بر این بالا
عروس حضرت قرآن، نقاب آن گه براندازد * * * کـه دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی * * * کـه از خورشید جز گرمـی نیـابد چشم نابینا
بمـیر ای دوست! پیش از مرگ، اگر مـی زندگی خواهی * * * کـه ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
چو علم آموختی از حرص، آن گه ترس کاندر شب * * * چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا
به هرچ از اولیـا گویند، رزقنی ووفقنی * * * بـه هرچ از انبیـا گویند، آمنا وصدقنا(۴۳)
حکیم سنایی درون پاسخ سلطان سنجر (۵۵۲ - ۴۷۹) پسر ملکشاه کـه از مذهب او سوال مـی کند، براهین عقلی ومستندات نقلی را درون اثبات خلاقت بلافصل امـیرالمومنین علی (علیـه السلام) درون قالب یک قصیده ی بلند ورسا بـه کار مـی گیرد؛ گویی درون مناظره ای شرکت کرده هست که لحظه لحظه ی آن را تاریخ درون حافظه ی خود ثبت خواهد کرد که تا به داوری آیندگان برساند.
ابیـاتی از این قصیده را مرور مـی کنیم:
کار عاقل نیست درون دل، مـهر دلبر داشتن * * * جان، نگین مـهر مـهر شاخ بی بر داشتن
از پی سنگین دل نامـهربانی، روز وشب * * * بر رخ چون زر نثار گنج وگوهر داشتن
احمد مرسل نشسته، کی روا دارد خرد * * * دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن؟
چون همـی دانی کـه شـهر علم را حیدر درست * * * خوب نبود جز کـه حیدر مـیر ومـهتر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد * * * حق حیدر بردن ودین پیمبر داشتن!
آن کـه او را بر سر حیدر همـی خوانی امـیر * * * کافرم گر مـی تواند کفش قنبر داشتن
تا سلیمان وار باشد حیدر اندر صدر ملک * * * زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
چون درخت دین بـه باغ شرع هم حیدر نشاند * * * باغبانی زشت باشد جز کـه حیدر داشتن
جز کتاب الله وعترت، ز احمد مرسل نماند * * * یـادگاری، کآن توان که تا روز محشر داشتن
از بعد سلطان ملک شـه چون نمـی داری روا * * * تاج وتخت پادشاهی جز کـه سنجر داشتن
از پی سلطان دین، بعد چون روا داری همـی * * * جز علی وعترتش محراب ومنبر داشتن(۴۴)
عشق حقیقی
عبدالواسع جبلی (متوفای ۵۵۵ ق) آثار منظوم معرفتی بسیـاری دارد. ازوست:
چون بود دماغ پر ز هستی، ما را * * * وز باده ی کبر بود، مستی ما را
عشق تو درون آورد بـه پستی، ما را * * * برهاند ز خویشتن پرستی، ما را(۴۵)
بدرالدین قوامـی رازی از شاعران معروف شیعی مذهب سده ی ششم است. غزل پر شور او درون توصیف جانبازان عشق الهی، شنیدنی است:
دل عاشق ز بیم جان نترسد * * * گرش کار افتد، از سلطان نترسد
چه باکست از بلاها، عاشقان را؟ * * * کـه نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق * * * چو اسماعیل از قربان نترسد
همـه آفاق دانند این کـه خشتی * * * کـه در آب افتد، از باران نترسد(۴۶)
ارزش هنر
شعر کوتاه ولی رسای شمس الدین محمد سوزنی سمرقندی درون ارزش هنر واقعی خواندنی است:
هنر ز بی هنری به، اگر چه مرد هنر * * * خطر(۴۷) ندارد، دارد هزار گونـه خطر(۴۸)
شکوه علم وعدل
در اشعار عبرت آموز رشیدالدین وطواط (متوفای ۵۷۳ ق) روانی ولطافت اندیشـه موج مـی زند. او از ان نامدار وشعرای توانای سده ی ششم هجری هست ومنشآت معروف او بـه زبان فارسی وعربی ونیز حدائق السحر وی درون بدیع وآرایـه های لفظی ومعنوی، از متون متقن ادب پارسی است. از اوست:
مر ملک را بـه عدل ثبات هست وانتظام * * * مر عدل را بـه علم، ظهور هست واشتهار
بی عدل نیست کنگره ی ملک، مرتفع * * * بی علم نیست قاعده ی عدل، پایدار
اعلام(۴۹) عدل را بـه مساعی بلند کن * * * وارباب علم را بـه ایـادی(۵۰) نگاه دار(۵۱)
در نکوهش بی خردی
اثیرالدین اخسیکتی (متوفای ۵۷۷ ق) قطعه شعر زیبایی درون نکوهش نادانی وبی خردی دارد:
هنری باش وهر چه خواهی کن * * * نـه بزرگی بـه مادر وپدر است
مردم بی خرد ز روی قیـاس * * * بر آن کـه صاحب بصر است
گرچه از جنس مردم هست به شخص * * * بـه حقیقت ز جنس وخر است(۵۲)
گفتگوی زیرک وابله
قطعه شعر گدای او حدالدین محمد انواری (متوفای ۵۸۳ ق) درون نمایـاندن حشمت دروغین سلاطین جور وامرای خود کامـه ی زرپرست، از بیـان تصویری وزبان ساده وروان، سود جسته است:
آن شنیدستی کـه روزی زیرکی با ابلهی * * * گفت کاین والی شـهر ما، گدایی بی حیـاست!
گفت: چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمـه ای * * * صد چو ما را، روزها بل(۵۳) سال ها برگ ونواست؟
گفتش: ای مسکین! غلط اینک ازین جا کرده ای * * * آن همـه برگ ونوا دانی کـه آن جا از کجاست؟!
در ومروارید طوقش، اشک طفلان من ست * * * لعل ویـاقوت ستامش(۵۴) خون ایتام شماست
او کـه تا آب سبو پیوسته از ما خواسته هست * * * گر بجویی که تا به مغز استخوانش از نان ماست
چون گدایی، چیز دیگر نیست جز خواهندگی * * * هر کـه خواهد، گر سلیمان هست وگر قارون، گداست(۵۵)
چه دریـاست این؟!
مثنوی های بدیع نیـایشی ابومحمد الیـاس حکیم نظامـی گنجوی (متوفای ۶۱۴ ق) آفریننده ی پنج گنج ماندگار مخزن الاسرار، خسرو وشیرین، لیلی ومجنون، هفت پیکر واسکندرنامـه، از چنان شکوه وگیرایی برخوردار هست که گردش زمانـه وگذشت روزگاران از جلالت آن نکاسته است. از اوست:
کیست درین دیرگه دیرپای * * * کو لمن الملک زند جز خدای؟
پرورش آموختگان ازل * * * مشکل این کار ند حل
کز ازلش علم، چه دریـاست این؟! * * * که تا ابدش ملک، چه صحراست این؟!
اول او، اول بی ابتداست * * * آخر او، آخر بی انتهاست
کشمکش هر چه درون او زندگی ست * * * پیش خداوندی او، بندگی ست(۵۶)
مثنوی های بلند ورسای حکیم نظامـی درون نعت رسول گرامـی اسلام صلی الله علیـه واله وسلم ونیز معراج آن حضرت، درون شمار بهترین اشعار وصفی ومناقبی درون حوزه ی شعر آیینی هست که بـه خاطر تنگی حوصله ی مقال از ذکر آن ها معذوریم.
به سلام آمدگان
افضل الدین حکیم خاقانی شروانی (متوفای ۵۹۵ ق) ومعروف بـه «حسان العجم» با قصاید بشکوه ومثنوی های حکیمانـه ی خویش درون ستایش رسول خدا صلی الله علیـه واله وسلم نام خود را به منظور همـیشـه درون شمار تواناترین شعرای آیینی حفظ کرده است. از اوست:
به سلام آمدگان حرم مصطفوی * * * «ادخلوها بسلام» از حرم آوا شنوند
النبی، النبی آرند خلایق بـه زبان * * * امتی! امتی! از روضه ی غرا شنوند
از صریر(۵۷) درون او، چار ملایک بـه سه بعد * * * پنج هنگام، دم صور بـه یک جا شنوند
موسی استاده وگم کرده ز دهشت نعلین * * * «ارنی» گفتنش از نور تجلی شنوند
بهر وایـافتن(۵۸) گمشده ی نعلین، کلیم * * * «والضحی» خواندن خضر از درون طاها شنوند(۵۹)
ترکیب بند بی نظیر جمال الدین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی (متوفای ۵۸۸ ق) درون نعت رسول گرامـی اسلام صلی الله علیـه واله وسلم از ماندگارترین آثار منظوم آیینی درون زبان پارسی هست که بـه نقل اولین بند آن بسنده مـی کنیم.
ای از زیر سدره شاهراهت * * * وی قبه ی عرش، تکیـه گاهت
ای طاق نـهم رواق بالا * * * بشکسته ز گوشـه ی کلاهت
هم عقل دویده درون رکابت * * * هم شرع خزیده درون پناهت
ای چرخ کبود، ژنده ی دلقی * * * درون گردن پیر خانقاهت
مـه، طاسک(۶۰) گردن سمندت * * * شب، طره ی پرچم سیـاهت
جبریل، مقیم آسمانت * * * افلاک، حریم بارگاهت
چرخ - ار چه رفیع - خاک پایت * * * عقل - ار چه بزرگ - طفل راهت
خورده ست خدا ز روی تعظیم * * * سوگند بـه روی همچو ماهت(۶۱)
ایزد کـه رقیب جان، خرد کرد * * * نام تو، ردیف نام خود کرد(۶۲)
در ستایش رسول خدا
مثنوی های بلند وعرفانی شیخ فریدالدین عطار نیشابوری (متوفای ۶۲۷ ق) حاکی از ارادت قلبی وبی شایبه ی این عارف بلندآوازه بـه آل الله هست ومنطق الطیر واسرارنامـه ومظهرالعجایب او، مشحون از معارف ژرف وزلال اسلامـی است. از اوست:
ثنایی نیست با ارباب بینش * * * سزای صدر وبدر آفرینش
رقوم آموز سر لا یزالی * * * جهان افروز تعلیم معالی
هنوز آدم مـیان آب وگل بود * * * کـه او، شاه جهان جان ودل بود
در آدم بود نوری از وجودش * * * وگر نـه کی ملک کردی سجودش(۶۳)؟
متاسفانـه برخی از پژوهشگران ما، سعی بلیغی درون غیر شیعی نشان این عارف پرآوازه دارند وبه هیچ روی مقتضیـات زمانی عطار وحاکمـیت جو اختناق - کـه توسط حکمروایـان سنی توصیـه واعمال مـی شد - درون روزگار او را درون نظر نمـی گیرند وبا کنار نـهادن آثاری از عطار کـه عطر ورنگ آل الله دارد، بر غیر شیعی بودن او پای مـی فشراند. ابیـاتی از یک مثنوی مناقبی او را مرور مـی کنیم:
دوستی احمد وحب علی * * * مـی کند آینیـه ی دل منجلی
مصطفی را، بن عم وداماد بود * * * پیک حضرت(۶۴) را بـه حق استاد بود
ای بـه محشر تو شفاعت خواه من * * * قرة العین رسول وشاه من
دست ما ودامن تو ای امـیر! * * * این فقیر مبتلا را دست گیر(۶۵)
اگر ابیـاتی از این دست، دلیل شیعی بودن عطار نباشد، مسلما غیر شیعی بودن او را اثبات نمـی کند:
تو چرا بر علی بگزیده ای؟ * * * غالبا گفت نبی نشنیده ای!
مصطفی، او را وصی خویش خواند * * * از همـه اصحاب، او را بیش خواند
گفت احمد گوش کن ای خارجی! * * * بگذر از بغض علی گر قابلی
تو مرا کردی نشانـه بهر تیر * * * این زمان برخیز وبی ایمان بمـیر(۶۶)
در طریقت، مرتضی را دیده ام * * * درون حقیقت، گفت او بشنیده ام
هر چه درون من گشته پیدا، سر اوست * * * هر کـه این اسرار دریـابد، نکوست(۶۷)
نمونـه های معدودی کـه از حوزه های متعدد شعر آیینی بـه دوست داران ادب شیعی ارائه شد، دسته گل هایی بود از بوستان همـیشـه سر سبز شعر فارسی کـه از دیرباز، رایحه ی دل انگیز مفاهیم ارزشی را درون خلوت خاطر شیفتگان شعر آیینی مـی پراکند ومشام جان آنان را معطر مـی سازد.
تردیدی نیستانی کـه با منابع متقن اسلامـی آشنایی دارند وعطش جان خود را از زلال جاری معارف شیعی فرومـی نشانند، تاثیرپذیری آفرینندگان این آثار بدیع وماندگار را از کلام آسمانی قرآن ومعارف اسلامـی وروایـات ماثور از حضرات معصومـین (علیـهم السلام) انکار نمـی کنند وبر صبغه ی اسلامـی مفاهیم ارزشی این آثار منظوم، پای مـی فشارند وبر این باورند کـه این نخل های سر سبز وتنومند درون گستره ی بهارآفرین شعر فارسی، ریشـه درون چشمـه ی همـیشـه گوارای معارف اسلامـی دارند.
زیر مجموعه های شعر آیینی
با بررسی موضوعاتی کـه از دیرباز درون شعر آیینی مطرح بوده وهست، مـی توان به منظور هر یک از آن ها، حوزه وقلمروی درون گستره ی شعر آیینی درون نظر گرفت وزیر مجموعه هایشان را نیز مشخص کرد وآن ها را رسما بـه عنوان شـهروندان شعر آیینی پذیرفت وبرای هر یک از زیر مجموعه ها نیز شاهد مثال هایی ارائه داد. ولی بررسی تفصیلی این امر درون مجال این مقال نمـی گنجد؛ چرا کـه موضوع اصلی این تحقیق، کنکاشی همـه جانبه پیرامون شعر مـهدوی است. از این روی ناگزیریم بـه صورت گذرا وفهرست وار از زیر مجموعه های شعر آیینی درون زبان فارسی نام ببریم وبررسی تفصیلی آن را بـه فرصت موسعی موکول کنیم.
نکته ای کـه در این جا حتما لزوما از آن سخن گفت این مطلب هست که برخی از زیر مجموعه هایی کـه برای شعر آیینی درون نظر گرفته ایم دارای دو جنبه ی «ارزشی» و«ضد ارزشی» هست که بعد «ارزشی» آن ها درون قلمرو شعر آیینی اجازه ی حضور دارد وبعد «ضد ارزشی» آن ها حق ورود درون این قلمرو را ندارد، مانند شعر مناقبی وشعر ماتمـی کـه اگر درون این دو نوع شعر، مناقب ومراثی حضرات معصومـین (علیـهم السلام) واولیـای خدا بر اساس مدارک متقن ومنابع مسلم روایی وتاریخی عنوان شده باشد دارای جنبه ی ارزشی هست واگر شاعر از این دو نوع شعر درون ستایشگری حاکمان زر وزورپرست ومراثی آنان وایـادی شان استفاده کرده باشد بـه خاطر جنبه های ضدارزشی وبدآموزی هایی کـه دارند نمـی توانند درون شمار زیر مجموعه های شعر آیینی درآیند. درون شعر عرفانی نیز همـین مساله مطرح است. اگر درون این نوع از شعر، عرفان مثبت ومورد قبول وتایید شارع مقدس حضور داشته باشد، مسلما عنوان شـهروندی شعر آیینی را خواهد داشت؛ ولی اگر شعر درون مقام معرفی عرفان منفی وآثار انزواطلبی وترک دنیـا ومناصب دنیوی وتایید این گونـه راه وروش های سلوکی برآید بـه خاطر تعارض وتقابلی کـه غالبا با آموزه های اسلامـی دارد نمـی تواند درون شمار زیر مجموعه های شعر آیینی قرار گیرد.
بنابراین با درون نظر گرفتن ابعاد ارزشی موضوعاتی کـه در شعر آیینی مطرح بوده وهست، عناوین زیر را مـی توان بـه عنوان زیر مجموعه های شعر آیینی درون زبان فارسی معرفی کرد:
الف) شعر مناقبی.
ب) شعر ماتمـی.
ج) شعر نیـایشی.
د) شعر عرفانی.
ه) شعر اخلاقی.
و) شعر اجتماعی.
ز) شعر پندی.
ح) شعر بیداری.
ط) شعر مقاومت.
ی) شعر انتظار.
ک) شعر تولایی.
ل) شعر تبرایی.
م) شعر توسلی.
ن) شعر حکمـی.
مـی توان با ادغام برخی از موضوعاتی کـه از جهاتی دارای وجوه مشترکند، عناوین کلی تری را بـه عنوان زیر مجموعه های شعر آیینی درون زبان فارسی درون نظر گرفت وبرای هر یک از این عناوین کلی با انتخاب عناوین فرعی ومرتبط با موضوع، زیر مجموعه های مناسبی معرفی کرد. مثلا با انتخاب عنوان کلی «شعر ولایی» مـی توان عناوین فرعی «تولا»، «تبرا»، «توسل» و«انتظار» را درون شمار زیر مجموعه های آن قرار داد ونیز مـی توان موضوعات مطرح درون شعر آیینی را جزء بـه جزء مورد مطالعه وبررسی قرار داد وعناوین دیگری را بـه فهرست ارائه شده افزود کـه خود مـی تواند عنوان تحقیق دیگری قرار گیرد.
انواع شعر آیینی درون زبان فارسی
اصولا از شعر مـی توان تقسیم بندی های متفاوتی ارائه داد واز زوایـای مختلفی بـه آن نگریست. شعر آیینی نیز از این اصل، بر کنار نیست وآن را مـی توان حول چهار محور اساسی مورد بررسی قرار داد:
الف) از نظر موضوعی، کـه زیر مجموعه هایی شعر آیینی را شامل مـی شود.
ب) از نظر سبک، کـه سبک های مختلف شعری درون آن حضور دارد.
ج) از نظر قالب، کـه قالب های مطرح درون شعر فارسی را دربرمـی گیرد.
د) از نظر وزن، کـه اوزان عروضی بی شماری را به منظور آن مـی توان درون نظر گرفت وشعر نیمایی وآزاد را نیز بر آن افزود.
چون بـه هنگام تجزیـه وتحلیل شعر مـهدوی درون این مورد بـه تفصیل سخن خواهیم گفت، نیـازی بـه شرح وبسط انواع شعر آیینی نمـی بینیم.
بخش دوم: گلگشتی درون آفاق شعر مناقبی
شعر مناقبی از مـهم ترین شاخه های شعر آیینی درون زبان فارسی است. اصولا شعر مناقبی دارای دو بعد «ارزشی» و«ضدارزشی» هست وبا لحاظ وپای فشردن بر جنبه های ارزشی شعر مناقبی هست که مـی توان آن را از زیر مجموعه های شعر آیینی بـه شمار آورد.
در پیشینـه ی شعر فارسی، با حجم وسیعی از شعر مناقبی رو بـه رو هستیم کـه دارای جنبه های «ضدارزشی»اند. بسیـار اتفاق افتاده هست که درون دیوان اشعار برخی از نام آوران شعر فارسی حتی رد پای یک شعر مناقبی از نوع ارزشی آن را نیـافته ایم؛ ولی درون عوض بـه تعداد بی شماری از قصاید وترکیب بندها وترجیعات ومسمطات برخورده ایم کـه به مناسبت های مختلف درون ستایش سلاطین جور وحاکمان آزمند سروده شده هست وعموما دارای ساختار لفظی محکمـی هستند وآرایـه های لفظی ومعنوی درون آنـها موج مـی زند؛ ولی حتی به منظور نمونـه یک بیت درون این گونـه آثار پیدا نمـی کنیم کـه شاعر نسبت بـه آل اطهار عرض ادب وارادتی کرده باشد که تا کفاره ی گناهان او بـه شمار آید!
هر چند عامل زمان ومکان درون به وجود آمدن این آثار منظوم ضدارزشی دخیل بوده است؛ ولی گرایش باطنی شاعران را درون آفرینش این آثار نمـی توان نادیده گرفت. بسیـاری از شعرا را مـی توان بـه عنوان شاهد مثال معرفی کرد کـه علی رغم زمان ومکانی کـه در آن زیسته اند - برخلاف شعرای هم عصر خود کـه در شرایط یکسانی با آنان زندگی مـی کرده اند - دارای آثار ارزشی اند واز مناقب آل الله باز نمانده اند ودر دیوان برخی از آنان نیز هر دو نوع شعر مناقبی را مشاهده مـی کنیم. انگیزه ی سرودن اشعار مناقبی ضدارزشی هر چه باشد، بـه خاطر بد آموزی ها ونقشی کـه در اشاعه ی فرهنگ چاپلوسی درون جامعه دارد، قابل دفاع نیست.
پیشینـه شعر مناقبی
به شـهادت تاریخ، که تا شروع نیمـه ی دوم سده ی چهارم هجری بـه خاطر حاکمـیت کارگزاران سنی مذهب وتعصب ورزی ها وسختگیری ها وکینـه توزی های آنان نسبت بـه شیعیـان ایران وپیروان ائمـه ی اطهار (علیـهم السلام) هیچ اثر منظوم مناقبی درون حافظه ی زبان فارسی بـه ثبت نرسیده هست که دارای جنبه های ارزشی باشد.
پس از ظهور تدریجی مناقبیـان درون عرصه ی مدیحه سرایی آل الله درون ایران ورویـارویی تمام عیـار با فضایلیـان، شعرای شیعی وفارسی زبان مجال یـافتند کـه بدون هراس از شکنجه وزندان وتبعید بـه آفرینش آثاری درون مناقب آل الله همت گمارند وعملا تغذیـه ی شعری وفکری مناقبیـان را بر عهده گیرند.
فضایلیـان کـه در چهار سده ی آغازین هجری درون عرصه ی مدیحه سرایی «شیخین» وواگویی نقاط برجسته ی زندگینامـه ی آنان کاملا آزادانـه عمل مـی د وبرای جلب نظر توده های مردمـی از شیوه ی نقالی وشاهنامـه خوانی نیز سود مـی جستند، از عاشورای سال ۳۵۲ هجری بـه بعد شاهد حضور رقیبان معتقد وسرسختی بـه نام مناقبیـان درون عرصه مدیحه سرایی شدند کـه برشمردن مناقب حضرات معصومـین (علیـهم السلام) خصوصا امـیر مومنان حضرت علی (علیـه السلام) را وجهه ی همت خویش قرار داده بودند وهمانند آنان از شیوه ی نقالی درون اماکن عمومـی مانند قهوه خانـه ها، سود مـی جستند.
در تاریخ الاسلام ذهبی آمده است:
«یوم عاشورا. قال ثابت الزم معز الدولة الناس بغلق الاسواق ومنع الهراسین والطباخین من الطبیخ، ونصبوا القباب فی الاسواق وعلقوا علیـها المسوح، واخرجوا نساء منشرات الشعور مضجات یلطمن فی الشوارع ویقمن المآتم علی الحسین (علیـه السلام)، وهذا اول یوم نیح علیـه بغداد»(۶۸).
همـین مطلب درون تاریخ ابن وردی آمده با این نکته ی اضافی:
«وعجزت السنة عن منع ذلک لکون السلطان مع الشیعة»(۶۹).
با این فرمان تاریخی معزالدوله احمد بن بویـه ی دیلمـی (۳۵۶ - ۳۲۰) کـه بر عراق وخوزستان وفارس وکرمان حکومت مـی راند، از روز عاشورای سال ۳۵۲ هجری قمری مراسم عزاداری حسینی بـه صورت عمومـی وفراگیر درون مناطق شیعه نشین ایران خصوصا درون مناطق حکمروایی کارگزاران حکومتی معزالدوله ی دیلمـی با بستن بازارها ودکان ها وآشپزخانـه ها بـه اجرا درآمد وبه تدریج گروهی از شیعیـان ایرانی کـه از شعر وادب ومطالب تاریخی بهره ای داشتند بنای رفیع مدیحه سرایی به منظور آل الله را درون جای جای ایران پی ریختند. بر این اساس از نیمـه ی دوم سده ی چهارم هجری، شعر مناقبی ارزشی، حضور خود را درون پیشینـه ی مدون تاریخ ادبیـات ایران بـه ثبت رسانیده است.
آشنایی با شعرای ستایشگر درون زبان فارسی
در پیشینـه ی شعر مناقبی با سه گروه از شاعران ستایشگر رو بـه رو هستیم:
الف) شاعرانی کـه فقط دارای آثار منظوم مناقبی از نوع ضد ارزشی آن هستند وعمر خود را صرف ستایش سلاطین زمانـه ی خود وکارگزاران حکومتی آنان کرده اند، مانند: منوچهری دامغانی (متوفای ۴۳۲ ق) عنصری بلخی (متوفای ۴۳۱ ق) ظهیر فاریـابی (متوفای ۵۹۸ ق) عسجدی مروزی (متوفی ۴۳۴ ق) انوری ابیوردی (متوفای ۵۸۵ ق) مجیرالدین بیلقانی (متوفای ۵۸۷ ق(.
ب) شاعرانی کـه دارای دو نوع شعر مناقبی اند؛ هم نوع ارزشی وهم نوع ضد ارزشی آن مانند کمال الدین اصفهانی (متوفای ۶۳۵ ق) جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (متوفای ۵۸۸ ق) خاقانی شروانی (متوفای ۵۹۵ ق) سعدی شیرازی (متوفای ۶۹۱ ق) عصمت بخارایی (متوفای ۸۴۰ ق) کلیم کاشانی (متوفای ۱۰۶۱ ق) فتحعلی خان صبا (متوفای ۱۲۳۸ ق) قاآنی شیرازی (متوفای ۱۲۷۰ ق).
ج) شاعرانی کـه فقط دارای شعر مناقبی از نوع ارزشی آن هستند کـه از حکیم ناصر خسرو قبادیـانی)۴۸۱ - ۳۹۴(مـی توان بـه عنوان نماینده ی سرافراز این گروه از شاعران فارسی زبان یـاد کرد.
برای آشنایی با نمونـه هایی از آثار مناقبی ارزشی وضدارزشی شاعران فارسی زبان، بـه تفکیک وزیر دو عنوان: «ستایشگران درباری» و«ستایشگران آیینی» موضوع این بخش را پی مـی گیریم.
ستایشگران درباری
ظهیر فاریـابی (متوفای ۵۹۸ ق) از چهره های پرآوازه وتوانای شعر فارسی هست وگیرایی وروانی اشعارش، رشک برانگیز معاصران او بوده است.
شاعری درون قطعه ی هجوآمـیزی کـه برای ملا عبدالرحمان جامـی (متوفای ۸۹۸ ق) سروده، او را از سر طنز بـه دزدیدن دیوان ظهیر فاریـابی ترغیب مـی کند!
قطعه
ای باد صبا! بگو بـه جامـی * * * آن دزد سخنوران نامـی!
بردی اشعار کهنـه ونو * * * از سعدی وانوری وخسرو
اکنون کـه سر حجاز داری * * * وآهنگ حجاز، ساز داری
دیوان ظهیر فاریـابی * * * درون کعبه بدزد، اگر بیـابی!
از این قطعه شعر مـی توان بـه مقام ومنزلت ادبی ظهیر فاریـابی پی برد کـه شاعر بلند آوازه ای همانند جامـی را متهم بـه سرقت ادبی کنند وهدف او را از سفر حج، دسترسی بـه دیوان ظهیر قلمداد نمایند.
به هر روی، از این شاعر پرآوازه به منظور نمونـه حتی یک شعر کوتاه مناقبی درون ستایش آل الله درون دست نیست؛ درون حالی کـه در دیوان او قصاید مناقبی فراوانی درون تعریف وتوصیف پادشاه سلجوقی ودیگر زمامداران حکومتی وجود دارد.
در تاریخ ادبیـات ایران، قصیده ی شیوایی کـه ظهیرالدین فاریـابی به منظور قزل ارسلان سلجوقی سروده، مثل اعلای شعر مناقبی دروغین ومبالغه آمـیز بـه شمار مـی رود. ابیـاتی از این قصیده را مرور مـی کنیم:
زلفت بـه جادویی ببرد هر کجا دلی هست * * * وآن گه بـه چشم وابروی نامـهربان دهد
هندو ندیده ام کـه چون ترکان جنگجو * * * هرچ(۷۰) آیدش بـه دست، بـه تیر وکمان دهد
جز زلف وعارض تو ندیدم کـه هیچ * * * خورشید را، ز ظلمت شب سایبان دهد!
فریـاد من ز طارم گردون گذشت ونیست * * * امکان این کـه زحمت آن آستان دهد
نـه کرسی فلک، نـهد اندیشـه زیر پای * * * که تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد!
ای خسروی کـه حفظ تو، از روی اهتمام * * * گوگرد را، ز صولت آتش امان دهد!
اعجاز نبود، هر کجای * * * چوبی شعیب وار بـه دست شبان دهد
صد قرن بر جهان گذرد که تا زمام ملک * * * اقبال درون کف چو تو صاحبقران دهد(۷۱)!
شاعر درون این قصیده ی مناقبی از نوع ضدارزشی، آن قدر منزلت خود را نادیده گرفته ومقام ممدوح را بالا هست که هر انسان منصفی را از این همـه چاپلوسی آزرده مـی کند. مگر یک پادشاه خودکامـه ی سلجوقی بـه جز زور مداری وزرپرستی، چه خصایل انسانی درون وجود او موج مـی زند کـه باید طایر تیزبال اندیشـه ی شاعر توانمندی چون ظهیر به منظور توفیق رکاب بوسی او از نردبان افلاک بالا رود؟! شاید ظهیر فاریـابی به منظور این پادشاه سلجوقی، ولایت تکوینی قائل بوده هست که بتواند درون ماهیت اشیـاء تصرف کند! ولی حقیقت این امر را حتما در نیـاز مادی وعشرت طلبی وزبونی شاعرانی از این دست جستجو کرد. همـین شاعر گزافه گو درون شعری دیگر، روزی بندگان خدا را درون گرو کرم ممدوح خود مـی داند!
ای ظفر موکب تو را درون پی * * * دو جهان پیش همتت لا شیء!
سال ها بگذرد کـه حادثه را * * * نرسد درون حریم ملک تو، پی!
به زبان سنان زند، رمحت * * * هر زمان بانگ بر زمانـه که: هی!
نفس کل، از به منظور راتب رزق * * * بی اساس: خلقته بیدی
چنگ درون دامن قضا زده بود * * * کرمت گفت: الضمان علی(۷۲)!
به همـین دو نمونـه شعر، به منظور نشان ماهیت اشعار مناقبی شاعران درباری بسنده مـی کنیم؛ چرا کـه ادامـه ی این بحث، جز شرمندگی وملامت درون پی نخواهد داشت.
انوری ابیوردی (متوفای ۵۸۵ ق) عنصری بلخی (متوفای ۴۳۱ ق) منوچهری دامغانی (متوفای ۴۳۲ ق) عسجدی مروزی (متوفای ۴۳۴ ق) ومجیرالدین بیلقانی (متوفای ۵۸۷ ق)
از دیگر چهره های مطرح درون عرصه ی شعر مناقبی ضدارزشی بـه شمار مـی روند وبه خاطر حوصله ی تنگ این مقال، بررسی آثار مناقبی آنان را بـه فرصت دیگری موکول مـی کنیم.
ستایشگران آیینی
حکیم سنایی غزنوی (متوفای ۵۴۵ ق) عارف نامدار شیعی، بعد از گام نـهادن درون وادی سیر وسلوک بـه ستایش هیچ امـیر ووزیری نپرداخت وطبع خدا داده ومعلومات اکتسابی خود را درون راه نشر معارف اسلامـی وتوصیف آل الله بـه کار گرفت.
چون درون بخش «نمونـه هایی از آثار ارزشی طلایـه داران شعر فارسی» چند شعر از این شاعر عارف شیعی را مورد بررسی وتجزیـه وتحلیل قرار دادیم، درون این جا بـه نقل ابیـات معدودی از یک قصیده ی مناقبی او بسنده مـی کنیم:
ای سنایی! گر همـی جویی ز لطف حق سنا(۷۳) * * * عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفی
مصطفی اندر جهان، آن گهی گوید که: عقل! * * * آفتاب اندر فلک، آن گهی جوید سها
عقل که تا با خود منی دارد، عقالش دان نـه عقل * * * چون منی زو دور گشت، آن گه دوا خوانش نـه دا(۷۴)
در خدا آباد یـابی امر ونـهی ودین وکفر * * * واحمد مرسل خدای آباد را بس پادشاه
چون نباشی خاک درگاه سرایی را کـه هست * * * پاسبان بام روح القدس ودربان مرتضی
«رحمة للعالمـین» آمد طبیب، زوطلب * * * چه ازین عاصی وز آن عاصی همـی جویی شفا
کآن شفا کز عقل ونفس وجسم وجان جویی شفا * * * چون نـه از دستور او باشد، شفا گردد شقا
کآن نجات وکآن شفا کارباب سنت جسته اند * * * بوعلی سینا ندارد درون نجات ودر شفا
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت * * * آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف، برخیـا(۷۵)
در ستایش خداوند کریم
حکیم نظامـی گنجوی (متوفای ۶۱۴ ق) درون سرآغاز هر «پنج گنج» ماندگار خود با زبانی فاخر ورسا، از توحید حضرت باری سخن مـی گوید وبه پیشگاه آفریدگار جهان هستی، نیـایشی بیدلانـه دارد. ابیـاتی از مثنوی های پر شور او را مرور مـی کنیم:
ای همـه هستی ز تو پیدا شده * * * خاک ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت، کاینات * * * ما بـه تو قائم، چو تو قائم بـه ذات
هستی تو، صورت پیوند نی * * * تو بـه وبه تو مانند، نی
آن چه تغیر نپذیرد، تویی * * * وآن کـه نمرده ست ونمـیرد تویی
ما همـه فانی وبقا بس تو راست * * * ملک تعالی وتقدس، تو راست
هر کـه نـه گویـای تو، خاموش بـه * * * هر چه نـه یـاد تو، فراموش به(۷۶)
بسم الله الرحمن الرحیم * * * هست کلید درون گنج حکیم
پیش وجود همـه آیندگان * * * بیش بقای همـه پایندگان
اول وآخر بـه وجود وصفات * * * هست کن ونیست کن کاینات
کیست درین دیرگه دیر پای * * * کو «لمن الملک» زند جز خدای؟
پرورش آموختگان ازل * * * مشکل این کار ند حل
کز ازلش علم، جه دریـاست این؟! * * * که تا ابدش ملک، چه صحراست این؟!
اول او، اول بی ابتداست * * * آخر او، آخر بی انتهاست(۷۷)
در معراج
نیم شبی، کآن ملک نیمروز * * * کرد روان مشعل گیتی فروز
نـه فلک از دیده عماریش کرد * * * زهره ومـه، مشعله داریش کرد
روز شده با قدمش درون وداع * * * زآمدنش، آمده شب درون سماع
چون دو جهان، دیده بر او داشتند * * * سر ز پی سجده فرو داشتند
چون گل ازین پایـه ی فیروزه فرش * * * دست بـه دست آمد که تا ساق عرش
همسفرانش سپر انداختند * * * بال شکستند وپر انداختند
رفت بدان راه کـه همره نبود * * * این قدمش ز آن قدم آگه نبود(۷۸)
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری (متوفای ۶۲۷ ق) درون مثنوی های عرفانی خود، هر جا کـه مقام سخن اجازه داده است، ارادت وشیفتگی خود را نسبت بـه ذوات مقدس معصومـین (علیـهم السلام) نشان مـی دهد:
ای دو چشم مصطفی ومرتضی * * * وی دو نور انبیـا واولیـا
در حقایق، قرةالعین رسول * * * درون معارف، زبده ی نقد بتول
تو چه مـی دانی کـه ایشان خود کی اند؟ * * * رهبران آدمان خاکی اند
آن یکی را زهر، مقبول آمده * * * وآن دگر از تیغ، مقتول آمده
از شما یک نور دیگر شد پدید * * * زین عباد، آن درون دریـای دید
اوست باب اولیـا، عین الیقین * * * اوست اسرار معانی را، معین
ای ز تو سر الهی آشکار! * * * وز محمد، وز علی، تو یـادگار
راه تو، راه محمد بیشکی * * * از علی، نور تو آمد بیشکی(۷۹)
جلال الدین مولوی بلخی (متوفای ۶۷۲ ق) درون «مثنوی معنوی» خود، ازل را بـه ابد پیوند داده ورابطه ی انسان با خدا وجهان هستی را با بیـان تمثیلی توضیح داده ومعارف زلال اسلامـی را با زبان شعر، روایت کرده است. درون مثنوی مولوی علاوه بر تبیین موضوعات سلوکی وعرفانی واسلامـی، اشعار مناقبی پر شوری وجود دارد کـه به نقل ابیـاتی از آن بسنده مـی کنیم:
از علی آموز اخلاص عمل * * * شیر حق را دان منزه از دغل
در غزا(۸۰) بر پهلوانی دست یـافت * * * زود شمشیری برآورد وشتافت
او خدو(۸۱) انداخت بر رویی کـه ماه * * * سجده آرد پیش او درون سجده گاه
در زمان، شمشیر انداخت آن علی * * * کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل * * * کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل * * * از نمودن عفو ورحمت، بی محل
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی * * * از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟!
هان چه دیدی بهتر از پیکار من * * * که تا شدستی سست درون اشکار(۸۲) من؟!
آن چه دیدی که تا چنین خشمت نشست * * * که تا چنین برقی نمود وباز جست؟
آن چه دیدی؟ کـه مرا زآن عدید * * * درون دل وجان شعله ای آمد پدید
در شجاعت، شیر ربانی ستی * * * درون مروت خود کـه داند کیستی
ای علی! کـه جمله عقل ودیده ای * * * شمـه ای واگو از آن چه دیده ای
تیغ حلمت، جان ما را چاک کرد * * * آب علمت، خاک ما را پاک کرد
بازگو ای باز عرش خوش شکار * * * که تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
یـا تو واگو آن چه عقلت یـافته ست * * * یـا بگویم آن چه بر من تافته ست
از تو بر من تافت، پنـهان چون کنی؟ * * * بی زبان چون ماه، پرتو مـی زنی
لیک اگر درگفت آید قرص ماه * * * شبروان را، زودتر آید بـه راه
گفت: من تیغ از پی حق مـی * * * بنده ی حقم، نـه مملوک تنم
حکیم افضل الدین خاقانی شروانی (متوفای ۵۹۵ ق) قصیده سرای نامدار سده ی ششم ومعروف بـه «حسان العجم» است. جمعی از محققان، او را سرآمد قصیده سرایـان پارسی گو مـی شناسند، وعلی رغم قصاید بسیـاری کـه در مدیحت سلاطین واتابکان زمان خود سروده، از منقبت آل الله غافل نمانده وقصاید رسا وشیوایی درون ستایش رسول گرامـی اسلام صلی الله علیـه واله وسلم دارد کـه به نقل چند مطلع از این قصادی مناقبی اکتفا مـی کنیم:
جوشن صورت رها کن، درون صف مردان درآ * * * دل طلب، کز دار ملک دل توان شد پادشا(۸۳)
عروس عافیت آن گه قبول کرد مرا * * * کـه عمر بیش بها دادمش بـه شیر بها(۸۴)
سریر فقر، تو را سرکشد بـه تاج رضا * * * تو سر بـه جیب هوس دریده، اینت خطا(۸۵)
طفلی هنوز، بسته ی گهواره ی فنا * * * مرد آن زمان شوی کـه شوی از همـه جدا(۸۶)
ای پنج نوبه کوفته درون دار ملک «لا»! * * * «لا» درون چهار بالش «الا» کشد تو را(۸۷)
شبروان، چون رخ صبح آینـه سیما بینند * * * کعبه را، چهره درون آن آینـه پیدا بینند(۸۸)
شبروان درون صبح صادق، کعبه ی جان دیده اند * * * صبح را چون محرمان کعبه، عریـان دیده اند(۸۹)
مقصد اینجاست، ندای طلب این جا شنوید * * * بختیـان(۹۰) را ز صبحدم آوا شنوید(۹۱)
قحط وفاست درون بنـه ی آخرالزمان * * * هان ای حکیم! پرده ی عزلت بساز، هان(۹۲)!
سنت عشاق چیست؟ برگ عدم ساختن * * * گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن(۹۳)
صبح خیزان بین بـه صدر کعبه، مـهمان آمده * * * جان عالم دیده و، درون عالم جان آمده(۹۴)
دلا! از جان وجان که تا کی؟ یکی جویـای جانان شو * * * چو سلطان اوست بر جان ها، غلام خاص سلطان شو(۹۵)
در پایـان این مبحث، از دیگر شاعران فارسی زبانی کـه دارای اشعار مناقبی از نوع ارزشی اند ودیوان اشعار آنان درون دسترس شیفتگان ادب شیعی قرار دارد، فهرست وار یـاد مـی کنیم:
۱ - ابوالحسن مجدالدین «کسایی» مروزی (متولد ۳۴۱ ق)
۲ - حکیم ابوالقاسم فردوسی (۴۱۱ - ۳۲۹)
۳ - ابومنصور محمد «دقیقی»
۴ - حکیم ناصر خسرو قبادیـانی (۴۸۱ - ۳۹۴)
۵ - شـهاب الدین ادیب صابر ترمذی (متوفای ۵۴۶ ق)
۶ - بدرالدین قوامـی رازی (نیمـه ی اول سده ی ششم)
۷ - شمس الدین محمد سوزنی سمرقندی (متوفای ۵۶۹ ق)
۸ - بابا افضل الدین کاشانی (سده ی هفتم)
۹ - شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی (۶۹۰ - ۶۰۵)
۱۰ - ابن یمـین فریومدی (۷۶۹ - ۶۸۵)
۱۱ - سید نورالدین شاه نعمت الله ولی (۸۳۴ - ۷۳۱)
۱۲ - محمد حسن کاشی معروف بـه افضل المتکلمـین (سده ی هشتم)
۱۳ - محمد علوی «نصرت» رازی (سده ی هشتم)
۱۴ - حمزه ی کوچک ورامـینی (سده ی هفتم وهشتم)
۱۵ - محمد «ابن حسام» خوسفی (۸۷۵ - ۷۸۳)
۱۶ - بابا فغانی شیرازی (متوفای ۹۶۸ ق)
۱۷ - نثاری تونی (متوفای ۹۶۸ ق)
۱۸ - سایل کاشانی (سده ی دهم)
۱۹ - نظام استرآبادی (متوفای ۹۲۱ ق)
۲۰ - محمد «اهلی» شیرازی« ۹۴۲ - ۸۵۸(
۲۱ - کمال الدین محمد «وحشی» بافقی (متوفای ۹۹۱ ق)
۲۲ - محمد حسین «نظیری» نیشابوری (متوفای ۱۰۲۳ ق)
۲۳ - شرف الدین حسن «شفایی» اصفهانی (۱۰۳۷ - ۹۶۶)
۲۴ - ملا عبدالرزاق «فیـاض» (متوفای ۱۰۷۲ ق)
۲۵ - ملا محمد محسن «فیض» کاشانی (سده ی یـازدهم)
۲۶ - ملا فرخ حسین «ناظم» هروی (۱۰۸۱ - ۱۰۱۱)
۲۷ - محمد علی «صائب» تبریزی (۱۰۸۶ - ۱۰۱۶)
۲۸ - نورالدین محمد «نجیب» کاشانی (متوفای ۱۱۰۶ ق)
۲۹ - محسن «تاثیر» تبریزی (۱۱۲۹ - ۱۰۶۰)
۳۰ - مـیرزا عبدالباقی «طبیب» اصفهانی (۱۱۷۱ - ۱۱۲۷)
۳۱ - محمد علی «حزین» لاهیجی (۱۱۸۱ - ۱۱۰۳)
۳۲ - محمد «عاشق» اصفهانی (۱۱۸۱ - ۱۱۱۱)
۳۳ - محمد رفیع «لامع» درون مـیانی (متولد ۱۰۷۶ ق)
۳۴ - واعظ قزوینی (متوفای ۱۱۰۵ ق)
۳۵ - سید احمد «هاتف» اصفهانی (متوفای ۱۱۹۸ ق)
۳۶ - لطفعلی بیگ «آذر» بیگدلی قمـی (۱۱۹۵ - ۱۱۳۴)
۳۷ - وصال شیرازی (۱۲۶۲ - ۱۱۹۷)
۳۸ - محمد «داوری» شیرازی (۱۲۸۳ - ۱۲۳۸)
۳۹ - مـیرزا محمد علی «سروش» اصفهانی ملقب بـه «شمس الشعراء» (۱۲۸۵ - ۱۲۲۸)
۴۰ - مـیرزا «غالب» دهلوی (۱۲۸۵ - ۱۲۱۲)
۴۱ - مـیرزا محمد علی «هما» شیرازی (۱۲۹۰ - ۱۲۱۲)
۴۲ - مـیرزا مـهدی قلی خان «افسر» کرمانی (۱۳۰۰ - ۱۲۵۹)
۴۳ - عبدالجواد «جودی» خراسانی (متوفای ۱۳۰۲ ق)
۴۴ - مـیرزا حبیب الله «قاآنی» شیرازی (۱۲۷۰ - ۱۲۲۲)
۴۵ - محمد «جیحون» یزدی ملقب بـه «تاج الشعراء» (متوفای ۱۳۰۱ ق)
۴۶ - مـیرزا صادق «روشن» اردستانی (متوفای، ۱۳۰۵ ق)
۴۷ - محمد حسین «عنقا» اصفهانی (متوفای ۱۳۰۸ ق)
۴۸ - محمود خان «صبا» کاشانی ملقب بـه «ملک الشعراء» (۱۳۱۱ - ۱۲۲۸)
۴۹ - سید علی رضوی «قدرت» قمـی (۱۳۱۶ - ۱۲۷۴)
۵۰ - مـیرزا محمد «محیط» قمـی ملقب بـه «شمس الفصحاء» (متوفای ۱۳۱۷ ق)
۵۱ - مـیرزا نور الله «عمان» سامانی ملقب بـه «تاج الشعراء» (۱۳۲۲ - ۱۲۶۴)
۵۲ - مـیرزا محمد کاظم «صبوری» (۱۳۲۲ - ۱۲۵۹)
۵۳ - ملا عباس «شباب» شوشتری (۱۳۲۴ - ۱۲۵۰)
۵۴ - مـیرزا علی خان «لعلی» تبریزی ایروانی ملقب بـه «شمس الحکما» (۱۳۲۵ - ۱۲۶۱)
۵۵ - حاج مـیرزا «حبیب» خراسانی (۱۳۲۷ - ۱۲۶۶)
۵۶ - ابوالقاسم محمد نصیر «طرب» اصفهانی (۱۳۳۰ - ۱۲۷۴)
۵۷ - مـیرزا ابوالحسن «حیرت» معروف بـه «شیخ الرئیس قاجار» (۱۳۳۶ - ۱۲۶۴)
۵۸ - سید محمد صادق «امـیری» ملقب بـه «ادیب الممالک» (۱۳۳۶ - ۱۲۷۷)
۵۹ - محمد بن معصوم علی معروف بـه «حکیم هیدجی» (۱۳۳۹ - ۱۲۷۰)
۶۰ - سید مـیرزا محمد نصیر حسینی «فرصت» شیرازی (۱۳۳۹ - ۱۲۷۱)
۶۱ - ایرج مـیرزا ملقب بـه «جلال الملک» (۱۳۴۳ - ۱۲۹۱)
۶۲ - محمد کاظم «غمگین» اصفهانی (۱۳۴۵ - ۱۲۸۰)
۶۳ - سید احمد «ادیب» پیشاوری (۱۳۴۹ - ۱۲۶۰)
۶۴ - علامـه محمد اقبال لاهوری (۱۳۵۷ - ۱۲۸۹)
۶۵ - عبدالجواد ادیب نیشابوری (۱۳۴۴ - ۱۲۸۱ ق)
۶۶ - وفایی شوشتری
واز متاخرین ومعاصرین:
مدرس اصفهانی «یحیی» (۱۳۴۹ - ۱۲۵۴) محمد صادق «رفعت» سمنانی (متوفای ۱۳۵۰ ق) مـیرزا علی «فقیر» شیرازی (۱۳۵۱ - ۱۲۹۶) محمد حسین مـیرزا «نادری» مشـهدی (۱۳۵۶ - ۱۲۹۹) علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی مشـهور بـه کمپانی «مفتقر» (۱۳۶۱ - ۱۲۹۶) محمد علی مصاحبی «عبرت» نایینی (۱۳۶۲ - ۱۲۸۳) محمد تقی ملک الشعراء «بهار» خراسانی (۱۳۷۰ - ۱۳۰۴) علی اصغر «بنایی» یزدی (متولد ۱۳۰۱ ق) علامـه محمد صالح حایری مازندرانی (۱۳۹۱ - ۱۲۹۸) حکیم مـهدی محی الدین «الهی» قمشـه ای (۱۳۹۳ - ۱۳۱۹) سلیمان «امـینی» تبریزی (۱۳۹۴ - ۱۳۴۱) اسماعیل نجومـیان خراسانی «نجومـی» (۱۳۹۷ - ۱۳۰۲) سید محمد حسن مـیرجهانی «حیران» (۱۴۱۲ - ۱۳۱۹) محمدحسین «صغیر» اصفهانی (۱۳۹۰ - ۱۳۱۲) مـیرزا عبدالحسین خان «نصرت» خراسانی (۱۳۳۴ - ۱۲۵۱ ش) گلزار اصفهانی «رجا» (۱۳۵۲ - ۱۲۶۳ ش) مـیر آقا کبریـایی «مفتون» همدانی (۱۳۳۴ - ۱۲۶۸ ش) حسین علی «» کاشانی (۱۳۴۹ - ۱۲۷۱ ش) محمد علی ناصح (۱۳۹۵ - ۱۲۷۸ ش) جلال الدین همایی «سنا» (۱۳۵۹ - ۱۲۷۸ ش) اسدالله صنیعیـان «صابر» همدانی (۱۳۵۵ - ۱۲۸۲ ش) ابوالحسن «طوطی» همدانی (متولد ۱۲۸۳ ش) محمد علی حبیب آبادی اصفهانی «مکرم» (متوفای ۱۳۴۴ ش) سید محمد حسین «شـهریـار» تبریزی (۱۳۶۷ - ۱۲۸۳ ش) سید صادق «سرمد» (۱۳۳۹ - ۱۲۶۸ ش) سید کریم «امـیری» فیروز کوهی (۱۳۶۴ - ۱۲۸۸ ش) دکتر قاسم «رسا» (۱۳۶۵ - ۱۲۸۸ ش) احمد سهیلی خوانساری (متولد ۱۲۹۱ ش) ابوالقاسم حالت (۱۳۷۱ - ۱۲۹۲ ش) دکتر ناظرزاده کرمانی (۱۳۵۵ - ۱۲۹۶ ش) عبدالعلی «فایز» تبریزی (متولد ۱۳۰۰ ش) مـهدی سهیلی، محمد حسین «آیتی» بیرندی (متولد ۱۳۵۰ ش) مرتضی «اشتری» اصفهانی (متولد ۱۳۲۲ ش) سید محمد علی ریـاضی یزدی، محمد علی مردانی ومحمد علی نگارنده.
بسیـاری از شعرای بنام معاصر نیز کـه هنوز درون قید حیـاتند، دارای آثار گرانسنگی درون زمـینـه ی شعر مناقبی اند کـه برای نمونـه مـی توان از: محمود شاهرخی «جذبه»، عباس کی منش «مشفق» کاشانی، حمـید سبزواری، علی معلم، سید علی گرمارودی، قیصر امـین پور، سید حسن حسینی، نصرالله مردانی، علی رضا قزوه، حسین ابن آهی، خسرو احتشامـی، غلامحسین جواهری «وجدی»، عبدالجبار کاکایی، قادر طهماسبی «فرید»، محمدجواد محبت، عباس براتی پور، حسین اسرافیلی، سیمـین دخت وحیدی، محمدرضا غفورزاده، «شفق»، علی انسانی، سیدرضا موید وغلامرضا سازگار نام برد.
بخش سوم: مـهدویت درون پیشینـه شعر فارسی
مساله ی مـهدویت از دیرباز درون شعر فارسی مطرح بوده وشعرای فارسی زبان، گاه بـه صورت کنایی وغیرمستقیم وگاه بـه شکل روشن وآشکار از مـهدی موعود (علیـه السلام) یـاد کرده اند.
در سده های آغازین هجری از نام مقدس مـهدی بیشتر بـه عنوان یک نماد تاریخی استفاده مـی شده؛ نمادی کـه یـادآور «صلح وآرامش»، «قسط وعدل»، «پیروزی»، «جهان شمولی اسلام» و«نابودی کفر جهانی» است؛ همان گونـه کـه از «دجال» نیز بـه صورت یک نماد، نمادی کـه مظهر «قساوت»، «فتنـه»، «جنگ وخونریزی» و«کفر وشرک» هست یـاد مـی کرده اند. از همـین پیشینـه ی ادبی مـی توان بـه اعتقاد راسخ مسلمان بـه ظهور حضرت مـهدی (علیـه السلام) از سده های آغازین هجری که تا کنون پی برد.
برای بررسی اصولی تر درون چند وچون موضوع «مـهدویت درون پیشینـه ی شعر فارسی» ناگزیریم این مساله را زیر دو عنوان: «مـهدویت درون شعر شاعران درباری» و«مـهدویت درون شعر آیینی» مورد تجزیـه وتحلیل قرار دهیم.
مـهدویت درون شعر شاعران درباری
حسن عنصری بلخی (متوفای ۴۳۱ ق) از قصیده سرایـان طراز اول زبان فارسی درون سده های چهارم وپنجم هجری است. این شاعر توانای قصیده سرا کـه در دربار سلطان محمود غزنوی از منزلت خاصی برخوردار بوده، درون قصیده ی مناقبی خود ضمن نکته گیری از غضایری شاعر، شیوه ی حکومتی سلطان غزنوی را نسخه ای از حکومت جهان شمول مـهدی موعود معرفی مـی کند!
خدایگان خراسان و، آفتاب کمال * * * کـه وقف کرده بر او ذوالجلال، عز وجلال
ز بیم تیغ تو، تیره بود دل کافر * * * بـه نور دین تو، روشن بود دل ابدال
سیـاست تو بـه گیتی، علامت مـهدی است! * * * کجا سیـاست تو(۹۶)، نیست فتنـه ی دجال(۹۷)!
عنصری درون قصیده ی دیگری کـه در ستایش امـیر ابوالمظفر نصر فرزند ناصرالدین سبکتکین سروده، بعد از تشبیبی زیبا وشاعرانـه، درون گزافه گویی که تا آنجا پیش مـی رود کـه صورت آسمانی «جاه» امـیر را، «خورشید» ونسخه ی «احسان» او را، «دریـای اخضر» مـی پندارد! وبه این هم بسنده نمـی کند وپای «کرام الکاتبین» را درون عرصه ی مدح او بـه پیش مـی کشد کـه به هنگام نوشتن نامـه ی اعمال بندگان خدا با دیدن ممدوح وی، درون اشتباه مـی افتند کـه آیـا مـهدی از پرده ی غیبت بیرون آمده یـا رسول گرامـی اسلام صلی الله علیـه واله وسلم جلوه نموده است؟! واز این تجلی، نعره ی تماشاییـان بـه «الله اکبر» بلند مـی شود!
اگر مر جاه وجودش را خداوند * * * بدادی صورتی مخصوص منظر:
یکی اند فلک، خورشید بودی! * * * یکی اندر زمـین، دریـای اخضر!
کرام الکاتبین گر ببیند * * * کـه بنویسد بـه روز داد داور
یکی گوید که: مـهدی گشت پیدا! * * * یکی گوید: نبی، الله اکبر(۹۸)!
ابومنصور (قطران) تبریزی ملقب بـه امام الشعراء (متوفای ۴۶۶ ق) درون قصیده ای کـه به مناسبت زلزله ی شـهر تبریز سروده، ویرانی های ناشی از این بلای طبیعی را بـه تصویر را درون اهتزاز وفتنـه ی دجال را فراگیر دیده است:
بود محال، مرا داشتن امـید محال * * * بـه عالمـی کـه نباشد همـیشـه بر یک حال
از آن زمان کـه جهان بود، حال زین سان بود * * * جهان بگردد، لیکن نگرددش احوال
نبود شـهر درون آفاق خوشتر از تبریز * * * بـه ایمنی وبه مال وبه نیکویی وجمال
ز ناز ونوش، همـه خلق بود نوشانوش * * * ز خلق ومال، همـه شـهر بود مالامال
خدا بـه مردم تبریز، برفکند فنا * * * فلک بـه نعمت تبریز، برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و، نشیب گشت فراز * * * رمال گشت جبال و، جبال گشت رمال
دریده گشت زمـین و، خمنده گشت نبات * * * دمنده گشت بحار و، رونده گشت جبال
یکی نبود کـه گوید بـه دیگری که: مموی! * * * یکی نبود کـه گوید بـه دیگری که: منال!
همـی بدیده بدیدم چو روز رستاخیز * * * ز پیش رایت مـهدی و، فتنـه ی دجال
ولی متاسفانـه این قصیده ی تصویری رسا وشیوا درون ابیـات پایـانی خود، حظ آدمـی را بـه نفرت وملال بدل مـی کند وقطران تبریزی را از آسمان بـه زمـین مـی کشاند:
ز رفتگان، نشنیدم کنون یکی پیغام * * * ز ماندگان بنبینم کنون، بهاء وجمال
گذشت خواری، لیک این از آن بود بدتر * * * کـه هر زمان بـه زمـین اندر اوفتد زلزال
زمـین نگشتی لرزان، اگر نکردی پشت * * * بـه حکم شاه ستوده دل وستوده خصال(۹۹)!
ابوالفرج رونی (متوفای ۵۰۸ ق) کـه از قصیده سرایـان مطرح درون سده های پنجم وششم هجری است، درون قصیده ای کـه برای ممدوح خود - سیف الدوله محمود - سروده، آشنایی مردم زمانـه ی خود را با «آیت مـهدی» از «رایت» او مـی داند! واز مـیان رفتن «فتنـه ی دجال» را از «هیبت» وی مـی شناسد! وبر این گزافه گویی ها اضافه مـی کند کـه در زمانـه ی حکومت عدل ممدوح او، بچه شیر درون حالی کـه چنگال خود را درون پنجه نـهان کرده است، از مادر مـی زاید!
فتح وظفر ونصرت وفیروزی واقبال * * * با عز خداوند، قرین بودند امسال
مشـهور شد از رایت او، آیت مـهدی! * * * منسوخ شد از هیبت او، فتنـه ی دجال!
شاهی هست که عزم حشمش دود برآورد * * * از دوده ی فرعونان، وز مجمع اضلال
شاها! ملکا! رمح تو چون معجز موسی * * * شاخی هست که با او نرود حیلت محتال!
آموخته زاید بچه ی شیر زم مادر * * * از عدل تو درون پنجه نـهان چنگال(۱۰۰)!
حکیم انوری ابیوردی(۱۰۱) (متوفای ۵۸۵ ق) همانند سلف خود قطران تبریزی، تغییر اوضاع زمانـه ی خود را ناشی از بی مـهری مردم زمانـه بـه ممدوح خویش مـی داند! وبرچیدن بساط سلطنت او، وروی کار آمدن سلطان غور را درون همـین رابطه ارزیـابی مـی کند کـه مردم بـه غلط «دم دجال» را «شمع مـهدی» مـی پندارند! وسد یـاجوج بـه جای سد شدن درون راه دشمن، زندان انسان ها مـی شود:
مصطفی چون ز مکه هجرت کرد * * * مدتی مکه، جفت هجران گشت
عزت کعبه، عار عزی دید * * * حرم کعبه، جای حرمان گشت
دین از آن دردناک هجرت او * * * کند شمشیر و، تنگ مـیدان گشت
کفر از آن بی مراد رفتن او * * * تیز چنگال وتیز دندان گشت
پس درون آخر زمان، کـه صرف زمان * * * حامـی کفر و، خصم ایمان گشت
شاه اسلام چون ز بلخ برفت * * * حال سکان او بتر ز آن گشت
اندر آن دور، قبه ی اسلام * * * ز آن جدایی چو بیت احزان گشت
هنر از غایتاد کـه داشت * * * هر کـه اظهار کرد، پنـهان گشت
دم دجال، شمع مـهدی شد * * * سد یـاجوج، حبس انسان گشت(۱۰۲)
انوری درون ابیـات پایـانی این قصیده کـه از نقل آن خودداری مـی کنیم، از ممدوح خود مـی خواهد کـه از سر تقصیر زمانـه بگذرد! واو را دلداری مـی دهد کـه پیش از تو نیز از این حوادث دردناک اتفاق افتاده و«دیو»، مالک خاتم سلیمان شده است، وحضرت ابراهیم خلیل را درون آتش افکنده اند وبا این قیـاس های مع الفارق مـی خواهد گزافه گویی های خود را معقول نشان دهد!
حکیم افضل الدین خاقانی شروانی (متوفای ۵۹۵ ق) معروف بـه حسان العجم درون مدیحت بانوی شروانشاه، دامنـه ی سخن را بـه آن جا مـی کشاند کـه عدالت این «بلقیس بانوان» مبشر عدالت جهانی مـهدی موعود (علیـه السلام) است!
این پرده کآسمان جلال، آستان اوست * * * ابری هست کآفتاب شرف درون عنان اوست
این ابر بین کـه معتکف اوست، آفتاب * * * وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست
بلقیس بانوان و، سلیمان شـه، اخستان * * * کز عدل ودین مبشر مـهدی، زمان اوست(۱۰۳)!
خاقانی درون ستایش یکی از ممدوحان خود مرتکب قیـاس مع الفارق شده است!
خسرو بـه دار ملک جم، ایوان تازه کرد * * * درون هشت خلد مملکه، بستان تازه کرد
کیخسرو تهمتن، بر زال سیستان * * * درون ملک نیمروز شبسان تازه کرد
بهر ثبات ملک، چنین کعبه ی جلال * * * از بوقبیس حلم، خود ارکان تازه کرد
مانا کـه بهر تاختن مرکبان عقل * * * مـهدی بـه عالم آمد و، مـیدان تازه کرد!
یـا عالمـی ز لطف برآورد کردگار * * * وآن گه درون او، معادن حیوان تازه کرد(۱۰۴)
همو درون ستایش سیف الدین اتابک منصور - فرمانروای شماخی - خطای گذشته ی خود را تکرار مـی کند:
شـه اختران، زآن زر افشان نماید * * * که: اکسیر زرهای آبان نماید
شـهنشاه اسلام، خاقان اکبر * * * کـه تاج سر آل سامان نماید
سپهدار اسلام، منصور اتابک * * * کـه کمتر غلامش، قدر خان نماید
به تایید مـهدی خصالی کـه تیغش * * * روان سوز دجال طغیـان نماید!
خاقانی درون قصیده ای کـه برای قزل ارسلان سروده، بعد از گزافه گویی های بسیـار، شمشیر ممدوح خود را بـه «حربه ی مـهدی» همانند کرده هست که بـه قصد جان دجال رها مـی شود!
دل بـه سودات، سر دراندازد * * * سر ز عشقت، کله براندازد
به تو وزلف کافرت ماند * * * ترک غازی کـه چنبر اندازد
شـه قزل ارسلان، کـه در صف شرع * * * تیغ عدلش سر شر اندازد
خنجر او، چو حربه ی مـهدی هست * * * کـه به دجال اعور(۱۰۵) اندازد(۱۰۶)
ودر قصیده ی مناقبی خود درون ستایش ملک سیف الدین ارسلان مظفر - والی دربند - اغراق دیگری را بر گزافه های پیشین خود افزوده است:
انصاف ده کـه دربند، ایمان سرا هست دین را * * * سقفش: سرای ایمان، دیوار ودشت: کافر
از کشتگان زنده ز آن سو: هزار مشـهد * * * وز ساکنان مرده زین سو: هزار معشر
در قبه: مـهد مـهدی، درون قبله: عهد عیسی! * * * درون فرضه: روض جنت، درون روضه: حوض کوثر!
ذات العماد خرم، خیر البلاد عالم * * * بیت الحرام ثانی، دارالسلام اصغر(۱۰۷)
خاقانی درون قصیده ی دیگری با التزام کلمـه ی «عید» درون هر بیت آن کـه در ستایش فخرالدین منوچهر شروانشاه سروده است، بیش از پیش درون منزلت بخشیدن بـه ممدوح خود مـی کوشد واو را بدین گونـه تمجید مـی کند:
رخسار صبح را، نگر از برقع زرش * * * کز دست شاه، جامـه ی عیدست درون برش
عید عدو بـه مرگ بدل شد، کـه باز دید * * * باران تیغ وابر کف وبرق مغفرش
نصرت، نثار عید برافشاند کز عراق * * * شاه مظفر آمد وجاه موفرش
مـهدی هست شاه و، عید سلاطین ز فتح او * * * خصم، از غلامـی آمده دجال اعورش(۱۰۸)
خاقانی درون قصاید مناقبی دیگر خود نیز از نام مقدس مـهدی درون ستایش ممدوحان خودکامـه ی خود بهره هست که به منظور پرهیز از بـه درازا کشیدن دامنـه ی سخن، فقط بـه نقل ابیـات مورد استناد بسنده مـی شود:
گفتم: بدیدی آخر رایـات کهف امت * * * وان مـهد جای مـهدی چتر فلک ظلالش(۱۰۹)!
خسرو مـهدی نیت، مـهدی آدم صفت! * * * آدم موسی بنان، موسی احمد قدم!
مـهدی دجال کش، آدم شیطان شکن! * * * موسی دریـا شکاف، احمد جبریل دم(۱۱۰)!
مـهدی کـه بیند آتش شمشیر شاه، گوید: * * * دجال را بـه توده ی خاکستری ندارم(۱۱۱)!
هادی امت و، مـهدی زمان، کز قلمش * * * قمع دجال صفاهان بـه خراسان یـابم(۱۱۲)!
خسرو اقلیم گیر، سرور دیـهیم بخش * * * مـهدی آخر زمان! داور روی زمـین(۱۱۳)!
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال * * * مـهبط مـهدی شمر فنای صفاهان(۱۱۴)
کیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکان * * * چون مـهدی آخر زمان، عدل هویدا داشته(۱۱۵)!
ای تاج گردون: گاه تو! مـهدی دل آگاه تو! * * * یک بنده ی درگاه تو صد چین ویغما داشته(۱۱۶)
ذات او مـهدی هست از مـهد فلک زیر آمده * * * ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته(۱۱۷)
شیطان شکند آدم، دجال کشد مـهدی * * * چون آدم ومـهدی باد انصار تو عالم را(۱۱۸)!
مفخر اول بشر خوانش، کـه دهر * * * مـهدی آخر زمان مـی خواندش!
زان کـه شیطان سوز ودجال افکن ست * * * آدم مـهدی مکان مـی خواندش(۱۱۹)!
مـهدی آخر زمان شد، کز درش * * * رخنـه ی آخر زمان بست آسمان(۱۲۰)
عدلش ار مـهدی نشان برخاستی * * * ظلم دجال از جهان برخاستی(۱۲۱)
خسرو مـهدی نیت، آصف غوغای عدل! * * * بر درون دجال ظلم آمد ودر، درون شکست(۱۲۲)
هنوز عهد مقامات مـهدی ار نرسید * * * امـیر عادل، قایم مقام او زیبد(۱۲۳)!
خسرو روی زمـین، سنجر عهد، ارسلان * * * مـهدی آخر زمان، داور عهد، ارسلان(۱۲۴)!
حکیم نظامـی گنجوی (متوفای ۶۱۴ ق) درون منظومـه ی خسرو وشیرین خود بـه هنگام ستایش شاه مظفر قزل ارسلان، او را مـهدی زمانـه ی خویش معرفی مـی کند!
شـه مشرق کـه مغرب را پناه هست * * * قزل شـه کافسرش بالای ماه است
چو مـهدی گر چه شد مغرب(۱۲۵) وثاقش(۱۲۶) * * * گذشت از سرحد مشرق، یتاقش(۱۲۷)
نگینش گر نـهد یک نقش بر موم * * * خراج از چین ستاند، جزیـه از روم(۱۲۸)
ودر ادامـه ی همـین مثنوی، مـی خوانیم:
به مجلس، گرمـی وساقی نماند * * * چو باقی ماند او، باقی نماند
از آن عهده کـه در سر دارد این عهد * * * بدین مـهدی، توان رستن ازین مـهد
اگر طوفان بادی سهمناک هست * * * سلیمانی چنین دارد، چه باک است(۱۲۹)
ابوالعطاء کمال الدین محمود (خواجو) کرمانی (متوفای ۷۵۲ ق) درون منظومـه ی همای وهمایون خود از وجود مقدس مـهدی موعود نام مـی برد وممدوحان خود را با او مقایسه مـی کند!
بهشت هست یـا روضه ی پادشاه؟ * * * سپهر هست یـا قبه ی بارگاه؟
خلیل هست یـا خضر خلت شعار؟ * * * مسیح هست یـا مـهدی روزگار؟
وزیر(۱۳۰) ملک ذات ملکت پناه * * * امـیر فلک قدر کوکب سپاه(۱۳۱)
ز دریـای جود تو جیحون، نمـی * * * درون انگشت حکمت فلک، خاتمـی
ز جم دست بـه انگشتری * * * چو آصف، مطیع تو دیو وپری
تویی مـهدی وکن فکان مـهد تو! * * * نمانده هست دجال درون عهد تو(۱۳۲)!
خدیو جهان، آصف جم نشین * * * جهان کرم، شمس دنیـا ودین
زحل، کمترین هندوی بام او * * * قمر، کمترین گوهر جام او
سکندر حشم، خضر خلت شعار! * * * مسیحا نفس، مـهدی روزگار!
یکی، گنج محمود پرداخته(۱۳۳) * * * یکی، رایت مـهدی افراخته(۱۳۴)!
یکی درون دمش، نکهت عیسوی! * * * یکی درون کفش، معجز (۱۳۵)!
این گونـه خودباختگی ها وچاپلوسی ها درون برابر ارباب زور وزر وخداوندان قدرت، وجدان هر انسانی را مـی آزارد ومتاسفانـه نمونـه های فراوانی از این تملق گویی ها درون پیشینـه ی شعر فارسی وجود دارد؛ ولی مساله ای کـه ذهن آدمـی را بیشتر مشوش مـی سازد، فدا مقدسات دینی ونادیده انگاشتن باورهای اصیل وریشـه دار مردم متدینی هست که از ژرفای جان بـه حضرات معصومـین (علیـهم السلام) عشق مـی ورزند واین گونـه مناقب ضد ارزشی را برنمـی تابند وشاعران خود باخته ای را کـه ممدوحان خودکامـه ی خود را با این ذخیره های خداوندی مقایسه مـی کنند وآنان را با امام عصر (علیـه السلام) همپایـه نشان مـی دهند، ارجی نمـی نـهند واشعار مناقبی آنان را هذیـانی بیش نمـی دانند.
بسیـاری از شعرای متدین وآزاده از دیرباز شیوه ی مناقبی شعرای درباری را تخطئه کرده وآنان را مورد سرزنش قرار داده اند. به منظور نمونـه، ابیـاتی از قصیده ی شکوه آمـیز مـیرزا غلامحسین خان (ادیب) کرمانی (متولد ۱۲۷۹ ق) وملقب بـه «افضل الملک» را کـه شعرای درباری را مورد عتاب وخطاب قرار داده است، نقل مـی کنیم که تا با زلال خود، گرد کدورتی کـه از مرور این گونـه اشعار مناقبی بر خاطر عزیزان نشسته، بشوید واز مـیان بردارد:
گر تو سخندانی ای حکیم سخنور! * * * راه سخن باز جوی ورسم سخن دان
دل بـه جهان درون مبند ومال ومنالش * * * زان کـه نـه تو جاودان بمانی ونـه آن
علم وعمل برگزین کـه مردم دانا * * * نیست جز این پیشـه اش بـه عالم امکان
روزی او مـی خورد موحد ومشرک * * * نعمت او مـی برد هنرور ونادان
نعمت یزدان خوری وعصیـان ورزی * * * ای بـه روش کافر وبه نام، مسلمان!
خواندن قرآنت مشکل آید، لیکن * * * خواندن مدح فلان وبهمان، آسان!
ورد شبانگاه وذکر صبحدم توست * * * چامـه ی نعت امـیر ومدحت دهقان!
گه بـه لئیمـی، لقب گذاری حاتم! * * * گه بـه سفیـهی دهی، خصایل لقامن!
ناصر خسرو چه خوش سروده مر این پند: * * * آب(۱۳۶) چو بدهی ز کف، چگونـه خوری نان؟
خود را دانا همـی شماری وآن گاه * * * چامـه سرایی بـه مدح مردم نادان!
گاه کنی وصف خال وخط نکویـان * * * گاه کنی وصف تخت وافسر سلطان
هستی مایل اگر بـه شعر سرودن * * * همچو فرزدق سرای شعر وچو حسان
یعنی: یک سو بنـه ستایش دونان * * * نعت نبی گوی ومدح آل علی خوان
ویژه چو درون سر من رای(۱۳۷) برسیدی * * * مدح امام زمانت حتما عنوان
حضرت صاحب زمان، محمد هادی * * * مـهدی موعود ودین حق را تبیـان
امرش همچون قضای مبرم، نافذ * * * حکمش همچون قدر بـه کار، شتابان
قصر جلالش چنان رفیع کـه هرگز * * * وهم وگمان را بدان رسیدن نتوان(۱۳۸)
این قصیده نمونـه ای بود از عدم اقبال شاعران آیینی فارسی زبان بـه آثار مناقبی شاعران درباری.
مـهدویت درون شعر آیینی
حضور حضرت مـهدی (علیـه السلام) درون اشعار مناقبی شعرای آیینی فارسی زبان، حضوری گسترده وفراگیر است؛ حضوری کـه در قسمت اعظمـی از شعر آیینی جریـان دارد، ومسائلی همانند: غیبت، ظهور، فرج، انتظار ویـاران آن حضرت درون زمانـه ی غیبت، درون شعر مـهدوی مطرح است.
ای مسلمانان
حکیم سنایی غزنوی (متوفای ۵۴۵ ق) شاعر وعارف پرآوازه ی شیعی، درون قصیده ی دردبرانگیزی کـه در «انقلاب حال مردمان وتغییر دور زمان» سروده، از غیبت حضرت مـهدی (علیـه السلام) با حسرت بسیـار یـاد مـی کند واز این کـه در جهانی پر از دجالان عالم سوز حضور دارد، گلایـه مند است:
ای مسلمانان! خلایق، حال دیگر کرده اند * * * از سر بی حرمتی، معروف منکر کرده اند
کار وجاه سروران شرع، درون پای اوفتاد * * * زان کـه اهل فسق از هر گوشـه سر بر کرده اند
پادشاهان قوی، بر دادخواهان ضعیف * * * مرکز درگاه را، سد سکندر کرده اند
شرع را یک سو نـهادستند، اندر خیر وشر * * * قول بطلمـیوس وجالینوس باور کرده اند!
عالمان بی عمل، از غایت حرص وامل * * * خویشتن را سخره ی اصحاب لشکر کرده اند
گاه خلوت صوفیـان وقت، با موی چو شیر * * * ورد خود، ذکر برنج وشیر وشکر کرده اند!
در مناسک از گدایی، حاجیـان حج فروش * * * خیمـه های ظالمان را، رکن ومشعر کرده اند!
شاعران شـهرها، از بهر فرزند وعیـال * * * شخص خود را همچو کلکی، زرد ولاغر کرده اند
ای دریغا! مـهدیی، کامروز از هر گوشـه ای * * * یک جهان دجال عالم سوز، سر بر کرده اند
ای مسلمانان! دگر گشته هست حال روزگار * * * زان کـه اهل روزگار، احوال دیگر کرده اند
ای سنایی! پند کم ده، کاندر آخر زمان * * * درون زمـین مشتی خر وگاو سر وبر کرده اند(۱۳۹)
حکیم سنایی غزنوی درون قصیده حکمت آمـیز وعبرت آموز دیگری، صاحبان جاه ومال ودنیـا پرستان بی ملال را مورد نکوهش قرار مـی دهد:
ای خداوندان مال! الاعتبار! الاعتبار! * * * ای خدا خوانان قال! الاعتبار! الاعتبار!
پیش از آن کاین جان عذرآور فرو مـیرد ز نطق * * * پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید، ای سیـاهی تان گرفته جای پند! * * * عذر آرید، ای سپیدی تان دمـیده بر عذار!
تا کی از دارالغروری، ساختن دارالسرور؟! * * * که تا کی از دارالفراری، ساختن دارالقرار؟!
وپس از یـادآوری بی ثباتی دنیـا وزوال مال ومنال دنیوی، ناامـیدی خود را از بهبود اوضاع معنوی مردم زمانـه ی خود ابراز مـی دارد:
گر مخالف خواهی ای مـهدی! درآ از آسمان * * * ور موافق خواهی ای دجال! یک ره سر بر آر
یک تپانچه مرگ و، وزین مردار خواران یک جهان * * * یک صدای صور و، زین فرعون طبعان صد هزار(۱۴۰)
حکیم سنایی درون قصیده ی آیینی دیگری، ضمن سرزنش اصحاب صورت وبرشمردن رذایل صفات انسانی، انتظار همـیشگی خود را روایت مـی کند:
نظر همـی کنم، ار چند مختصر نظرم * * * بـه چشم مختصر، اندر نـهاد محتضرم
شکر نمایم واز زهر ناب، تلخ ترم * * * بـه فعل، زهرم اگر چه بـه قول چون شکرم
ز راز خانـه ی عصمت، نشان مجو از من * * * کـه حلقه وار من آن خانـه را، برون درم
همـیشـه منتظرم، هدیـه ی هدایت را * * * ولیک مـهدی درون مـهد نیست منتظرم
عنایت ازلی، همعنان عزمم باد! * * * کـه از عنا برهاند بـه حشر، درون حشرم(۱۴۱)
در بخش مقطعات دیوان حکیم سنایی، بـه شعر ذو قافیـه ای برخوردیم کـه ما را درون نیل بـه مقصود همراهی کرد:
مردمان یک چند از تقوی ودین، راندند کار * * * زین دو چون بگذشت، باز آزرم وشرم آمد شعار
باز یک چندی بـه رغبت بود ومنت بود کار * * * زین بعد اندر عصر ما، نـه پود مـی ماند نـه تار
گر منازع خواهی ای مـهدی! فرود آی از حصار * * * ور متابع خواهی ای دجال گمره! سر بر آر(۱۴۲)
حکیم افضل الدین خاقانی شروانی (متوفای ۵۹۵ ق) درون قصیده ی «منطق الطیر» خود، درون صفت صبح ومدح کعبه وستایش نبی گرامـی اسلام صلی الله علیـه واله وسلم با ظرافت خاصی از مـهدی موعود (علیـه السلام) نام مـی برد:
زد نفس سر بـه مـهر، صبح ملمع نقاب * * * خیمـه ی روحانیـان، گشت معنبر طناب
گر چه همـه دلکشند، از همـه گل نغزتر * * * کو عرق مصطفی است، وان دگران خاک وآب
هادی مـهدی غلام، امـی صادق کلام * * * خسرو هشتم بهشت، شحنـه ی چارم کتاب
باج ستان ملوک، تاج ده انبیـا * * * کز درون او یـافت عقل، خط امان از عقاب
احمد مرسل کـه کرد از طپش وزخم تیغ * * * تخت سلاطین زکال(۱۴۳)، گرده ی شیران کباب(۱۴۴)
حکیم خاقانی درون قصاید دیگری نیز از این موعود جهانی یـاد کرده هست وما بـه نقل ابیـات مورد استناد خود بسنده مـی کنیم:
خلوتی کز فقر سازی، خیمـه ی مـهدی شناس * * * زحمتی کز خلق بینی، موکب دجال دان(۱۴۵)
پیش مـهدی، بـه پیشگاه هدی * * * عدل را، پیشوا فرستادی(۱۴۶)
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری (متوفای ۶۲۷ ق) درون منظومـه های عرفانی خود، بارها از مـهدی موعود (علیـه السلام) یـاد کرده است:
صد هزاران اولیـا رو بر زمـین * * * از خدا خواهند مـهدی را یقین
یـا الهی! مـهدیی از غیبت آر * * * که تا جهان عدل گردد آشکار
مـهدی وهادی وتاج انبیـا * * * بهترین خلق وبرج اولیـا
ای تو ختم اولیـا اندر جهان * * * درون همـه جان ها نـهان، چون جان جان(۱۴۷)
پاکبازان، عسکری را بنده اند * * * همچو مـهدی، درون جهان دل زنده اند
پاکبازان، دیده اند عطار را * * * خوانده اند از لوح او، اسرار را(۱۴۸)
برخی از پژوهشگران، منظومـه های مظهرالعجایب ولسان الغیب را از عطار نمـی دانند ومعتقدند از شاعر دیگری هست که با این عارف نیشابوری، هم تخلص بوده است. والله اعلم.
کمال الدین محمود، خواجوی کرمانی (متوفای ۷۵۳ ق) درون منظومـه ی گل ونوروز خود، زیر عنوان: «سوال از صاحب الزمان (علیـه السلام) وجواب آن» درون تبیین نظرانی کوشیده هست که معتقدند حضرت عیسی (علیـه السلام) همان مـهدی صاحب الزمان (علیـه السلام) است:
دگر پرسید: از بحر معانی! * * * چو ابر بهمنی درون درفشانی
مراد از فتنـه ی آخر زمان چیست؟ * * * بـه عهد آخرین، صاحب زمان کیست؟
جوابش داد کز استاد کتاب * * * حدیثی کرده ام اصغا درین باب
که: جز عیسی، فلک درون آخرین عهد * * * نبیند هیچ مـهدی را، درین مـهد!
زمانی، کآن زمان باستان بود * * * نـه آخر آن زمان آخر زمان بود
کنون ما خود درین ره، راندگانیم * * * چه پیش آییم؟ کز بعد ماندگانیم
نرفته، کی زمانی با خود آییم؟ * * * کـه در آخر زمان، خود فتنـه ماییم(۱۴۹)
در دیوان خواجوی کرمانی ترکیب بندی وجود دارد درون هفده بند، تحت عنوان: «فی نعت الانبیـاء ومناقب الائمة الاثنی عشر (علیـهم السلام)» وبند شانزدهم آن اختصاص بـه مـهدی موعود (علیـه السلام) دارد.
خواجو درون بند اول این ترکیب بند، خدا را بـه مقام کبریـایی اش ودر سایر بندها، خدا را بـه یکی از ذوات مقدس معصومـین (علیـهم السلام) سوگند مـی دهد که تا خواسته های او را برآورده سازد، واین عرض ادب واخلاص بـه پیشگاه حضرت مـهدی (علیـه السلام) نمایـانگر این واقعیت هست که خواجوی کرمانی از بن دندان بـه آن وجود مقدس اعتقاد داشته وحضرت عیسی (علیـه السلام) را مـهدی صاحب الزمان (علیـه السلام) نمـی دانسته است:
به مقدم خلف منتظر، امام همام * * * مسیح خضر قدوم وخلیل کعبه مقام
شعیب مدین تحقیق، حجة القائم * * * عزیز مصر هدی، مـهدی سپهر غلام
خطیب خطه ی افلاک، منـهی(۱۵۰) ملکوت * * * ادیب مکتب اقطاب، محیی اسلام
شـه ممالک دین، صاحب الزمان کـه زمان * * * بـه دست رایض(۱۵۱) طوعش سپرده هست زمام
به انتظار وصول طلیعش، خورشید * * * زند درفش درفشنده، درفشنده، صبحدم بر بام
نـه درون ولایت او، درخور هست رایت رب * * * نـه با امامت او، لایق هست آیت عیب
که: شمع جان من، از نور حق منور باد * * * دماغ من ز نسیم خرد، معطر باد
مرا کـه مالک ملک ملوک معرفتم * * * جهان معرفت وملک دین، مسخر باد
دلم - کـه مـهر زند آل زر بر احکامش - * * * فدای حکم جهانگیر آل حیدر باد
ضمـیر روشن خواجو - کـه شمع انجمن هست - * * * چراغ خلوتیـان رواق شش درون باد
روان او - کـه شد از آب زندگی سیراب - * * * رهین منت ساقی حوض کوثر باد
در آن نفس کـه بود مرغ روح درون پرواز * * * مباد جز بـه رخ اهل بیت، چشمش باز(۱۵۲)
در دیوان لسان الغیب حافظ شیرازی (متوفای ۷۹۱ ق) فقط بـه یک مورد برمـی خوریم کـه بشارت ظهور حضرت مـهدی (علیـه السلام) را آشکارا با خود دارد:
بیـا کـه رایت منصور پادشاه رسید * * * نوید فتح وبشارت، بـه مـهر وماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر، نقاب انداخت * * * کمال عدل بـه فریـاد دادخواه رسید
سپهر، دور خوش اکنون کند کـه ماه آمد * * * جهان بـه کام دل اکنون رسد، کـه شاه رسید
ز قاطعان طریق، این زمان شوند ایمن * * * قوافل دل ودانش، کـه مرد راه رسید
عزیز مصر بـه رغم برادران غیور * * * ز قعر چاه برآمد، بـه اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال چشم ملحد شکل(۱۵۳)؟ * * * بگو بسوز کـه مـهدی دین پناه رسید
ز شوق روی تو شاها! بـه این اسیر فراق * * * همان رسید کز آتش بـه برگ کاه رسید
مرو بخواب! کـه حافظ بـه بارگاه قبول * * * ز ورد نیمشب و، درس صبحگاه رسید(۱۵۴)
برخی معتقدند کـه حافظ، این غزل را درون ستایش شاه منصور سروده است؛ ولی صاحبدلان دل آگاه بـه خاطر راز ورمزهایی کـه در آن یـافته اند بر این باورند کـه مـی توان عطر مـهدوی را از آن استشمام کرد.
امـیر فخرالدین محمود (ابن یمـین) فریومدی (متوفای ۷۶۹ ق) شاعر پرآوازه ی شیعی درون سده ی هشتم هجری، دو قصیده ی مناقبی شیوا درون ستایش ذوات مقدس معصومـین (علیـهم السلام) دارد ودر بیت بیت آنـها، ارادت زاید الوصف خود را نسبت بـه آل الله بـه تصویر مـی کشد. ابیـاتی از این دو قصیده ی مناقبی را مرور مـی کنیم:
از دل ار خواهی گذر بر گلشن دارالبقا * * * جهد کن کز پای خود بیرون کنی خار هوا
ور نمـی خواهی کـه پای از راه حق یک سو نـهی * * * دست زن درون عروه ی وثقای شرع مصطفی
راه شرع مصطفی از مرتضی جو، زان کـه نیست * * * شـهر علم مصطفی را در، بـه غیر از مرتضی
مرتضی را دان ولی اهل ایمان که تا ابد * * * چو ز دیوان ابد دارد مثال «انما»
بعد ازو، درون راه دین گر پیشوا خواهی گرفت * * * بهتر از اولاد معصومش نیـابی پیشوا
کیستند اولاد او؟ اول: حسن وان گه حسین * * * آن کـه ایشان را نبی فرمود: امام ومقتدا
بعد از ایشان مقتدا، سجاد وان گه باقر هست * * * چون گذشتی جعفر وموسی وسبط او، رضا
پس تقی، آن گه نقی، آن گه امام عسکری * * * بعد از آن مـهدی، کزو گیرد جهان نور وصفا
کردگارا! جان پاک هر یکی زین جمع را * * * از کرم درون صدر فردوس برین ده متکا(۱۵۵)
مظهر نور نخستین، ذات پاک مصطفی هست * * * مصطفی، کو اولین وآخرین انبیـا است
چون نبی بگذشت، امت را امامـی واجب هست * * * وین، نـه کاری مختصر باشد، مر این را شرطها است:
حکمت هست وعصمت هست وبخشش ومردانگی * * * کژ نشین وراست مـی گو که تا ز یـاران این کرا است؟
این صفات وزین هزاران بیش وعصمت بر سری * * * با وصی مصطفی، یعنی: علی المرتضی است
جز علی مرتضی، درون بارگاه مصطفی * * * هیچ، دیگر بـه دعوی «سلونی» برنخاست
با چنین فاضل، ز مفضولی تراشیدن امام * * * گر صواب آید تو را، باری بـه نزد من خطاست
پس از عرض ادب بـه پیشگاه جانشینان بلافصل امـیر مومنان علی (علیـه السلام) وذکر نام امام حسن عسکری (علیـه السلام) مـی گوید:
بعد ازو، صاحب زمان کز سال های دیرباز * * * دیده ها درون انتظار روی آن فرخ لقاست
چون کند نور حضور او جهان را با صفا * * * هر کژی کاندر جهان باشد، شود یک باره راست
این بزرگان، هر یکی را درون جناب ذوالجلال * * * از بزرگی، رفعتی فوق سماوات العلاست
بر امـید آن کـه روز حشر این شاهان، یکی * * * گوید: این ابن یمـین، از بندگان خاص ماست
این عنایت بس بود ابن یمـین را، بهر آنک * * * هر کـه باشد بنده شان درون این دو دنیـا پادشاست(۱۵۶)
ابن حسام خوسفی (متوفای ۸۷۵ ق) شاعر پرآوازه ی آیینی درون سده ی نـهم هجری است. دیوان اشعار او از مناقب آل الله سرشار ومعطر است؛ خصوصا شیفتگی بسیـاری را نسبت بـه ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیـه السلام) نشان مـی دهد.
ابن حسام، اشعار آیینی بسیـاری دارد؛ ولی اشعار مـهدوی از شور وسوز دیگری برخوردار است. ابیـات برگزیده ای از یک غزل پر شور مـهدوی او را، طلیعه ی سیر وسفر خود درون آفاق شعر مناقبی او قرار مـی دهیم:
ای صبا! افتان وخیزان که تا به کی؟! * * * غالیـه بر خاک ریزان، که تا به کی؟!
ای سواد نافه ی مشک تتار! * * * چون ریـاحین، عنبر افشان که تا به کی؟!
قصه از شاه ولایت گوی وبس * * * داستان پور دستان که تا به کی؟!
با وجود دست گوهر بار او * * * قصه ی دریـای عمان که تا به کی؟!
عالم از ظلمت، سواد شب گرفت * * * آخرای خورشید تابان! که تا به کی؟!
مرحبا ای مـهدی آخر زمان! * * * آشکارا باش، پنـهان که تا به کی؟!
راه حق، حق هست وباطل، باطل هست * * * کفر وایمان هر دو یکسان که تا به کی؟!
هر زمان گوید خرد کابن حسام! * * * این چنین خوار وپریشان که تا به کی(۱۵۷)؟!
ابن حسام، یکی از قصاید مطنطن مناقبی خود را درون ستایش امـیر مومنان علی (علیـه السلام)، با نام مقدس امام مـهدی (علیـه السلام) حسن ختام مـی بخشد:
چو ترک روی بدان رساند کـه روز وشب را بـه هم برآرد * * * سیـاه زنگی چو جعد خوبان، طراز مشکین علم برآرد
علی عالی علم، کـه اندر صف شجاعت ز راه تادیب * * * ادیب شمشیر او دمادم، ادیم صحرا بـه دم برآرد
قسیم جنت، نعیم جنت، بـه یک عطیـه اگر ببخشد * * * عجب نباشد، کـه او نیـارد کـه دست همت بـه کم برآرد
ز اصل خاکش، ز نسل پاکش، امام مـهدی هادی دین * * * چه روز باشد کـه بر سر افسر بـه پادشاهی حشم برآرد
خموش ابن حسام واز غم مکن شکایت کـه غمگزارست * * * چنان کـه دل ها ز غم رهاند، غم از درون تو هم برآرد(۱۵۸)
همو درون قصیده ای با عنوان «فی مقتل الشـهداء» از «باد صبحدم» مـی خواهد کـه از آن یـار سفر کرده به منظور او، خبر آورد واز آن «غایب از نظر» براهن بـه مشام او رساند:
چشم فراق ودیده ی یعقوب شد سپید * * * زان غایب از نظر، خبر پیرهن بیـار
ای چشم چشمـه خیز! تو از اشک لاله رنگ * * * طوفان ز ناوک مژه ی موج زن بیـار
دجالیـان، بـه فتنـه وغوغا برآمدند * * * مـهد جلال مـهدی دشمن فکن بیـار
حق را بـه دست ظلم، بـه باطل نـهفته اند * * * رمزی ز سر کاشف سر وعلن بیـار
دیوان، طمع بـه ملک سلیمان همـی کنند * * * هان ای شـهاب! صاعقه ی تیغ زن بیـار
ابن حسام خسته دل! از رهگذر چشم * * * اشک چو نار دانـه، بـه هر دم زدن بیـار(۱۵۹)
ابن حسام درون قصیده ی مناقبی دیگری، ظهور آن حضرت را بشارت مـی دهد:
بازم نوید مژده ی دولت بـه جان رسید * * * دل را، سرور وصلت بخت جوان رسید
خاک زمـین مرده بدم، زنده کرد باد * * * گویی مسیح بود کـه از آسمان رسید
نـه شگفت اگر شکفت گل اندر درون مـهد * * * اکنون کـه دور مـهدی آخر زمان رسید
آن شـهسوار ملک کـه بر قدر او، قدر * * * شد همرکاب اوی و، قضا همعنان رسید
بستان شرع مصطفوی، پژمریده بود * * * صد منت از خدا کـه ز نو باغبان رسید
آن افتخار دوده ی عمران، کـه چون پدر * * * از راه منزلت شرف دودمان رسید
آن مقتدای هاشمـی فاطمـی نسب * * * کز اهل بیت طاهره ی خاندان رسید
از جانب پدر، بـه پیمبر شریف شد * * * وز مادر شریف بـه نسل کیـان رسید
تا بشکند صعوبت دجال، بی مجال * * * عیسی ز دیر دایر علوی از آن رسید
ای آن کـه پرتو لمعات جلال تو * * * برذروره ی رفیع مـه واختران رسید
حکم جهان مطاع توای آفتاب ملک! * * * بگرفت ملک مشرق وتا قیروان رسید
از فضله ی نوال تو، چون ماه وآفتاب * * * هر صبح وشام خوان فلک را، دو نان رسید
گر آفتاب طلعتت از مطلع ظهور * * * طالع شود بـه طالع ما، وقت آن رسید
مدح وستایش من وجز من کجا رسد؟ * * * آنجا کـه ابن حسام، تو را مدح خوان رسید
تا آن زمان کـه باغ جهان را ز روزگار * * * گاهی بهار باشد وگاهی خزان رسید
بادا جهان ز عدل تو اندر امان وامن! * * * کاندر جهان ز عدل تو، امن وامان رسید(۱۶۰)
ابن حسام درون قصیده ی مناقبی دیگری، عظمت وجودی امام زمان (علیـه السلام) را بـه تصویر مـی کشد:
همای سایـه فکن را مجال بال نماند * * * تو خود بگوی کـه پرواز چون کند عصفور(۱۶۱)؟
شگفت نیست مسیح ار چراغ بنشاند * * * ز باد فتنـه ی دجال ظالم مغرور
چگونـه دامن شرع نبی نخارد خار؟ * * * هزار بولهب اندر کمـین نشسته ز دور
ز دست حادثه ترسم کـه سایـه اندازد * * * برآفتاب شریعت، غبار فسق وفجور
مـیان دایره چون نقطه معتکف باشیم * * * بـه جور دور بسازیم که تا به دور ظهور
ظهور مـهدی قائم کـه چون سلیمانش * * * مسخرند بـه رغبت، وحوش وجن وطیور
چنان کـه پر بود از جور وکین جهان خراب * * * بـه دین وداد کند ضبط عدل او معمور
تو از حجاب برون آی که تا برون آیند * * * بـه نصرت تو شجاعان دین، چو روز نشور(۱۶۲)
تو را بـه روز کتابت، قدر بود کاتب * * * تو را بـه حکم امارت، قضا دهد منشور
جهان، خلاص نگردد ز دست ظلمت شام * * * اگر نـه صبح جمال تو، بخشد او را نور
اگر بـه کین تو دجالیـان برآغالند(۱۶۳) * * * چه باک شیر ژیـان را ز بانگ کلب عقور(۱۶۴)
تفقدی ای آصف سلیمان قدر! * * * کـه غایب هست چرا هدهد از مـیان طیور؟
جبین ابن حسام هست وخاک درگاهت * * * کـه او بـه مدح وثنای تو بنده ای هست شکور(۱۶۵)
ابن حسام خوسفی سه ترکیب بند مناقبی درون ستایش حضرت ولی عصر (علیـه السلام) دارد کـه در پیشینـه ی شعر مـهدوی درون زبان فارسی بی سابقه است:
الف) مناقب هفت رنگ با ردیف قرار رنگ های سپید، سرخ، زرد، سبز، کبود، بنفش وسیـاه.
ب) مناقب هفت مـهدن با ردیف قرار گوهر، لعل، یـاقوت، عقیق، پیروزه، مروارید ومرجان.
ج) مناقب هفت گل با ردیف قرار نرگس، لاله، گل، نیلوفر، سنبل، سمن وسوسن. ابن حسام با ردیف ساختن هر یک از این رنگ ها وسنگ های قیمتی وگل ها، دست بـه کاری کارستان درون شعر مـهدوی زده وبه خوبی از عهده برآمده است. به منظور پرهیز از بـه درازا کشیدن دامنـه ی سخن، بـه نقل مطلع وبیت رابط هر بند از این سه ترکیب بند بدیع مـهدوی، بسنده مـی کنیم:
مناقب هفت رنگ
مطلع بند اول:
هر صبحدم کـه چرخ کند طیلسان، سپید * * * از موکب سپیده شود آسمان، سپید
بیت رابط بند اول:
مـهدی، کـه مـهد دین ز جنابش جلال یـافت * * * طغرای دولت نبوی، زو مثال(۱۶۶) یـافت(۱۶۷)
مطلع بند دوم:
سر برکشید آتش رخشان ز آب سرخ * * * بنمود تیغ، صبح سفید از قراب سرخ
بیت رابط بند دوم:
روی زمـین کـه پر بود از فتنـه ی فساد * * * هم پشتی عدالت او پر کند ز داد(۱۶۸)
مطلع بند سوم:
ای کرده تیغ تو رخ اعدا زبیم، زرد * * * روی مخالفان تو بادا مقیم، زرد
بیت رابط بند سوم:
ای آفتاب مشرق عدل! از افق بتاب * * * بنگر چه ذره هاست هوادار آفتاب(۱۶۹)
مطلع بند چهارم:
ای از سخای لطف تو باغ بهار، سبز * * * وز موکب تو، گلشن خضرا نگار سبز
بیت رابط بند چهارم:
خضر خضر لباس، کـه چندین ثبات یـافت * * * از مشرب زلال تو، آب حیـات یـافت(۱۷۰)
مطلع بند پنجم:
ای بام قصر قدر تو، این گلشن کبود * * * فرش جلالت تو، بر این مسکن کبود
بیت رابط بند پنجم:
در چشم خون فشان شفق، کحل عین کن * * * بر اهل شام، دعوی خون حسین کن(۱۷۱)
مطلع بند ششم:
از تیغ توست دایره ی اخضری، بنفش * * * فرش بساط کارگه عبقری، بنفش
بیت رابط ششم:
برخیز وتیغ برکش وعزم قتال کن * * * بر تیغ خویش، خون خوارج حلال کن(۱۷۲)
مطلع بند هفتم:
بر شب، نگون کن ای مـه دین! اختر سیـاه * * * یعنی: ز شامـیان بستان افسر سیـاه
بیت رابط بند هفتم:
گر دولت قبول تو گردد مـیسرم * * * شاید(۱۷۳)، کـه پای بوس مقیمان این درم(۱۷۴)
مناقب هفت معدن
مطلع بند اول:
چو گشت درون تتق چنبری نـهان، گوهر * * * بریخت کوکب دری بر آسمان، گوهر
بیت رابط بند اول:
امام مـهدی هادی، کـه از جلالت قدر * * * فراز طارم نـه طاق چرخ، دارد صدر(۱۷۵)
مطلع بند دوم:
سپیده دم کـه برآمد چو آتش از کان، لعل * * * حصار نیلی شب، شد زمردی ز آن لعل
بیت رابط بند دوم:
قضا بـه طوع کند دست طوق درون کمرش * * * گرش اجازه دهد، بس بود همـین قدرش(۱۷۶)
مطلع بند سوم:
برآمد از گلوی تنگ اهرمن، یـاقوت * * * بریخت زیبق حل کرده از دهن، یـاقوت
بیت رابط بند سوم:
امـین وحی، کـه تنزیل از آسمان آورد * * * بـه خاکبوس درش سر بر آستان آورد(۱۷۷)
مطلع بند چهارم:
ایـا ز تیغ تو بر گردن رقاب، عقیق * * * درون خاره ازو گشته درون ناب عقیق
بیت رابط بند چهارم:
هنوز شام درین تعزیت سیـه پوش هست * * * هنوز عالم ان پر از جوش است(۱۷۸)
مطلع بند پنجم:
چو گشت قصر کواکب نگار، پیروزه * * * بـه بود منظر نیلی حصار پیروزه
بیت رابط بند پنجم:
اساس گلشن پیروزه را مدار بـه توست * * * بسیط مرکز شش گوشـه را، قرار بـه توست(۱۷۹)
مطلع بند ششم:
ایـا دهان تو را درون حجاب، مروارید * * * چو حقه ای کـه بود پر خوشاب مروارید
بیت رابط بند ششم:
ز سوز کـه در آفتاب مـی گیرد * * * ز آب دیده ی او، دیده آب مـی گیرد(۱۸۰)
مطلع بند هفتم:
چو آفتاب کـه بیرون دهد ز کان، مرجان * * * شود ز گوهر او بام آسمان، مرجان
بیت رابط بند هفتم:
به یک کرشمـه ی نظر، خاک تیره گلشن کن * * * ضمـیر صافی ابن حسام، روشن کن(۱۸۱)
مناقب هفت گل
مطلع بند اول:
بس کـه شوخ هست وفریبنده ورعنا، نرگس * * * گوییـا چشم تو دارد نظری با نرگس
بیت رابط بند اول:
ای کـه بر صحن چمن، گل نـه بـه زیبایی توست * * * لاله را با همـه خوبی، سر لالایی توست(۱۸۲)
مطلع بند دوم:
گر شود با رخ خوب تو برابر، لاله * * * بنـهد سرکشی وخرمـی از سر، لاله
بیت رابط بند دوم:
صفت حسن تو مرغان چمن مـی دانند * * * گر چه دانند، ولیکن نـه چو من مـی دانند(۱۸۳)
مطلع بند سوم:
دوش بگشاد ز هم باد صبا، دفتر گل * * * مرغ خوش ن برآمد بـه سر منبر گل
بیت رابط بند سوم:
عمل وعلم وشجاعت، همـه یک جا داری * * * «آن چه خوبان همـه دارند، تو تنـها داری»(۱۸۴)
مطلع بند چهارم:
ای بـه گلزار تو با زینت وفر، نیلوفر * * * آب لطف تو کند تازه وتر، نیلوفر
بیت رابط چهارم:
نفس باد صبا، مجمره دار از دم توست * * * نافه ی مشک ختا، غالیـه بار از دم توست(۱۸۵)
مطلع بند پنجم:
با خط تو نکند طره نمایی، سنبل * * * با دم تو نکند غالیـه سایی، سنبل
بیت رابط بند پنجم:
ای کـه در خاک درت از سنبل تر، خوشبوتر * * * عرخسار تو از شمس وقمر، نیکوتر(۱۸۶)
مطلع بند ششم:
ای ز گلهای بهاری، گل بی خار، سمن! * * * تازه وخرم وخوش همچو رخ یـار، سمن!
بیت رابط بند ششم:
همچو گل، کز تتق غنچه برون آرد سر * * * وقت شد کز حجب غیب، خرامـی تو بدر(۱۸۷)
مطلع بند هفتم:
همـه شب با دل خرم،خندان، سوسن * * * کند آزادیت ای سرو خرامان! سوسن
بیت رابط بند هفتم:
هری تحفه بـه نوعی ز دل وجان آورد * * * مور، بال ملخی پیش سلیمان آورد(۱۸۸)
در دیوان قاسم انوار (متوفای ۸۳۷ ق) متخلص بـه قاسمـی، غزل بشارت انگیزی وجود دارد کـه رایحه ی مـهدوی از آن بـه مشام مـی رسد ونام ممدوحی از قماش سلاطین وحکام خودکامـه را با خود ندارد:
موسی بـه کوه طور، بـه نور عیـان رسید * * * توفیق وصل یـار، عنان بر عنان رسید
شادی اهل عالم و، هنگام شادی هست * * * کاندر زمانـه، مـهدی آخر زمان رسید
آسوده ایم وخاطر ما شاد وخرم هست * * * چون فیض فضل یـار، جهان درون جهان رسید
سر خداست آدم و، ابلیس کور بود * * * هر سر کـه سر بدید بـه گنج نـهان رسید
سری کـه کاینات بـه جان طالب وی اند * * * منت خدای را کـه به ما رایگان رسید
ما ناگهان بـه کوی خرابات سر زدیم * * * چون جذب یـار بر دل ما، ناگهان رسید
بشنید هر کـه گوش ودلی داشت قاسمـی! * * * گلبانگ وصل او، کـه بهومکان رسید(۱۸۹)
بابا فغانی شیرازی (متوفای ۹۲۵ ق) درون یک قصیده ی مناقبی خود، ضمن ستایش از ائمـه ی اطهار (علیـهم السلام) بـه پیشگاه حضرت ولی عصر (علیـه السلام) عرض ادب مـی کند:
منم پیوسته درون بزم «سقاهم ربهم» شارب * * * ز جام ساقی کوثر، علی بن ابیطالب
زهی نور یقینت چشمـه ی تحقیق را رهبر * * * زهی ذات وحیدت نشاه ی توحید را غالب
تو را بر ممکنات آن روز واجب شد خداوندی * * * کـه واجب(۱۹۰) ساخت تعظیمت بر ارباب خرد، واجب
سماع بزم گرودن از دم سبطین زهرا دان * * * نـه از صوت صدای ارغنون زهره ی لاعب(۱۹۱)
به حرب خارجی حتما ز بعد صاحب دلدل * * * سواری همچو شاه عسکری، درون راه دین حارب
به خاک درگه صاحب زمان، چون خسرو انجم * * * مسیح از منظر چارم نـهد رو از پی منصب
فغانی بلبل دستانسرای آل یـاسین شد * * * بـه وصف غیر آمد از گلستان ازل، تائب(۱۹۲)
بابا فغانی، درون قصیده ی مناقبی دیگری ضمن ستایش از امـیر مومنان علی (علیـه السلام) از امام عصر (علیـه السلام) سخن بـه مـیان مـی آورد:
برکاینات، آن چه یقین فرض وواجب هست * * * مـهر ومحبت اسد الله غالب است
انسان ندانمش کـه نداند بهین قوم * * * آن را کـه «هل اتی علی الانسان» مناقب است
اشیـا بـه آستین ید الله داده، دست * * * چون اختیـار بنده کـه در دست صاحب است
بر خود مساز مذهب هفتاد ودو، دراز * * * یک رنگ آل باش، کـه اصل مذاهب است
در مدح حیدر، آن چه خدا ورسول گفت * * * راجع بـه ذات مـهدی صاحب مواهب است
هم نشاه نبی وولی، صاحب الزمان * * * شاهی کـه فتح ونصرتش از این دو جانب است
خلقض عظیم وطبع کریم ودلش رحیم * * * این موهبت، تمام ز توفیق واهب است
دشمن گداز ودوست نواز است، روز رزم * * * درون مـین(۱۹۳) هست جاذب وبر قلب، حارب است
آنجا کـه عرض لشکر نصرت شعار اوست * * * اجرام سبعه، گرد نعال(۱۹۴) مراکب(۱۹۵) است
شاها! بـه قادری کـه وضیع وشریف را * * * از وی امـید لطف و، نجات از مصایب است
کاین بنده که تا به شارع(۱۹۶) هستی مجال یـافت * * * همراه این جناب وز پی این مواکب است
واثق بـه عفو توست «فغانی» کـه از خطا * * * عنوان نامـه ی عملش، عبد مذنب(۱۹۷) است
ظل علی وآل علی، مستدام باد! * * * این هست مطلبی کـه اهم مطالب است(۱۹۸)
همو درون قصیده ی مناقبی دیگری ضمن عرض ادب وارادت بـه پیشگاه ائمـه ی معصوم (علیـهم السلام) شیفتگی خود را بـه ساحت مقدس امام زمان (علیـه السلام) نشان مـی دهد:
ای رخ فرخنده ات، خورشید ایوان جمال * * * قامت نورانیت، شمع شبستان خیـال
هدهد فرخنده ی فال طرف بامت، جبرئیل * * * بلبل دستانسرای باغ اسلامت، بلال
حضرت ختم ولایت مـهدی صاحب زمان * * * آن کـه زو شد خاور، رشک ایوان جلال
یـا حبیب الله! بحق مـهر این روشندلان * * * - کز دعا روز جزا خلقی رهانند از وبال -
از کمال ورحمت واحسان، من درمانده را * * * دستگیری کن کـه هستم غرقه ی بحر ضلال
سر بـه زانو مانده ام عمری بـه فکر نعت تو * * * قامت خم گشته ام اینک بدین معنی هست دال(۱۹۹)
یک رقم از بحر اوصافت نیـارد درون قلم * * * گر «فغانی» که تا ابد، نظم سخن بندد خیـال
تا زنند از غایت همت، بـه بام قصر دین * * * پنج نوبت اهل دین بر استغنا، دوال
گوش جان دوستانت، باد بر نعت ودرود * * * جسم بدخواه ومخالف، از فغان وناله، نال(۲۰۰)
بابا فغانی، ششمـین بند از ترکیب بند عاشورایی خود را نیز، بـه مناقب حضرت ولی عصر (علیـه السلام) اختصاص داده است:
حاشا کـه علم عالم، جاهل کند قبول * * * ذاتی کـه برترست ز اندیشـه ی عقول
حاشا کـه در غبار حوادث، نـهان شود * * * آیینـه ی قبول و، چراغ دل رسول
فردا نظاره کن کـه چو خار خزان زده * * * اجزای خار خفته، نـهد روی درون ذبول(۲۰۱)
بهر عروج مـهچه ی رایـات مـهدوی * * * عیسی فراز طاق زبرجد، کند نزول
قاضی القضات محکمـه ی آخر الزمان * * * دار القضا کند چمن دهر از عدول
بر لوح چار فصل، بـه قانون شرع ودین * * * اشیـا کنند بهر قرار جهان، حصول
در چار سوی کون، بـه پروانـه ی رسول * * * یـابد قرار «لم یصل» خارجی، وصول
نور دوازده مـه تابان، یکی شود * * * گیرد فروغ شمع، سراپرده ی رسول
چندان بود محاکمـه ی فیل بند شاه * * * کآواز مرتبه نشود خارج از اصول
سکان هفت خطبه، بـه آیین دور گشت * * * انشا کنند خطبه بـه نام چهار وهشت(۲۰۲)
مولانا محمد (اهلی) شیرازی (متوفای ۹۴۲ ق) درون بسیـاری از اشعار مناقبی خود، از مـهدی موعود (علیـه السلام) یـاد مـی کند وبا عرض ارادتی بی شایبه، مـیزان ارادت قلبی خود را بـه آن وجود نازنین ابراز مـی کند:
ای جان همـه جانـها! روح القدسی گویـا! * * * پنـهان ز نظر اما، درون دیده ی جان پیدا
در مکه ودر یثرب، شاهنشـه ذو موکب * * * درون مشرق ودر مغرب، خورشید جهان آرا
عیسای فلک رتبت، موسای ملک همت * * * دانا بـه همـه حکمت، درون علم نظر بینا
هم مـهدی وهم حارث، بی ثانی وبی ثالث * * * درون علم نبی وارث، عالم بـه همـه اشیـا
ای درون همـه جا معروف، از خلق وکرم موصوف * * * مـهدی صفتی موقوف، از غیب برون فرما(۲۰۳)
اهلی شیرازی درون قصیده ی مناقبی خود، ضمن نعت وستایش حضرت سید المرسلین صلی الله علیـه واله وسلم، از عرض ادب بـه پیشگاه امام عصر (علیـه السلام) غافل نمـی ماند:
ما را چراغ دیده، خیـال محمد هست * * * خرم دلی کـه مست وصال محمد است
جبریل اگر چه طوطی وحی هست وعقل کل * * * درمانده درون جواب وسوال محمد است
مست کمال ساقی کوثر، دوواو * * * با این کمال، مست کمال محمد است
اثنی عشر، کـه بحر کمالند هر یکی * * * سرچشمـه شان، محیط زلال محمد است
مـهدی کـه از نـهال وجود، آخرین بر هست * * * او نیز، مـیوه ای ز نـهال محمد است
هر کـه از نعیم بهشتش نواله ای هست * * * آن، بخششی ز خوان نوال محمد است(۲۰۴)
همو درون قصیده ی عاشورایی خود، وجود نازنین امام عصر را منتقم خون حسین بن علی (علیـه السلام) معرفی مـی کند:
قدر حسین کم نشد و، شد عزیزتر * * * خود را یزید، روسیـه وخوار کرده است
ظلمـی کـه بر حسین درون اسلام کرده اند * * * باور مکن کـه لشکر کفار کرده است!
یـا مرتضی علی! بـه شـهیدان روا مدار * * * ظلمـی چنین، کـه چرخ ستمکار کرده است
بگشای پنجه یـا اسد الله! کـه بر حسین * * * روباه چرخ، حمله ی بسیـار کرده است
اینک ظهور مـهدی آخر زمان رسید * * * زین، رایت یزید نگونسار کرده است
بعد از هزار سال، بـه شمشیر انتقام * * * حق، لشکر یزید گرفتار کرده است
شکر خدا کـه شاه بـه خونخواهی حسین * * * دلها ز بار غصه، سبکبار کرده است
اهلی، ز گریـه بهر شـهیدان کربلا * * * آبی کـه داشت درون جگر، ایثار کرده است(۲۰۵)
اهلی شیرازی درون قصیده ی توحیدی خود، ضمن برشمردن فضایل حضرات معصومـین (علیـهم السلام) از ظهور حضرت مـهدی (علیـه السلام) وآثار قیـام جهانی آن حضرت سخن مـی گوید:
گنجی کـه نقد هر دو جهان است، عاقبت * * * خواهد بـه دست مـهدی آخر زمان گشاد
او، آن گره گشاست کـه چون سر زند ز غیب * * * خواهد گره ز کار زمـین وزمان گشاد
مـهمان یـار، او بود وما طفیل او * * * درون بر طفیلی، از شرف مـیهمان گشاد
یـا رب! بـه اهل بیت نبی کز درش مران * * * اهلی، کـه بر درون کرمت چشم جان گشاد
بر پیریش ببخش کـه روزی کـه زاد هم * * * چشم از امـید مرحمتت، بر جهان گشاد(۲۰۶)
همو درون ترکیب پانزده بندی مناقبی خود - کـه دوازده بند آن درون منقبت معصومـین (علیـهم السلام) هست - بـه پیشگاه مقدس امام زمان (علیـه السلام) اظهار ارادت مـی کند وبه منتظران قیـام حضرتش، بشارت ظهور مـی دهد:
مژده باد ای اهل دل! کاینک ظهور مـهدی هست * * * ظلممت عالم ز حد شد، وقت نور مـهدی است
در چنین ظلمـی، کـه عالم سر بـه سر ظلمت گرفت * * * آن کـه آتش درون زند، تیغ غیور مـهدی است
داد مظلومان ز جور ظالمان گر شـه نداد * * * ماجرای ما وایشان، درون ظهور مـهدی است
مرکب اندر زین و، خلق استاده، او درون صبر وقت * * * عقل، حیران مانده درون ذات صبور مـهدی است
نامـه ی فرمان کـه حکم آدم وخاتم درون اوست * * * حکم آن منشور، درون حکم امور مـهدی است
این چنین نوری، کـه بر افلاک سر خواهد کشید * * * هم ز جیب اهل بیت مصطفی، خواهد رسید(۲۰۷)
او درون ستایش امامزاده ی واجب التعظیم، احمد بن موسای کاظم علیـهما السلام یک ترکیب هفت بندی دارد کـه در چهارمـین بند آن از ظهور حضرت مـهدی (علیـه السلام) خبر مـی دهد:
جهان، عدم بود، او را وجود مـی بینم * * * کـه جان درون آتش مـهرش چو عود مـی بینم
فروغ نور حق، از مرقد منور او * * * همـیشـه کوری چشم حسود مـی بینم
ظهور مـهدی، از آن بارگاه خواهد بود * * * نـه دیرگاه، کـه بسیـار زود مـی بینم
رخم بـه خاک درش سود و، رو نمـی تابم * * * کزین معامله، بسیـار سود مـی بینم
از آن نفس، کـه دل آیینـه ی جمال وی هست * * * چراغ دیده ی جان، روشن از خیـال وی است(۲۰۸)
اهلی شیرازی درون دو مثنوی مناقبی خود نیز - کـه در نعت پیـامبر اکرم وائمـه ی اثنی عشر (علیـهم السلام) سروده هست از امام زمان (علیـه السلام) یـاد مـی کند وبه رهروان راه آن حضرت، ظهور او را بشارت مـی دهد:
نـهان از دیده ها، خود کرده که تا کی؟ * * * چو نور دیده ها، درون پرده که تا کی؟
مکن درون پرده همچون شمع مسکن * * * برون آ که تا شود آفاق روشن
تو شمع بزمگاه لا مکانی * * * درین فانوس سبز آخر چه مانی؟
چو شمع از نور خود، آتش برانگیز * * * بسوز این تیره ی فانوس و، فرو ریز
چو داد اول زمان، نور تو پرتو * * * تو خود هم مـهدی آخر زمان شو
سوار عرصه ی دین، همگنان کن * * * چو شمعش، ذوالفقار آتشفشان کن
عدم کن ظلمت کفر از ره دین * * * بـه برق تیغ خونریز شـه دین(۲۰۹)
سکه ی مـهدی زند، آخر زمان(۲۱۰) * * * بر عدوی دین کند آخر، زمان
پیرو ایشان شو ودر آن جهان * * * رخش دل اندر صف مردان، جهان
هر کـه شد او سایل ازین خاندان * * * حاجت او، حاصل ازن خانـه دان(۲۱۱)
طالب آملی (متوفای ۱۰۳۶ ق) ملقب بـه «ملک الشعراء» درون قصیده ی گلایـه آمـیز خود با خطاب قرار حضرت ولی عصر (علیـه السلام) از نابسامانی هایی کـه دامنگیر امت اسلامـی شده سخن مـی گوید:
طبعم کند درون آتش معنی، سمندری * * * وان گه فشاند از پر وبال، آب کوثری
یوسف ترواد از درون ودیوار خاطرم * * * اما تهی هست مصر من از جوش مشتری!
آبکار(۲۱۲) خاطرم، همـه مریم طبیعتند * * * عیسی بـه مـهدشان در، بی ننگ شوهری
وان عیسیـان نادره، هر یک بـه معجزی * * * درون مـهد مادری زده پیمبری
اما چه سود! کاین گهر ناب را اگر * * * بر دشمنان فشانم از نیک گوهری
آن کور باطنان، نشناسند از سفال * * * با آن کـه خویش را همـه گیرند جوهری
از شرم این سیـاده دلان مـی برم پناه * * * بر درگه امام زمان، نقد عسکری
مولای دین محمد مـهدی، کـه شرع او * * * دارد رواج قاعده ی دین جعفری
فتوای او، کـه نسخه ی عیسای ملت هست * * * جان ها دمـیده درون تن شرع پیمبری
بازم بـه مدح او زده سر، مطلعی ز صبح * * * کان نظم مـی کند بـه گهرها برابری
ای شرع تو، مروج دین پیمبری * * * زیب از تو یـافته روش شرع گستری
دعوای غبن عمر کنند اهل روزگار * * * بر روزگار، چون تو نشینی بـه داوری
گر خلق با نسیم ولای تو دم زنند * * * آفاق را کنند یکی گوی عنبری
یک دل کم هست مـهر تو را، زان کـه مـهر تو * * * دارد هزار ذره چو این مـهر خاوری
شد دهر را سپیده، نشان چشم انتظار * * * که تا صبح وار از افقی سر برآوری
تا چند شام کفر کند عرض تیرگی؟ * * * وز بیم، صبح دین نکند پیرهن دری؟
وقت هست کز نشیمن اقبال مستدام * * * چون خور برون خرامـی با تیغ حیدری
وان گه بـه سعی بازوی اسلام برکشی * * * زین روبهان کفر، لباس غضنفری
بشکسته زورقشان را بـه موج قهر * * * وآن گاه، ده بـه دجله ی خون شان شناوری
جمعی کزان مـیانـه بـه اسلام مایلند * * * فرمایشان بـه جاده ی شرع، رهبری
طالب! رسید وقت دعا، دست دل برآر * * * وآن گه بدین دعا کن ختم ثناگری
گر خطبه ای نشانـه بود خطبه ی تو را * * * انجم کند خطیبی وافلاک، منبری
شرعت همـیشـه تازه بود درون مـیان خلق * * * وین رسم خوش اساس نیـابد مکرری(۲۱۳)
ملا محسن (فیض) کاشانی (متوفای ۱۰۹۱ ق) از علمای نامدار وکثیر التالیف شیعی درون دوره ی صفوی است. این عالم بزرگوار درون عرصه ی شعر نیز کوشا بوده ودیوان او بـه همت شاعر فرهیخته مصطفی فیضی، درون سه جلد منتشر شده است.
فیض درون قصیده ای کـه برای حضرات معصومـین (علیـهم السلام) سروده، خطاب بـه حضرت ولی عصر (علیـه السلام) مـی گوید:
ای سمـی وکنی پیغمبر * * * وی بقیـه ی خدا، جعلت فداک!
ای امام زمان ومـهدی حق * * * صاحب عصر ما، جعلت فداک!
ازی بر تو بیعتی چون نیست * * * خوش برآ! خوش برآ! جعلت فداک!
عالم از جور واز ستم، پر شد * * * الوحا! الوحا(۲۱۴)! جعلت فداک!
دوستان، درهم وپریشانند * * * ز اشتیـاق شما، جعلت فداک!
در فراق تو، تیره شد بر من * * * هم زمـین، هم سما، جعلت فداک!
جای آن هست کز غم تو رود * * * خونم از دیده ها، جعلت فداک!
رحم کن بر غریب خسته دلی * * * بیوبینوا، جعلت فداک!
چشم بر درگه تو دوخته ام * * * بـه امـید لقا، جعلت فداک!
«فیض» خود را ز غم نجات دهید * * * کوست خاک شما، جعلت فداک(۲۱۵)!
فیض کاشانی درون قصیده ی آیینی دیگری، ضمن بـه تصویر کشیدن آلامـی کـه از مردم زمانـه ی خود دیده است، راز کامـیابی خود را بیـان مـی کند:
بر عشق، هزار آفرین فیض! * * * کز دولت او، بـه حق رسیدم
از مـهر نبی وآل او بود * * * جامـی کـه به کام دل کشیدم
از پیروی چهارده نور * * * حق، بر اغیـار برگزیدم
چشمم بـه ره قدوم مـهدی هست * * * این سرمـه بـه دیده ز آن کشیدم
گر نامـه سیـاهم از گنـه، شکر * * * کز مـهر ائمـه، رو سفیدم(۲۱۶)
همو درون منظومـه ی دیگری بعد از عرض ادب وارادت بـه پیشگاه حضرات معصومـین (علیـهم السلام) از شگفتی های عشق یـاد مـی کند:
گه مـهدی آرد درون جهان، پنـهان کند او را چو جان * * * از دیده ی نامحرمان، ماالعشق الا معجزه!
اسرار را اظهار کرد، منصور را بر دار کرد * * * زین کارها بسیـار کرد، ما العشق الا معجزه!
بسیـار ز اینان آورد، بس نازنینان آورد * * * پیدا وپنـهان آورد، ما العشق الا معجزه!
گه «فیض» را شاعر کند، درون رندیش ماهر کند * * * گه قدوه وطاهر کند، ما العشق الا معجزه(۲۱۷)!
فیض کاشانی، بسیـاری از غزلیـات لسان الغیب حافظ شیرازی را استقبال وتضمـین کرده وشیفتگی خود را نسبت بـه ساحت آن مصلح جهانی ابراز داشته است.
ملا محمد رفیع (واعظ) قزوینی (متوفای ۱۱۰۵ ق) از غزل پردازان نازک خیـال ونامدار سبک اصفهانی درون زبان فارسی است. او درون قصیده شیوایی کـه در «ناپایداری روزگار وبی اعتباری دنیـا، ومنقبت سالار دین حضرت صاحب الامر (علیـه السلام)» سروده، عظمت وجودی آن حضرت را درون نـهایت هنرمندی ونازک خیـالی بـه تصویر کشیده است. ابیـاتی از آن را به منظور نقل درون این اوراق برگزیده ایم:
نیست درون اقلیم هستی ای دل محنت قرین! * * * آن قدر شادی کـه خندد بـه وضع آن واین
چون رحم دان تنگنای دهر پرآشوب را * * * روز وشب مـی بایدت خون خورد درون وی چون جنین
پیش عاقل، یک دل پر درد باشد، گوی چرخ! * * * نزد دانا، یک رخ پر گرد، پهنای زمـین!
شاه اطلس بخش باشی یـا گدای ژنده پوش * * * عاقبت چون مـی روی، خواه آن چنان خواه این چنین
چون فریدون یـا سکندر یـا سلیمان گر شوی * * * کو فریدون؟ کو سکندر؟ کو سلیمان؟ کو نگین؟
قیمت جنس سعادت، درهم ودینار نیست * * * نقد رایج از تهیدسی هست در بازار دین!
با کمال بی رگی، چندین رگ گردن نگر! * * * با دو صد عالم سبک مغزی، بیـا لنگر ببین!
از رگ گردن، جهان شد بیشـه یـا رب! کی شود * * * همچو شمشیر، از غلاف آید برون سالار دین؟
حجت حق، نور مطلق، صاحب الامر آن کـه او * * * بحر زخار امامت راست موج واپسین
هستی نـه آسمان، از بهر ذات پاک اوست * * * چون وجود حلقه ی انگشتر از بهر نگین
نور پاکش گر فشردی بر بساط روز پای * * * شب فسردی همچو خون مرده درون زیر زمـین
روز، آن روزست کآن خورشید تابان سر زند * * * دولت، آن دولت کـه او باشد شـه تخت زمـین
غایبانـه عرض حال خویشتن که تا کی کنم؟ * * * رو بـه رو خواهم کـه گویم حال دل را بعد ازین
دامن عهد ظهورت کو کـه تا آید برون * * * ناله ها از استخوانم همچو دست از آستین
چون تو یکتا گوهری گم کرده، مـی گردد از آن * * * آسمان، غربال درون کف روز وشب گرد زمـین
کی شود یـا رب! کـه آری پای دولت در، رکاب * * * چتر شاهی بر سر از بال وپر روح الامـین
یکه تاز ظلم، مـیدان جهان را بسته هست * * * هست خالی جایت ای لشکر شکن! درون روی زین
تا نیـاید دامن عهدت بـه کف، ایـام را * * * کی تواند پاک شد از گرد بدعت روی دین؟
همچو شخص چشم بر راهی کـه بر تل ها رود * * * رفته عیسی درون رهت، بر آسمان چارمـین
چون صف مژگان چشم کور مـی آید بـه چشم * * * بی تو صف های نماز،ای پیشوای شرع ودین!
همچو نور دیده ها، از پرده بیرون نـه قدم * * * ای تو نور دیده های اولین وآخرین!
بحر از هر موج دارد مصرعی درون شان تو * * * قطره ی ما چون کند با مدحت ای شاه گزین؟!
بر نیـامد از سخن، کاری کـه من مـی خواستم * * * دست شوق ما ودامان خموشی بعد ازین
همچنان کز جیب شب، خورشید تابان سر زند * * * همچنان کز خواب نگشایند چشم، اهل زمـین:
سر زند یـا رب! ز شرق غیب، مـهر ذات تو * * * که تا شود بیدار، بخت شیعیـان دل حزین(۲۱۸)
واعظ قزوینی درون غزل نیـایشی خود، ذات خداوندی را درون هر بیت بـه یکی از ذوات مقدس معصومـین (علیـهم السلام) سوگند مـی دهد وآمرزش خود را مـی خواهد وهنگامـی کـه سخن از آن گمشده ی جهانی بـه مـیان مـی آورد سخنش شور وسوز دیگری پیدا مـی کند:
یـا رب! بـه فضل خویش گناهان ما ببخش * * * از توست جمله بخشش واز ما خطا، ببخش!
هر چند نیستیم سزاوار بخششت * * * ما را بـه روی شاه رسل مصطفی ببخش!
جز سوختن اگر چه نباشد سزای ما * * * اما بـه سوز ی خیر النساء، ببخش!
ما درون طریق بندگیت گر پیـاده ایم * * * ما را بـه شـهسوار عرب مرتضی ببخش!
شد ز انتظار صاحب ما، چشم ما سفید * * * ما را بـه درد دوری آن مقتدا، ببخش!
زین چارده، بس هست یکی بهر عالمـی * * * ما را به منظور خاطر هر یک جدا، ببخش!
واعظ، شکسته بر درون ایشان چو استخوان * * * او را بـه این شکستگی ای پادشاه، ببخش!
کارش تباه و، درد ز حد بیش وصبر، کم * * * حالش ببین ورحم نما و، دوا ببخش(۲۱۹)!
این غزل پرداز نامدار درون عرصه ی سبک اصفهانی (سبک هندی) درون مثنوی مناجاتی خود نیز، خدا را بـه یکتایی اش وبه حرمت حضرات معصومـین (علیـهم السلام) سوگند مـی دهد کـه بر زاری او رحمت آورد واز گناهان او درگذرد. ابیـاتی از این مثنوی نیـایشی را مرور مـی کنیم:
الهی بـه یکتایی وحدتت * * * بـه زخاری قلزم رحمتت
به احمد، شفیع سیـاه وسفید * * * کزو پشت بر کوه دارد امـید
به مـهر سپهر ولایت علی * * * کزو ظلمت کفر شد منجلی
به زهرای ازهر، محیط شرف * * * کـه او بود هم گوهر وهم صدف
به مـهدی هادی امام زمان * * * کـه نام خوشش نیست حد زبان
فروزان چراغی، کـه گردد چو دود * * * بـه گردش شب وروز، چرخ کبود
کند صبح، مشق علمداریش * * * بـه دل، مـهر را نیزه برداریش
نـه خورشید وماه هست بر آسمان * * * بود درون ره او، دو چشم جهان
ندانم ز بس هست قدرش فزون * * * کـه در پرده ی غیب گنجیده چون؟
وجودش چراغی بـه فانوس دان * * * جهانی ازو روشن و، خود نـهان!
ز ما گردن و، طوق فرمان ازو * * * ز ما دست امـید و، دامان ازو
که: رحمـی کنی بر من وزاری ام * * * بـه رویم نیـاری گنـهکاری ام
به درگاه عفو تو ای پادشاه! * * * نیـاورده ام تحفه ای جز گناه
همـه غفلت ومستی آورده ام * * * متاع تهیدستی آورده ام
رحیمـی، رحیمـی، ببین زاری ام * * * کریمـی، کریمـی، یـاری ام(۲۲۰)
مـیرزا داراب بیگ (جویـا) تبریزی کشمـیری (متوفای ۱۱۱۸ ق) از شاگردان ممتاز صائب تبریزی درون سبک اصفهانی هست وعبدالعلی طالع وعبدالعزیز قبول وملا ساطع از شاگردان اویند(۲۲۱).
در اشعار مناقبی جویـای تبریزی، لطافت کلامـی وغنای محتوایی موج مـی زند. ابیـاتی از یک قصیده ی مناقبی او را کـه مختوم بـه مناقب حضرت ولی عصر (علیـه السلام) است، مرور مـی کنیم:
تنگ عیشم دارد از بس دور چرخ چنبری * * * چون شمـیم غنچه ام درون دام بی بال وپری
مانده هست از طبع من معنی تراشی یـادگار * * * همچنان کز خامـه ی مانی فن صورتگری
ام از داغ سودای تو گلزار بهشت * * * از گل نظاره ات درون شیشـه ی اشکم، پری
تا بـه کی جویـا! غزل خواهی سرودن؟ زان کـه نیست * * * مطلبی جز منقبت گویی تو را از شاعری
به کـه باشی مدح سنج آن کـه بر خاک درش * * * جبهه ساید هر سحرگه آفتاب خاوری
مسند آرای امامت، مـهدی هادی کـه هست * * * چون شـه مردان بـه ذات او مسلم، سروری
آن کـه گر سازند درون ایـام عدل او، بجاست * * * از پر شـهباز، تیر ترکش کبک دری!
مـی سزد درون بحر بی پایـان قدرش گر کند * * * مـه حبابی، هاله گردابی، فلک نیلوفری
حکم خردی گر نویسد بر بزرگان، شوکتش * * * مـی کند نـه چرخ جا درون حلقه ی انگشتری!
چون نباشد بر سر بازار محشر، رو سفید * * * هر کـه چون مـه گشت نور مـهر او را مشتری
بر زمـین زد شام عید از ماه نو، مضراب را * * * حکم او چون زهره را مانع شد از خنیـاگری
غیر آبای تو نشناسدی قدر تو را * * * قیمت گوهر کـه مـی داند بـه غیر از گوهری؟
تا شدم درون وصف رای روشنت مدحت نگار * * * مـی کند هر نقطه درون طومار شعرم، اختری
دیده ی او باد چون روی غلامانت سفید! * * * باشد آن را کـه از غیر تو چشم یـاوری
مدح مانند تویی، نبود مجال چون منی * * * کی تواند داد «جویـا» داد مدحت گستری؟
به کزین بعد منقب را ختم سازم بر دعا * * * که تا ملک، آمـین سرا باشد بـه چرخ چنبری
تا ببخشد فیض آبادی، بساط خاک را * * * نقش نعلین تو، یعنی آفتاب خاوری
خاک خواری باد بر سر، دشمن دین تو را * * * دوستانت را بر اعدای تو باشد سروری(۲۲۲)
شیخ محمد علی «حزین» لاهیجی (متوفای ۱۱۸۱ ق) قصاید مـهدوی پرشوری درون سبک اصفهانی دارد کـه از مضامـین بکر ونازک خیـالی ها سرشار است:
در صبح عارض از خط مشکین، نقاب کش * * * این سرمـه را بـه چشم تر آفتاب کش
زان پیشتر کـه زخم اجل کارگر شود * * * مطرب! بیـا وزخمـه بـه تار رباب کش
غرق عرق، چنین رخ نازآفرین چراست؟ * * * جانا! تو را کـه گفت کـه از گل، گلاب کش؟
ای چرخ! دست فتنـه بلندست، خویش را * * * زیر لوای خسرو عالی جناب کش
مـهدی بگو واز شرف نام نامـیش * * * طغرای فخر، بر ورق آفتاب کش
صهبای ذکر دوست، خرد سوز شد حزین! * * * آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش
بتخانـه درون مدینـه ی اسلام کی رواست؟ * * * لات وهبل برآر و، بـه دار عقاب کش
گرد خجالت از رخ ما عاصیـان بشوی * * * خط بر صحیفه ی عمل ناصواب کش(۲۲۳)
حزین لاهیجی درون قصیده ی مناقبی دیگری با تشبیبی زیبا، درون التجا بـه ساحت مقدس امام زمان (علیـه السلام) داد سخن مـی دهد:
تا درون چمن این سور برازنده چمان هست * * * چیزی کـه به دل نگذرد اندوه خزان است
چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم * * * پیداست کـه آیینـه ز صاحبنظران است
ای پرده نشین دل وجان! درون ره شوقت * * * این مطلع فرخنده مرا ورد زبان است
تا دیده ز دل، نیم قدم ره بـه مـیان هست * * * از پرده برآ! چشم جهانی نگران است
محروم مـهل، دیده ی امـید جهان را * * * ای آن کـه حریمت، دل روشن گهران است
بی روی تو درون دیده بود خار نگاهم * * * بی وصف تو جان درون تن من بار گران است
افسر بـه سر دولت بدخواه تو، تیغ هست * * * اختر بـه دل تیره ی خصم تو، سنان است
کودک بـه رحم فضل تو را شاهد عدل هست * * * مادر بـه شکم، خصم تو را مرثیـه خوان است
گشت از اثر عدل تو کار دو جهان راست * * * گر پیچ وخمـی هست بـه زلفین بتان است
دست قدر امروز درون آن قبضه ی تیغ هست * * * پشت ظفر امروز بر آن پشت کمان است
برق هست عنان تو وکوه هست رکابت * * * آن بس سبک افتاده واین بس کـه گران است
گو که تا که ازین کهنـه ی دمن، گرد برآرد * * * فرخنده ی سمند تو کـه چون سیل دمان است
آن آینـه ی اندام کـه در جلوه گری ها * * * خاک قدمش، سرمـه ی صاحبنظران است
بلبل نکشد پا ز سراغ گل وگلشن * * * آه از سر کوی تو کـه بی نام ونشان است!
مستانـه اگر نکته سرایم عجبی نیست * * * کی ساغر عشق تو کم از رطل گران است؟
گلزار نگردد تهی از ناله ی بلبل * * * پیوسته ثنای تو مرا ورد زبان است
پیمانـه ی مستان تو بی باده مبادا! * * * که تا غنچه درین باغ ز خونابه کشان است(۲۲۴)
همو درون توسل بـه ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیـه السلام) با نازک خیـالی بسیـار سخن مـی گوید:
نی خامـه دارد سر خوش نوایی * * * کهن بلبل آهنگ دستانسرایی
بیـا مطرب! امشب، ره تازه سر کن * * * ملولیم از رندی وپارسایی
دهد ارمغان کلک معنی نگارم * * * بـه صورت طرازان چین وختایی
نشسته هست بر تخت یونان فطرت * * * فلاطون دانش بـه خاقان ستایی
امام اممم، صاحب عصر، مـهدی * * * کـه نامش علم شد بـه مشکل گشایی
فلک، کرده هر صبح با کاسه ی مـهر * * * ز دربار دردی کشانش، گدایی
در اندیشـه چون بگذرد، پای بوسش * * * سخن آید از خامـه بیرون حنایی!
ز تشریف ابر کفش درون بهاران * * * کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش * * * برد دیده ی مـهر ومـه، روشنایی
خدیوا! بـه طور سخن آن کلیمم * * * کـه کلکم علم شد بـه معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نوا سنجیم را؟ * * * منم شـهری عشق واو روستایی!
ز خورشید تابان داغ دل من * * * بود بزم افلاک را، روشنایی
به وصفت فرو مانده غواص فکرم * * * کـه بار آرد اندیشـه، حیرت فزایی
فلک، شش جهت مـی زند چار نوبت * * * بـه نام تو، مظفر لوایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن * * * کزو دیده ام جذبه ی کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو بازست * * * ز ابر کفت، قطره دارم گدایی
نباشد بـه درد تو گر آشنا، دل * * * مـیان تن وجان مبادا آشنایی!
مرا عشق سرکش، زند شعله درون دل * * * مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت، کـه اندیشـه کوتاه از آن هست * * * بـه جاهت، کـه باشد جلال خدایی
که: درون کلبه ام نیست نقش تعلق * * * کند پهلوی خشک من، بوریـایی
طمع نیست یک جو، ز ابنای دهرم * * * نمـی آید از رهزنان، رهنمایی
ز طوفان رهاندن، نمـی آید از خس * * * ز دریـا دلان آید از رهزنان، رهنمایی
ز طوفان رهاندن، نمـی آید از خس * * * ز دریـا دلان آید این ناخدایی
عجب دارم از پستی طالع خود * * * کـه کرده هست در نارسایی، رسایی!
حزین! خامـه سر کن کـه وقت دعا شد * * * نفس را بـه تاثیر ده آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون * * * درین پرده عیب هست خارج نوایی
بود شـهره جودت بـه مسکین نوازی * * * نشان، آستانت بـه حاجت روایی
سمر(۲۲۵)، نام نیکت بـه گیتی سراسر * * * علم، دست وتیغت بـه کشورگشایی(۲۲۶)
بخش چهارم: سیری درون گستره شعر مـهدوی
در بحث پیشین (پیشینـه ی شعر مـهدوی درون زبان فارسی) حضور پرفراز ونشیب «مسأله مـهدویت» را درون اشعار مناقبی شعرای فارسی زبان شاهد بودیم ودر این بخش با «موضوعات واه شعر مـهدوی» درون زبان فارسی آشنا خواهیم شد.
موضوعات شعر مـهدوی درون زبان فارسی
در شعر مـهدوی موضوعات بسیـاری مطرح هست وبا گلگشتی کـه در بوستان همـیشـه سرسبز شعر مـهدوی درون قلمرو زبان فارسی خواهیم داشت، دسته گل هایی را بـه تناسب هر مقام بـه دوستداران شعر وادب شیعی تقدیم خواهیم کرد.
مـهم ترین موضوعاتی کـه در اشعار مـهدوی شاعران فارسی زبان حضور دارد عبارت هست از:
۴ - ۱ – ۱) معرفی مـهدی موعود (علیـه السلام) بـه عنوان تنـها مصلح جهانی.
۴ - ۱ – ۲) بـه تصویر کشیدن ولیـات تکوینی حضرت ولی عصر (علیـه السلام).
۴ - ۱ – ۳) تبیین رسالت های جهانی امام زمان (علیـه السلام).
مسائلی از قبیل: «غیبت»، «انتظار» و«ظهور» نیز درون بخش انواع شعر مـهدوی مورد بررسی قرار خواهد گرفت وبه «قالب ها»، «اوزان عروضی» و«سبک ها»یی کـه در شعر مـهدوی مطرح است، اشاره خواهیم کرد.
معرفی مـهدی موعود بـه عنوان تنـها مصلح جهانی
ملک الشعراء (صبوری) خراسانی از شاهد مستوری سخن بـه مـیان مـی آورد کـه عالمـی دلباخته ی اویند وهنگامـی کـه حضرت موسی درون «طور مـهدوی» درون انتظار تجلی نشسته باشد، تکلیف امت او درون رابطه ی با این «مصلح جهانی» کاملا مشخص است:
شاهدی مستور وعالم باخته دل درون هوایش * * * آتشی درون طور وموسی سوخته جان درون شرارش(۲۲۷)
محمد آزادگان «واصل» از جهانیـان مـی پرسند کـه کی این مژده را بـه عیسای گرودن نشین مـی دهند کـه بشتاب! چرا کـه مقتدای تو، بساط نماز را درون گستره ی زمـین گسترده است:
کی مژده مـی برند بـه عیسی کـه العجل! * * * سوی نماز شد بـه زمـین مقتدای تو(۲۲۸)
حاج مـیرزا (حبیب) خراسانی، حضور روحانی مـهدی موعود (علیـه السلام) را، درون کعبه وبتخانـه بـه تماشا نشسته است:
در کعبه وبتخانـه بگشتیم بسی ما * * * دیدیم کـه در کعبه وبتخانـه تویی تو
ویرانـه بود هر دو جهان نزد خردمند * * * گنجی کـه نـهان هست به ویرانـه تویی تو
بسیـار بگوییم وچه بسیـار بگفتیم: * * * نیست بـه غیر از تو درین خانـه، تویی تو
یک همت مردانـه درین کاخ ندیدیم * * * آن را کـه بود همت مردانـه تویی تو(۲۲۹)
ادیب الممالک فراهانی (امـیر)، تجلی آن وجود مقدس را جهانی مـی داند واو را همان مصلحی مـی شناسد کـه دجال ها را از مـیان برخواهد داشت وآتشکده ها را خاموش خواهد کرد وبه اعتبار پیروان حضرت عیسی پایـان خواهد داد:
چون پرده بردارد ز رخ، گیرد چهان از چار سو * * * از بس کرشمـه ی ناز او، از روی زیبا ریخته
چون او نباشد هیچ، سالار خوبان هست وبس * * * خوبانش زین ره هر نفس سر درون کف پا ریخته
خورشید شمع درگهش، کیوان غلام درگهش * * * جان های شیرین درون رهش، طوعا وکرها ریخته
با معجز عیسی لبش، با نوش احمد مشربش * * * با دست قدرت قالبش، حق تعالی ریخته
بر کاخ قصرش ای فتی! نصر من الله آیتی * * * درون جام فتحش شربتی، انا فتحنا ریخته
دجال ها را برکشد، با صد مذلت شان کشد * * * هم نار گبران خامشد(۲۳۰)، هم آب(۲۳۱) ترسا(۲۳۲) ریخته
ای مـهدی صاحب زمان! کز عتیغت آسمان * * * رنگ شفق را جاودان، بر خاک خضرا ریخته
بنما رخ ماه را، مرآت وجه الله را * * * وآن غمزه ی جانکاه را، کز چشم شـهلا ریخته(۲۳۳)
شادروان صادق سرمد، جهان را نگران غیبت مـهدی موعود (علیـه السلام) مـی بیند؛ اگر چه بر این نیز هست کـه اگر «چشم جهان بین» باشد، «طلعت» او را مـی توان درون همـین زمانـه ی غیبت بـه تماشا نشست:
گر چه از اهل جهان، روی نـهان ساخته ای * * * روشن از پرتو خود، روی جهان ساخته ای
دیدن طلعت تو، چشم جهان بین خواهد * * * کـه جهانی بـه سوی خود نگران ساخته ای
حجت بالغه ی عقلی ودر روی زمـین * * * پیرو حکم خود اعصار وزمان ساخته ای(۲۳۴)
دکتر قاسم رسا بر این باور هست که اگر روزی آن گمشده ی جهانی،خود را بـه سخن بگشاید، حضرت عیسی به منظور بوسیدن آنـهای روانپرور، از آسمان بـه زمـین فرود خواهد آمد ونظر امت خود را بـه جانب او معصوف خواهد داشت:
به صورت شبه پیغمبر، بـه صولت تالی حیدر * * * بـه سیرت حجت داور، ولی والی والا
به ختم انبیـا ماند، چو خواند خطبه درون منبر * * * بـه شاه اولیـا ماند، چو تازد بر صف اعدا
لب لعل روان بخشش، چو آید درون سخن روزی * * * پی بوسیدنش آید فرود از آسمان عیسی
جهان پیر چون یعقوب شد سرگشته وحیران * * * کـه شد آن یوسف ثانی بـه چاه غیب ناپیدا
تویی فرمانده ی مطلق، امام وحجت بر حق * * * تویی بر شیعیـان سرور، تویی بر بندگان مولا(۲۳۵)
علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفقر) انبیـای الهی را درون انتظار قیـام جهانی آن حضرت مـی بیند وجهانیـان را چشم انتظار مقدم او:
مشرق شمس ابد، مطلع انوار ازل * * * صاحب العصر، ابوالوقت،(۲۳۶) امام زمن است
ای رخت قبله ی توحید ودرت کوی امـید * * * که تا به کی کعبه ی دل ها همـه بیت الوثن(۲۳۷) است؟
پرده از سر انا الله برانداز دمـی * * * که تا بدانند کـه شایسته ی این ما ومن است؟
دل بـه دریـا زده از شوق جمالت الیـاس * * * خضر از عشق تو سرگشته ی ربع ودمن(۲۳۸) است..
ای ز روی تو عیـان جنت ارباب جنان * * * بی تو فردوس برین بر همـه بیت الحزن است
ای شـه ملک قدم! یک قدم از ممکن غیب * * * وی مسیحا ز تو همدم! دم باز آمدن است
ای کـه در ظل لوای تو کند گردون جای * * * نوبت رایت اسلام برافراشتن است(۲۳۹)
همو، آن وجود نازنین را، حکمران قلمرو توحید مـی خواند کـه فرمانش درون عوالمومکان جاری است:
امروز، درون قلمرو توحید سکه زن * * * غیر از توای شـهنشـه والا تبار! نیست
در نشأه ی تجرد واقلیم کن فکان * * * جز عنصر لطیف تو، فرمان گذار نیست
با یکه تاز عزم تو، زانو دو که تا کند * * * این توسن سپهر، کـه هیچش قرار نیست
جز نام دلربای تو از شرق که تا به غرب * * * زینت فزای دفتر لیل ونـهار نیست
غیر از طواف کوی تو ای کعبه ی مراد! * * * هیچ آرزو، درین دل امـیدوار نیست(۲۴۰)
استاد محمود شاهرخی (جذبه) عوالم هستی را درون کنف عنایت آن حضرت مـی بیند وبیقراری پیروان مذاهب را درون انتظار ظهور آن امام همام بـه تصویر مـی کشد:
کیست این مظهر آیـات؟ کـه گیتی را * * * قاف که تا قاف بـه تایید نظر گیرد
مالک ملک بقا، سر ازل مـهدی هست * * * کـه جهان، فیض از آن رشک قمر گیرد
حجت بالغه وهادی مطلق، اوست * * * کـه ازوومکان، نظم دگر گیرد
پرتو، افلاک از آن وجه حسن یـابد * * * جلوه، آفاق از آن نور بصر گیرد
ای ولی الله اعظم! کـه نشان تو * * * اهل هر کیش ز ابنای بشر گیرد
آفتابی تو وما دلشدگان ذره * * * چه شود مـهر گر از ذره، خبر گیرد(۲۴۱)؟
محمد (وارسته) کاشانی بر این باور هست که امام موعود (علیـه السلام) بـه هنگام ظهور، بر پیکر نـهال های پژمرده، جان مـی دهد وبه برگ های خزان دیده، سرسبزی بهار را ارزانی مـی دارد، وهمانند موسی، از قبطیـان دمار برآورد وهمانند مسیح بر تن مردگان روان بخشد، ونگهبان بهشت، با اشتیـاق فراوان کلید جنان را درون اختیـار او مـی گذارد:
خرم کند هزار نـهال فسرده را * * * سر سبزی بهار بـه برگ خزان دهد
روشن کند بـه نور هدایت، چراغ جان * * * تاب وتوان بـه پیکر هر ناتوان دهد
موسی صفت، دمار برآرد ز قبطیـان * * * عیسی صفت، بـه مرده ی صد ساله جان دهد
رضوان بـه شوق وذوق فراوان بـه دست او * * * زرین کلید قصر رفیع جنان دهد
قارون ز خاک، سر زند از شادی وسرور * * * گنج نـهان خویش بـه او ارمغان دهد(۲۴۲)
طرب اصفهانی، آثار ظهور آن مصلح جهانی را بـه تصویر مـی کشد:
این شـه، اثر خدا بود درون دهر * * * آن ذات، بلی چنین اثر دارد
جبریل امـین، ز خاک درگاهش * * * قوت دل وقوت بصر دارد
بر خویش، چو جوشن غزا(۲۴۳) پوشد * * * بر دست، چو رایت ظفر دارد
آن هندی حیدری(۲۴۴)، بـه کف گیرد * * * آن جوشن داودی، بـه بردارد
گریـان بـه سر قدر، قضا سازد * * * مویـان بـه سر قضا، قدر دارد
لوث وثن(۲۴۵) از زمانـه سازد پاک * * * نام صنم از مـیانـه بردارد
آثار پیمبران مرسل را * * * از روی منیر، جلوه گر دارد
بر خشک وتر جهان اگر بینی * * * درون قبضه ی حکم، خشک وتر دارد
چون حلقه بـه زیر حیطه ی فرمان * * * از خاور، که تا به باختر دارد
نادان بود آن کـه با وجود او * * * چشم کرم از دگر دارد(۲۴۶)
همو، درون قصیده ی مـهدوی دیگری، حضرت عیسی را سپهدار امام زمان (علیـه السلام) وحضرت موی را، ثناگر او مـی داند، وبا بیـان این دو مطلب، بعد جهانی رسالت آن حضرت را خاطر نشان مـی سازد:
شاهی کـه انبیـا را، او هست مـیر وسالار * * * شاهی کـه اولیـا را، او هست شاه وسرور
شاهی کـه در سپاهش، عیسی بود سپهدار * * * شاهی کـه بر جنابش، موسی بود ثناگر
نبود عجب اگر خصم، بگریزد از نـهیبش * * * آری چسان ستیزد روباه با غضنفر؟
از بیم، پیکر کوه لرزان شود چو سیماب(۲۴۷) * * * زیر دو ران آرد یکران(۲۴۸) کوه پیکر
روزی کـه پرده گیرد از روی عالم آرا * * * از روی عالم آرا، عالم کند منور(۲۴۹)
(ابن حسام) خوسفی، شاعر نامدار آیینی، از آن وجود نازنین مـی خواهد کـه بر «سند داوودی» تکیـه زند وکسانی کـه را کـه در تحریف زبور دخیل بوده اند مورد بازخواست قرار دهد وبی صلاحی قوم صالح را برنتابد وبه این پریشان احوالی ها پایـان بخشد:
جهان، خلاص نگردد ز دست ظلمت شام * * * اگر نـه صبح جمال تو بخشد او را، نور
شب هست ودر گله، گرگ وسحاب طوفان وار * * * شبان وادی ایمن! بیـا ز جانب طور
بیـا بـه مسند داوودی ای خلیفه ی ارض! * * * بپرس که تا به چه تغییر مـی دهند زبور؟
تفقدی ای آصف سلیمان قدر! * * * کـه غایب هست چرا هدهد از مـیان طیور؟
صبا بگوی بـه صالح(۲۵۰)، کـه بی صلاحی قوم * * * بدان رسید کـه از ناقه مـی برند جذور(۲۵۱)
چو زهره گر بنمایی جبین سایند * * * بر آستانـه ی تو، آفتاب وماه از دور
جبین «ابن حسام» هست وخاک درگاهت * * * کـه او بـه مدح وثنای تو بنده ای هست شکور(۲۵۲)
شمس الفصحاء (محیط) قمـی، جهانی را بـه چشم بـه راه حجت موعود (علیـه السلام) مـی بیند واز آن «پناهومکان» مـی خواهد کـه با جلوه ای، غبار شرک را از رخساره ی آیینـه ی هستی پاک سازد:
سمـی ختم رسل، خاتم الائمـه کـه هست * * * نـهان ز دیده وبر حضرتش عیـان هر راز
سلیل خسرو دین، عسکری، شـه ن * * * ولی حق، شـه دشمن گداز دوست نواز
امام منتظر خلق، حجت موعود * * * کـه هست چشم جهانی بـه رهگذارش باز
پناهومکان، صاحب الزمان، مـهدی * * * ولی قائم بالسیف، شـهسوار حجاز
خجسته نامش، ز آن بر زبان نمـی آرم * * * کـه روزگار، رقیب هست وآسمان، غماز(۲۵۳)
به اوج جاهش جبریل عقل مـی نرسد * * * بـه بال شوق کند که تا باد اگر پرواز
شـها! حقیقت وجدت تویی ودور از تو * * * شده حقیقت وحدت بدل بـه شرکت ومجاز
درآ ز پرده واز یک تجلی رخسار * * * غبار شرک ز مرآت ماسوا پرداز(۲۵۴)
مـیرزا نصرالله صبوری، آدمـی را بـه «انسان شدن» فرامـی خواند واز او مـی خواهد کـه از تحصیل علومـی کـه ریشـه درون حق وحقیقت ندارد بپرهیزد وذره ی خورشید ماه طلعتی باشد کـه دست بندگان خدا بـه دامن اوست وجهان هستی فرمانبردار وی:
نگویمت کـه مشو کافر ومسلمان باش * * * بـه هر شریعت وکیشی کـه هستی، انسان باش
به هر طریقه کـه در عالم است، سیری کن * * * چو کافر از همـه گشتی، بیـا مسلمان باش
گرت هوا هست که خورشید ذره ی تو شود * * * بـه ، ذره ی خورشید ماه شعبان باش
شـه ولایت ما کان وما یکون، کـه خداش * * * بـه عدل گفت: شـه ما یکون وما کان باش
جهان وچرخ چو خواهی برند فرمانت * * * تو هم چو چرخ وجهان بر درش بـه فرمان باش
پناه قرآن، هر حجتی بـه هر عصری هست * * * کنون کـه حجت عصری، پناه قرآن باش(۲۵۵)
شادروان محمد علی (فتی) تبریزی کـه از شعرای قوی مایـه وبلند پایـه ی روزگار ما بود، درون شعر آیینی دستی بـه تمام داشت. این شاعر توانا وبا اخلاص درون قصیده ی مـهدوی خود، جهان را چشم بـه راه آن امام همام مـی نگرد ودر غیـاب او، شیرازه ی جهان هستی را گسسته مـی بیند:
نـه همـین چشم بـه راه تو، مسلمانند * * * عالمـی را نگران کرده ای از غیبت خویش
بی رخت بسته بـه روی همـه، درهای امـید * * * بگشا بر رخ احباب، درون از رحمت خویش
جز تو، ما را نبود ملجایی ای حجت حق! * * * باد سوگند تو را، بر شرف وعصمت خویش
«دست ما گیر کـه بیچارگی از حد بگذشت» * * * بگشا مشکل ما را بـه ید همت خویش
تویی آن گوهر یکدانـه ی دریـای وجود * * * کـه خداوند جهان خواند تو را حجت خویش(۲۵۶)
لطفعلی بیک (آذر) بیگدلی، مولف آتشکده ی آذر واز بانیـان نـهضت بازگشت درون عرصه ی شعر فارسی، درون مورد آن مصلح جهانی از «اجماع امم» سخن مـی راند ونظر پیروان ادیـان آسمانی را درون مورد آن گمشده ی جهانی بـه تصویر مـی کشد:
شـه دین مـهدی هادی، کـه باد او را بـه هر وادی * * * ولی(۲۵۷) درون عشرت وشادی، عدو درون محنت وماتم
زند رضوان(۲۵۸) چو نمرود اندر آتش، خرقه ی رنگین * * * کند مالک(۲۵۹) خلیل آسا، گل آگین جامـه ی مظلم
به اجماع امم، روزی کـه در آخر زمان گردد * * * زمـین چون زلف خوبان تیره وآشفته ودرهم
نشیند بر سریر سروری، شاه فلک جاهی * * * کـه از عدلش جهان گردد چو روی نوخطان، خرم
ولی هر یک بخ اسم دیگر ورسم دگر خوانندش * * * زبان عالمـی گردان بـه نام او مگر ابکم
یـهودش داند از نسل یـهودا، ماشیع نامش * * * مجوسش زاده ی زردشت و، ترسا زاده ی مریم
مسلمانش شمارد فاطمـی یکسر، ولی ز ایشان * * * همـی گویند فوجی کآن گهر باشد نـهان درون یم
من وچون من،ی کز مسلمـین مـهر علی دارد * * * کنونش زنده مـی دانیم وزنده ز آن، بنی آدم
ولی دارد دو روزی مصلحت را رخ نـهان که تا خود * * * جهان از دود ظلم وآه مظلومان شود مظلم(۲۶۰)
سمند فتح که تا تازد، جهان از ظلم پردازد * * * ز بطحا رایت افرازد، ظفر بر رایتش پرچم(۲۶۱)
سروش اصفهانی، صحنـه ی ظهور امام زمان (علیـه السلام) را بـه تصویر مـی کشد وبا ذکر این مطلب کـه به هنگام ظهور، حضرت مسیح وبندگان خاص خداوند بـه کمک او خواهند شتافت، جهانی بودن قیـام آن حضرت را درون ذهن آدمـی تداعی مـی کند:
مـهدی مظفر، امام عصر * * * امـید امم، شاه انس وجان
بر روی زمـین، حجت خدای * * * درومکان، امر او روان
بر مسند شرع وسریر حکم * * * هم بار خدا، هم خدایگان
تا بوده جهان، هیچ گه نبود * * * از حجت یزدان تهی جهان
ممکن نشود خیمـه بی ستون * * * ایمن نبود گله بی شبان
کشتی بودش ناخدا بـه کار * * * که تا آن کـه رساندش بـه کران
بی راهبر ما را گذاشتن * * * دور هست ز دادار مـهربان
روزی کـه به پیروزی وظفر * * * رایـات فرازد بـه فرقدان
انگشتری مصطفی بـه دست * * * شمشیر علی، بسته بر مـیان
آید ز پی یـاریش فرود * * * آن روز مسیحا ز آسمان
خاصان خدایش ز شرق وغرب * * * تازند بـه خدمت، یکان یکان(۲۶۲)
ملک الشعراء (بهار) خراسانی، آن ذخیره ی خداوندی را جلوه ی تام وتمام انبیـای الهی مـی شناسد کـه روزی از پرده ی غیبت برون خواهد آمدو فرمان او درون گستره ی کره ی خاکی مطاع خواهد بود:
کیست معشوق من؟ آن شاهد بزم ازلی * * * مظهر جلوه حق، سر خفی، نور جلی
سرو بستان نبی، شمع شبستان علی * * * محرم اندر حرم قرب شـه لم یزلی
هادی مـهدی، دارای جهان، حجت عصر * * * آن کـه بر رایت او خواند خدا آیت نصر
تا جهان بوده است، این نور جهان آرا بود * * * بود از آن روز کـه نی آدم ونی حوا بود
او سلیمان بد و، او عیسی و، او موسی بود * * * نوح ویونس را، او همره درون دریـا بود
آسمان بود وزمـین بود وبشر بود وملک * * * نور او، گه بـه زمـین بود عیـان گه بـه فلک
گر نـهان است، یکی روز عیـان خواهد شد * * * آشکار از رخش آن راز نـهان خواهد شد
در همـه گیتی، فرمانش روان خواهد شد * * * آن چه خواهیم بحمد الله، آن خواهد شد
تا رسد دست من آن روز بدان دامن پاک * * * نـهم امروز بدین در، سر طاعت بر خاک(۲۶۳)
حکیم (صفا) اصفهانی، درون به تصویر کشیدن عظمت وجودی آن مصلح کل وتبیین جهانی بودن قیـام او، از شیوه ی بیـانی فخیمـی سود جسته است:
عیسی، پیـاده ای هست به ظل لوای تو * * * تو، پادشاه امری وعیسی، گدای تو
من با زبان عیسی، گویم ثنای تو * * * ای مـهدی وجود کـه جان ها فدای تو!
دجال شرک، خانـه گرفته هست جای تو * * * توحید کن کـه خانـه بپردازد این عوان
مشکات سر اوست، ولی نعمت مسیح * * * از دولت گدای درش، دولت مسیح
در کیش اوست پیش امم، دعوت مسیح * * * از خوان اوست ریزه خواری حضرت مسیح
روحی کـه جلوه کرد درون او صورت مسیح * * * آمد برون ز خلوت وشد عیسی زمان
خورشید آسمان ولایت کجا وظل؟ * * * خیر البشر کجا وبشر؟ دل کجا وگل؟
روح الله، آیتی هست ز انسان معتدل * * * عیسی، لطیفه ای هست از آن متصل
ای فتنـه ی مشاهد! دلبر کجا ودل؟ * * * مـهدی کجا وعیسی؟ جانان کجا وجان؟
ای جامع لطیف! کـه در هر دلیت جاست * * * درون دل نشسته ای تو ودل، خانـه ی خداست
یک کشور ودو سلطان؟ درون عهده ی خطاست * * * حق را دویی نگنجد، این مسلک «صفا» ست
توحید، سر خاص سلاطین اولیـاست * * * یک پادشاست بر همـه عالم، خدایگان(۲۶۴)
ابن حسام خوسفی، ضمن اشاره بـه اوضاع شرک آلود زمانـه ی خود، درون تبیین این مطلب اساسی مـی کوشد کـه با ظهور حضرت قائم (علیـه السلام) تمامـی آفریدگان جهان هستی، فرمانبر او خواهند بود:
شگفت نیست مسیح ار چراغ بنشاند * * * ز باد فتنـه ی دجال ظالم مغرور
چگونـه دامن شرع نبی نخارد خار؟ * * * هزار بولهب اندر کمـین نشسته ز دور
ظهور مـهدی قائم، کـه چون سلیمانش * * * مسخرند بـه رغبت وحوش وجن وطیور
فواد کرمانی از پیشگاه حضرت تقاضا مـی کند کـه با قیـام جهانی خود آن چنان رستخیزی بر پا سازد کـه مردم زمانـه همانند روز قیـامت، جزای کردار خود را ببینند:
ای آشکار پنـهان! برقع ز رخ برافکن * * * که تا جلوه ات ببینم پنـهان وآشکارا
بی جلوه ات ندارد ارض وسما فروغی * * * ای آفتاب تابان هم ارض وهم سما را
باز آ کـه از قیـامت(۲۶۵)، بر پا شود قیـامت * * * که تا نیک وبد ببینند درون فعل خود، جزا را
بازآ کـه بی وجودت عالم سکون ندارد * * * هجر تو درون تزلزل، افکند ما سوا را(۲۶۶)
مـیرزا جهانگیر خان محبی (ضیـایی) یکی از برکات ظهور مـهدی موعود (علیـه السلام) را، از مـیان رفتن اختلافات موجود درون بین مذاهب مـی داند:
اساس اختلافات مذاهب * * * براندازد ز بیخ وبن، بـه عالم(۲۶۷)
علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر)، اورنگ پادشاهی عالم را شایسته ی آن وجود نازنین مـی داند:
ای هدهد صباگوی، «طاووس»(۲۶۸) کبریـا را * * * بازآ کـه کرده تاریک، زاغ وزغن فضا را
ای مصطفی شمایل! وی مرتضی فضایل! * * * وی احسن الدلائل، یـاسین وطا وها را
ای حقایق! وی کاشف دقایق * * * فرمانده ی خلایق، رب العلی علا را
ای کعبه ی حقیقت! وی قبله ی طریقت! * * * رکن یمان ایمان، عین الصفا صفا را
ای رویت آیـه نور! وی نور وادی طور! * * * سر حجاب مستور، از رویت آشکارا
ای معدلت پناهی! هنگام دادخواهی * * * اورنگ پادشاهی، شایـان بود شما را
انگشتر سلیمان، شایـان اهرمن نیست * * * کی زیبد اسم اعظم، دیو ودد دغا را؟
از سیل فتنـه ی کفر، اسلام تیره گون هست * * * دین مبین زبون است، درون پنجه ی نصارا
ای هر دل از تو خرم! پشت وپناه عالم! * * * بنگر دچار صد غم، یک مشت بینوا را
ای رحمت الهی! دریـاب «مفتقر» را * * * شاها بـه یک نگاهی، بنواز این گدا را(۲۶۹)
همو درون قصیده ی مـهدوی دیگری، آن وجود نازنین را «کفیل دین وآیین» و«حافظ شرع مبین» معرفی مـی کند کـه «حجت حق» درون جهان است، وآن حضرت را با تعبیراتی همانند: «قطب القطاب طریقت» و«مدار معرفت» و«حامل سر حقیقت» مورد خطاب قرار مـی دهد واز آن «خداوند حرم» مـی پرسد کـه تا کی «حرم» حتما در دست «نامحرمان» باشد.
شاه اقلیم ولایت، مالکومکان * * * خسرو ملک هدایت، صاحب عصر وزمان
قطب اقطاب طریقت یـا مدار معرفت * * * حامل سر حقیقت یـا محل ایتمان
ای کفیل دین وآیین! حافظ شرع مبین! * * * ندارد جز تو مـیثاق(۲۷۰) الهی را ضمان(۲۷۱)
حجت حق بر جهان وبهجتومکان * * * گلشن دین از تو خرم، روح ایمان شادمان
ای خداوند خرم! ای محرم اسرار غیب! * * * که تا به کی باشد حرم درون دست این نامحرمان؟!
باز شد بیت الصمد(۲۷۲) بیت الصنم(۲۷۳) یـا للاسف(۲۷۴)! * * * کاسر اصنام(۲۷۵) کو؟ شاها تویی دست همان
خانـه های قدس حق را پای پیلان محو کرد * * * خاندان نجد(۲۷۶) را، ایزد کند بی خانمان!
خسروا! صبر وتحمل پیشـه که تا به کی؟ * * * تیشـه بی اندیشـه زن بر ریشـه ی این ظالمان(۲۷۷)
به تصویر کشیدن ولایت تکوینی حضرت ولی عصر
انسان کاملی کـه دارای ولایت تکوینی است، قدرت تصرف درون عوالمومکان را دارد وسر رشته ی جهان هستی بـه دست اوست؛ چرا کـه خلیفه ی خدا درون روز زمـین هست ودر حقیقت مزایـای وجودی خود را از انبیـا واولیـای الهی بـه ارث است.
طرب اصفهانی درون قصیده ی رسای مـهدوی خود بـه همـین مـهم اشاره مـی کند:
خضر ومسیح وصالح وایوب والیس * * * نوح وکلیم ویوسف ویعقوب وارمـیا
ذوالکفل ولوط ویوشع وادریس پاکدین * * * داوود وهودو یونس ولقمان پارسا
بالجمله که تا به خاتم از آدم صفی * * * او را تمام، مدحگر ومنقبت سرا(۲۷۸)
محیط قمـی، درون تبیین ولایت تکوینی حضرت ولی عصر (علیـه السلام)، نمونـه هایی را بازگو مـی کند:
کهف امان، پناه جو، صاحب الزمان * * * شاهی کـه سوده نـه فلکش، جبهه بر تراب
مـهدی، ولی قائم وموعود ومنتظر * * * آخر امام ویـازدهم نجل بوتراب
عنوان آفرینش و، فهرست کن فکان * * * کز دفتر وجود بود فرد انتخاب
با پایـه ی عنات او، پایـه آسمان * * * درون سایـه ی حمایت وی، تابد آفتاب
بی امر او، نریزد یک برگ از درخت * * * بی فیض او، نبارد یک قطره از سحاب
حصر محامدش، نتوان کرد از آن کـه هست * * * نطق الکن ومحامد، بی حد وبی حساب
درمانده ام، اغثنی یـا صاحب الزمان! * * * یـا خاتم الائمـه ویـا تالی الکتاب(۲۷۹)!
فصیح الزمان (رضوانی) شیرازی، ولایت تکوینی امام عصر (علیـه السلام) را از منظر دیگری بـه تصویر مـی کشد:
صاحب عصر وزمان، آن کـه سپهرش گوید: * * * با ولای تو، مرا نیست تولای دگر
موسی ار بانگ «انا الله» ز نخلی بشنید * * * نبد از نخل چنین نغمـه، بد از جای دگر
زین سخن هم، نـه خدا گویمش اما گویم * * * کـه بود متصل این بحر بـه دریـای دگر
بلکه شد فاش درون امروز کـه عیسی هم داشت * * * فیض روح القدسی را، ز مسیحای دگر
پدر ومادری، این گونـه نیـارد فرزند * * * اگر آیند هزار آدم وحوای دگر
ای مـهین حجت حق! منتظران را بـه خدا * * * نیست هیچ از تو، بـه غیر از تو تمنای دگر(۲۸۰)
ملک الشعراء (بهار) خراسانی، درون مخمش مـهدوی خود، عظمت وجودی امام عصر (علیـه السلام) را، روایت مـی کند:
مژده کـه روی خدا، ز پرده بر آمد * * * آیت داور بـه خلق، جلوه گر آمد
بی خبران را ز فیض کل خبر آمد * * * مظهر کل درون لباس جزء، درآمد
معنی واجب گرفت، صورت امکان
شعشـه گسترد، جلوه ی صمدانی * * * گشت عیـان سر صادرات نـهانی
طاق طلب را قویم گشت، مبانی * * * شاهد غیبی رسید وداد نشانی
از لمعات جمال قادر سبحان
از فلکتافت اختر تجرید * * * نفس احد سر زد از هیولی توحید
«لم یلد» امروز یـافتوت تولید * * * آن کـه بدو زنده گشت هر سه موالید
وآن کـه بدو زنده گشت چار خشیجان(۲۸۱)
عقل نخستین، بزرگ صادر اول * * * کالبد مستنیر و، جان ممثل
راه هدی را یکی فروخته(۲۸۲) مشعل * * * هادی ومـهدی، سمـی احمد مرسل
حجت غایب، ولی ایزد منان
قاعد پرداز کارگاه الهی * * * راز جهان را دلش، خیبر کما هی
جاهش برتر ز حد لاینتاهی * * * فکر بـه کنـه جلال وقدرش واهی
عقل، بـه قرب کمال وجاهش حیران
پرده نشین حریم لم یزیلی، اوست * * * شاهد غیبی ودلبر ازلی اوست
مرشد ومولا وپیشوا وولی، اوست * * * باری، سر خفی ونور جلی اوست
خواهش پیدا شمار وخواهش پنـهان
غیر تو از کنز مخفی احدیت * * * کیست کـه پیدا کند کنوز هویت؟
از تو عیـان هست جلوه ی صمدیت * * * هیچ تو را با خدای نیست دوئیت
ذات تو با ذات هوست یکر ویکسان
ذاتش، آیینـه ی خدای نما شد * * * گرچه خدا نیست،کی جدا ز خدا شد؟
درگه او، زیب بخش عرش علا شد * * * هر کـه به درگاه او ز روی صفا شد
ز اهل صفا شد بسان خواجه ی دوران(۲۸۳)
اسکندر خان (بهجت) قاجار، عالم امکان را طفیل آن وجود نازنین مـی داند وقهر آن حضرت را «مالک دوزخ» ولطف او را «رضوان بهشت» معرفی مـی کند وبر این باور هست که با ورد زبان ساختن نام مبارک آن امام همام مـی توان همانند ابراهیم، آتش را بر خود گلستان کرد واز پیشگاه آن حضرت تقاضا مـی کند کـه با ظهور خود، ظلم وظلمت را از گسترده ی عالم بیرون راند:
من چو نام حجت یزدان برم حتما که تو * * * سجده بر نام نکوی حجت یزدان کنی
حجت قائم، کـه از بوسیدن خاک درش * * * فخر بر مـهر وسپهر وناز بر کیوان کنی
با شـهاب کلک، دیوان را همـی رانی ز خویش * * * چون مدیحش را رقم بر دفتر ودیوان کنی
جرعه ای از چشمـه ی مـهر وولایش نوش کن * * * که تا چو خضر پی خجسته، عمر جاویدان کنی
ز آتش نیران مترس و، نامش آور بر زبان * * * که تا هویدا آب کوثر ز آتش نیران کنی
با ولای او، چو ابراهیم بن آزر بـه خویش * * * آتش سوزنده را، گل سازی وریحان کنی
شـهریـارا! عالم امکان طفیل ذات توست * * * هر چه اندر عالم امکان بخواهی، آن کنی
از نظر پنـهان بود جان و، تو جان عالمـی * * * زین سبب مر خویشتن را از نظر پنـهان کنی
بهر باطل سحر وطلسم جاودان * * * درون کف موسی، عصا را صورت ثعبان(۲۸۴) کنی
بر اعادی(۲۸۵) درون سعیر و، بر موالی درون بهشت * * * قهر ولطف خویشتن را «مالک» و«رضوان» کنی
تیره شد روی جهان از کفر، شاها از حرم * * * جلوه کن که تا کفر را تبدیل بر ایمان کنی!
از حجاب غیب رخ بنمای ای نور خدای! * * * که تا که رفع ظلم و، دفع ظلمت از کیـهان کنی(۲۸۶)
سید احمد (ادیب) پیشاوری، حکیم متاله وشاعر پر آوازه سده ی سیزدهم هجری (متولد ۱۲۶۵ ق)در قصیده ای کـه به مناسبت مـیلاد امام عصر (علیـه السلام) سروده هست برای بـه تصویر کشیدن امتیـازات وجودی آن حضرت از اصطلاحات فلسفی سود جسته است:
تاج کاووس از فروغ و، بال طاووس از نگار * * * گشت کلک ودفترم از فر سلطان زمن
آن سلیمان بـه حق کز کلک او، رخشان نگین * * * که تا به رستاخیز نتواند ربودن اهرمن
نفس کلی دارد از املای او، جزوی بـه کف * * * زین سبب ارواح علوی را کند تلقین فن
پای چون این تیره ی توده بفشرد، اندر درنگ * * * گر ازو فرمان نو یـابد بر این چرخ کهن
از روان جنبد فلک، وز حکم او جنبد روان * * * خود بجنبد دست اول که تا بجنبد پروزن(۲۸۷)
گوییـا مـی بشنود گوشم خروش آسمان * * * که: بـه حکم او همـی گردم بدین اشتاب(۲۸۸)، من
از نـهیبش، لرزه افتد مر زمـین را گاه گاه * * * باز از فرمان او گیرد سکون از بومـهن(۲۸۹)
اوست آب زندگی و، ما همـه زنده بدو * * * کو روان این جهان است، این جهان او را بدن
طبع، زو دستور گیرد که تا جنین را درون رحم * * * صورت فحلی(۲۹۰) دهد یـا زینت تشکیل زن
بی جواز او نگردد قطره اندر بحر، درون * * * بی مثال او نگردد سنگ درون کان، بهرمن(۲۹۱)
گر شمـیش بگذرد بر تل خاکستر، بری * * * عنبر سارا از آنجا کیل کیل ومن ومن
آن کـه رنج پیس را وکور مادرزاد را * * * نیز هم آن مرده را کش سود هم تن هم کفن(۲۹۲)
زنده کردی از دمـیدن وز بسودن خوب وخوش * * * از خداوند زمان(۲۹۳) آموخت این افسون(۲۹۴) وفن
خواه جزوی یـا کـه کلی، یکسره اشراق اوست * * * ز آن کـه نور هور هم بر سهل(۲۹۵) تابد هم حزن(۲۹۶)
آن شجر کاندر مبارک سایـه او مصطفی * * * بیعت از فرمان یزدان مـی ستد زان انجمن
آن شجر را بیخ ایدون(۲۹۷)، آن مبارک شرع اوست * * * کـه بود شاخش فرایض، برگ وبار او سنن
زیر این فرخ شجر بیعت بـه دست غیب کن * * * «یومنون بالغیب» بر خوان چون اویس اندر قرن
آن چنان کاین دور مخصوص هست او را، مر مرا * * * جان وتن مخصوص او دان هم بـه سر وهم علن(۲۹۸)
(امـیر اصلان) دنبلی از شعرای نامـی دوره ی قاجار، درون قصیده ی مـیلادیـه خود، صفات خدایی وقدرت لایزالی امام عصر (علیـه السلام) را، این گونـه بـه تصویر کشیده است:
آن آیت جامعی کز آن آیت * * * بشمرد توان صفات یزدان را
وان آینـه کاندر توان دیدن * * * من حیث هو جمال جانان را
ای از تو نظام، هفت آبا را! * * * وی از تو قوام، چار ارکان را!
نـه واجبی ونـه ممکنی، اما * * * کی آی درون شمار امکان را؟
جد تو، دو چیز: ناطق وصامت * * * بگذاشت مـیان خلق، برهان را
اول: عترت بود ودومش: قرآن * * * کز کف ننـهند، این دو مـیزان را
تو حجت ناطق و، قرآن هم * * * حتما ز تو فهم کرد، قرآن را
ای با تو قرار عالم امکان! * * * کی بی تو بود قرار، کیـهان را؟
تا زهد ابوذر هست در افواه * * * مشـهور چنان، کـه صدق: سلمان را
این خوان کرم، هماره وگسترده * * * زان بهره بود امـیر اصلان را(۲۹۹)
همو درون قصده ی مـیلادیـه ی دیگری، جلوه های جلالی وجمالی آن آینـه ی تمام نمای خداوندی را، روایت مـی کند:
مـهدی امت، سمـی احمد مرسل * * * حجت داور، ولی دادگر آمد
آن کـه به عون ولای حضرتش آسمان * * * کشتی نوح نبی ز آب، درآمد
وادی ایمن، کلیم را بـه شب تار * * * نور جمالش پدید از شجر آمد
نور رخ او بـه کوه طور بتابید * * * رفت ز خود، مرو را چو درون نظر آمد
عصمت او شد پناه یوسف صدیق * * * که تا ز بعد هفت پرده، بی خطر آمد
حد بشر نیست، مدح گفتن آن را * * * کز شرف وقدر، فخر بوالبشر آمد
ذره کجا، ز آفتاب وصف نماید؟ * * * قطره چسان از بحار(۳۰۰) مدحگر آمد(۳۰۱)
محمد (بقای) سپاهانی ملقب بـه «اشرب الکتاب» درون قصیده ی مـهدوی خود کـه به مناسبت مـیلاد آن حضرت سروده است، عظمت وجودی امام عصر را بـه رشته ی سخن کشیده است:
صاحب عصر وزمان، خسرو اقلیم وجود * * * کـه یکی دهکده هفت اقلیم، از کشور اوست
دل او، نقطه ی امرست وهمـه امر قضا * * * خطی از مرکز او، گردشی از پرگر(۳۰۲) اوست
نقطه انجم و، افراد فلک درون مـیزان * * * نقطه ای از قلم و، فردی از دفتر اوست(۳۰۳)
همو درون قصیده ی مـیلادیـه دیگری، ابعاد دیگری از مزایـای وجودی آن امام همام را بـه تصویر کشیده واز قدرت لایزالی آخرین حجت الهی سخن بـه مـیان آورده است:
قائم آل محمد، آن کـه با انصاف او * * * خوی زفتی(۳۰۴) از نـهاد آسمان آید برون
مقدم فرخ پیش را، از به منظور تهنیت * * * ماهی از دریـا ومرغ از آشیـان آید برون
بندگی درگه آن روح وجسم مقدس را * * * کز حجاب از بهر تنظیم جهان آید برون:
روح های قدسی، از عرش ودود آید فرود * * * جسم های نامـی از این خاکدان آید برون
پرتو مـهرش، بـه موجودات چون تابش کند * * * ذره ای را، آفتابی از مـیان آید برون
تا بماند تن بـه خاک راه او، هر بامداد * * * آسمان ازوت گوهر نشان آید برون
اشتیـاق جبه سایی قدومش را، همـی * * * از افق هر صبح مـهر زر فشان آید برون
برکشد چون آتش تیغش زبانـه، ز التهاب * * * همچو تیغ از کام هر مشرک، زبان آید برون
گر وزد باد نـهیبش درون چمن، از بید بن * * * جای شاخ وبرگ، شمشیر وسنان آید برون(۳۰۵)
بقای سپاهانی درون قصیده ی مـیلادیـه غیر مردف خود، جلوه های جلالی وجمالی حضرت ولی عصر (علیـه السلام) را بـه تصویر کشیده است:
قائم دائم کـه فرع هستی او کرد * * * خلق همـه ممکنات، خالق سبحان
طلعت او، نور وچشم عرصه ی ایجاد * * * هستی او، جان وجسم وعالم امکان
چشم بود سرودمند، از شرف نور * * * جسم بود ارجمند، درون کنف جان
خرم ازو، قلب عارفان خداجوی * * * سرخوش ازو، جمع عاشقان پریشان
مصحف تایید را، جبینش تفسیر * * * نامـه ی ایجاد را، وجودش عنوان
جز بـه مرادش، قدر ندارد قدرت * * * جز بـه رضایش، قضا ندارد فرمان
عدل وامان بسته با ظهورش مـیثاق * * * فتح وظفر بسته با حسامش(۳۰۶) پیمان
ابر توان گفت دست او را اگر ابر * * * بارد خورشید، جای قطره ی باران
بر سر خوان عطاش، بوده وباشند * * * خلق ازل که تا ابد، سراسر مـهمان
امن وسلامت، بـه روزگار شـهودش * * * هر دو برآرند سر ز چاک گریبان
زیر لوایشس بسیط مشرق ومغرب * * * زیر سپاهش بساط کوه وبیـابان
خیمـه ی اجلال او، بر از بر گردون * * * قبه ی خرگاه او، بر از بر کیوان(۳۰۷)
همو درون قصیده ی مـیلادی غیر مردف دیگر نیز، از آثار وجودی آن حضرت سخن مـی گوید:
امام عصر، خداوند نصر کز درون نصر * * * خدایگان زمـین هست وشـهریـار زمن(۳۰۸)
مسیح بود بـه تلقین او کـه برراند * * * پی اقامت حجت بـه گاهواره، سخن
اگر مسیح، بـه تقریر: انی عبدالله * * * بعد از ولادت، روزی سه برگشود دهن
شـهادتین برراند آن شـه والا * * * گه ولادت، نابرده نوز(۳۰۹)به لبن
خلیل نیز چو پیوست مـهر او درون دل * * * بر او شد آتش سوزنده، ارغوان وسمن
دو وصف، تیغ ورا شامل هست در دو مقام * * * به منظور دشمن، تیغ هست وبهر دوست، مجن(۳۱۰)
به جای دوست بود چون فرشته ی رحمت * * * به منظور خصم بود، جانگزای اهریمن(۳۱۱)
اسکندرخان (بهجت) قاجار درون ستایش خاتم الاوصیـا، ابعاد دیگری از امتیـازات وجودی آن حضرت را درون قصیده ی مناقبی خود انعکاس داده است:
از نور او اگر بشود ذره ای پدید * * * ظلمت دگر نبینی هرگز بـه روزگار
فرمان برند او را، همواره ماه وخور(۳۱۲) * * * این یک، بـه روز روشن و، آن یک بـه شام تار
بی امر او نباشد، سیـاره را مسیر * * * بی حکم او نباشد، افلاک را مدار
جز او بـه ملک امکان، نیست پادشاه * * * جز او بـه شـهر هستی، نیست شـهریـار
از چاکریش باشد مـیکال سرفراز * * * از بندگیش دارد جبریل افتخار
از لطف او ز گلشن جنت دمد سمن * * * وز قهر او ز ساحت دوزخ جهد شرار
گر خشم او بـه باغ نعیم(۳۱۳) آورد گذر * * * ور مـهر او بـه صحن جحیم(۳۱۴) آورد گذار
اندر جحیم، گردد آتش بدل بـه گل * * * واندر جنان، شود گل سوری بدل بـه نار
ای کاینات گشته طیل وجود تو * * * ای ز آفرینش، آمده مقصود کردگار
خورشید وماه وزهره وکیوان ومشتری * * * نور وضیـا ز روی تو د مستعار
بهر موالی تو واعدات آفرید * * * گلزار خلد ونار جحیم، آفریدگار(۳۱۵)
بهجت قاجار درون قصیده ی شیوا ودل انگیز دیگری، گوشـه ای از خصایل وجودی وصفات کمالی آن ذخیره ی خداوندی را هنرمندانـه توصیف مـی کند:
قائم کـه بود قائم ازو دین محمد * * * مـهدی کـه بود هادی امت بـه خبر بر
نام خود والقاب خود وکنیت خود را * * * داده هست بدو خاتم پاکیزه گهر بر
حاکم بـه قضا وبه قدر او بود آری * * * حکمش شده جاری بـه قضا وبه قدر بر
بالنده شود گلبن دین از مدد او * * * چونان کـه به نوروز همـی شاخ شجر بر
مـهری هست خدا را بـه وجودش کـه بود بیش * * * از مـهر پیمبر بـه شبیر وشبر بر
هرگز نشود مـهر تو زایل ز دل ما * * * ما راست بـه دل مـهر تو چون نقش حجر بر
مداح قدیمـی بودت «بهجت خاقان» * * * هم بر بـه نیـاکانت بو مرثیـه گر بر
در دل بنشانده هست ز مـهر تو نـهالی * * * امـید چنان هست که آید بـه ثمر بر
همو درون قصیده ی مناقبی دیگری بـه ردیف «سنگ» قدرت طبع خود را درون معرض بروز وظهور قرار مـی دهد وبه ذکر کرامات وجودی وفضایل انسانی امام عصر (علیـه السلام) مـی پردازد:
مـهدی، شـهنشـه دو جهان، صاحب الزمان * * * کز حکم او شده هست چنین استوار، سنگ
خواند مناقب وی وورزد ولای او * * * درون شاخسار، بلبل ودر کوهسار، سنگ
از امر ونـهی اوست کـه بر چرخ وبر زمـین * * * دارد مسیر، کوکب ودارد قرار، سنگ
بر سنگ اگر بـه چشم عنایت نظر کند * * * گردد نکوتر از گهر آبدار، سنگ
از بهر این کـه به سر اعدای او زنند * * * درون گیتی آفریده همـی کردگار، سنگ
یک تن درون آن تبار کـه ورزد خلاف او * * * بارد فلک ز حادثه بر آن تبار، سنگ
تا باد آردش بـه در تو، بدین امـید * * * خواهد ز کردگار کـه گردد غبار، سنگ
در کام ودست منکر فضل تو مـی شود * * * آب حیـات، زهر ودر شاهوار سنگ
لعنت همـی فرستد و، نفرین همـی کند * * * پیوسته دشمنان تو را بر مزار سنگ
دارد همـیشـه که تا به جهان پیش آدمـی * * * سیم سپید، قیمت وزر عیـان سنگ
بادا بـه پیش خلق، عدوی تو خوار وزار * * * چونان کـه پیش لعل بود خوار وزار، سنگ(۳۱۶)
بهجت قاجار، درون قصیده ی غیر مردف ولی مردف مـهدوی خود، جنبه های دیگری از امتیـازات وجودی وقدرت الهی امام زمان (علیـه السلام) را روایت مـی کند:
چو «بهجت» درون مـیان باغ مـی خواند همـی بلبل * * * مدیح مـهدی هادی، ستوده حجت یزدان
امام حاضر وغایب، کـه خاک درگه او را * * * بروبد از شرف حورای مشکین طره با مژگان
شـهنشاه دو گیتی، نور بخش هفت سیـاره * * * کـه قائم از وجود او بود نـه چرخ وچار ارکان
خداوند جهان، فرمانروای عالم امکان * * * کـه مـی باشد مر او را روز وشب، دو بنده ی فرمان
قسیم جنت ونیران(۳۱۷) بود او، زان کـه در دستش * * * سپرد ایزد بیچون کلید جنت ونیران
بود آیین بدو تازه، چو گلبن درون مـه اردی(۳۱۸) * * * بود ایمان بدو زنده، چون خضر از چشمـه ی حیوان
خورد روزی ز خوان نعمت او، مومن وکافر * * * برد تابش ز نور طلعت او زهره وکیوان
معینش باش که تا باشد معینت ایزد دادار * * * مطیعش باش که تا باشد مطیع امر تو کیـهان
اگر تیر حوادث را نمـی خواهی هدف گردی * * * بساز از حب او مغفر(۳۱۹)، بپوش از مـهر او خفتان(۳۲۰)
به سان چشمـه ی حیوان، ولای اوست جان پرور * * * ازین سرچشمـه جامـی نوش، که تا مانی تو جاویدان
نکوتر گردد از خلد برین بر عاصیـان، دوزخ * * * گر او یک ره بدان جا بنگرد از دیده ی احسان
شـهنشاها! تو بودی انبیـا را ناصر ویـاور * * * همـه دشوار آنان گشت از تایید تو آسان
تو موسی را رسانیدی ز رود نیل بر ساحل * * * تو یوسف را نشانیدی فراز تخت از زندان
مدیحت هر کـه امروز آورد بر لب، یقین دارم * * * کـه در فردای محشر ایزدش بخشد همـه عصیـان(۳۲۱)
همو درون قصیده ی مناقبی دیگری با مورد خطاب قرار امام عصر (علیـه السلام) گوشـه ای از فضایل بی شمار آن حضرت را برمـی شمارد:
ستوده مـهدی هادی، کـه کردگارش گفت: * * * بقیة الله بر اهل روزگار، تویی
مناقبش چو نگارم، فرشته ام گوید: * * * تبارک الله! کش(۳۲۲) منقبت نگار تویی
خدایگانا! ای آن کـه همچو بار خدای * * * هم از دو دیده نـهان و، هم آشکار تویی
بود وجود تو چون روح وکاینات چو تن * * * نـهان بدین سبب از دیده، روح وار تویی
ز آفرینش ن وانجم وافلاک * * * غرض تو بودی ومقصود آفریدگار تویی
قوام شرع رسول خدا بود از تو * * * هم از رسول درون آفاق، یـادگار تویی
بود ز فر وجود تو تازه وشاداب * * * از آن کـه گلشن اسلام را بهار تویی(۳۲۳)
ودر مدیحت آن حضرت نیز، قصیده ی مردفی دارد کـه از فضایل مـهدوی سرشار است:
حجت قائم کـه از شمشیر او * * * دین یزدان استوار آید همـی
شاه دین پرور کـه جبریل امـین * * * بر درون او بنده وار آید همـی
خلد پیش بوستان خلق او * * * شرمگین وشرمسار آید همـی
رحمت حق هر زمان از آسمان * * * بر وجود او نثار آید همـی
خواستار آن بود فیض خدا * * * کـه مر او را خواستار آید همـی
شـهریـارا! ای کـه از رخسار تو * * * فر یزدان آشکار آید همـی
هر کـه را مدح تو باشد بر زبان * * * روز محشر، رستگار آید همـی(۳۲۴)
مـیرزا محمد (بهایی) گلپایگانی درون قصیده ی مناقبی خود از جلوات نورانی آن آیینـه ی تمام نمای خداوندی سخن مـی گوید واو را علت العلل جهان هستی معرفی مـی کند:
خیـال روی او مرا چو هست، نیست خوشترا * * * بـه دل خیـال دیگرا، چو درون دل هست جای او
امام حی راستین، فلک مکان، ملک مکین * * * سمـی ختم مرسلین کـه جان ودل فدای او
ظهور جلوه ی ازل شعاع نور لم یزل * * * تمام علة العلل، کـه کبریـا رادی او
خدای را چو مظهرا، وجود اوست مصدرا * * * بـه هر دوداورا، بـه عرش استوای او
به هر چه دیده، نور او، بـه هر کجا حضور او * * * خفای او ظهور او، ظهور او خفای او
به حکم منـهی قضا، چو او رضا کما ارتضی * * * رضا نـه جز رضای او، قضا نـه جز قضای او
چو ذات را صفات او، ظهور نور ذات او * * * بـه ماسوا حیـات او، بقا نـه جز بقای او
شـها! «بهایی» از تو بس، امـیدوار وچون * * * زند بـه مدحتت نفس، قبول کن ثنای او
تو نور باهر حقی، تو دست قادر حق * * * تو عین ناظر حقی، کـه رای توست رای او(۳۲۵)
سلطان محمود (پروانـه) درون قصیده ی مناقبی خوش ردیف خود، جلوه های جمالی وجلالی امام عصر (علیـه السلام) را بـه توصیف نشسته است:
رخساره گر عیـان کنی ای ماه من شوند * * * از شرم عارض تو نـهان، ماه وآفتاب
هرگز قرین تو نشود درون جهان پدید * * * گر سال ها کنند قران، ماه وآفتاب
عرخ تو را پی سرمشق دلبری * * * بر یکدگر دهند نشان، ماه وآفتاب
«پروانـه» رانگر کـه به شعرش دو نقطه اند * * * درون مدحت امام زمان، ماه وآفتاب
شاهی کـه مدح گویند او را بـه روز وشب * * * دو قرص نوگشاده زبان ماه وآفتاب
حکم ار بـه عگردش ایشان کند همـی * * * درون دم کنند عطف عنان، ماه وآفتاب
به رنثار مقدمت ای صاحب زمان! * * * مـی پرورند معدن وکان، ماه وآفتاب
ای آفتاب شرع نبی! که تا کنی طلوع * * * هستند روز وشب نگران، ماه وآفتاب
بر خوان نعمت تو کـه گسترده کردگار * * * نطعی هست آسمان وزمان، ماه وآفتاب
ای آسمان قدر وشرافت! کـه جسته اند * * * درون زیر سایـه ی تو مکان، ماه وآفتاب
از بهر رزم خصم تو، از قرس وکهکشان * * * گیرند خود کمند وکمان، ماه وآفتاب
پیوسته بسته اند کمر همچو چاکران * * * از بهر خدمتت بـه مـیان، ماه وآفتاب
یـار تو وعدوی تو باشند شاد وخوار * * * تابند که تا به روز وشبان، ماه وآفتاب(۳۲۶)
همو درون قصیده ی مناقبی دیگری، مواردی دیگر از مکارم وجودی آن حضرت را برمـی شمارد:
سخن سرایم درون مدحت امام زمان * * * بـه روی خویش گشایم درون سعات وگنج
امام قائم، سبط نبی، ولی خدای * * * کـه هست تابع فرمانش این سرای سپنج
ز فیض عامش، گیرند بهره جن وبشر * * * ز قهر ولطفش، یـابند خلق شادی ورنج
همـیشـه که تا نبود نار را طراوت سیب * * * هماره که تا نبود تاک را صفای ترنج:
رخ محب تو بی تاب باده چون گلنار * * * تن عدوی تو از زخم نیزه چون اسفنج(۳۲۷)
سلطان محمود(پروانـه) درون قصیده ی مناقبی دیگری، اوضاع نابسامان خراسان را بـه محضر امام زمان (علیـه السلام) گزارش مـی دهد واز بـه خون کشیدن تربت رضوی توسط دشمنان، شکایت مـی کند، ورفع این پریشان احوالی را از پیشگاه آن حضرت تقاضا دارد وبا این همـه از ذکر خصایل آن حضرت غافل نمـی ماند:
به سوی سامره مـیکن سفر ای پیک سحر! * * * باخشک ودل تفته وبا دیده ی تر
عرضه کن حال خراسان را درون حضرت شاه * * * حجة الله را آگاه کن از حال پدر
گرچه جبریل کز اسرار جهان هست آگاه * * * حضرت اوست بـه صد مرتبه ز او آگه تر
غرض از عرضه ی تو نیست بـه غیر از تکرار * * * عرض چون گشت مکرر، کند البته اثر
به پدر چون کـه جفا وستم وجور رسد * * * کینـه از خصم پدر تو زد، البته پسر
ویژه این گونـه پسر، کش رهی(۳۲۸) هست اصل قضا * * * ویژه این گونـه پسر، کش رهی هست امر قدر
ناظمومکان، حاکم ارض هست وسما * * * حجت بالغه یزدان بر جن وبشر
مـه وخورشید بـه مـیلش نشوند ار سفری * * * بس خطرهاست مر ایشان را درون طی سفر
مظلم وتاری باشند چون دو جرم کثیف * * * گر نگیرند ضیـا از درون او، شمس وقمر
ای کـه بر عالم هستی، تویی امروز امـیر * * * وین امارت بسزا یـافتی از جد وپدر
نطفه اندر رحم مام، نگیرد منزل * * * گر نگویی تو بـه زهدان کـه مر این را پرور
پس بـه امـیر تو درون آنجا بنگارد صورت * * * خامـه ی قدرت، گویی تو: پسر یـا
سعد ونحسش نشود بی مدد رای تو فاش * * * هر کـه را خواهی مومن، نشود او کافر
چون تو درون خالق،فانی شده ای بی کم وکاست * * * او همـه تو شده وتو همـه او پا که تا سر
هر چه او خواهد تو خسته ای بی کم وبیش * * * هر چه تو گویی او گفته بی زیر وزبر
نیست باکی اگرم خصم شوند اهل جهان * * * من سخن بهر خدا گویم بی خوف وخطر
حجت بالغه ی یزدان! ای صاحب عصر! * * * بی کش از حالت مایی تو نکو مستحضر
خود قصیده ی سی ام هست این، کـه به مدحت گفتم * * * بو(۳۲۹) کـه در مدح تو بگزارم سی سال دگر
در غیـاب تو سخن گفتم سی سال ای کاش * * * درون حضور تو ثنا گویم سی سال آخر(۳۳۰)
همو درون قصیده ی مناقبی دیگری ضمن تشبیبی زیبا وشاعرانـه، بـه تبیین گوشـه هایی از ابعاد وجودی وفضایل امام عصر (علیـه السلام) مـی پردازد ودر پایـان آرزو مـی کند کـه به فرمان آن مصلح جهانی، شعر مناقبی خود را درون حضور حضرتش بخواند:
امام قائم، ختم الائمـه، صاحب عصر * * * کـه یوسف از مدد او ز چه رسید بـه جاه
جز او نباشد درون روزگار صاحب امر * * * جز او نباشد اندر زمانـه، شاهنشاه
ز حادثات، پناهی اگر همـی جویی * * * جز آستانش نیـابی ز حادثات پناه
آیـا مطیع تو گشته زمانـه، بی منت * * * ویـا سجود تو کرده سپهر، بی اکراه
در آن زمان کـه تو بر تخت داد بنشینی * * * بـه پیش تخت تو، شاهان همـی نـهند جباه(۳۳۱)
چو شیر رایتت افراشته شود بـه فلک * * * ازو هراسد شیر سپهر، چون روباه
دگر شـهان را فخر ار بـه مسند وگاه(۳۳۲) هست * * * همـی بود بـه وجود تو فخر مسند وگاه
امـید هست کـه خوانی مرا وفرمایی: * * * بخوان قصیده ی مدح مرا، تو بر درگاه
اجازه یـابد از حضرتت چو «پروانـه» * * * بر آسمانش ساید ز افتخار کلاه
نخست مدحی کارد بـه حضرتت، این است: * * * اقول اشـهد ان لا اله الا الله(۳۳۳)
ودر قصیده ای دیگر، آن حضرت را اختیـاردار عوالم هستی معرفی مـی کند وبا بهره گرفتن از آرایـه های شعری، با مکارم اخلاقی ونیروی لایزالی حضرت صاحب الامر (علیـه السلام) شعر خود را مـی آراید:
ای ولی الله قائم! ای امـین کردگار! * * * کاتش سوزان توانی لاله وریحان کنی
صاحب الامری، ولی کردگاری وز شرف * * * زیبدت فخر ار بـه کل عالم امکان کنی
هم قضا وهم قدر باشند درون حکمت، از آن * * * حکم رانی بر قضا وبر قدر فرمان کنی
گر نـه یزدانی، چو یزدان درون زمـین ودر زمان * * * از چه رو باشد کـه هرچ(۳۳۴) آن را بخواهی آن کنی؟
زهره را از مشتری گردد سعادت بیشتر * * * گر بـه یـاری از سپهرش شمسه ی ایوان کنی
دوش این اشعار دلکش نزد جانان خواندمـی * * * گفت: شاید بر نگاری ونگار(۳۳۵) جان کنی
زان کـه بس خوشتر بود از شعر آن شاعر کـه گفت: * * * ای شکسته ی زلف یـار! از بس کـه تو دستان(۳۳۶) کنی
گفتمش: برهان این تصدیق مـی خواهم از آنک * * * مـی بنپسندم کـه تو تصدیق بی برهان کنی
گفت: زین برهان چه خوشتر؟ کو همـی «محمود» را * * * مدح کرد و، تو ثنای صاحب دوران کنی(۳۳۷)
مـیرزا جواد (تجلی) از شعرای پرآوازه ی آیین درون سده ی چهاردهم هجری است. ترجیع بند مـهدوی وقصاید مناقبی او درون ستایش چهارده معصوم (علیـهم السلام) خصوصاً حضرت صدیقه طاهره وامام مـهدی (علیـه السلام) زبانزد صاحبدلان شعر شناس است.
ابیـاتی از دو قصیده ی مـهدوی او را کـه در توصیف جلوه های جمالی وجلالی حضرت صاحب الامر (علیـه السلام) هست زینت این اوراق مـی کنیم:
محیط جود وسخا درون درج عز وشرف * * * امام هر دو سرا، آفتاب برج جلال
شـهبی کـه علام امکان ازو گرفته قرار * * * شـهی کـه صورت هستی ازو گرفته کمال
ثوای اوست ثواب و، عقاب اوست عقاب * * * حرام اوست حرام و، حلال اوست حلال
ز روی حیرت وعبرت، شـهنشـها! روزی * * * نمودم از خرد خرده بین خویش سوال:
به رنگ زر، رخ خورشید از چه درون همـه وقت؟ * * * بـه رنگ سیم، رخ ماه از چه درون همـه حال؟
جواب داد که: این هر دو نیر اعظم * * * بدند هر دو بـه رنگ درون فروغ جمال
بدید چهره ی او، آفتاب وشد زرین * * * ندید ماه وبه رویش نشست گرد ملال
خدا، اگر چه ندارد همال لیکن او * * * خدای را، ز قدم که تا به فرق هست همال
سپهر، تب کند ار نام ناوش شنود * * * وز آفتاب، لبش صبحدم، زند تبخال
بدید نعل سمند تو بدر وخود را کاست * * * کـه تا دو هفته ی دیگر شود بـه شکل هلال
ز مـهر وماه، فلک را بود دو اسطرلاب * * * یکی بـه روز نـهد یک بـه شام، چون رمال
خیـال خواست برد پی بـه ذات حضرت دوست * * * نخست گام بگیرد لنگ، پای خیـال
به مطبخ فلکش، هست آفتاب، آتش * * * کـه منکسف چو شود، مـی شود سیـه چو زکال(۳۳۸)
اگر چه او پسر بوالبشر بود، لیکن * * * سرشته هست پدر را بـه دست خود صلصال(۳۳۹)
چگونـه مدح تو با یک زبان توانم کرد؟ * * * کـه در مدیح تو سوسن بـه ده زبان شده لال(۳۴۰)
یگانـه مـهدی موعود منتظر شاهی * * * کـه هست منتظران را، ز دوریش شیون
ولی بار خدا صاحب الزمان کـه بود * * * هزار ساله جوان زیر این سپهر کهن
به راستی، وصی شرع احمد مختار * * * بـه دوستی، ولی خاص قادر ذوالمن
به روز جنگ برد دست گر بـه تیغ دو سر * * * بـه گاه رزم، بـه جولان چه آورد توسن:
ازو سهام(۳۴۱) وز مردان نامور * * * ازو حسام(۳۴۲) وز گردان جنگجو گردن
بزرگوارا! ای رازق وحوش وطیور! * * * خدایگانا! ای خالق زمـین وزمن!
قضا، تو راست بـه مـیدان چو تیر درون ترکش * * * فلک، تو راست بـه هیجا چو گوی درون محجن(۳۴۳)
به پیش جاهت بر جیس پایـه ی ایوان * * * بـه نزد علمت ادریس، کودک کودن
بدون حب تو، افعال - گرچه با معنی - * * * بـه غیر مـهر تو اعمال - گر چه مستحسن -
بود چنان: کـه بمالند خشت بر دریـا! * * * بود چنان: کـه بسایند آب درون هاون!
وجود پاک تو اصل هست وممکنات، فروع * * * جمال خوب تو شمع هست وکاینات، لگن
اگر چه جمله ی اشیـا اگر زبان گردند * * * بـه گاه مدح تو هستند جملگی، الکن(۳۴۴)
مرا کـه نام، علم شد کنون بـه «حسانی» * * * بود ز یمن مدیح تو ای امام زمن
اگر بخوانم خود را نکوتر از «حسان» * * * عجب مدار، کـه دارم دلیل مستحسن
از آن کـه چامـه ی نغز وچکامـه های متین * * * مر او، حضور نبی گفت ودر غیـاب تو، من(۳۴۵)
مـیرزا حیدر علی (ثریـا) ملقب بـه «مجد الادباء» درون غزل مـهدوی خود از بیـان عظمت وجودی آن ذخیره ی خداوندی باز نمانده است:
امام منتظر وصاحب زمان، مـهدی * * * ولی خصم گداز وخدیو دوست نواز
یگانـه نجل حسن، حجت دوازدهم * * * کـه او حقیقتاست وکاینات مجاز
ز اوصیـا، همـه با ذات اقدسش آثار * * * ز انبیـا، همـه درون دست قدرتش اعجاز
هلال ابروی محراب وضع خود بنمای * * * کـه عیسی از فلک چارم آیدت بـه نماز
تو آفتاب وجودی، بتاب بر گل وخار * * * مدار سایـه ی رافت ز آفرینش، باز(۳۴۶)
ابوالحسن (جلوه ی) اصفهانی (متوفای ۱۳۱۴ ق) از حکمای بنام وشاعران پرآوازه سده ی سیزدهم واوایل سده ی چهاردهم هجری است. وی قصیده ی بسیـار رسا وشیوایی درون صفت زمستان دارد کـه به مناقب وفضایل امام عصر (علیـه السلام) زیور دیگری بـه خود گرفته است:
مـهدی هادی، پناه اهل زمان، آنک * * * یـافته از وی نظام، عالم امکان
هر چه سخنور فصیح باشد ودانا * * * درون گه وصفش کلیل(۳۴۷) باشد ونادان
هر چه کند امر، مر قضا وقدر را * * * قدرتشان نیست بر تخلف وعصیـان
قهر الهی هست گاه خشم وغضب لیک * * * رحمت حق است، گاه رافت واحسان
بنده ی او، تاج گیرد از سر قیصر * * * خادم او، افسر وسریر ز خاقان
نام تواش گر نبود نقش نگین، کی * * * دیو چنین مـی شدی مطیع سلیمان؟
هر کـه بپوید ره ولای تو هرگز * * * درون دو جهان هیچ مـی نبیند خذلان
وآن کـه بتابد سر از اطاعت امرت * * * درون دو چهان مـی نیـابد الا خسران
باد عدویت قرین محنت واندوه! * * * باد محبت همـیشـه خرم وخندان(۳۴۸)!
جلوه ی اصفهانی درون دو قصیده ی دیگر کـه در مدح حجت قائم (علیـه السلام) سروده موارد دیگری از مواهب وجودی وشگفتی های قدرتی آن حضرت را بـه تصویر کشیده است:
اما غایب، آن حجت خدای بـه خلق * * * کـه هست پیش ضمـیرش نـهان دهر، عیـان
اگر نباشد فرمان ز حضرتش هرگز * * * قدم برون ننـهد هیچ بچه از زهدان
زمانـه، زاید خیر وسعادت واصلاح * * * بـه دور او، کـه بود روزگار امن وامان
به گاه خشم بود صرف قهر ایزدبار(۳۴۹) * * * بـه گاه لطف بود محض رحمت یزدان
کجا توانم اوصاف ذات او ؟ * * * کـه عقل درون صفت ذات او بود حیران
اگر شنیدی، هرگز عجب مدار این را * * * کـه هر چه قصد کند او، خدا دهد فرمان
که او خلاف رضای خدا نیندیشد * * * نـه خود بـه ظاهر وباطن، نـه آشکار ونـهان
نـه واجبش بتوان گفتن ونـه ممکن از آنک * * * بدین دو راه ندارد گذر یقین وگمان(۳۵۰)
حجت قائم کـه در شریـان شخص این جهان * * * فض او جاری بود مانند خون اندر بدن
هر کجا لطفش زند رایت بود دارالسرور * * * هر کجا قهرش شود قائم، بود بیت الحزن
ای خوش آن روزی کـه مـی گردد ز فیض عدل او * * * این جهان پیر برنا، تازه اینا چرخ کهن
مظهر حق هست وبی منت عطا بخشد بـه خلق * * * بی «ازاء ومن»(۳۵۱) بود آری عطای ذوالمنن
فیض او همچون لبن، این خلق همچون کودکان * * * کودکان، ناچار مـی بایست نوشندی لبن(۳۵۲)
سید محمد (جدا)ی قمـی (متوفای ۱۳۳۰ ق) درون قصیده ی مناقبی غیر مردف ولی مردف خود، گوشـه ای از امتیـازات وجودی حضرت عصر (علیـه السلام) را توضیح مـی دهد:
حجت قائم، امام عصر کاندر حکم اوست * * * چار ارکان، شش جهت، مانند هفت وهشت باب
پله ای از آسمان رفعت وی، هفت چرخ * * * پرده ای از بارگاه شوکت وی، نـه حجاب
صورت آدم گرفت آن دم کـه نقاش وجود * * * بوالبشر را ریخت رشحی ز آب مـهرش درون تراب
آسمان گر خیمـه ی خدام درگاهش نبود * * * از چه دارد از سهیل وکهکشان، مـیخ وطناب؟
آهوی کویش بـه خشم ار چشم بگشاید بـه چرخ * * * که تا ابد شیر فلک منفک(۳۵۳) نگردد ز اضطراب
تنگ، پیش وسعت صدرش فضای لامکان * * * ننگ بر بالای قدرش، پرنیـان نـه حجاب
حزم تو، حزمـی هست کان حزم از شتاب آرد درنگ * * * عزم تو عزمـی هست کان عزم از درنگ آرد شتاب
ای قدر قدری کـه با سر پنجه ی تقدیر تو * * * مـی توان تیـهو کند هر لحظه صید صد عقاب
تا صف محشر نخواهد رفت نامت از مـیان * * * آری آری کو کتابی ناسخ ام الکتاب؟
چامـه ی «جدا» هست این؟ یـا از فراز نـه فلک * * * مـی کند روح القدس توصیف آن قدسی جناب؟
تا بهاران را بود چون شرع احمد، آب ورنگ * * * باد درگاه تو را همچون بهاران رنگ وآب(۳۵۴)!
علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) بـه خاطر معرفت ولایی کـه نسبت بـه مقام شامخ حضرت بقیة الله (علیـه السلام) دارد، درون اشعار مـهدوی خود پایـه ی سخن را چنان محکم نـهاده هست که درک آن به منظور عموم امکان پذیر نیست وفقط خواص مـی توانند از آن بهره مند گردند، زیرا سرشار از اصطلاحات عرفانی وحکمـی است:
آن کـه نسخه ی ذاتش، دفتر کمالات هست * * * مصحف کمالاتش، محکمات آیـات است
اولین مقاماتش منتهی النـهایـات هست * * * طور نور ومـیقاتش پرتوی از آن ذات است
جلوه ی دل آرایش، جان گرفت وو جانان داد
مبدا حقیقت را، اوست اولین مشت * * * خطه ی طریقت را، اوست هادی مطلق
مسند شریعت را، اوست حجت بر حق * * * کشور طبیعت را، اوست صاحب سنجق(۳۵۵)
بندگان او را حق، حشمت سلیمان داد
ای ز ماه که تا ماهی، بندگان فرمانت * * * مسند شـهنشاهی لایق غلامانت
بزم «لی مع اللهی» خلوتی هست شایـانت * * * جلوه ای گاهی که تا شویم قربانت
جان ز کف توان دادن، لیک یـار نتوان داد(۳۵۶)
عرش بلقیس نـه شایسته ی فرش ره توست * * * آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نبود ملک سلیمان همـه با آن عظمت * * * موری اندر نظر همت سلمان شما
جلوه ای دید کلیم الله از آن نور جمال * * * نغمـه ای بود «انا الله» ز بیـابان شما
طایر سدره نشنین را نرسد مرغ خیـال * * * بـه حریم حرم شامخ الارکان شما
قاب قوسین کـه آخر قدم معرفت هست * * * اولین مرحله ی رفرف(۳۵۷) جولان شما
فیض روح القدس از مجلس انس تو وبس * * * نفخه ی صور، صفیری هست ز دربان شما
گرچه خود، قاسم الارزاق بود مـیکائیل * * * نیست درون رتبه مگر ریزه خور خوان شما
هر چه درون دفتر ملک ست وکتاب ملکوت * * * قلم صنع رقم کرده بـه عنوان شما
چیست تورات ز فرقان شما؟ رمزی وبس * * * یک اشارت بود انجیل ز قرآن شما
هست هر سوره بـه تحقیق ز قرآن حکیم * * * آیـه ی محکمـه ای درون صفت شان شما
مسند مصر حقیقت ز تو که تا چند تهی؟ * * * ای دو صد یوسف صدیق بـه قربان شما
«مفتقر» را نـه عجب گر بنمایی تحسین * * * منم امروز درین مرحله حسان شما(۳۵۸)
علی نقی (حکمت) ملقب بـه مشیر الکتاب درون قصیده ای کـه به مناسبت مـیلات حضرت قائم (علیـه السلام) سروده، درباره ی آثار ولایت مـهدوی وتجلایت روحانی آن ذخیره ی خداوندی، داد سخن داده است:
شاهنشـهی کـه ماشطه ی(۳۵۹) فیضش * * * آراست روی شاهد ایمان را
شاهی کـه پاسبانی درگاهش * * * هست افتخار قیصر وخاقان را
در بارگاه حق نشود مقبول * * * بی حب او عبادت سلمان را
جان عبادت هست تولایش * * * کی خاصیت بود تن بی جان را؟
دست وی، آب وخاک بـه هم آمـیخت * * * بنمود خلق عالم امکان را
پاداش وکیفر ولی(۳۶۰) وخصمت * * * باشد بـه دست «مالک»(۳۶۱) و«رضوان»(۳۶۲) را
این یک، سرای خلد بیـاراید * * * وان یک، فروزد آتش نیران(۳۶۳) را
جز خلقت تو، علت دیگر نیست * * * اندر نخست، خلقت انسان را
گه برفروخت پنجه ی موسی را * * * بنمود خیره، دیده ی هامان را
گه بر خلیل، برد(۳۶۴) وسلامت کرد * * * از باد لطیف، آتش سوزان را
دیری بود کنون کـه به امر حق * * * پنـهان نمود چهره ی تابان را
باید صبور بود بـه هجرانش * * * روز از پی هست این شب هجران را
حکمت، درون قصیده ی مـهدوی دیگری نیز، از کرامات وجودی آن امام منتظر (علیـه السلام) سخن رانده است:
امام بـه حق، حجت عصر، مـهدی * * * نگهبان دین رسول مسدد
مـهین شـهریـاری کـه دربان او را * * * ز رفعت بود پای بر فرق فرقد
بود نظم عالم ز یمن وجودش * * * نگهبان دین خدا از آب وجد
ز عزمش، بساط زمـین شد منظم * * * ز حزمش، اساس جهان شد د
به سطوت چو زدان بـه صولت چو حیدر * * * بـه حشمت نشان دارد از جد امجد
رهین عطایش، چه پیر وچه برنا * * * طفیل وجودش، چه ابیض، چه اسود
تویی آن کـه ادریس درون مدرس تو * * * طفلی کـه خواند همـی درس ابجد
تو را حد من نیست گفتن ستایش * * * کـه یزدانت بخشوده نام محمد(۳۶۵)
ابو الحسن مـیرزا (حیرت) ملقب بـه شیخ الرئیس درون قصیده ای کـه به هنگام اقامت درون سامرا به منظور امام زمان (علیـه السلام) سروده، موارد دیگری از عظمت وجودی آن حضرت را یـادآور شده است:
هنوز درون نظر خلق، خرد مـی آمد * * * کـه پیر عقل، برش کودک سبق خوان(۳۶۶) شد
امام عصر، ولی خدا، کفیل هدی * * * کـه ظل هستی بر خلقت دو کیـهان شد
وجود پاکش کاندر کمال بی همتاست * * * یگانـه بارخدا را، دلیل وبرهان شد
خضر بـه خاک درش چون کـه سود روی نیـاز * * * بـه رهنمونی او، سوی آب حیوان شد
چو اسم پاکش درون خاتم سلیمان بود * * * گرفت اهرمنی خاتم و، سلیمان شد
من ورسیدن کنـه مدیح او، هیـهات! * * * کـه در مناقب او عقل مات وحیران شد(۳۶۷)
(حشمت) شیرازی علی رغم این ه امـی بوده والف را از با نمـی شناخته(۳۶۸)، درون تهنیت مـیلاد حضرت حجة بن الحسین العسکری (علیـه السلام) بـه مطالبی اشاره مـی کند کـه از مردم دانشور وفرهیخه انتظار مـی رود:
حجت قائم، امام حاضر وغایب * * * آن کـه دلش آگه هست سر وعلن را
مظهر یزدان، کـه بی اراده وامرش * * * جان ننماید قبول، جامـه ی تن را
آن شـه مطلق، کـه بی اشاره وحکمش * * * روح نگوید وداع، ملک بدن را
ریزدم از کام درون لؤلؤ شـهسوار * * * چون بگشایم بـه مدحت تو دهن را
نیست عجب داورا! اگر بـه مدیحت * * * «حشمت» بی مایـه داده داد سخن را
مدح تو گویـا کند چو صابر(۳۶۹) وعمعق(۳۷۰) * * * طفل رضیع(۳۷۱) نشستهز لبن را
ای ولی حق! تو را بـه حق محمد * * * حفظ کن از باد فتنـه، خاک وطن را(۳۷۲)
مـیرزا علی رضا (حکیم) ساوجی درون مـیلادیـه ی امام زمان (علیـه السلام) بـه مواردی اشاره مـی کند کـه مرور آنـها به منظور شیفتگان جمال وو جلال مـهدوی مغتنم است:
عید سعید ولادت شـه دین هست * * * روز چنین، بـه ز صد شـهور وسنین(۳۷۳) است
زهره بـه بیت الشرافه صدرنشین هست * * * گاه غیـاب شک وظهور یقین است
نیمـه ی شعبان وروز رحمت یزدان * * * آن کـه به تایید ایزد است، موید
حجت پروردگار وزاده ی احمد
فضل وکمالش نـه حصر دارد ونـه حد * * * حضرت مـهدی خدایگان ممجد
ثانی عقل نخست و، تالی قرآن * * * ذات وی، آیینـه ی هویت مطلق++
دردکش جام عشق مصطبه ی حق
رابطه حکم او، فضای معلق * * * خرگه جاهش، ورای چرخ مطبق
پایـه ی قدرش، فراز ذوره ی کیوان * * * ای سبب کاینات وعلت هستی!++
هستی تو، مایـه ی خدای پرستی
کاخ سما، از تو روی کرده بـه پستی * * * مظهر اسماء حق تویی بـه درستی
وارث علم پیمبری، چو نیـاکان * * * فیض نخست و، جمال عقل نخستین++
مرکز شرع مبین وقائمـه ی دین
زاده ی طاهایی و، سلاله ی یـاسین * * * مـهبط(۳۷۴) وحی خدا وختم وصیین
اصل کرم کوه حلم معنی ایمان * * * آن کـه نـهیبش جبال را بدراند++
تیغ کجش، پشت کفر را بخماند
حکمتش ار مقتضی شود بتواند * * * ماهی ومـه را بـه یکدیگر برساند
تازه ببخشد عظام بالیـه(۳۷۵) را، جان * * * روشنی مـهرو مـه ز نور تو بینم++
صورت هر هست، درون حضور تو بینم
سلطنت حقه، درون نظر تو بینم * * * بس «ارنی» گو، روان بـه طور تو بینم
از همـه مشتاق تر، «حکیم» ثناخوان(۳۷۶)
مـیرزا حسن خان(حضوری) سلماسی (متوفای ۱۳۳۰ ق) درون قصیده ی رسای خود، گوشـه هایی از جلوه های رحمانی امام عصر (علیـه السلام) را برمـی شمارد:
خدای را بنگر درون جمال حضرت او * * * کـه مر خدا را، درون خور بود چو او مرآت
ازو بخواه نجات وازو بجوی مدد * * * کـه اوست غازی هیجا(۳۷۷) وقاضی حاجات
کسی ندید بـه قدر وشرف چو او یزدان * * * بکرد خود را از آن روز بـه شخص او، اثبات
ازوست روزی حیوان وقسمت انسان * * * ازو قوام جماد هست وهم قیـام نبات
هر آن کـه بندد درون خدمتش کمر چون نای * * * عجب مکن ثمرش بـه شود اگر ز نبات
مـهین اماما! بنما «حضوریت» دلشاد * * * بـه حق شافع یوم النشور والعرصات
خدای داند کز بنده ی خدمتی ناید(۳۷۸) * * * جز این کـه مدح سرایمت بـه ز آب حیـات(۳۷۹)
همو درون قصیده های مناقبی دیگری، بـه صفات خدایی آن موعود جهانی اشاره مـی کند کـه برای پرهیز از اطاله ی دامنـه کلام، بـه نقل ابیـات برگزیده ای از آنـها بسنده مـی کنیم:
حجت خدای، قائم عصر، آن کو * * * درون چشم عقل، حاضر ومشـهود است
جز از عطای او نتوان جستن * * * ما را هر آن چه مقصد ومقصود است
زر و، درون ومعادن بحر وبر * * * با جود او، دراهم معدود است
شیطان، ز سجده سر نکشیدی باز * * * دانستی ار جناب تو مسجود است
جز از ره ولایت ومـهر تو * * * راه خدای جویی، مسدود است(۳۸۰)
دارای جهان، حجت قائم، کـه وجودش * * * ایجاد همـه خلق جهان راست سبب بر
آن گوهر فرزانـه آرند بدو فخر * * * آبا بـه نسب اندر وابنا بـه حسب بر
هرچ(۳۸۱) آن حسبش خوانم، هست از حسب افزون * * * هرچ آن لقبش هست، فراتر ز قلب بر
ایمن ز شـهاب سخطش(۳۸۲)، خصم نماند * * * گر کوه شود چرخ وبرآید بـه شعب بر
بر درگه عالیش نگویم کـه سپهر هست * * * دانند ادیبان کـه بود ترک ادب بر
خصم تو برم(۳۸۳) قابل سب(۳۸۴) نیست، کـه او هست * * * چونان عدم ونیست عدم قابل سب بر
تاکار خطیبان بـه جهان خودندن خطبه هست * * * نام تو بود مصدر وآذین خطب بر(۳۸۵)
ختم الائمـه، قائم، مـهدی بن حسن * * * آن حجت خدای وخداوند روزگار
آن کـه آفریده ی حق هست و، خلق را * * * شاید(۳۸۶) بگویم این کـه بود آفریدگار
ای یـادگار احمد مرسل! کـه پیش توست * * * تیغ علی ومصحف احمد بـه یـادگار
حاشا بـه جز تو، بتواند کـه در جهان * * * این را شود مبین(۳۸۷) و، آن را برد بـه کار
نـه مـهر واختران را بی رای تو، مسیر * * * نـه چرخ نیلگون را بی امر تو مدار
ای گوشوار عرش! کـه بی جاه وقدر تو * * * عرش عظیم را نبود قدر گوشوار(۳۸۸)
گرد حصار دهر، یکی باره(۳۸۹) برکشید * * * امنت، کـه نیست حادثه را ره درون آن حصار
ایمن زید ز دست قضا وقدر، اگر * * * آید جهان بـه ظل لوایت بـه زینـهار(۳۹۰)
با قدر رفعت تو، بود قدر چرخ پست * * * با رای روشن تو بود روی مـهر، تار
ای شاه مصطفی حسب ومرتضی نسب! * * * وی کیش ورسم هر دو، ز شخص تو استوار
دانی کـه سالهاست کـه از جان ودل بود * * * درون مدحت تو، بنده «حضوری» ثناگزار
شاید نظر کنی ز ره مرحمت بر او * * * ای جود ومردمـی وسخاوت، تو را شعار(۳۹۱)
ای بـه سخا وسخن، محمد وحیدر! * * * نشر علومت فزون ز جعفر وباقر
ز اول افلاک تسعه خواند منجم * * * دید چو قدر تو، گفت: هذا عاشر!
از پی تقدیم حضرت تو نـهاده * * * هر کـه به هر جا نـهان نموده ذخایر
روی نما، که تا به گاه رد وقبولت * * * کافر، مسلم شوند، مسلم، کافر(۳۹۲)
امام قائم، مـهدی بن حسن کـه نمود * * * چو خاک وآب بـه فرمانش کردگار، آتش
یگانـه حجت روی زمـین، امام زمان * * * کـه همچو آب بر او هست خاکسار، آتش
در آن حصار کـه گیرد معاند تو سپاه * * * برون جهد ز تر وخشک آن حصار، آتش
سفینـه، گرنـه بـه امرش فکند نوح درون آب * * * ز بادبانش سر برزدی شرار، آتش
تو کار، زار کنی بر معاندان یکسر * * * زنی ز تیغ دو سر چون بـه کارزار، آتش
چو بادپای(۳۹۳) تو انگیزد از مصاف، غبار * * * شرار تیغ تو سازد همـه غبار، آتش
چنان بسوزی دجال فتنـه را تو بـه قهر * * * کـه خود نسوزد آن گونـه هیچ خار، آتش(۳۹۴)
آیـا یگانـه چو ایزد، خدای عزوجل * * * بـه قدرت وبه حیـات وبه داد وعلم عمل
قوام دین، بـه تو قائم بود کـه فرموده است: * * * تویی محمد آخر، محمد اول
تو خود عیـان ونـهانی بـه چشم عقل وبه چشم * * * اگر چه نیست چنین، جز خدای عزوجل
خدای، خویش ولی خواند واز تو گشت پدید * * * ظهور سر ولایت، مفصل ومجمل
گر اولیـا ورسل راست، حل فضل وکمال * * * تو درون خوری کـه بدانیمت افضل اکمل
بدیل نیست خداوند را، ولیک تو را * * * بـه قول وفعل توان گفتنش بدیل وبدل
آیـا بـه رزم وسخا، شخص حیدر کرار * * * آیـا بـه علم وعلا، جفت احمد مرسل
زمـین نبود وستاره نبود وچرخ نبودی * * * کـه بودی آگه ز ایجادشان بـه علم ازل
به جز تو نیست بـه گیتی خلیفة فی الارض * * * مصدق تو رسول هست وآیت منزل
تو آفتاب وجودی وظل پرتو توست * * * کـه گشته مـهر درخشان وچرخ را، مشعل
تو گر نبودی، شرع نبی نداشت ثمر * * * کـه بی ولایت تو، بندگی بود مـهمل(۳۹۵)
ستوده حجت قائم، محمد بن حسن * * * کـه پیشوای جهان هست ومقتدای انام(۳۹۶)
ایـا رسیده بـه جایی، کـه آستانـه ی توست * * * بـه رتبه، سدره ی جبریل وقبله ی اسلام
تو را ز ایزد بی واسطه پیـام رسد * * * اگر بـه جد تو، جبریل مـی رساند پیـام
شنیده ام کـه در ارحام نداند چیست * * * بـه غیر علم خداوند، ایزد علام
ولیک دانم این را کـه بی مشیت او * * * محال صرف بود عقد نطفه درون ارحام
به هیچ رو نبرد ره بـه پایـه ی قدرت * * * اگر بپرد که تا حشر، طایر اوهام
فلک بـه طاعت تو کرده پشت خم بـه سجود * * * ملک بـه خدمت تو، کرده راست قد بـه قیـام
ز سر بخواهد افتد بـه پای نعلینت * * * اگر چه عیسی بر آسمان گزیده مقام
تو آنی کـه خدا را هر آن چه مملکت هست * * * نـهاده درون کف داد تواش، زمام مـهام(۳۹۷)
تو آنی کـه چو حیدر همـی بـه تیغ دو سر(۳۹۸) * * * توانی از هم بگسست رشته ی ایـام(۳۹۹)
آن امام حی قائم، کز وجود او بود * * * عرش را قائم قوائم، دهر را امن وامان
حضرت خیر الوصیین کو بـه استحقاق وعدل * * * نام وکنیت بستده(۴۰۰) از خاتم پیغمبران
صاحب الامر، آن کـه بیرون هست از وهم وخیـال * * * بحر جودش را کنار و، قدر وجاهش را کران
دست جبریل امـینش، قاصر هست آستین * * * پای عقل دوربینش، کوته هست از آستان
آز را، اندر زمان باز نشناسد وجود * * * که تا بود جود تو ارزاق خلایق را، ضمان(۴۰۱)
دستگیر نوح وموسی گر نمـی شد لطف او * * * که تا ابد آن ناخدا مـی ماند واین دیگر، شبان
مردمان گویند: بر لوح آن چه بنگارد قلم * * * جبرئیل آرد برت، که تا آگهی یـابی از آن
من همـی گویم: قلم درون قبضه ی فرمان توست * * * آن چه گویی برنگارد، برنگارد هم چنان
شـهر تو گویند: جابلقا وجابلسا بود * * * کاندر آن جایت مکان هست ای خداوند جهان!
حاش لله گر چنین باشد، کـه در فرمان توست * * * هر کجا باشد زمان و، هر کجا باشد مکان
من یقین کردم کـه درگهت، آب بقاست * * * لیک عقل خرده بین گفت: این چه ظن هست وگمان
گران را مـی دهد آب بقا، حال حیـات * * * خاک درگاهش همـی بخشد حیـات جاودان(۴۰۲)
همان کـه در طور چون دید نورش * * * نبی گشت موسی ورست از شبانی
همان کـه نـه نوح ماند ونـه کشتی * * * نمـی کرد اگر لطف او بادبانی
همان کـه تا خاک راهش ببوسد * * * بود منتظر عیسی آسمانی
همان کـه بسپرده بر شخصش ایزد * * * همـه خرج دخل جهان را، امانی
امام زمان، حجة الله قائم * * * کـه نبود چو یزدانش مثل وثانی
امام همامـی کـه باشد ره او * * * صراطی کـه خوانی بـه سبع المثانی(۴۰۳)
عدو ذوالفقارش چو بیند درخشان * * * دهد تن بـه آسیب برق یمانی
تو آن مظهر ایزد بی مثالی * * * کـه اندر جهان وفزون از جهانی(۴۰۴)
مـهدی عصر، حجت قائم، کـه درگهش * * * بس فخرها بـه گنبد خضرا کند همـی
تیغش، اگر شراره بـه بحر اندر افکند * * * آتش ز قعر بحر، هویدا کند همـی
روی جهان بـه دیده ی دشمن کند سیـاه * * * وز خون بـه تنش، جامـه ی حمرا کند همـی
سازد زمـین سپهر وعدو را، بنات نعش * * * چون کارزار با صف اعدا کند همـی
ای صاحب الزمان، ولی حق! کـه کردگار * * * قسطاس عدل را، ز تو بر پا کند همـی
پهلو، بـه درگه تو اگر آسمان زند * * * عفوش نما، کـه خواهش بی جا کند همـی
ای حجت خدا! نشود چون «حضوریت» * * * هر کـه چند شعری، انشا کند همـی(۴۰۵)
نـه پدیدار ونـه پنـهان، ونـه نـهان ونـه آشکار * * * بوالعجب باشد چنین مطلب بـه نزد نکته دان
خویشتن پنـهان و، امرش آشکارا وپدید * * * گویی اندر جسم گیتی، دارد او حکم روان
نیست عرش و، عرش ایزد پایدار از ذات اوست * * * نیست خلد وخرمـی بخشد بـه خلد جاودان
گفتمش: خورشید خوانم، گفت خورشیدم بـه قهر * * * کو چو من باشد هزاران گویش اندر صولجان(۴۰۶)
گر نباشد او، نباشد چرخ وانجمن را مدار * * * گر نباشد او نباشد درون جهان امن وامان
در زمـین باشد مکانش لیکن از قدر وشرف * * * نـه چو او درون زمـین باشد نـه اندر آسمان
رحمت حق، از زمـین بر آسمان بارد همـی * * * زان کـه باشد این زمان، اندر زمـین او را مکان
راستی، را نماند او مگر بر کردگار * * * زان کـه در گیتی بود شخصش نـهان، امرش عیـان
او نـه موسی هست و، سازد امرش از چوب اژدها * * * او نـه عیسی هست و، مـهرش مرده را بخشد روان
نی خطا گفتم کـه عیسی از سپهر چارمـین * * * بر زمـین آید، کـه باشد حضرتش را پاسبان
احمد مختار نبود، حیدر کرار نیست * * * لیکنش چون بنگری نیکو، هم این هست وهم آن
زان کـه داند علم پیمغبر چو پیغمبر ز بر * * * زان کـه بندد تیغ حیدر همچو حیدر بر مـیان
ای «حضوری»! این لعز نبود کـه مـی دانند خلق * * * نیست با این مرتبت جز مـهدی آخر زمان
حجة الله، قائم آل محمد، کز شرف * * * نام وکنیت بستده از خاتم پیغمبران
حضرت ختم الوصیین آن کـه مـی ناید بـه وهم * * * بحر جودش را کنار و، ملک جاهش را کران
تلخ چون زهر مذاب هست آب خضرش درون مذاق * * * هر کـه از خاک درش جوید بقای جاودان
تا بقا باشد مرا، از جان تو را گویم ثنا * * * ای امام راستین ومقتدای راستان(۴۰۷)!
مـیرزا حیدر علی (حاجب) شیرازی (متوفای ۱۳۳۴ ق) اشعار مـهدوی بسیـاری دارد خصوصاً ترجیع بندهای مـهدوی کـه در جای خود از آن یـاد خواهیم کرد.
حاجب شیرازی بـه خاطر سلوک درون راه ولایت علوی، درون توصیف جلوه های جمالی وجلالی حضرت صاحب الامر (علیـه السلام) از مدد باطنی برخوردار شده است:
امام قائم دائم، محمد بن حسن * * * کـه هست ذاتش با ذات لایزال، قرین
ایـا امام هدی! مظهر ظهور خدا! * * * کـه هست مادح ذاتت، خدای حی مبین
پس از ولادتت، آباء وامـهات تمام * * * بمانده اند بـه ظاهر سترون(۴۰۸) وعنین(۴۰۹)
هر آن کـه منکر فضل تو شد، بر او لعنت * * *ی کـه مبغض شخص تو شد، بر او نفرین
گر از کمـین بـه در آیی، بـه کف گرفته کمان * * * قضا دگر نـه کمان گیرد و، قدر نـه کمـین
تو آنی کـه هر آن بـه مدح تو پرداخت * * * کند خدای بـه طبع بلند او، تحسین
تویی کـه زیور توقیع(۴۱۰) تو بود، طاها * * * تویی کـه زینت منشور تو بود، یـاسین
شمـیم خلق تو را، صبحدم نسیم شمال * * * بـه جان خرید، کـه عنبر بر هست ومشک آگین
ز خاتمـی(۴۱۱) بد اگر حشمت سلیمانی * * * تو بی نگینی و، عالم تو راست زیر نگین
هر آن کـه خواست تو را، وقف او بود جنت * * * وگر نخواست تو را، حق او بود سجین(۴۱۲)
* * *
سلطان سریر احدیت، شـه دائم * * * سر دفتر دیوان خرد، حجت قائم
محکم ز وجود او، دین راست قوائم * * * ایزد بـه ظهور او، بنـهاده علائم
شیر فلک از هیبت او هارب وهائم(۴۱۳)
ای از همـه اعلم و، ای از همـه افضل! * * * انگشت تو شد فاتح درهای مقفل
ای کار همـه بی مدد فیض تو مـهمل * * * بگشای ره حق، کـه جهانند معطل
بر بند درون دکه ی هر ملحد ابتر
شاهنشـه اقلیم بقا، مـهدی قائم * * * آن گوهر دریـای شـهامت شـه دائم
آن مظهر یزدان، ولی کامل عالم * * * عالم، همـه محکوم ووجودش همـه حاکم
امرش، همـه جا متقن وحکمش همـه محکم
ای آن کـه به ترویج تو با تیغ دو پیکر(۴۱۴) * * * شاه دو سرا، بدر دجی(۴۱۵)، حیدر صفدر
بر خصم کند حمله، بـه کردار غضنفر(۴۱۶) * * * از کفر کشد کیفر، بی منت لشکر
چونان کـه به روباه بود حمله ی ضیغم(۴۱۷)
(سمایی) سپاهانی از شعرای مطرح دوره ی قاجار، قصیده ی شیوایی بـه اقتفای مسعود سعد سلمان ودر مناقب امام عصر (علیـه السلام) سروده کـه دارای جنبه های مختلفی است. ما ابیـات برگزیده ای از آن را کـه صفات جمالی وجلالی آن حضرت را بـه تصویر کشیده است، به منظور نقل درون این اوراق برگزیده ایم:
ولی عصر، مـهین قادری کـه گر خواهد * * * کشد بـه پستی چرخ و، نـهد بر آتش وآب
بزرگ شاها! آنی کـه پیش حشمت تو * * * دو بنده اند فقیر ومحقر، آتش وآب
خدای خواست مـهین گوهری پدید آرد * * * کـه تربیت دهد از عگوهر، آتش وآب
نخست، گوهر ذات تو را سرشت وسپس * * * ز آب ورنگ وی آمد مخمر، آتش وآب
تو را بـه بوته ی اخلاص، چون زر پاک هست * * * بـه زر پاک نیـاید مظفر، آتش وآب
همـیشـه خواهد خدمت بـه درگه تو کند * * * از آن شده هست به گیتی معمر(۴۱۸)، آتش وآب
بدان عمارت خاکی کـه جایگاه تو نیست * * * نخست باد برد حمله، آخر آتش وآب
زمـین عرفان، کایینـه ی تجلی توست * * * مراد آن کلیم وسکندر آتش وآب(۴۱۹)
مـیرزا علی اکبر (شیدا) شیرازی درون تهنیت عید مولود حضرت ولی عصر (علیـه السلام) قصیده ای دارد کـه با تشبیبی زیبا شروع مـی شود وپس از توصیف فضایل اخلاقی وکرامات وجودی آن حضرت با دعا پایـان مـی یـابد. ابیـاتی از این قصیده ی مـهدوی را مرور مـی کنیم:
خجسته عید سعید شریف حجت حق * * * امام قائم، غوث زمـین، غیـاث زمان
شـهی کـه در فلک منزلت ز مطلع جاه * * * نگشته چون رخ رخشان او، مـهی تابان
شـهی کـه دست قضا، بارگاه اجلالش * * * زند فراتر از ین کارگاهومکان
مـیان واجب وممکن کـه فرق بسیـار هست * * * ز فر مقدمش این ارتباط یـافت بدان!
زمـین ز مقدم او شد بـه سان عرش وسرود * * * زمانـه این که: علی العرش استوی الرحمان
ز حد کون، فراتر بسی پدید ونداد * * * ز آستان جلالش همای وهم، نشان
در اوج سدره ی اجلال او، ز سستی پر * * * شکسته شـهپر جبریل تیز بال، کمان
اگر ز بام جلالش، فرو فتد سنگی * * * بعد از سه قرن دگر بشکند سر کیوان
هر آن مثال کـه رایش دهد، قضا وقدر * * * بـه طوع، سر بگذارند بر خط فرمان
برای قطره ی نیسان جود او، دریـا * * * تمام خویش صدق وار کرده هست دهان
ز درس هیـات او، خواند صفحه ای ادریس * * * ز خوان حکمت او، خورد لقمـه ای لقمان
نظیر او نتوان یـافت، گرچه دیده ی عقل * * * شود دوبین و، یکی را همـی دهد ودو نشان!
شـها! ملکا! ای کـه تیغ خونریزت * * * مـیان باطل وحق هست قاطع البرهان
خوش آن زمان کـه درآیی ز پشت پرده ی غیب * * * تهی کنی زمن از کفر و، پر کنی ز ایمان(۴۲۰)
همو، درون قصیده ی مـهدوی دیگری، پرده ای از شوون ولایتی صاحب الامر (علیـه السلام) را بـه تصویر کشیده است:
سر پنـهانی کـه در آیینـه ی امکان گشود * * * پرده از رخسار و، وجه الله اعظم شد عیـان
حجت قائم، ولی کل، کـه کرد از لامکان * * * با اساس واجبی درون کشور امکان، مکان
آن خداوند قدر قدری، کـه باشد از علو * * * آستانش آسمان و، آسمانش پاسبان
آن کـه کمتر بنده ی درگاه جاهش، از شرف * * * مـی گذارد پای عزت را بـه فرق فرقدان
آن کـه در بحر جلالش، چون فتد کشتی وهم * * * که تا قیـامت گر رود، نتوان رسیدن بر کران
شاهبار همتش را درون فراخی حوصله * * * این دو کونش، کمتر از یک ارزن هست اندر دهان
نیست درون مـیدان هستی، عرض وطول قابلی * * * خنگ(۴۲۱) جاهش که تا به کام دل کند جولان درون آن
یوسف مصر وجود آمد، از آن رو روشن هست * * * بر جمال بیمثالش، چشم یعقوب جهان
ساخت چون مـیزان قهر ولطف او را یـادگار * * * کفه ای آمد حجیم وکفه دیگر جنان
خوانی(۴۲۲) از جود وی آمد چرخ چارم، واندر او * * * قرصه ی نانی هست خور(۴۲۳)، عیسی بود سالار خوان(۴۲۴)
خاک پایش، گوییـا درون چشمـه ی آب بقاست * * * ز آن کـه هر ز او خورد، یـابد حیـات جاودان
ذات پاکت را مثل، درون عالموفساد * * * قصه ی ویرانـه هست و، صحبت گنج روان(۴۲۵)
مـیرزا نصرالله (صبوری) سپاهانی (متوفای ۱۳۵۰ ق) از شعرای مطرح آیینی درون سده ی چهاردهم هجری است. آثار منظوم او از ساختار محکم لفظی وغنای محتوایی برخوردار است. درون اشعار مـهدوی وی، بـه جلوه های جمالی وجلالی وقدرت لایزالی امام عصر (علیـه السلام) عنایت خاصی مبذول شده است. به منظور نمونـه ابیـاتی را به منظور مرور برگزیده ایم:
خوشای کـه به صبح قیـامت، از دل وجان * * * همـی بـه دوستی صاحب الزمان خیزد
شـهنشـهی، کـه اگر بنده ای بـه درگه او * * * ز روی صدق نشیند، خدایگان خیزد
شـهی، کـه در شب مـیلاد او فرشته ی حسن * * * ز عرش، از پی آرایش جنان خیزد
فزون ز حد مکان است، از آن چو ذات خدای * * * بـه لامکان بنشیند، ز لامکان خیزد
اگر تهی شود از فیض او جهان یک دم * * * چو صورتی هست که از قالبش، روان خیزد
جهان ز جای نجنبد، مگر بـه یـاری او * * * کـه تن، ز جای بـه یـارایی روان خیزد
امـید خلق جهانش چو آستین گیرد * * * مراد هر دو جهانش ز آستان خیزد
نـه هر کـه سکه «یـا صاحب الزمان» زد وداد * * * ز سکه اش، شرف صاحب الزمان خیزد
شرف، بـه دست دهنده هست نی بـه سکه سیم * * * فضیلت قلم کاتب از بنان خیزد
به هیچ، حل معمای سر حق نشود * * * اگر نـه ذات شریفت بـه ترجمان خیزد(۴۲۶)
گر چه شیرین سخنانند درون آفاق بسی * * * سخن هر یک از آن دگری شیرین تر
در جهان لیک بـه شیرین سخنی، شـهره نشد * * * بـه جز آن کـه کند نعمت شـه جن وبشر
صاحب الامر، کـه در هر شب قدر از امرش * * * آفرینش را، اندازه کند کار قدر
قیمت مشتی از خاک درش، هشت بهشت * * * صورت خشتی از بارگهش، نـه منظر
عقل درون دایره ی معرفتش، ره نبرد * * * نکند شب پره پیرامن خورشید گذر
شوق دیدارش، درون طور دل روشن دوست * * * دم بـه دم تازه کند قصه ی موسی وشجر
برکند بیخ نفاق از دل آفاق بـه تیغ * * * چون دو انگشت یدالله کـه در از خیبر
تازه تر گردد وخرم تر وخوشتر صد بار * * * دین بـه عهد او، از عهد خوش پیغمبر
من وآنان کـه ستایشگر او همچو منند * * * صله ی مدح، بهشت هست به روز محشر(۴۲۷)
به کاخ عسکری، شمعی برافروخت * * * کـه روشن گشت ازو اجرام مظلم(۴۲۸)
فروزان شمع روی حجة الله * * * کـه دین از احتجاجش گشت محکم
امام حی قائم، صاحب الامر * * * کـه ز امر اوست، ارواح مکرم
گر آدم را نبودی گوهر او * * * نبودی آدمـیت را مسلم
به طوفان، گر نکردی ناخدایی * * * بـه کشتی، نوح کی جان بردی از یم(۴۲۹)؟
هم او بودی بـه ابراهیم، همراه * * * هم او بودی بـه اسماعیل، همدم
که گلشن شد بـه ابراهیم، آتش * * * کـه پیدا بهر اسماعیل، زمزم
اگر نـه نام او نقش نگین داشت * * * جهان کی بود زیر خاتم جم؟
اگر داوود را نگذاشتی او * * * زبان لحن روح انگیز درون فم(۴۳۰)
نیـاوردی بـه اشیـا وجد وحالت * * * بـه آهنگ زبور، از زیر واز بم
جزای دوستان اوست، جنت * * * سزای دشمنان او، جهنم
الا ای آفتاب سایـه ماوا! * * * الا ای آسمان ارض مقدم!
هر آن معجز کـه بودی انبیـا را * * * تو را تنـهاست، ز آدم که تا به خاتم
به خلوتگاه اسرار الهی * * * نباشد هیچ غیر از تو محرم(۴۳۱)
جلال الدین (عنقا) طالقانی (متوفای ۱۳۳۳ ق) دارای یک ترجیع بند مـهدوی هست در دوازده بند وهر بند آن درون چهار بیت بـه استثنای بند آخر کـه پانزده بیت هست واحتمال یک بیت الحاقی درون آن وجود دارد؛ چرا کـه اعداد (۱۲) و(۱۴) به منظور هر مسلمان شیعی یـادآور وجود مقدس امام زمان (علیـه السلام) مـی باشد و(عنقا) مسلماً بـه این نکته عنایت داشته است.
ابیـات معدودی از ترجیع بند مـهدوی عنقا را با بیت ترجیع:
آفتاب وجود، پیدا شد * * * جمله ذرات، آشکارا شد
که عظمت وجودی آن ذخیره ی خداوندی وولایت کلیـه ی آن حضرت را خاطر نشان مـی سازد، مرور مـی کنیم:
شاه هستی، امـیر کل وجود * * * قطب دوران، خلیفه عادل
نور یزدان، محمد بن حسن * * * باشد اسرار عشق را حامل
عارفان را، ز خوان قدسی او * * * مائده ی عشق مـی شود نازل(۴۳۲)
حجت حق، محمد بن حسن * * * قطب دوران، خلیفه ی یزدان
خاتمـی کز تجلی اول * * * گرنـه او بود، مـی نبود نشان(۴۳۳)
ظاهر وباطن جهان روشن * * * شد بـه مـیلاد مـهدی بن حسن
آفتاب وجود ومصدر جود * * * صاحب الامر، پیشوای زمن(۴۳۴)
معنی دین، حقیقت ایمان * * * سر مکنون، خبیر سر وعلن
ز امر او بود کاتش نمرود * * * بر خلیل جلیل شد گلشن(۴۳۵)
نور یزدان، محمد مـهدی * * * حجت وحکمران ملکت حی
ساخت روشن تمام عالم را * * * پرتو روی شعشعانی وی
مـی گریزد ز جیش عدلش، ظلم * * * چون ز باد بهار، لشکر دی(۴۳۶)
همو درون دیگر قصاید مناقبی خود نیز، از این امر مـهم غفلت نورزیده است:
همایون بنده حق، رب عالم * * * وصی خاتم آل اطایب
ولی الله مطلق، دست یزدان * * * صفی الله بر حق، عین(۴۳۷) واجب
ولی الاولیـا، کیـهان خداوند * * * وصی الاوصیـا، سلطان غایب
به قیومـی داور، اوست قائم * * * کـه فرقان هست ومـیزان ومحاسب
شـه واللیل گیسو، والضحی رو * * * مـه انجم حشم، خورشید حاجب(۴۳۸)
حجت بار خدا، پادشـه ملک وجود * * * کز ازل که تا به ابد کاشف اسرار بود
مـهدی بن حسن، آن باعث ایجاد جهان * * * کـه به قلبش همـه اسرار، نمودار بود
بنده ی حق وخداوند همـه مخلوق هست * * * درون همـه کار ودر اطوار چو دادار بود
تابع امر وی این نـه فلک مـینا رنگ * * * زیر فرمان وی این ثابت وسیـار بود
پردگی باشد وبی پرده همـه کار ازوست * * * واندرین پرده بسی نکته ی اسرار بود
هست آیینـه ی رخسار خداوند، بلی * * * چهره ی شاهد ما، آینـه کردار بود
هر کـه او را نگرد، دیده خدا را بـه یقین * * * ای خوش آن کو نظرش قابل دیدار بود
بدر این پرده پندار وببین حق را فاش * * * کـه حجاب نظرت پرده ی پندار بود
در همـه دور وبه هر طور، عیـان یک نور هست * * * جز یکی نیست، اگر آینـه بسیـار بود
این همان نور کزو، آدم خاکی جان یـافت * * * که تا به خاتم همـه زین نور، پدیدا بود(۴۳۹)
مـهدی وهادی خلق، مظهر احمد بود * * * خاتم انوار عقل، شاهد یکتای عشق
خواجه ی ثانی عشر، کوکب دری ذات * * * حضرت مولی البشر، گوهر دریـای عشق
ناظم این نـه طبق، زبده ی آن ماسبق * * * اوست بـه غیب وشـهود، مملکت آرای عشق
عیسی جانبخش را، از دم او زندگی هست * * * مرده دلان را کند، زنده بـه احیـای عشق
موسی سینای جان، محو سنا برق اوست * * * پرتوی از دست اوست، آن ید بیضای عشق
دوره ی افلاک راست بهر چنین روز وشب * * * درون تک وپوی نشاط، هی هی وهیـهای عشق(۴۴۰)
خواجه ثانی عشر، ولی پروردگار * * * پادشـه ذوالعطا، تاجور ذوالمنن
خلاصه ی کاف ونون، نتیجه ی «کنت کنز» * * * عارف غیب وشـهود، واقف سر وعلن
به گوش جانم رسید، بـه شام مـیلاد او * * * ز ماسوای خدا: اذهب عنا الحزن
به کنیت ونام وخوی، بـه سان ختم رسل * * * بـه صولت وعلم وحلم، چون حضرت بوالحسن
مـهر ومـه آسمان، برنده ازو روشنی * * * کـه اوست شمع وجود، هر چه بد جز او، لگن(۴۴۱)
به سان «عنقا» همـی، سراسر اجزای* * * تو را سپاس آورند، جمله بـه هر انجمن
تمامت اولیـا، بـه لطف امـیدوار * * * تمامت انبیـا، بـه حب تو ممتحن(۴۴۲)
فارس بروجردی از شعرای دوره ی قاجار درون قصیده ی مناقبی خود، ابتدا با عنوان مسائل عرافانی وفراخواندن آدمـی بـه سیر وسلوک الی الله به منظور نیل بـه مقام ومنزلتی کـه شایسته ی اوست، فضای شعر خود را منور وعطرآگین مـی سازد، وبا بهره گیری بهنگام از این شرایط مناسب، بـه شمردن فضایل ومکارم اخلاقی حضرت ولی عصر مـی پردازد واز عظمت وجودی آن حضرت سخن بـه مـیان مـی آورد کـه به تبیین ابعاد ولایت مـهدوی کمک مـی کند:
رموز این علوم امروز گردد کشف از آن شاهی * * * کـه رایش روشنی بخشد، رخ مـهر درخشان را
ولی الله اعظم، صاحب ناموس پیغمبر * * * امام قائم، آن شیرازه مر دیوان اکوان(۴۴۳) را
کلوخی گز ز بام قصر جاه او فروافتد * * * بعد از چندین هزاران قرن ساید فرق کیوان را
اگر نـه تربیت کردی بـه زهدان نطفه را لطفش * * * نگشتی منعقد یک نطفه هرگز هیچ زهدان را
پی تالیف اضداد ار نگشتی حکم او جاری * * * کجا ترکیب صورت مـی گرفتی آخشیجان(۴۴۴) را
اگر ذاتش نبودی واسطه، لطف الهی را * * * وگر دستش نگشتی ماشطه(۴۴۵)، رخسار کیـهان را
گسستی ارتباط «کاف» و«نون» از عالم تکوین * * * عدم بر تخته ی امکان کشیدی خط بطلان را(۴۴۶)
شیخ علی (منزوی) از شعرای دوره ی قاجار است. درون آغاز،«محجوب» تخلص مـی کرده وبعد آن را بـه «منزوی» کـه نام فامـیل او بوده هست تغییر داده است. این شاعر آیینی کـه دروت روحانیت بـه سر مـی، اشعار مناقبی بسیـاری درون ستایش آل الله دارد. ما ابیـاتی از یک قصیده ی مـهدوی او را کـه بیشتر رنگ وبوی غزل دارد که تا قصیده وبا وضوع این بخش مرتبط هست جهت ثبت درون این اوراق برگزیده ایم:
قائد راه هدی، نور خدا، مـهدی قائم * * * این مـهین بنده خدا را کـه کند کار خدایی
آن کـه جز شست قدر او نتواند * * * کند از کار فروبسته ی ما عقده گشایی
در برش، فوج ملک بر سر پا از پی خدمت * * * بر درش، خیل شـهان حلقه زن از بهر گدایی
حور، فردا بـه جنان جبهه بـه پای تو بساید * * * گر تو امروز دلا! بر قدمش جبهه بسایی
نبرد که تا به ابد ره بـه در از ظلمت حیرت * * * هر کـه را نور ولایش نکند راهنمایی
چای مـه برج ولایت! کـه ز نور رخ روشن * * * بـه مـه ومـهر درخشنده، تو رخشنده بهایی
خواجه یومکان، مالک ملک وملکوتی * * * سرور جن وبشر، پادشـه ارض وسمایی
کعبه ی حق طلبان، قبله ی ارباب نیـازی * * * مشعر اهل وفا، مروه ی اصحاب صفایی
چشم امـید خلایق، چه بـه دنیـا چه بـه عقبی * * * بـه تو باشد، کـه پناه همـه اندر دو سرایی
من نگویم تو کجایی چو دگر مردم، از آن رو * * * کز تو خالی نبود جایی وتو درون همـه جایی(۴۴۷)
امام خمـینی رحمة الله درون مخمس رسای مـهدوی خود، جلوه های بدیع ولایت مـهدوی را عارفانـه بـه تصویر کشیده است:
مصدر هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر * * * خالق هر شش جهت، نور دل هر پنج مصدر
والی هر چار عنصر، حکمران هر سه دفتر * * * پادشاه هر دو عالم، حجت یکتای داور
آن کـه جودش، شـهره ی نـه آسمان بل(۴۴۸) لامکان شد
مصطفی سیرت علی فر فاطمـه عصمت حسن خو * * * هم حسین قدرت علی زهد ومحمد علم ومـه رو
شاه جعفر فیض وکاظم علم وهفتم قبله گیسو * * * هم تقی تقوا، نقی بخشایش وهم عسکری مو
مـهدی قائم کـه در وی جمع، اوصافی چنان شد
پادشاه عسکری طلعت نقی حشمت تقی فر * * * بوالحسن فرمان وموسی قدرت وتقدیر جعفر
علم باقر زهد سجاد وحسینی تاج وافسر * * * مجتبی حکم ورضیـه عصمت ودولت چو حیدر
مصطفی اوصاف، مجلای خداوند جهان شد
جلوه ی ذاتش بـه قدرت، تالی فیض مقدس * * * فیض بیحدش بـه بخشش، ثانی مجلای اقدس
نورش از «کن» کرد بر پا هشت گردون مقرنس * * * نطق من هر جا چو شمشیر هست ودر وصف وی اخرس(۴۴۹)
لنگ پای عقل درون وصف وی اندر گل، نـهان شد
دست تقدیرش بـه نیرو، جلوه ی عقل مجرد * * * آینـه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
حکم فرمانش محکم، امر گفتارش مسدد * * * درون خصایل، ثانی اثنین ابوالقاسم محمد
آن کـه از یزدان ولی، بر جمله ی پیر وجوان شد
روزگارش گر چه از پیشینیـان بودی موخر * * * لیک از آدم بود فرمانش که تا عیسی مقرر
از فراز توده ی غبرا که تا گردون اخضر * * * وز طراز قبه ی ناسوت که تا لاهوت یکسر
بنده ی فرمانبرش گردید وعبد آستان شد
تا ولایت بر ولی عصر مـی باشد مقرر * * * که تا نبوت را محمد، که تا خلافت را هست حیدر
تا کـه شعر من بود از شـهد چون قند مکرر * * * پوست زندان، رگ سنان ومژه پیکان، موی نشتر
باد آن را کـه خصم جاه تو، از انس وجان شد(۴۵۰)!
تبیین رسالت های جهانی حضرت ولی عصر
یکی از موضوعات مـهمـی کـه در شعر مـهدوی مطرح بوده وهست، بازتاب رسالت های جهانی حضرت ولی عصر (علیـه السلام) بعد از ظهور ودر زمانـه ی استقرار حکومت عدل اسلامـی درون گستره ی این کره ی خاکی است.
این رسالت ها کـه ابعاد جهانی دارد، عبارت هست از:
الف) مبارزه ی بنیـادی وفراگیر با بیداد وبیدادگران درون عرصه ی جهانی.
ب) رویـارویی تمام عیـار با کفر جهانی وایـادی آن
ج) برقراری نظام قسط وعدل واقعی درون گسترده ی جهان.
د) تحقق جهان شمولی دین مقدس اسلام واحیـای ارزش های دینی
ه) برقراری حکومت جهانی اسلام وحاکمـیت فرهنگ اصیل اسلامـی
ز) رسوایی متمـهدیـان وداعیـه داران دروغین مـهدویت وتبیین زشتی وپلشتی دجالان.
برای تجزیـه وتحلیل بیشتر این رسالت های جهانی، ناگزیریم کـه هر یک را بـه صورت جداگانـه وبا ارائه شاهد مثال هایی از اشعار مـهدوی شاعران پارسی زبان عنوان کنیم.
مباررزه بنیـادی وفراگیر با بیداد وبیدادگران درون عرصه جهانی
در آیینـه ی شعر مـهدوی، صحنـه های زیبا ودلنشینی از دوران بعد از ظهور امام منتقم (علیـه السلام) فرا روی شیفتگان منتظر قرار مـی گیرد کـه هر گوشـه ای از آن، شکوه وهیمنـه ی خاص خود را دارد. رویـارویی با ظلم جهانی وبرانداختن ریشـه ی ستم وستم ورزی، از صحنـه های گیرا وتماشایی این مقطع تاریخی است.
محمد آزادگان (واصل) بـه ظلمت ستیزان عالم بشارت مـی دهد کـه عمر شب انتظار بـه پایـان خود نزدیک شده ونشانـه های ظهور آن مصلح جهانی از درون ودیوار عالم آشکار است:
بگو ظلمت ستیزان را کـه عمر شب بـه سر آمد * * * جهان را از ظهور منتظر، آثار پیدا شد
در ودیوار این عالم، نشان از ظلم وکین دارد * * * ظهورش را علایم از درون ودیوار پیدا شد(۴۵۱)
مولانا اهلی شیرازی، زمانـه را به منظور ظهور امام منتقم (علیـه السلام) مساعد مـی بیند وآمدن او را بـه مظلومان عالم بشارت مـی دهد:
مژده باد ای اهل دل! کاینک ظهور مـهدی هست * * * ظلمت علام ز حد شد، وقت نور مـهدی است
در چنین ظلمـی کـه عالم سر بـه سر ظلمت گرفت * * * آن کـه آتش درون زند، تیغ غیور مـهدی است
داد مظلومان زجور ظالان گر شـه نداد * * * ماجرای ما وایشان درون ظهور مـهدی است(۴۵۲)
(بهجت) قاجار از آن نور مـی خوادهد کـه با ظهور خود، بساط ظلم وظلمت را از گستره ی عالم خاکی برچیند:
از حجاب غیب رخ بنمای ای نور خدا! * * * که تا که رفع ظلم ودفع ظلمت از کیـهان کنی(۴۵۳)
مسلماً، ستمـی کـه در ق سالار شـهیدان وشـهدای کربلا رفته است، همـیشـه خاطر آن ذخیره ی خداوندی را بـه خود مشغول مـی دارد وبرای انتقام از عاملان این فاجعه ی بی سابقه، لحظه شماری مـی کند. (حکیم) ساوجی درون مخمس مـهدوی خود بـه همـین مـهم اشاره کرده است:
ای ولی شـهید دشت بلایی * * * منتقم دشمنان خدایی
کی شود از غیب، چهر خود بنمایی؟ * * * عقده ز دل های دوستان بگشایی
خانـه ی سفیـانیـان، نمایی ویران(۴۵۴)
مـیرزا (یحیی) مدرس اصفهانی درون قصیده ی مـهدوی خود، گزارشی از اوضاع نابسامان وستم آلوده زمانـه ی خود را بـه محضر آن حضرت عرضه مـی دارد واز او مـی خواهد کـه به این پریشانی پایـان بخشد:
چو آفتاب جهانتاب، رو متاب از ما * * * کـه روز روشن ما گشته شام تار، امروز
شدند حکمروا فرقه ای کـه جمله ز ظلم * * * بر یزید پلیدند شرمسار، امروز(۴۵۵)
اهلی شیرازی درون قصیده ی عاشورایی خود، درون انتظار خونخواهی حسین بن علی (علیـه السلام) بی قراری مـی کند، واز این کـه در زمانـه ی او گروهی از یزیدیـان زمان بـه کیفر اعمال ستم آمـیز خود رسیده اند، اظهار خشنودی مـی نماید:
بگشای پنجه یـا اسد الله! کـه بر حسین * * * روباه چرخ، حمله بسیـار کرده است
اینک ظهور مـهدی آخر زمان رسید * * * زاین، رایت یزید نگونسار کرده است
بعد از هر هزار ساله بـه شمشیر انتقام * * * حق، لشکر یزید گرفتار کرده است
شکر خدا کـه شاه بـه خونخواهی حسین * * * دل ز بار غصه، سبکبار کرده است(۴۵۶)
حزین لاهیجی درون قصیده ی مـهدودی خود، آن مقدس را بـه داوری فرامـی خواند واز پیشگاه آن حضرت تقاضا مـی کند کـه ستگران را بـه کیفر اعمال ننگین خود برساند:
ای مـهر جان فروز! برآ از نقاب ابر * * * عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش
طرح عمارتی بـه جهان خراب ریز * * * دست زمانـه از ستم بی حساب کش
هنگام داوری است، کنون زال دهر را * * * گیسوکشان بـه محکمـه ی احتساب کش
خالی نما قلمرو ایجاد از ستم * * * خط مسلمـی بـه جهان خراب کش(۴۵۷)
ادیب کرمانی درون یکی از قصاید مناقبی خود، از آن امام منتقم (علیـه السلام) مـی خواهد کـه شاخه ی عصیـان را بشکند وخانـه ی کفر وبیداد را ویران سازد:
خیز وبرون آی ای امام زمانـه! * * * برکن وبنـهال شاخه ی عصیـان
دادگرا! بازگو بـه شحنـه ی عدلت * * * خانـه ی بیداد وکفر سازد ویران(۴۵۸)
مـیرزا محمد (محیط) قمـی ملقب بـه «شمس الفصحاء» از محضر آن حضرت، برکندن ریشـه ی نـهال ظلم وزوال دولت سفیـانیـان را درخواست مـی کند:
ز عدل وقسط، گیتی را بیـاری * * * نـهال ظلم وجور از بیخ بر کن
زوال دولت سفیـانیـان را * * * بـه نامـی باقی خود، سکه برزن(۴۵۹)
مـیر تقی (عندلیب) کاشانی کـه گاهی بـه اقتضای کلام «بلبل» نیز تخلص مـی کرده، دارای اشعار مناقبی رسا وآثار منظوم عاشورایی شیوایی است. او درون یکی از قصاید مناقبی خود مـی گوید:
این ظلمتی کـه روی زمـین را فراگرفت * * * زایل نمـی شود، بدمد گر صد آفتاب
الا بـه یمن مقدم دارای دین وداد * * * خورشید آسمان وزمـین، پور بوتراب
وسپس با بهره گیری بهنگام از صنعت «التفات»، آرزوی قلبی خود را با آن حضرت درون مـیان مـی گذارد:
نوروز، آن دمـی کـه کشی تیغ انتقام * * * بر ظالمان دین کنی از خشم وکین عتاب
از برق ذوالفقار بسوزی بنای کفر * * * جان عدو ز رنج بماند درون التهاب(۴۶۰)
م. ع. م. (پروانـه) ضمن بـه تصویر کشیدن اوضاع پریشان این روزگار، از امام موعود (علیـه السلام) مـی خواهد کـه بر مسند عدل خدایی تکیـه زند ودر مورد ستمگران داوری کند:
شاهباز دین ز هر سو مـی خوری تیری، خدا را * * * طایر بشکسته بال دین حق را شـهپری کن
قاف که تا قاف جهان پر شد ز ظلم ای حجت حق! * * * تکیـه زن بر مسند عدل الهی، داوری کن
تا بـه کی چرخ ستمگر بر مدار ظلم گردد؟ * * * که تا کند اندر مدار عدل گردش، محوری کن
تیغ برکش از نیـام وقصد جان دشمنان کن * * * پای بر زن بر رکاب وحمله های حیدری کن(۴۶۱)
واعظ قزوینی، غزل پرداز پر آوازه ی سبک اصفهانی درون سده ی یـازدهم هجری، جای امام منتقم (علیـه السلام) را درون عرصه ی یکه تازی ظلم، خالی مـی بیند وبر این باور هست که جز با ظهور آن حضرت، گرد بدعت از رخساره ی دین پاک نخواهد شد:
کی شود یـارب! گه اری پای دولت درون رکاب * * * چتر شاهی بر سر از بال وپر روح الامـین
یکه تاز ظلم، مـیدان جهان را بسته هست * * * هست خلای جایت ای لشکر شکن! درون روی زین
دست درون ایـام ما هر چند دست بدعت هست * * * شرع هم دارد ز تو دستی، ولی درون آستین(۴۶۲)
دکتر ناظرزاده کرمانی، درون آرزوی روزی هست که «چشم فرعونیـان» بر «ید وبیضای مـهدوی» خیره شود وآن منتقم الهی، انتقام مستضعفان جهان را از ستمگران بگیرد:
باش کـه فرعونیـان مست ستم ناگهان * * * خیره شود چشمشان از ید وبیضای تو
سوخت ضعیف از ستم، پای بنـه درون مـیان * * * که تا بکشد انتقام، دست توانای تو
بدمنشان را کنون تصفیـه ای درون خور هست * * * وین نکند جز بـه حق، طبع مصفای تو
ظلم جفا گستران چون بـه نـهایت رسید * * * بیخ ستم برکند عدل هویدای تو(۴۶۳)
سلطان محمود متخلص بـه (پروانـه) و(متوفای ۱۳۴۹ ق) بعد ستم ستیزی قیـام جهانی آن مصلح کل را خاطرنشان ساخته است:
گفتم: پیـاده مانده ام از جور روزگار * * * گفتا: بزن بـه دامن آن شـهسوار دست
گفتم که: داد دل بستانم ز جور چرخ * * * گفتا: اگر دهد بر آن شاه، بار دست
گفتم که: دست جور فلک بسته مـی شود * * * گفتا: چو بر گشاید آن شـهریـار دست(۴۶۴)
سمایی سپاهیـانی، صحنـه ی کفرستیزی انقلاب جهانی امام موعود (علیـه السلام) را یـادآور مـی شود:
چو قهر راند بر عادیـان دین مبین * * * مجال راندن ندهد بـه صرصر، آتش وآب
شگفت نیست کـه خسبند درون کریوه ی امن * * * بـه عهد عدلش، مانا(۴۶۵) دو ، آتش وآب
ز چپ وراست بجنبد سپاه بیحد ومر * * * طلایـه ی سپه بیحد مر، آتش وآب
به چرخ افتد تیغ وستاره گردد محو * * * بـه قطب پرد خشت وبه محور، آتش وآب
به گاه حکم تو ای از تو خاک وباد بـه فر! * * * بـه وقت امر تو ای بی تو بی فر آتش وآب
چرا بـه دامن خورشید، گرد ننشیند؟ * * * بر او اگر نفشانی مکرر، آتش وآب(۴۶۶)
محمد آزادگان (واصل) بـه منتظران ظهور آن حضرت بشارت مـی دهد کـه دست انتقام الهی از آستین او بـه در آمده وداد مظلومان را از ستمگران خواهد گرفت:
خلق ستم رسیده ی مظلوم را بگو * * * اینک ز راه، منتقم دادگر رسید(۴۶۷)
محمود شریف صادقی (وفا) جهان را از ستم بیدادگران لبریز مـی بیند واز آن حضرت مـی خواهد کـه با ظهور خود، ستمگران را خلع سلاح کند وشجر مبارک عدل را بـه بار بنشاند:
ای منجی عالم! ستم وجور شد از حد * * * بازآ کـه ز دست متعدی، سپر افتاد
پر مظلمـه شد دهر، بیـا که تا شجر عدل * * * درون سایـه ی جان پرور تو، بارور افتد(۴۶۸)
م.ع.م (پروانـه) شرق که تا غرب عالم را درون چنگال ستم اسیر مـی بیند وگردش فلک را درون مدار ظلم مشاهده مـی کند واز آن امام منتقم (علیـه السلام) مـی خواهد کـه بر مسند «عدل الهی» تکیـه زند وستمگران را بـه کیفر کردار پلشت خویش برساند:
قاف که تا قاف جهان پر شد ز ظلم ای حجت حق! * * * تکیـه زن بر مسند الهی، داوری کن
تا بـه کی چرخ ستمگر بر مدار ظلم گردد؟ * * * که تا کند اندر مدار عدل گردش محوری کن
تیغ بر کش از نیـام وقصد جان دشمنان کن * * * پای زن بر رکاب وحمله های حیدری کن(۴۶۹)
صغیر اصفهانی، زمانـه را درون اثر بیداد، ویرانـه مـی بیند ودر انتظام قدوم «عدل جهان آرایی است» کـه جهان را از بند ستم آزاد سازد:
دست بیداد، جهان ساخته ویران حتما * * * پا گذارد بـه مـیان، عدل جهان آرایی(۴۷۰)
شـهاب تشکری آرانی، صحنـه هایی از رویـارویی امام عصر (علیـه السلام) با ایـادی بیداد وسران ستمگر درون عرصه ی جهانی را بـه تصویر کشیده است:
پی دفاع ستمدیدگان، کمر بندد * * * سر سران ستمکاره، سر بـه سر شکند
به کینـه جویی ویرانی بنای صلاح * * * ز کاخ مفسده، دیوار وبام ودر شکند
بیـا کـه گردن اهریمنان عالم جور * * * بـه تیغ قاطعت ای مـیر دادگر! شکند
شـهاب ثاقب خود را بـه شام تیره فرست * * * کـه جادوی ستم دیو، ازین شرر شکند(۴۷۱)
رویـارویی تمام عیـار با کفر جهانی وایـادی آن
یکی از موضوعاتی کـه در شعر مـهدوی بازتاب گسترده ای داشته است، رویـارویی تمام عیـار قائم آل محمد (علیـه السلام) با کفر جهانی وایـادی آن مـی باشد.
اغلب شاعران آیینی پارسی گو با بـه تصویر کشیدن چهره ی زشت کفر والحاد، از آن مصلح جهانی به منظور پایـان بـه این وضع نابهنجار تقاضای ظهور دارند که تا گرد شرک بت پرستی از چهره ی هستی شسته شود وطلعت نورانی ایمان آشکار شود.
طرب اصفهانی، زمانـه ی بعد از ظهور را روایت مـی کند کـه یکی از آثار آن برچیده شدن بساط ادیـان محرف هست - کـه دستاویز کفرمداران جهانی هست - ورواج «سکه احمدی» از آثار این قیـام جهانی:
در آن دم کـه تیغ دو دم(۴۷۲) بر کف آرد * * * تهی سازد از جان گردان، قوالب
زند بر درم، سکه شرع احمد * * * نماند بجا نـه مجوس ونـه راهب
ز بس ریزد از تیغ، بر خاک هامون * * * شود پشته بر پشته، مرکوب وراکب
گریزند ازو، شیر مردان هیجا(۴۷۳) * * * چنان کز بر شیر، خیل ثعالب(۴۷۴)
فصیح الزمان (رضوانی) شیرازی، تماشایی بودن صحنـه ی پیکار آن امام منتقم (علیـه السلام) را با ایـادی کفر وظلم روایت مـی کند:
چون کشد تیغ: پی رزم بـه هنگام ظهور * * * دارد آن عرصه وآن جنگ، تماشای دگر
مـی کند فاش، خداوند علی اعلی * * * دست وتیغ علی عالی اعلای دگر(۴۷۵)
ملا فتح الله (وفایی) شوشتری، روزی را بـه تصویر مـی کشد کـه در اثر ظهور آن حضرت کفر ونفاق بـه ایمان بدل شود بـه گونـه ای کـه اگر درون «نی» بدمند، صدای «اذان» از آن برخیزد:
نفاق وکفر بـه ایمان بدل شود، کـه اگر * * * بـه نی دمند بر آید از آن صدای اذان(۴۷۶)
علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) از «خداوند حرم» مـی پرسد کـه تا بـه کی حتما «حرم» درون دست نامحرمان باشد و«خانـه ی خدا» بـه «بتخانـه» بدل شود وخانـه های «قدس» پامال «پیلان نجدی» گردد:
ای خداوند حرم! ای محرم اسرار غیب! * * * که تا به کی باشد حرم درون دست این نامحرمان
باز شد بیت الصمد، بیت الصنم یـا للاسف! * * * کاسر اصنام(۴۷۷) کو؟ شاها تویی دست همان
خانـه های قدس حق را، پای پیلان محو کرد * * * خاندان نجد را، ایزد کند بی خانمان!
خانـه هایی را کـه برتر بود از سبع شداد * * * خانـه هایی را کـه بودی رشک جنات ثمان(۴۷۸)
خسروا! صبر وتحمل پیشـه که تا به کی؟! * * * تیشـه بی اندیشـه زن بر ریشـه ی این ظالمان(۴۷۹)!
واعظ قزونی درون اثر استیلای کفر بر گستره ی جهان، پشت محراب را بر دیوار غم مـی بیند واز منبر چون استن حنانـه، صدای ناله مـی شنود وصف های نماز را همانند صف مژگان چشم کور، درهم ونامنظم مـی بیند ووعظ واندرز را درون دل غفلت پیشگان بی اثر مـی یـابد، کـه همـه ناشی از دوری از وجود نازنین آن ذخیره ی خداوندی است:
دست درون ایـام ما هر چند دست بدعت هست * * * شرع هم دارد ز تو دستی، ولی درون آستین
پشت محراب، از فراقت مانده بر دیوار غم * * * چوب منبر، بی تو چون حنانـه دارد صد حنین(۴۸۰)
چون صف مژگان چشم کور مـی آید بـه چشم * * * بی تو صف های نماز، ای پیشوای شرع ودین!
بی تو حرف وعظ درون دل های غلفت پیشگان * * * گشته همچون آتش افسرده، خاکستر نشین(۴۸۱)
دکتر ناظرزاده کرمانی با ذکر این مطلب کـه «صنعت مغرب»، رونق «بازار دین» را شکسته است، امام قائم (علیـه السلام) را «بت آخر» مـی نامد کـه روزی بـه این نابسامانی ها پایـان خواهد داد:
صنعت مغرب شکست رونق بازار دین * * * باز شکستن دهد، رونق کالای تو
تیره بماند جهان، نور نتابد ز شرق * * * که تا ندهد روشنی، روی دل آرای تو
ای همـه نو دولتان، غره بـه جاه وجلال * * * کاش کند جلوه ای، غره غرای تو
از بشر بت پرست، جد تو بت ها شکست * * * بت آخر است، همت والای تو
گوش بشر پر شده هست از خبر این وآن * * * باز چه آید بـه گوش؟ کی رسد آوای تو(۴۸۲)؟
طالب آملی، از آن وجود نازنین مـی پرسد: که تا کی حتما شام ظلمانی کفر، عرض وجود کند وصبح تابناک دین نتواند جلوه گری نماید؟ واز پیشگاه آن حضرت تقاضا مـی کند کـه به قدرت بازوی خدایی، بـه حکومت نیرنگ وکفر پایـان بخشد:
تا چند شام کفر کند عرض تیرگی؟ * * * وزبیم، صبح دین نکند پیرهن دری؟
وقت هست کز نشیمن اقبال مستدام * * * چو خور(۴۸۳)، برون خرامـی با تیغ حیدری
وآن گه بـه سعی بازوی اسلام بر کشی * * * زین روبهان کفر، لباس غضنفری
یک چند گرد معجرشان، مغفری بـه فرق * * * بنمای معجزی کـه کند باز معجری
بشکسته زورقشان را بـه موج قهر * * * وآن گاه، ده بـه دجله ی خونشان شناوری
جمعی کز آن مـیانـه بـه اسلام مایلند * * * فرمایشان بـه جاده ی شرع، رهبری(۴۸۴)
حکیم مـهدی الهی قمشـه ای نیز، نظری همـین خواهش را از محضر آن حضرت دارد:
حال ما مسلمانان، درهم هست وبی سامان * * * درد ما شود درمان، از لبت بـه آسانی
از عطای مسکینان، ملک حسن واحسانت * * * کم نگردد ای منعم! چون عطای رحمانی
راه سخت ومنزل دور، شام تار ومـه، بی نور * * * پای خسته، دل رنجور، رهبرا! تو خود دانی
کار دل شده مشکل، دور کشتی از ساحل * * * روزگار نامقبل، داد ازین پریشانی!
خاطر «الهی» را، از رخت چو ماه افروز * * * کز غمت شب هجران، درهم هست وظلمانی(۴۸۵)
ملک وملکوت را تویی رهبر * * * بر غیب وشـهود هم تو سلطانی
بر کشور شرع مصطفی بنگر * * * ای خسرو تاجدار ایمانی!
این خانـه ی شرع را عمارت کن * * * از لطف، کـه مـی کشد بـه ویرانی
بازآی وبگیر کشور دین را * * * زین گمشدگان تیـه نادانی
بازآ کـه جهان رهانی از ظلمت * * * از شعشعه ی رخت بـه آسانی
ای مـهر سپهر علم ودین! باز آی * * * عالم شده شام تار ظلمانی(۴۸۶)!
(ذاکر) جوهری، گزارشی از نابسامانی اوضاع زمانـه ی کفرآلوده را بـه محضر آن حضرت ارایـه مـی دهد واز آن منتقم الهی درخواست مـی کند کـه جهان را از وجود ناپاکان بپردازد:
تا تو زما روی نـهان کرده ای * * * خون بـه دل پیر وجوان کرده ای
خیز وببین ای شـه دنیـا ودین! * * * کفر، گرفته همـه روی زمـین
عالم ما عالم دیگر شده * * * آینـه دهر مکدر شده
شرع نبی، یکسرده بر باد رفت * * * دین ز کف بنده وآزاد رفت
خانـه ی ایمان، همـه ویران ببین * * * گبر ومسلمان همـه یکسان ببین
خیز وبکش، تیغ دو سر از نیـام * * * ای شـه منصور! پی انتقام
خیز وجهان پاک ز ناپاک کن * * * روی زمـین پاک ز خاشاک کن
ما کـه نداریم بـه غیر از تو * * * ای شـه خوبان! تو بـه فریـاد رس(۴۸۷)
شادروان غلامرضا (قدسی) مشـهدی از غزلپردازان پر آوازه ی معاصر درون سبک اصفهانی، درون مربع ترکیب مـهدوی خود از بی سر وسامانی پیروان قرآن درون زمانـه ی غیبت بـه پیشگاه امام عصر (علیـه السلام) شکوه مـی برد وظهور آن حضرت را آرزو مـی کند:
ما همـه عاشق دلداده وجانانـه تویی * * * رهبر مردم آزاده وفرزانـه تویی
صدف دین خدا را درون یک دانـه تویی * * * قدیم رنجه نما، صاحب این خانـه تویی
خانـه صبر زهجران تو گردیده خراب * * * از ره لطف وکرم منتظران را دریـاب
خاطر آشفته چنین، پیرو قرآن مپسند * * * بی پناه، این همـه افراد مسلمان مپسند
بیش ازین ذلت این جمع پریشان مپسند * * * دوست را، دستخوش فتنـه ی دوران مپسند
تا بـه کی نزدان، بیویـاور باشیم * * * چند از دوری روی تو درون آذر باشیم
سوی ما کن نظری از پی دلداری ما * * * کـه کند غیر تو از مـهر ووفا، یـاری ما؟
تا تو از لطف نیـایی بـه هواداری ما * * * کـه دهد خاتمـه آخر بـه گرفتاری ما؟
ما همـه منتظر مقدم فرخنده ی تو * * * که تا ببینیم مگر چهره ی تابنده ی تو
دل افسرده ی ما را ز غم آکنده ببین * * * مسلین را بـه همـه جای پراکنده ببین
آشنا را بر بیگانـه سر افکنده ببین * * * از غم بی هنری، یکسره شرمنده ببین
چه بگویم کـه تو خود، آگهی از راز نـهان * * * باری آنجا کـه عیـان هست چه حاجت بـه بیـان؟
بی تو ما درون کف بیگانـه گرفتار شدیم * * * خون جگر، از ستم دشمن مکار شدیم
تو سری خور ز هوسرانی اشرار شدیم * * * درون بر خلق جهان، خوارتر از خار شدیم
اجنبی پای چو درون کشور اسلام نـهاد * * * هستی ملت ما را ز جفا داد بـه باد(۴۸۸)
حضوری سلمانی، روزگار بعد از ظهور امام منتقم (علیـه السلام) وتیره بختی دشمنان اسلام را روایت مـی کند:
آن بدین گوید: ببینش جونش احمد بـه بر * * * وین بدان گوید: ببینش تیغ حیدر بر مـیان
تو درفش جد بـه سر، واندر کفت تیغ پدر * * * وز نـهیبت کرده گم راه فلک، آه وفغان
هر دیـاری کاندرو حکم نبی ناخوانده ماند * * * هر حصاری را کـه تیغ مرتضی نگشوده آن
زیر فرمان آوری با حکم وتیغ خویشتن * * * بر نشینی اندر آن، فرمانروا وکامران
دشمنان را بر گلو آویزی از دار ودرخت * * * که تا جهان گردد، سراسر، خود بـه کام دوستان
پیشت از یک سو زده صف، صاحبان دین وداد * * * هم ز دیگر سو، خداوندان شمشیر وسنان(۴۸۹)
امام همامـی کـه باشد ره او * * * صراطی کـه خوانی بـه سبع المثانی(۴۹۰)
عدو، ذوالفقارش چو بیند درخشان * * * دهد تن بـه آسیب برق یمانی(۴۹۱)
مـهدی عصر، حجت قائم کـه درگهش * * * بس فخرها بـه گنبد خضرا کند همـی
تیغش اگر شراره بـه بحر اندر افکند * * * آتش ز قعر بحر، هویدا کند همـی
روی جهان بـه دیده ی دشمن کند سیـه * * * وز خون بـه تنش، جامـه ی حمرا کند همـی(۴۹۲)
روی جهان بـه دیده ی دشمن کند سیـه * * * وز خون بـه تنش، جامـه ی حمرا کند همـی(۴۹۳)
بقای سپاهانی (متوفای ۱۲۶۰ ق) از علمای بنام دوره ی قاجار ومشـهور بـه اشرف الکتاب، درون توصیف رویـارویی امام زمان (علیـه السلام) با ایـادی کفر مـی گوید:
بر کشد چون آتش تیغش زبانـه، ز التهاب * * * همچو تیغ از کام هر مشرک، زبان آید برون
گر وزد باد نـهیبش درون چمن از بید بن * * * جای شاخ وبرگ، شمشیر وسنان آید برون(۴۹۴)
اسکندرخان (بهجت) قاجار، گلزار دین را بـه وجود نازنین امام عصر (علیـه السلام) پویـا وشکوفا مـی بیند وحیـات ایمان را از دم جانبخش او مـی داند وکاخ ظلم وشرک را بـه دست توانای آن حضرت، ویران مـی نگرد:
بود آیین بدو تازه، چو گلبن درون مـه اردی(۴۹۵) * * * بود ایمان بدو زنده، چو خضر از چشمـه ی حیوان
عقاب سهم(۴۹۶) او، بشکسته زاغ شرک را شـهیر * * * سپاه عدل او، کرده هست کاخ ظلم را ویران(۴۹۷)
سلطان محمود (پروانـه) (متوفای ۱۳۴۹) درون قصیده ای مردف بـه ردیف «دست» وبه شیوه ی سوال وجواب، بعد کفرستیزی قیـام جهانی امام موعود (علیـه السلام) را یـادآور مـی شود:
گفتم: ز چهر دین کـه زداید غبار کفر؟ * * * گفتا کـه او، برد چو سوی ذوالفقار دست
گفتم: کـه کارزار کند بر مخالفان؟ * * * گفتا کـه او چو گشاد بر کارزار، دست
حضوری سلماسی، بـه منتظران ظهور حضرت مـهدی (علیـه السلام) بشارت مـی دهد کـه آن ولی خدا، دیـاری از دشمنان دین وآیین را باقی نخواهد گذارد وجهان را بـه چشم آنان تیره وتار خواهد کرد:
مـهدی عصر، حجت قائم کـه درگهش * * * بس فخرها بـه گنبد خضرا کند همـی
تیغش اگر شراره بـه بحر اندر افکند * * * آتش ز قعر بحر، هویدا کند همـی
روی جهان بـه دیده ی دشمن کند سیـه * * * وز خون بـه تنش، جامـه ی حمرا کند همـی
سازد زمـین سپهر وعدو، بنات نعش * * * چون کارزار با صف اعدا کند همـی(۴۹۸)
حاجب شیرازی بر این باور هست که درون قیـام جهانی حضرت مـهدی (علیـه السلام)، حضرت امـیرالمومنان علی (علیـه السلام) بـه یـاری او خواهد شتافت، وبا ذوالفقار خود، دشمنان دین را بـه کیفر خواهد رساند:
ای آن کـه به ترویج تو با تیغ دو پیکر(۴۹۹) * * * شاه دو سرا، بدر دجی، حیدر صفدر
بر خصم کند حمله، بـه کردار غضنفر(۵۰۰) * * * از کفر کشد کیفر، بی منت لشکر
چونان کـه به روباه بود حمله ی ضیغم(۵۰۱)
محمدعلی خان (خرد) کرمانی (متوفای ۱۳۰۰ ق) درون قصیده ی بلند مـهدوی خود، از پیشگاه امام منتقم (علیـه السلام) درخواست مـی کند کـه پا درون رکاب نـهد وکار را درون عرصه ی کارزار بر دشمنان دین زار سازد.
امروز درون زمانـه، شـهنشاها! * * * نبود خدیو غیر تو، کیـهان را
در کفه ی ولای تو سنجیدند * * * هر جا ز حق وباطل مـیزان را
تیغ کج تو، درون همـه آفاق * * * آورده هست رایت ایمان را
تا بفکنی تو، تخم عدالت را * * * که تا برکنی تو، ریشـه طغیـان را
آور نگون تو رایت فرعونی * * * درهم تو لشکر هامان(۵۰۲) را
ای شیر حق! دمـی ز پی هیجا(۵۰۳) * * * درون زیر ران بیـاور یکران(۵۰۴) را
آور بـه کارزار، یکی جولان * * * که تا کار، زار گردد عدوان را
خصمت، ز بیم خشم تو درون هیجا * * * بس بر جگر فشارد دندان را
گر سر طلب کند ز عدو، تیغت * * * تسلیم وی ز بیم کند جان را(۵۰۵)
م.ع.م (پروانـه) بی قراری خود را از بـه درازا کشیدن ایـام غیبت آن ذخیره ی خداوندی، نشان مـی دهد واز آن موعود جهانی (علیـه السلام) مـی خواهد کـه با قیـام الهی خود، اوضاع نابسامان مسلمانان وسلطه ی کفر جهانی پایـان دهد:
تا بـه کی از دوری ماه رخت کوکب شمارم؟ * * * چرخ دین را مـهر شو، درون آسمان روشنگری کن
شاهباز دین، ز هر سو مـی خوری تیری خدا را * * * طایر بشکسته بال دین حق را، شـهپری کن
موج بحر کفر، پهلو مـی زند بر ساحل دین * * * نوح شو، طوفان بـه پا کن، فلک دین را لنگری کن
تا نداده حق پرستی، جای خود بر بت پرستی * * * بت شو چون خلیل و، دفع خوی آزری کن
کفر را، از ریشـه بر کن، ظلم را از بن برافکن * * * برق شو، از دشمنان خرمن بسوزان، تندری کن(۵۰۶)
مرحوم علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) اوضاع زمانـه را به منظور ظهور امام منتظر (علیـه السلام) مناسب مـی بیند واز این کـه «کعبه ی دل ها» را «بتخانـه» مـی بیند، دل نگران هست وبر این باور هست که زمان برافراشتن پرچم اسلام وانتقام مولی الن اباعبدالله الحسین (علیـه السلام) فرا رسیده است:
ای رخت قبله ی توحید و، درت کوی امـید * * * که تا به کی کعبه ی دل ها همـه بیت الوثن است(۵۰۷)؟
کعبه ی درگه تو، قبله ی ارواح وعقول * * * خاک پاک ره تو، سجده گه مرد وزن است
ای کـه در ظل لوای تو کند گردون جای * * * نوبت رایت اسلام برافراشتن است
ای ز شمشیر تو از بیم، دل دهر دو نیم! * * * گاه خونخواهی شاهنشـه خونین کفن(۵۰۸) است(۵۰۹)
عباس (حداد) کاشانی، «فتح وظفر» را ره آورد «شمشیر مـهدوی» مـی شناسد کـه سرانجام، ریشـه ی دشمنان دین را خواهد زد وبساط کفر را خواهد برچید:
این همان هست که گر تیغ کشد روز نبرد * * * از سر تیغ کجش، فتح وظفر مـی ریزد
ز تبرای عدوی تو، تبر را دیدم * * * ریشـه خصم بداندیش تو، برمـی ریزد(۵۱۰)
همو آمادگی خود وامت اسلامـی را - درون آستانـه ی ظهور حضرت مـهدی (علیـه السلام) - به منظور قلع وقمع دشمنان کافرکیش اعلام مـی دارد؛ چرا کـه امام خویش را مـی شناسد ومـی داند کـه باید کدام پرچم را درون اهتزاز درآورد:
از به منظور قلع وقمع دشمنان کفرکیش * * * از دم شمشیر بران، تیزتر گردیده ایم
ما امام خویش را حداد! مـی دانیم کیست * * * درون نظربازی، عجب صاحبنظر گردیده ایم(۵۱۱)
دکتر قاسم رسا، یورش سپاه مـهدوی را با فرار سپاه کفر مـی بیند وقیـام مـهدی موعود (علیـه السلام) را با از پا نشستن فتنـه وغوغا همزمان:
تو گر لشکر برانگیزی، سپاه کفر بگریزد * * * تو گر از جای برخیزی، نشیند فتنـه وغوغا(۵۱۲)
طرب اصفهانی، گوشـه ای از صحنـه ی رویـارویی آن حضرت را با کفر جهانی بـه تصویر کشیده است:
روزی کـه بر کف آرد آن تیغ حیدری * * * جبریل برفرازد بر فرق او لوا
چون شیر خشمناک درآید بـه دشت کین * * * از کشته پشته سازد، درون عرصه ی غزا
گریـان قضا ببینی، درون ماتم قدر * * * مویـان قدر بیـابی، بر کشته ی قضا(۵۱۳)
همو درون قصیده ی مناقبی دیگری، از این کـه همـه ی مردم بـه سمت گمراهی گرویده اند وبیگانگان بر گستره ی جهان حکومت مـی رانند، شکوه دارد وظهور آن حضرت را تقاضا مـی کند که تا بساط ادیـان محرف را برچیند:
همـه خلق گمراه و، او هست هادی * * * همـه خصم مغلوب و، او هست غالب
چو مرفوع، اعلام توحید سازد(۵۱۴) * * * کند جمله مخفوض، دین نواصب(۵۱۵)
در آن دم کـه تیغ دو دم بر کف آرد * * * تهی سازد از جان گردان، قوالب
شـها! خلق رفتند از دست یکسر * * * برون آی ای مظهر لطف واجب!
اجانب گرفتند ملک جهان را * * * ببر از مـیان، این رسوم اجانب
کند منقبت جبرئیل امـینت * * * «طرف» کیست کت(۵۱۶) دم زند از مناقب(۵۱۷)؟
مـیرزای نوغانی خراسانی این امـید را دارد کـه شمشیر انتقام حضرت مـهدی (علیـه السلام) را کـه از نیـام دادخواهی بیرون خواهد آمد، هم قامت دین را راست واستوار سازد وهم قامت عاشقان جمال مـهدوی را کـه در زیر بار هجر خمـیده است:
ای دست خدا! دست برآور کـه ز دشمن * * * بس ظلم بدیدیم وبسی طعنـه شنیدیم
شمشیر کجت راست کند قامت دین را * * * هم قامت ما را، کـه ز هجر تو خمـیدیم(۵۱۸)
دکتر قاسم رسا، حمایت آن وجود مقدس را از دین حق خواستار مـی شود؛ چرا کـه پایمال فتنـه وشر گردیده هست ومـی داند کـه اگر آن حضرت بر سپاه خویش فرمان راند، لشکر کفر خواهد گریخت واگر قیـام کند، فتنـه از پای خواهد نشست:
بیـا ای خسرو خوبان! حمایت کن تو از قرآن * * * کـه شد پامال دین حق، ز شر وفتنـه ی اعدا
تو گر لشکر برانگیزی، سپاه کفر بگریزد * * * تو گر از جای برخیزی، نشیند فتنـه وغوغا
بیـا ای کشتی رحمت! کـه دنیـا گشته طوفانی * * * چو کشتیبان تویی ما را، رهان از دریـا(۵۱۹)
شـهاب تشکری آرانی، ضمن اشاره بـه یکه تازی آن امام منتقم (علیـه السلام) درون عرصه جهانی به منظور براندازی اساس فتنـه وکینـه وکفر، پرده هایی از شرارت کفر جهانی را بازگو مـی کند:
روا مدار اماما! کـه سنگ دشمن دین * * * دل چو آینـه ی دوست، بیشتر شکند
روا مدار اماما! کـه قوم مستکبر * * * حریم حکم خدا را، بـه زور وزر شکند
روا مدار اماما! کـه امت صهیون * * * ز مـیزبان عرب، دست وپا وسر شکند(۵۲۰)
برقراری نظام عدل وقسط واقعی درون گستره جهان
بدون شک، از مـهمترین ره آوردهای قیـام جهانی امام موعود (علیـه السلام) استقرار نظام عدل وقسط اسلامـی درون گستره ی کره ی خاکی است. حکومت کوتاه وزودگذر امـیرمومنان علی (علیـه السلام) نمودی از حکومت عدل مـهدوی بود کـه ارائه شد؛ ولی مردم ناسپاس وحق ناشناس آن زمانـه خصوصاً کوفیـان شامـی مشرب، عدل علوی را تحمل ند وستم بنی امـیه را بـه جان پذیرا شدند.
شاید درون پیشینـه ی شعر مـهدوی، شعری بـه جامعین شعر مـیرزا حیدر علی (حاجب) شیرازی کـه در سنـه ی ۱۳۳۴ ق بدرود حیـات گفته است، درون مورد نظام مـهدوی مبتنی بر عدل وقسط اسلامـی وجود نداشـه باشد. ابیـاتی از این قصیده ی مـهدوی را مرور مـی کنیم:
کیست کـه پیغام من بـه اهل ایران برد؟ * * * بلکه ز ایران زمـین، بـه خلق کیـهان برد؟
غیر صبا نیست، کـه مژده ی عدل وصلح * * * تحفه بـه ایران دهد، هدیـه بـه توران برد
آن کـه ز مصر کمال، بوی قمـیص(۵۲۱) وصال * * * ز یوسف بی مثال، بـه پیر کنعان برد
مژده ی صلح وصلاح، وعده ی فوز وفلاح * * * ز آذرآبادگان که تا به خراسان برد
هم گذرد از عراق، بـه یزد وکرمان رسد * * * بوی بهی از جهان سوی سپاهان برد
گاه بـه مازندران وزد بـه هر خشک وتر * * * بعد گل فضل وکمال بـه خاک گیلان برد
برایب شرف وزد بـه اهواز وفارس * * * بـه زلف خوبان تند، مشک فراوان برد
گه بـه اروپا رود، گاه بـه اسپانیـا * * * درون همـه شـهر ودیـار، مژده ی احسان برد
ز سر حد آسیـا بـه ینگه دینا(۵۲۲) رود * * * بـه خاک افریقیـه(۵۲۳) کار بـه سامان برد
به روس تازد سمند، بـه روم گیرد عنان * * * سر خط آزادگی، نزد دو سلطان برد
پیک صبا را ز مـهر غبار بنشان ز چهر * * * گوی کـه تا حرف حق، بـه اهل ایمان برد
نـهد بـه پاریس رو، کند ز لندن گذر * * * گل سعادت شمـیم، درون دو گلستان برد
ازدریـای هند که تا به خط مصر وچین * * * بـه درد درماندگان، زلطف درمان برد
هم بـه هواخواه جنگ، فرقه ی بی نام وننگ * * * گوید کاین خنگ لنگ، کیست ز مـیدا برد؟
آلت ناریـه را، کیست درون آب افکند؟ * * * سلاح جبریـه را، کیست بـه جبران برد؟
تحفه ی خاک اروپ(۵۲۴) چیست؟ تفنگ هست وتوپ * * * هلاکه این تحفه را، باز بـه آنان برد
از سر صلح وصلاح، وز ره خیر وفلاح * * * مژده ی نزع(۵۲۵) سلاح، بـه خلق دوران برد
عدل جهاندار شد، ظلم نگونسار شد * * * ازین بشارت زمـین، کلاه کیوان برد
سیلی از صلح کل، رستم دستان خورد * * * گردن درون قید عدل، سام نریمان برد
صبا چو از این سفر، خوش بـه سلامت رسد * * * دامن دامن عبیر، خدمت شعبان برد
«انجمن قدس» را، خدمت شایـان کند * * * ازین ثواب عظیم، فیض نمایـان برد
«انجمن مـهدوی»(۵۲۶) هست که خاک درگاه او * * * باد صبا سرمـه وار، بهر سلیمان برد
نیمـه ی شعبان بود، جهل بـه زندان بود * * * خضر از ین بزم راه، بـه آب حیوان برد
به خاک خاقانی(۵۲۷) ار، برد نسیم سحر * * * بـه سر نـهد بنده وار، بـه شاه شروان برد
کمال دین(۵۲۸) را سزد کز پیب کمال * * * بـه اصفهان بوی جان، ز خاک تهران برد
شعر مگو، جان بگو، جوهر ایمان بگو * * * کـه بیت بیتش، ملک بـه عرش رحمان برد
مدحت مـهدی ستی کـه راویـان ورا * * * تحفه یکی سر دهد، هدیـه یکی جان برد
سید والا تبار، حجت پروردگار * * * کـه حاصل از طبع او، قلزم وعمان برد
قائم قیوم فرد، کـه فضله ی خوان او * * * عیسی مریم خورد، موسی عمران برد
مالک ملک ملوک، کز ره سیر وسلوک * * * رنگ ظنون وشکوک، ز لوح ایقان برد
ای گهر بحر جود! خسرو غیب وشـهود! * * * کـه آسمانت سجود، بـه قصر وایوان برد
معنی شـهد ورطب، ز شعر «حاجب» طلب * * * کـه لذت از شعر من، طبع سخندان برد(۵۲۹)
حکیم ساوجی، آرزوی روزی را مـی کشد کـه قائم آل محمد (علیـه السلام) شمشیر عدالت را بر کف، پرچم فتح وظفر را بر بام آسمان بـه اهتزاز درآورد وبساط عدالت را درون گستره ی زمـین بگستراند وکره ی خاکی را از ظلمت ضلالت رهایی بخشد وانتقام خون شـهدای کربلا را از دشمنان دین بگیرد:
خوش بود آن دم کـه تیغ عدل کشانی * * * رایت(۵۳۰) النصر لی(۵۳۱)، بـه ماه رسانی
خنگ(۵۳۲) سبک بر عدوی دین بجهانی * * * حمله ور آیی، صفوف کفر درانی
تیغ کجت، حجتی هست قاطع برهان
بر بـه زمـین گستری بساط عدالت * * * پاک کنی نطع خاک(۵۳۳) را ز ضلالت
پاکدلان را تهی کنی ز ملالت * * * افسر پیغمبری بـه سر ز جلالت
در بـه یمـینت، عصای موسی عمران
ای کـه ولی شـهید دشت بلایی * * * منتقم دشمنان خون خدایی
کی شود از غیب، چهر خود بنمایی * * * عقده ز دل های دوستان بگشایی
خانـه ی سفیـانیـان نمایی ویران(۵۳۴)
حضوری سلماسی درون قصیده ی مـهدوی خود، بعد از خزانیـه ای زیبا وشاعرانـه بـه برقراری عدالت درون گستره ی گیتی وبر چیدن بساط نادانی بـه دست توانای مـهدی موعود (علیـه السلام) اشاره مـی کند:
پر از عدل سازد همـه روی گیتی * * * بـه حکم ولایت، بـه صاحبقرانی
ز گنج اندر آرد دو مار و، زندشان * * * بـه نار، از سر قهر وز قهرمانی
همـی پاک سازد مقام اعالی * * * ز خبث(۵۳۵) جهالت، ز رجس(۵۳۶) ادانی
الا که تا هماره درون ایـام پیری * * * بـه دل بگذرد آرزوی جوانی
به گاه ظهور وبه هنگام غیبت * * * ابا(۵۳۷) فر یزدان کنی زندگانی(۵۳۸)
همو درون قصیده ی مناقبی دیگر بـه این مطلب اشاره مـی کند کـه مـیزان عدل الهی بـه دست توانای حضرت ولی عصر (علیـه السلام) برپا خواهد شد:
ای صاحب الزمان! ولی حق! کـه کردگار * * * قسطاس عدل را، ز تو بر پا کند همـی
پهلو بـه درگه تو اگر آسمان زند * * * عفوش نما، کـه خواهش بیجا کندی(۵۳۹)
مـیرزا نصرالله (صبوری) اصفهانی از این کـه به نام «عدل»، جهان رو بـه ویرانی نـهاده وستمگران بی محابا بر اریکه ی قدرت تکیـه زده اند، شکوه مـی کند واز آن حضرت مـی خواهد کـه آنان را بـه کیفر برساند:
به دامن تو بود دست بندگان خدای * * * تو خواه دست خدا باش وخواه دامان باش
به نام عدل، جهان شد ز ظلم وجور خراب * * * بـه اسم ظلم، تو معمار عدل واحسان باش
به ذوالفقار بزن دست وپای کن بـه رکاب * * * نـهنگ لجه ی دریـای خون قربان باش
پناه قرآن، هر حجتی بـه عصری هست * * * کنون کـه حجت عصری، پناه قرآن باش(۵۴۰)
ملافتح الله (وفایی) شوشتری آرزوی روزی را مـی کند کـه با ظهور آن حضرت، ظلم وتعدی از عرصه ی کره ی خاکی رخت بربندد وبا استقرار عدالت، گرگ از گله نگاهبانی کند:
خوش آن زمان کـه آید برون ز مکمن غیب * * * شود جهان همـه از یمن مقدمش چو جنان
ز جور وظلم وتعدی، جهان شود ایمن * * * بـه عهد عدلش گردد زمانـه، امن وامان
که آشیـانـه کبوتر کند بـه چنگل(۵۴۱) باز! * * * بـه گله، گرگ شود پاسبان بـه جای شبان(۵۴۲)
مـیرزا داراب بیک «جویـا» تبریزی درون توصیف زمانـه ی عدل مـهدوی بـه این امر بسنده مـی کند کـه بعید نیست تیری کـه در ترکش کبک دری قرار داد از جنس پر شـهباز باشد؛ همان مرغ تیزبالی کـه به خون کبک دری تشنـه است:
مسند آرای امامت، مـهدی هادی کـه هست * * * چون شـه مردان بـه ذات او مسلم سروری
آن کـه گر سازند درون ایـام عدل او بجاست * * * از پر شـهباز، ترکش(۵۴۳) کبک دری(۵۴۴)
طالب آملی نیز درون به تصویر کشیدن حکومت عدل مـهدوی از شیوه ی بیـابانی جویـای تبریزی سود جسته است:
فتوای او کـه نسخه ی عیسای ملت هست * * * جان ها دمـیده درون تن شرع پیمبری
تا فرش عدل او شده زینت گر زمـین * * * برچیده دست ظلم، بساط ستمگری
عاجز چنان قوی شده اکنون کـه روبهان * * * گسترده اند فرش ز نطع غضنفری(۵۴۵)
جا کرده درون جبلت شاهین ز عدل او * * * وهمـی کـه بود لازم طبع کبوتری(۵۴۶)
علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) از آن آفتاب عالمتاب آسمان امامت وولایت، تقاضای بر دمـیدن از افق معدلت دارد وجز ساحل عنایت آن بزرگوار مامنی نمـی جوید:
ای قبله ی عقول! کـه اهل قبول را * * * جز کعبه ی تو، ملتزم ومستجار نیست
امروز درون قلمرو توحید سکه زن * * * غیر از تو ای شـهنشـه والاتبار نیست
با یکه تاز عزم تو زانو دو که تا کند * * * این توسن سپهر کـه هیچش قرار نیست
ای صبح روشن! از افق معدلت درآی * * * ما را زیـاده طاقت این شام تار نیست
ما را ز قلزم فتن آخر الزمان * * * جز ساحل عنایت ولطفت، کنار نیست
غیر از طواف کوی توای کعبه ی مراد! * * * هیچ آرزو درین دل دل امـیدوار نیست(۵۴۷)
مـیرزا علی اکبر (شیدا) شیرازی ملقب بـه مسرور علی، صحنـه ای کارزار حضرت مـهدی (علیـه السلام) وآثار هیبت را بـه هنگام بـه تصویر مـی کشد وبر این باور هست که درون زمانـه ی حکومت عدل مـهدوی، کبوتر درون زیر بال هما با آسایش خاطر آشیـان خواهد گرفت:
شرار تیغ تو تابد اگر بـه جانب بحر * * * صدف بـه جای درون از خوف پرورد مرجان
ز خاک معرکه کـه در روز رزم سرمـه ی مرگ * * * قضا بـه چشم عدویت کشد، بـه مـیل سنان
شـها! مـها! ملکا! ای کـه تیغ خونریزت * * * مـیان باطل وحق هست قاطع البرهان
ز پاس شحنـه ی عدلت کبوتری گیرد * * * بـه زیر بال هما با فراغ بال، مکان(۵۴۸)
جلال الدین ابوالفضل (عنقا) طالقانی (متوفای ۱۳۳۳ ق) درون هفتمـین بند از ترجیع دوازده بندی مـهدوی خود، حکومت عدل امام قائم را بر هم زننده ی بساط ستم درون عرصه ی جهانی معرفی مـی کند:
ای شـه عشق وشاهد چالاک! * * * ای منزه ز حیز ادراک
از تو، تاثیر ثابت وسیـار * * * وز تو، بر پا عناصر وافلاک
هست درون حکم تو، قضا وقدر * * * هست درون امرت از سمک بـه سماک
عدل تو، بیخ ظلم خواهد کند * * * پاک روبد ازین چمن، خاشاک
هر کـه پیچد سر از طریق هدا * * * عرضه ی تیغ تو شود، بی باک(۵۴۹)
فارس برجرودی درون زمانـه ی حکومت عدل مـهدوی، «سندان» را از آسیب «پتک» درون امان مـی بیند:
زند گر شحنـه ی عدل بـه عالم بانگ آسایش * * * کجا پتک آورد زهره کـه کوبد فرق سندان را(۵۵۰)؟
شادروان صادق سرمد، لحظه لحظه ی روزگاران ظهور را مرور مـی کند ودر هر کجا کـه کوکبه ی عدل مـهدوی، پرچم افراشته، از عرصه ی مظلمـه، مـهد امان ساخته هست وبر این باور هست که پیروان راستین امام موعود (علیـه السلام) نـه تنـها زیر بار ظلم نمـی روند، کـه داد مظلومان را از ستمگران مـی گیرند:
هر کجا کوکبه ی عدل تو پرچم افراشت * * * عرصه ی مظلمـه را مـهد امان ساخته ای
هر کـه شد پیر تو، پیروی از ظلم نکرد * * * کـه ز بیدادگرش، دادستان ساخته ای
صاحب امری واز حکم تو بیرون نبود * * * آن چه درون دایره یومکان ساخته ای
تو بـه خود قائم و، قائم بـه تو عالم، کـه جهان * * * قائم از عدل، کران که تا به کران ساخته ای
حجت بالغه ی عقلی ودر روی زمـین * * * پیرو حکم خود، اعصار وزمانـه ساخته ای(۵۵۱)
طرب اصفهانی، صحنـه ای از حکومت عدل مـهدوی را بـه تصویر مـی کشد کـه آهوان بیـابان از شیر درنده، شیر مـی نوشند:
از عدل وداد پر کند آن گونـه روی خاک * * * کز شیر شرزه، شیر خورند آهوان غذا
بی حکم او نبارد از آسمان مطر(۵۵۲) * * * بی امر او نروید از خاکدان، گیـا(۵۵۳)
مرحوم علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) اوضاع نابسامان زمانـه ی خود را کـه ناشی از سلطه ی اجانب وکفر جهانی بر گستره ی خاکی است، بـه محضر امام زمان (علیـه السلام) گزارش مـی دهد ومسند دادخواهی وسریر حکومت جهان یرا زیبنده او مـی داند:
ای معدلت پناهی! هنگام دادخواهی * * * اورنگ پادشاهی، شایـان بود شما را
انگشتر سلیمان، شایـان اهرمن نیست * * * کی زیبد اسم اعظم، دیو ودد دغا را؟
از سیل فتنـه ی کفر، اسلام تیره گون هست * * * دین مبین زبون هست در پنجه ی نصارا
ای هر دل از تو خرم! پشت وپناه عالم * * * بنگر دچار صد غم یک مشت بینوا را(۵۵۴)
خاتمـی نوری، وجود نازنین آن مظهر عدل خداوندی را، ذات عدالت مـی شناسد وبرپایی مـیزان عدل را زیبنده ی او مـی داند واز وی مـی خواهد کـه با دادخواهی خود، ایران وگستره ی جهان را از زلال عدل سیراب سازد:
ای مالک ملوک جهان! برخیز * * * خواهد چنین جهان چو تو سلطان را
عجل علی ظهورک یـا مـهدی! * * * که تا انس وجان برد ز تو فرمان را
مـیزان عدل بر تو بود قائم * * * شاهین تویی دو کفه ی مـیزان را
با عدل وداد خویش بیـارایی * * * دنیـا، بـه ویژه کشور ایران را(۵۵۵)
شمس الفصحاء (محیط) قمـی، زمانی را به منظور حکومت عدل مـهدوی مناسب مـی داند کـه گستره ی خاک از بیداد ستمگران، آبستن انقلاب باشد وبا ظهور آن حضرت، بساط فرعونیـان برچیده شود:
مـهدی ولی قائم وموعود ومنتظر * * * آخر امام ویـازدهم نجل بوتراب
عنوان آفرینش وفهرست کن فکان * * * کز دفتر وجود بود فرد انتخاب
با پایـه ی عنایت او پاید آسمان * * * درون سایـه ی حمایت وی تابد آفتاب
گیرد ز عدل ودادش آرام، روزگار * * * از ظلم وجور گیرد هر گاه انقلاب
درمانده ام، اغثنی یـا صاحب الزمان! * * * یـا خاتم الائمـه ویـا تالی الکتاب(۵۵۶)!
تحقق جهان شمولی دین مقدس اسلام واحیـای ارزش های دینی
یکی از رسالت های جهانی قایم حضرت مـهدی (علیـه السلام)، حاکمـیت اسلام بر جهان واحیـای ارزش های دینی است، وتحقق این امر مـهم جز بـه قیـام آن مصلح جهانی امکان پذیر نیست.
بقای سپاهانی درون قصیده ای کـه به مناسبت مـیلاد امام عصر (علیـه السلام) سروده، بـه این مـهم پرداخته وابیـاتی از آن را بـه وصف حکومت جهانی آن حضرت اختصاص داده است:
مـهدی هادی کـه گشت از گل رویش * * * عرصه ی عالم، پر از شقایق نعمان
مصح تایید را، جبینش تفسیر * * * نامـه ی ایجاد را، وجودش عنوان
جز بـه مرادش، قدر ندارد قدرت * * * جز بـه رضایش قضا ندارد فرمان
عدل وامان بسته با ظهورش مـیثاق * * * فتح وظفر بسته با حسامش(۵۵۷) پیمان
امن وسلامت بـه روزگار شـهودش * * * هر دو برآرند سر ز خاک گریبان
شرک وشقاوت، ز دورباش(۵۵۸) ظهورش * * * هر دو بپوشند رخ، بـه پرده ی خذلان
از بعد روزی، کـه بر گرفته شب جهل * * * روی زمـین را همـه بـه قیر وبه قطران
تابد خورشیدوار از افق غیب * * * زنگ ضلالت بشوید از رخ کیـهان
زیر لوایش، بسیط مشرق ومغرب * * * زیر سپاهش، بساط کوه وبیـابان
خیمـه ی اجلال او، براز بر گردون * * * قبه ی خرگاه او، براز بر کیوان
گیتی گردد ز فرط امن وسلامت * * * خرم وآراسته، چو روضه ی رضوان
چون بر نور سهیل، کرمک شبتاب * * * کفر پذیرد فنا ز قوت ایمان(۵۵۹)
بقای سپاهانی (متوفای ۱۲۶۰) مشـهور بـه اشرف الکتاب از علمای شاعر دوره ی قاجار، بر این باور هست که درون قیـام جهانی امام موعود (علیـه السلام) وپس از بـه اهتزار درون آمدن پرچم بشارت انگیز «جاء الحق»، هر چه کژی وناراستی هست از نـهاد آدمـی بیرون خواهد رفت وبه جای آن راستی ودرستی خواهد نشست، وبدیـهی هست که اساس کفر بر پایـه ی ناراستی نـهاده شده وبنیـان متین دین بر اساس راستی ودرستی استوار است:
چون بگیرد رایت منصور «جاء الحق» بـه دست * * * راستی از کژی وسود از زیـاد آید برون(۵۶۰)
حاجب شیرازی، بر صبغه ی اسلامـی نـهضت جهانی امام مـهدی (علیـه السلام) پای مـی فشارد وجهانگیر بودن حکومت مـهدوی را بشارت مـی دهد:
امام قائم دائم، محمد بن حسن * * * کـه هست ذاتش با ذات لایزال، قرین
آیـا امام هدی! مظهر ظهور خدا! * * * کـه هست مادح ذاتت خدای حی مبین
پس از ولادتت، آباء وامـهات تمام * * * بمانده اند بـه ظاهر سترون(۵۶۱) وعنین(۵۶۲)
گر از کمـین بدر آیی، بـه کف گرفته کمان * * * قضا دگر نـه کمان گیرد وقدر نـه کمـین
تویی کـه زیور توقیع تو بود، طاها * * * تویی کـه زینت منشور تو بود، یـاسین
ز خاتمـی بد اگر حشمت سلیمانی * * * تو بی نگینی و، عالم تو راست زیر نگین(۵۶۳)
حاجب شیرازی درون مسمط مـهدوی خود، جهان هستی را فرمانبر امام موعود (علیـه السلام) معرفی مـی کند وآن وجود مقدس را حاکم علی الاطلاق عواملومکان مـی شناسد کـه فرمانش درون جای جای گستره ی گیتی نافذ است:
شاهنشـه اقلیم بقا، مـهدی قائم * * * آن گوهر دریـای شـهامت، شـه دائم
آن مظهر یزدان، ولی کامل عالم * * * عالم، همـه محکوم ووجودش همـه حاکم
امرش همـه جا متقن وحکمش همـه محکم(۵۶۴)
مـیرزا غلامحسین خان (ادیب) کرمانی، جهان شمولی حکومت مـهدوی وحاکمـیت نظام اسلامـی بر جهان را این چنین توضیح مـی دهد:
ولی حضرت یزدان، امام جن وبشر * * * امـین ومحرم اسرار وقادر ذوالمن
ازواد شد کفر وشرک را، بازار * * * ازو رواج بیـابد متاع فرض وسنن
دوام یـابد کی با شرار تیغش، کفر؟ * * * کـه پیش برق، دوامـی نیـاورد خرمن
ز تندبادی، ریزان شود شجر را برگ * * * بـه یک شـهاب(۵۶۵) گریزد هزار اهریمن
مطیع گشته بـه فرمان او، سپهر برین * * * نـهاده سر بـه خط حکم او، جهان کهن
به بند عدلش مر ظلم را بود، سر ودست * * * بـه زیر امرش، مر خلق را بود گردن
به او، نماند اندر جهان نشان از کفر * * * نـه نام از شمن(۵۶۶) اندر زمانـه ونـه وثن(۵۶۷)
همو درون قصیده ی مـهدوی دیگری، ابعاد دیگری از عظمت وجودی امام عصر (علیـه السلام) را حکومت جهانی او را بـه تصویر مـی کشد:
قائم آل رسول، مـهدی موعود * * * صاحب امر زمانـه داور کیـهان
دین مبین را قویم(۵۶۸) سازد بنیـاد * * * شرع متین را سدید(۵۶۹) سازد بنیـان
مشعل اسلام را، چکاند روغن * * * که تا شود از پرتوش زمانـه، فروزان
هر چه نویسی، قدرت(۵۷۰) چاکر توقیع * * * هر چه بگویی، قضات(۵۷۱) تابع فرمان
هذیـان دانند شرع را وفسانـه * * * آنان کافسانـه گشته اند بـه هذیـان
موسی وقتی ودر تو بی اثر افتد * * * خدعت افسونگران وحیلت هامان(۵۷۲)
شاها! از برق تیغ صاعقه کردار * * * خرمن کفر ودرخت شرک بسوزان
دشمن دین را، ز گندنایی شمشیر * * * کن دو رخ از خون بـه سان لاله ی نعمان
ز آب گوارای عدل وتخم مروت * * * ملک جهان را بساز روضه ی رضوان(۵۷۳)
ادیب کرمانی درون قصیده ی مـهدوی دیگری درون وزن وقافیـه ی قصیده ی پیشین، اوضاع جهان را بعد از ظهور امام زمان (علیـه السلام) روایت مـی کند:
حضرت صاحب زمان، محمد هادی * * * مـهدی موعود و، دین حق را تبیـان
امرش همچون قضای مبرم ونافذ * * * حکمش همچون قدر بـه کار شتابان
ملت ودین، زو قوام یـابد ورونق * * * کافری وکفر، ژاژ(۵۷۴) گردد وهذیـان
تیغ شرربار او، ز خون اعادی(۵۷۵) * * * ملک جهان را کند مثال گلستان(۵۷۶)
ادیب الممالک (امـیری) فراهانی، ضمن تهنیت مـیلاد امام موعود (علیـه السلام)، دورنمایی از زمانـه ی حکومت عدل مـهدوی را مجسم مـی کند:
بشارت باد سلطان غری(۵۷۷) را * * * کـه جیش عشرت آمد عسکری را
ز نرجس، زاد «حی العلم» امروز * * * سمن پرورد، ریحان طری(۵۷۸) را
مـهی طالع شد از گردون رفعت * * * کـه سازد خیره مـهر ومشتری را
غاید نقد قلب شرع را صاف * * * زند بر سکه زر جعفری را
چراغ آل ابراهیم از رخ * * * زند آذر بتان آزری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد * * * زلال چشمـه ی پیغمبری را
برآرد دیده ی زندیق وملحد * * * بسوزاند جهود(۵۷۹) خیبری را(۵۸۰)
محمد تقی (براتی) آن مصلح را احیـاگر احکام الهی مـی داند وبر این باور هست که درون حکومت عدل مـهدوی، فنا وزوال راه ندارد:
مژده! کـه مـیلاد منجی بشر آمد * * * فلک(۵۸۱) هدی را دلیل وراهبر آمد
مژده! کـه آمد خدیو عالم امکان * * * حجت بر حق، امام منتظر آمد
مژده! کـه خورشید تابناک ولایت * * * بر فلک عدل وداد، دادگر آمد
مایـه ی اعزاز رهروان شریعت * * * محیی احکام وفخر بوالبشر آمد
ملک عدالت دگر فنا نپذیرد * * * دولت مسعود ومعدلت اثر آمد(۵۸۲)
محمد آزادگان (واصل) بر این باور هست که نخل برومند دین از خون پاک عاشقان جمال مـهدوی بـه ثمر نشسته است:
از خون پاک پیکر عشاق راه دوست * * * نخل بلند پایـه ی دین را، ثمر رسید(۵۸۳)
همو درون غزل مـهدوی دیگری، صحنـه ای از ظهور حضرت مـهدی (علیـه السلام) را مجسم مـی کند کـه همزمان با گلبانگ تکبیر آن حضرت ازخانـه ی کعبه، قدسیـان عرش خدا غزل نور سر مـی دهند وشـهیدان راه حق بـه شوق نماز اوست کـه سجاده های سرخ خود را درون حبابی از نور مـی گسترانند:
الله اکبرت شود از کعبه چون بلند * * * خواندن قدسیـان، غزل نغز وناب نور
شوق نماز توست کـه مـی گسترد شـهید * * * سجاده های سرخ، درون حباب نور(۵۸۴)
صغیر اصفهانی، «قواعد اسلام» را از وجود امام عصر (علیـه السلام) مستحکم مـی بیند و«رونق احکام دینی» را از او مـی داند:
ازو قواعد اسلام راست استحکام * * * ازو مسایل واحکام را بود رونق
او تمامـی پیروان ادیـان آسمانی وآزادگان عالم را چشم بـه راه آن مصلح جهانی مـی بیند که تا با ظهور خود بـه این همـه اختلاف پایـان دهد:
شد او بـه پرده ی غیبت نـهان ومنتظرند * * * بـه مقدمش، همـه ی خلق ها فرق بـه فرق
برای آن کـه نماید نثار مقدم او * * * زمانـه، هستی خود را نـهاده روی طبق
صغیر! دانی درون بحر، زورقی حتما * * * بـه بحر معرفت امروز او بود زورق(۵۸۵)
علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) بـه صفت کفرستیزی واحیـاگری فرایض وسنن الهی اشاره مـی کند:
حجت قاطعه و، قاطعه وقامع(۵۸۶) الحاد(۵۸۷) وضلال(۵۸۸) * * * رحمت واسعه و، کاشف(۵۸۹) کرب ومحن است
حاوی علم ویقین، حامـی دین وآیین * * * ماحی(۵۹۰) زیغ(۵۹۱) وزلل(۵۹۲)، محیی(۵۹۳) فرض وسنن است.
مشرق شمس ابد، مطلع انوار ازل * * * صاحب العصر، ابوالوقت، امام زمن است
مظهر قائم بالقسط، حجاب ازلی * * * معلن(۵۹۴) سر خفی، مظهر(۵۹۵) ما قد بطن(۵۹۶) است
جامع الشمل، بعد از تفرقه ی اهل وفاق * * * باسط العدل، بعد از آنکه زمـین پر فتن است(۵۹۷)
برقراری حکومت جهانی اسلام وحاکمـیت فرهنگ اسلامـی
در پیشینـه ی شعر مـهدوی، مـی توان ابیـات گوناگونی کـه به نحوی بـه برقراری حکومت جهانی اسلام وحاکمـیت فرهنگ اسلامـی وارزش های دینی درون زمانـه ی ظهور حضرت ولی عصر (علیـه السلام) اشاره دارد:
بیـا کـه سکه بـه نام تو مـی زند گردون * * * بیـا کـه نام تو نقش نگین خورشید است
دمـی کـه جلوه کنی از جمال نورانی! * * * بـه روی تو! کـه دم واپسین خورشید است
فروغ آن ید بیضا جهان منور کرد * * * کـه دست توست کـه در آستین خورشید است(۵۹۸)
دور جهان بـه سلطنتش قائم * * * که تا کی کند قیـام مجدد را(۵۹۹)؟
امروز درون قلمرو توحید سکه زن * * * غیر از تو ای شـهنشـه والا تبار نیست(۶۰۰)
قائم آل محمد، شـه اقلیم وجود * * * هان بـه فرماندهی عالم امکان آمد(۶۰۱)
آن سان رواج گیرد دین خداپرستی * * * کاندر جهان نماند بر جا بتی وبتگر(۶۰۲)
ای مالک ملوک جهان! برخیز * * * خواهد چنین جهان چو تو سلطان را(۶۰۳)
نوبهار دین حق را، فارغ از بیم خزان * * * گلشن توحید را، سرسبز وبارآور کند(۶۰۴)
درآ ز پرده واز یک تجلی رخسار * * * غبار شرک ز مرآت ماسوا پرداز(۶۰۵)
رایت دین مصطفی برفرازی * * * ز حد ترک که تا مداین ومدین(۶۰۶)
روزگاری کـه به فرمان حق، آن کشتیبان * * * فلک دین را برهاند ز خطر، نزدیک است
مـی رسد مصلح کل، خیز وبه اصلاح بکوش * * * خیر ار آمدن ورفتن شر، نزدیک است
دشمن از تیر دلی آمدن مـهدی را * * * گر خطر خواند بگو وقت خطر نزدیک است
بانگ تهدید برآرید بر اقوام یـهود: * * * رجعت صاحب شمشیر دوسر(۶۰۷)، نزدیک است(۶۰۸)
ای کـه اکناف جهان، سفره ی عام تو بود * * * رشحه ی فیض ابد، ریزش جام تو بود
مصلح کل تویی و، صلح بـه نام تو بود * * * رجعت آل علی، بعد قیـام تو بود(۶۰۹)
این تویی، آن کـه جهانت همـه تسخیر شود * * * دولت آل علی، از تو جهانگیر شود(۶۱۰)
جلوه بی حجاب کن، ز عدل انقلاب کن * * * کـه باشد انقلاب تو آخر انقلاب ها(۶۱۱)
بیـا وسکه ی دولت بزن، کـه حق با توست * * * کـه سکه های مجازی ز اعتبار افتد(۶۱۲)
با قیـام مقدسش، یزدان * * * نور خود را تمام خواهد کرد
تا قیـامت ز یمن نـهضت او * * * دولت حق، دوام خواهد کرد
حکم، جاری بـه سیره ی داود * * * از حلال وحرام خواهد کرد
خود بـه نشر حقایق اسلام * * * آن چنان اهتمام خواهد کرد
که جهان ز کفر سوزان را * * * همچو دارالسلام(۶۱۳) خواهد کرد(۶۱۴)
ناخدای امـین فلک وجود * * * ملک دین را، خدایگان آمد
مصلح کل، امام جن وبشر * * * بانی صلح جاودان، آمد(۶۱۵)
پای مـهدی چو درون رکاب کند * * * عالمـی را درون انقلاب کند
پرچم عدل را برافرازد * * * کاخ های ستم، خراب کند
پایگاه عدالت خود را * * * مسجد کوفه، انتخاب کند
از همـه زشتی وپلشتی ها * * * پاک، این صفحه ی تراب کند
صلح خوابیده را کند بیدار * * * جنگ بیدار را، بـه خواب کند(۶۱۶)
روز مستضعفان دنیـا شد * * * خصم مستکبران، عیـان آمد
با هجوم سپاه کفرستیز * * * دشمن دین بـه الامان آمد
گو بـه دجالیـان که: بگریزید * * * لشکر صاحب الزمان آمد(۶۱۷)
چون انتظار مصلح کل مـی برد جهان * * * باز آ کـه نیست مصلح دیگر، سوای تو
یکرنگی وبرابری وعدل واتحاد * * * حاصل نمـی شود مگر اندر لوای تو(۶۱۸)
فراز کعبه وبیت المقدس، ای همـه قدس! * * * درون آروزی تو و، اهتزاز پرچم توست(۶۱۹)
روزی کـه قیـام مـهدی آغاز شود * * * ساز دگری بـه نغمـه دمساز شود
روزی هست که از بهشت خوشبختی ها * * * بر روی بشر پنجره ای باز شود(۶۲۰)
ای منتقم! بیـا کـه به غیر از تو دیگری * * * خونخواه خون پاک حسین شـهید نیست(۶۲۱)
پسر خون خدا، چهره عیـان مـی سازد * * * از منافق، طلب خون پدر خواهد کرد
مـی کند محکمـه ی عدل خدا را برپا * * * کاخ بیداد وستم، زیر وزبر خواهد کرد(۶۲۲)
بهر خونخواهی خون پدر خود بشتاب * * * طلب خون پدر بهر پسر شیرین است(۶۲۳)
آمد کـه ز بن برکند ارکان ستم را * * * وز غم برهاند عرب وترک وعجم را
نابود کند رسم شمن، اسم صنم را * * * درون سایـه ی توحید برد جمله امم را
بر قاعده ی راقیـه ی احمد مختار
آمد کـه ز نو تازه کند دین نبی را * * * برپای کند محکمـه ی حق طلبی را
منسوخ کند داعیـه ی بولهبی را * * * که تا زنده کند رسم رسول عربی را
آمد چو علی مـیر عرب حیدر کرار
بازآی کـه در پیکر اسلام روان نیست * * * از قدس امام رفته ودر کعبه امان نیست
از قرطبه که تا بصره ز اسلام نشان نیست * * * بازآی کـه غیر از تو امـیدی بـه جهان نیست
آن آب ز جو رفته بـه جوی آر دگر بار
بازآی کـه لبنان وفلسطین شده بر باد * * * افغان بـه فغان آمده درون پنجه ی الحاد
از فتنـه ی صهیونی وز سلطه ی بیداد * * * نـه مصر بـه جا مانده نـه عمان ونـه بغداد
نـه زنگ بـه پا مانده نـه خوارزم نـه فرخار(۶۲۴)
خبر دهید بـه قابیلیـان شیطان کیش * * * کـه بر قبیله ی هابیل غمگسار آمد
خبر دهید بـه فروعونیـان کـه کودک نیل * * * ز موج حادثه بگذشت ودر کنار آمد
به سامری، خبر از رجعت کلیم دهید * * * کـه مـیر سامره با عزم واقتدار آمد
خبر دهید بـه بوجهل زادگان زمان * * * کـه شبه احمد مختار آشکار آمد
خبر دهید بـه سفیـانیـان کـه قائم حق * * * بـه پاسداری اسلام استوار آمد
خبر دهید بـه مستضعفان کوخ نشین * * * کـه خصم کاخ نشینان نابکار آمد
زمانـه را خبر از خیبری دگر آرید * * * کـه پور حیدر بربسته ذوالفقار آمد
به تیره تیره ی دجالیـان وعید دهید * * * کـه آنک آنک مـهدی دین شعار آمد
ز هر کرانـه، نشان ظهور حق پیداست * * * بگو بـه اهل بصر: بصره درون حصار آمد
بر آن نشان کـه به قذف دیـار وهدم بقاع * * * خبر بـه احنف، از مـیر هشت وچار آمد(۶۲۵)
«والصبح» بود ایما، از نور جهانگیرت * * * «والعصر» بود رمزی، از خوبی دورانت
ایزد بـه سرت بنـهاد، تاج «ونرید ان» * * * هم «اشرقت الارض» هست اندر شرف وشانت
ای مـهدی دین پرور! ای شاه ملک لشکر! * * * حق پرچم «جاء الحق»، زد بر سر ایوانت(۶۲۶)
در شب یلدای علام چون تویی صبح امـید * * * رخ نما که تا «فالق الاصباح» را معنا کنی
کی شود که تا ذوالفقار عدل را گیری بـه دست؟ * * * خصم را از پا دراندازی وهم رسوا کنی
ای «یدالله فوق ایدیـهم»! گشا بازوی قهر * * * که تا به دشمن روز روشن لیله ی ظلما(۶۲۷) کنی
عالمـی را فتنـه ی دجال وگمراهان گرفت * * * از تو حتما دفع این دجال پر غوغا کنی
چهره ی عالم سیـه شد وضع گیتی شد تباه * * * روی بنما که تا جهانی را خوش وزیبا کنی(۶۲۸)
وجود را قرار ده، کویر را بهار ده * * * بـه نخل خشک بار ده، بر آر گل ز خارها(۶۲۹)
دیو سیـاه ظلم را، بـه دوزخ فنا بران * * * خیمـه ی سبز عدل را، بـه جنت بقا بزن
نقشـه ی کفر وظلم را، نقش بـه موج آب کن * * * سکه بـه نام نامـی، قادر کبریـا بزن
شرک گرفته شـهر را، کفر گرفته دهر را * * * بیـا وتیغ قهر را، بـه فرق هر دو که تا بزن
مصلح کل! بیـا بیـا، جان رسل! بیـا بیـا * * * بیـا وآب رحمتی، بر آتش بلا بزن
جا بـه کنار کعبه کن که تا که کنند قبله ات * * * روی بـه دوستان کن ونغمـه ی آشنا بزن
پرچم انتقام را، بر سر دوش حمل کن * * * رایت انقلاب را، بـه قله ی فضا بزن
به مومنین اعلان: «تعز من تشاء» نما * * * بـه مشرکین فریـاد: «تذل من تشاء» بزن(۶۳۰)
کافر ومومن وغیر وخودی ودشمن ودوست * * * هیچ نیست کـه در کوی تو راهش ندهند
تو نوازش کنی آن را کـه نگاهش نکنند * * * تو دهی راهی را کـه پناهش ندهند
روزی کـه ز چهره پرده بردارد * * * آن آینـه ی محمدی آیین
آن روز، تمام تلخکامـی ها * * * درون کام جهانیـان شود شیرین
دشمن، افتد بـه پنجه ی قهرش * * * چو گنجشکی بـه چنگل(۶۳۱) شاهین
از تندر خشم او فرو ریزد * * * بر ی خصم، آذر برزین(۶۳۲)
رسوایی متمـهدیـان وداعیـه داران مـهدویت نوعی ومعرفی دجالان
صرف نظر از برخی سلسله های صوفیـه کـه به «مـهدویت نوعی» قائلند وقطب سلسله ی خود را «مـهدی زمان» معرفی مـی کنند، از مـیان چهره های مذهبی وسیـاسی نیز تنی چند ادعای مـهدوین داشته وخود را «مـهدی آخر الزمان» دانسته اند. وفرقه ی سیـاسی «بهائیت» ادعا مـی کند کـه «امام زمان» ظهور کرده است، واینک بشر درون مدینـه ی فاضله ای زندگی مـی کند کـه بشارت آن را داده اند!! البته منظور آنان از امامـی کـه ظهور کرده «باب» هست که درون زندان توبه نامـه نوشت که تا از مجازات مرگ رهایی یـابد؛ ولی بـه دستور ناصرالدین شاه بـه چوبه ی اعدام سپرده شد. تنـها معجزه ای کـه پیروان او برایش مسلم دانسته اند، سیـاه ده ها صفحه درون روز بود واو بیش از یک صد صفحه درون روز مـهمل بـه مـی بافت.
این متمـهدیـان - کـه عدم توفیق آنان درون برپایی حکومت جهانی، بهترین دلیل بطلان دعوی آنـها هست - گروهی از افراد ساده لوح وبی اطلاع را از پیکره ی امت اسلامـی جدا کرده وبه دنبال خود کشانیده اند. اینان عبارتند از:
عبیدیـان، حکم بامرالله، محمد بن تومرت، تهامـی، عباس الریفی، الرجل الجبلی، ملا عرشی کاشانی، مـیرزاده ی بلخی، شیخ عبدالقدیر بخارایی، محمد جونیوری هندی، مغربی، شیخ مغربی، شیخ زاده ی کردستانی، عبدالله العجمـی، بنگالی، سنگالی، شیخ سعید یمانی، سودانی، صومال، علی محمد شیرازی وبالاخره قادیـانی.
علامـه اقبال لاهوری، فیلسوف آزاده ی شبه قاره ی هند، درون قسمتی از جاوید نامـه ی خود، گفتگوی یکی از همـین متمـهدیـان را (درویش سودانی) با کشنر بعد از مرگ وانتقال وبه عالم برزخ توضیح مـی دهد کـه هنوز بـه فکر انتقام هست وبر ادعای باطل خود پای مـی فشارد:
برق، بی تابانـه رخشید اندر آب * * * موج ها بالید وغلطید اندر آب
بوی خوش از گلشن جنت رسید * * * روح آن درویش مصر، آمد پدید
در صدف، از سوز او گوهر گداخت * * * سنگ اندر ی کشنر، گداخت
گفت: ای کشنر! اگر داری نظر * * * انتقام خاک درویشی نگر
آسمان، خاک تو را گوری نداد * * * مرقدی، جز درون مـی شوری نداد
باز حرف اندر گلوی او شکست * * * از لبش، آه جگر تابی گسست
گفت: ای روح عرب! بیدار شو * * * چون نیـاکان، خالق اعصار شو
ای فواد! ای فضیل! ای ابن سعود! * * * که تا به کی بر خویش پیچیدن چو دود؟
زنده کن درون آن سوزی کـه رفت * * * درون جهان، باز آور آن روزی کـه رفت
ای جهان مومنان مشک فام! * * * از تو مـی آید مرا، بوی دوام
زندگانی که تا کجا بی ذوق اسیر؟ * * * که تا کجا تقدیر تو درون دست غیر؟
بر مقام خود نیـایی که تا به کی؟ * * * استخوانم درون یمـی نالد چو نی
از بلا ترسی، حدیث مصطفی است: * * * مرد را، روز بلا روز صفا است(۶۳۳)
باید بـه این شاعر آزاداندیش پاکستانی گفت کـه بیداری ودشمن ستیزی وکفرسوزی ربطی بـه ادعای مـهدویت ندارد، وهیچ یک از پیروان راستین مـهدی موعود (علیـه السلام) با خودسازی وغیر سوزی مخالفتی ندارند، واز غفلت وبیدردی درون پرهیزند وبا همـین بیداری تدریجی امت اسلامـی هست که زمـینـه ی ظهور آن حضرت فراهم مـی شود.
برخی از علمای اهل سنت همانند مسیحیـان، حضرت عیسی را مـهدی آخر زمان مـی شناسند کـه به هنگام ظهور، از آسمان چهارم بـه زمـین خواهد آمد وجهان را مدینـه فاضله خواهد کرد. برخی از شعرای فارسی زبان نیز کـه از مذهب اهل سنت پیروی مـی کرده اند همـین دیدگاه را درون شعر خود نمایـانده اند.
پیروان حضرت موسی، زردشت وبودا نیز، آنان را مصلح جهانی مـی شناسند ودر انتظار ظهورشان نشسته اند.
در پیشینـه ی شعر مـهدوی - بـه استثنای موارد معدود - از حضرت عیسی، موسی وخضر (علیـه السلام) بـه عنوان یـاوران حضرت مـهدی (علیـه السلام) یـاد شده هست که بـه هنگام قیـام جهانی آن حضرت، بـه یـاری او خواهند شتافت. یکی از علل جهانگیر شدن آوازه ی قیـام آن حضرت واستقرار حکومت جهانی او، همـین امر است؛ چرا کـه پیروان آنان بـه هنگام مشاهده ی حمایت بیدریغ پیـامبران الهی از آن ذخیره ی خداوندی، با حضرتش بیعت خواهند کرد ودر شمار پیروان راستین او درمـی آیند همان گونـه کـه در بسیـاری از روایـات بـه این امر اشاره شده است، وسرانجام دین مبین اسلام بـه عنوان تنـها دین توحیدی درون گستره ی جهان حضور خواهد داشت.
ظهور حضرت مـهدی (علیـه السلام) وخروج دجال از دیرباز درون شعر فارسی، بازتاب گسترده ای داشته هست وبه گونـه ای کـه خواهیم دید بـه عنوان یک امر حتمـی مورد استناد شاعران فارسی زبان قرار گرفته است، ومتاسفانـه هرازگاه به منظور بزرگ نشان مقام ممدوحان خود، علیرغم اعتقاد راسخی کـه به آن امام همام داشته اند آنان را با حضرت مـهدی (علیـه السلام) ومخالفان آنان را با دجال مقایسه کرده اند! واز این امر مـی توان بدین واقعیت تاریخی پی برد کـه «مساله مـهدویت» و«ظهور حضرت مـهدی» از دیرباز درون شعر فارسی مطرح بوده هست وبه رغمانی کـه این مساله را از ساخته های یکی دو سده ی اخیر مـی دانند، ظهور مـهدی موعود بـه عنوان آخرین جانشین پیـامبر گرامـی اسلام وخروج دجال درون آستانـه ی قیـام جهانی آن حضرت، امری حتمـی تلقی مـی شده است. هر چند درون پیشینـه ی شعر مـهدوی بـه تفصیل بـه بررسی این مـهم پرداخته ایم، ولی ناگزیریم بـه مناسبت مقام سخن وارتباطی کـه با موضوع این بخش از این تحقیق دارد، بـه صورت گذرا بـه حضور دجال درون شعر مـهدوی شعرای پارسی گو اشاره کوتاهی داشته باشیم:
سیـاست تو بـه گیتی، علامت مـهدی هست * * * کجا سیـاست تو، نیست فتنـه ی دجال(۶۳۴)
تو آدمـی وهمـه دشمنان تو، ابلیس * * * تو مـهدیی وهمـه حاسدان تو، دجال(۶۳۵)
همـی بـه دیده بدیدم چو روز رستاخیز * * * ز پیش رایت مـهدی وفتنـه ی دجال(۶۳۶)
مشـهور شد از رایت او، آیت مـهدی * * * منسوخ شد از هیبت او، فتنـه ی دجال(۶۳۷)
فرود آمده ز آسمان همچو عیسی * * * بـه انصاف، دجال با خر گرفته(۶۳۸)
ای مانده پراکنده درون آمال جهان! * * * عیش هست زبون، گرفته دجال جهان
عمرت بـه کران رسید وفرزند نماند * * * از بهر کـه جمع مـی کنی مال جهان!
چون فتنـه ی آخر الزمان برخیزد * * * دجال، ز چاه اصفهان برخیزد
داد وستد ما ز مـیان برخیزد * * * بعد کوری دهریـان، جهان برخیزد(۶۳۹)
ای دریغا مـهدیی! کامروز از هر گوشـه ای * * * یک جهان دجال عالم سوز، سر بر کرده اند(۶۴۰)
گر مخالف خواهی ای مـهدی! درآ از آسمان * * * ور موافق خواهی از دجال! یک ره سر برآر(۶۴۱)
گر منازع خواهی ای مـهدی! فرودآی از حصار * * * ور متابع خواهی ای دجال گمره! سر برآر(۶۴۲)
پس درون آخر زمان کـه صرف زمان * * * حامـی کفر و، خصم ایمان گشت
دم دجال، شمع مـهدی شد * * * سد یـاجوج، حبس انسان گشت(۶۴۳)
به تایید مـهدی خصالی، کـه تیغش * * * روانسوز دجال، طغیـان نماید(۶۴۴)
خنجر او چو حربه ی مـهدی هست * * * کـه به دجال اعور اندازد(۶۴۵)
در قبه، مـهد مـهدی، درون قبله، عهد عیسی * * * درون فرضه، روض جنت، درون روضه، حوض کوثر(۶۴۶)
مـهدی هست شاه و، عید سلاطین ز فتح او * * * خصم از غلامـی، آمده دجال اعورش(۶۴۷)
مـهدی دجال کش، آدم شیطان * * * موسی دریـا شکاف، احمد جبریل دم(۶۴۸)
مـهدی کـه بیند آتش شمشیر شاه، گوید: * * * دجال را بـه توده ی خاکستری ندارم(۶۴۹)
ذات او مـهدی است، از مـهد فلک زیر آمده * * * ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته(۶۵۰)
ایـام، بد عهدی کند امروز ناگه، دی کند * * * کار هدی مـهدی کند، دجال طغیـان پرود
شاه جهان، مـهدی ظفر یعنی: شبان دادگر * * * ایـام دجال دگر، گرگ ستم ران، پرورد(۶۵۱)
شیطان شکند آدم، دجال کشد مـهدی * * * چون آدم ومـهدی باد، انصار تو عالم را(۶۵۲)
ز آن کـه شیطان سوز ودجال افکن هست * * * آدم مـهدی مکان، مـی خواندش(۶۵۳)
عدلش ار مـهدی نشان برخاستی * * * ظلم دجال از جهان برخاستی(۶۵۴)
خسرو مـهدی نیت، آصف غوغای عدل * * * بر درون دجال ظلم، آمد ودر درشکست(۶۵۵)
دجالیـان بـه فتنـه وغوغا برآمدند * * * مـهد جلال مـهدی دشمن فکن بیـار(۶۵۶)
تا بشکند صعوبت دجال بی مجال * * * عیسی ز دیر دایر علوی، از آن رسید(۶۵۷)
اگر بـه کین تو دجالیـان بر آغالند * * * چه باک شیر ژیـان را ز بانگ کلب عقور(۶۵۸)؟
کنی دجال را که تا غرق نیل تیغ چون قبطی * * * بـه افنای تو روزی چند زال چرخ شد ملهم(۶۵۹)
کسی کـه مـهدی آخر زمان بود یـارش * * * کجا غمـی بود او را ز فتنـه ی دجال(۶۶۰)؟
کجاست صوی دجال چشم ملحد شکل؟ * * * بگو بسوز کـه مـهدی دین پناه رسید(۶۶۱)
همـه دجال فعل و، مـهدی شکل * * * همـه ایمان نمای و، کفر شعار(۶۶۲)
احمد (حشمت) شیراز اوضاع نابسامان زمانـه ی خود را بـه پیشگاه امام عصر (علیـه السلام) عرضه مـی دارد وحضور دجالان را درون عرصه ی زندگی برنمـی تابد:
شـهنشـها! ملکا! درون لباس بره ومـیش * * * درآمدند بـه تدلیس وزرق، گرگ وپلنگ
نشسته هر طرف از فرط حرص، دجالی * * * بساط مکر بگسترده با دو صد نیرنگ
چو خر، ز جهل بـه گل مانده پای که تا زانو * * * بـه خون خلق فرو دست که تا آرنگ(۶۶۳)
به گرد هر یک، قومـی ددان بد گوهر * * * چو گرد جیفه، کلاب(۶۶۴) از شره زدند کرنگ(۶۶۵)
ظهور کن ملکا! بر عدو بده کیفر * * * کـه همچو قافیـه، گردیده عرصه بر ما تنگ
بود ز دامن وصف تو، دست عقل، قصیر * * * بود بـه راه ثنای تو، پای دانش لنگ
بود ز دامن وصف تو، دست عقل، قصیر * * * بود بـه راه ثنای تو، پای دانش لنگ
زبان «احمد» ومدح تو؟ ای شگفت کـه هست * * * ز عشق که تا به صبوری، هزارها فرسنگ(۶۶۶)
مـیرزا حیدر علی (ثریـا) ملقب بـه مجد الادباء (متوفای ۱۳۱۸ ق) درون غزل مـهدوی خود از مردم «دجال وضع» و«سفیـانی خوی» بـه پیشگاه حضرت مـهدی (علیـه السلام) شکایت مـی کند:
شـها! ز مردم دجال وضع سفیـان خوی * * * بـه بر وبحر شد ابواب ظلم وجور، فراز(۶۶۷)
درآ ز پرده کـه عشاق تو بپردازند * * * مخالفان ز عراق ومنافقان ز حجاز
برآر دست وبه سر پنجه یداللهی * * * ریـاض دین ز خس وخار کفر وکین، پرداز(۶۶۸)
م.ع.م (پروانـه) درون قصیده ی مـهدوی خود، از تعریض بـه داعیـه داران «کشف وشـهود» ومدعیـان مـهدویت باز نمانده است:
فریب جلوه ی سالوسیـان مخور، کاین قوم * * * امـیدشان بـه خدا نـه، بـه سیم وزر بسته است
به رغم داعیـه داران غیب وکشف وشـهود * * * خمـی کـه مخزن سر خدا است، سر بسته است(۶۶۹)
بخش پنجم: انواع شعر مـهدوی درون زبان فارسی
برای شعر مـهدوی مـی توان انواع بسیـاری برشمرد واقسام متفاوتی از آن ارائه کرد، ولی درون یک نگرش کلی بـه شعر مـهدوی درون زبان فارسی، مـی توان آن را درون دومقوله ی «محتوایی وموضوعی» و«شکلی وساختاری» مورد بررسی قرار داد.
در مقوله ی «محتوایی وموضوعی» شعر مـهدوی، بـه جنبه های «معنوی و«درونی» ودر مقوله ی «ساختاری وشکلی» بـه صور «ظاهری» و«بیرونی» آن توجه مـی شود.
بدیـهی هست که هر کدام از این دو مقوله، دارای ابعاد متفاوتی هست که درون این بخش بـه بررسی آن خواهیم پرداخت.
از نظر محتوایی ودرونی
شعر مـهدوی از نظر معنوی ومحتوایی، اقسام متفاوتی دارد وبا این کـه از نظر موضوعی کاملاً متمایز از یکدیگرند، ولی درون نـهایت بـه یک نقطه مشترک معنوی مـی رسندو درون مسائل مربوط بـه امام زمان (علیـه السلام) با هم مرتبط مـی شوند همانند حلقه های یک زنجیر کـه علی رغم استقلال وجودی هر حلقه، نمـی توان ارتباط تنگاتنگ آنـها را با هم یک زنجیر کـه علی رغم استقلال وجودی هر حلقه، نمـی توان ارتباط تنگاتنگ آنـها را با هم نادیده گرفت. درون شعر مـهدوی، موضوعاتی همانند: فضائل وکرامات وجودی حضرت نادیده گرفت. درون شعر مـهدوی، موضوعاتی همانند: فضائل وکرامات وجودی حضرت ولی عصر (علیـه السلام)، غیبت، انتظار، ظهور، انقلاب فراگیر وجهانی آن ذخیره ی خداوندی وبالاخره توسل بـه پیشگاه آن حضرت مطرح است. بر این اساس مـی توان عناوین موضوعی شعر مـهدوی را درون زبان فارسی انتخاب کرد ومورد بررسی قرار داد:
شعر توصیفی ومناقبی
در این نوع از شعر مـهدوی، بـه جمال صوری ومعنوی وشکوه وجلال ذاتی وکرامات وجودی حضرت ولی عصر (علیـه السلام) پرداخته مـی شود واز زوایـای مختلف مورد عنایت شعرای آیینی قرار مـی گیرد، وسرشار از حالات عاطفی وهراز گاهی بیدلانـه است.
ثابت محمودی (سهیل) با این رهگذر همـیشـه مسافر کوچه های غربت وآشنایی، سخن مـی گوید وعظمت وجودی وحضور همـیشگی او را درون طبیعت روایت مـی کند:
من تو را خوب ای رهگذر! مـی شناسم * * * من تو را خوب ای خوبتر! مـی شناسم
تو، عمـیق وبلندی تو، تو دریـا وکوهی * * * این دو را خوب با یک نظر، مـی شناسم
تو،طنین صدای طربناک آبی * * * من تو را با دلی شعله ور مـی شناسم
تو رهایی، نوید سحرگاه عیدی * * * من تو را ای نسیم سحر! مـی شناسم
آن درختی کـه در آسمان شاخه داری * * * من تو را با همـه برگ وبر مـی شناسیم
من تو را ای نگاهت درون آفاق جاری! * * * من تو را خوب ای منتظر! مـی شناسم
در مجال غزل، از تو گفتن نگنجد * * * من تو را ورنـه زین بیشتر مـی شناسم(۶۷۰)
م.ع.م (پروانـه) جلوه های جمالی وجلالی آن گمشده ی جهانی را بـه تصویر کشیده است:
روی تو را ز چشمـه ی نور آفریده اند * * * لعل تو از طهور آفریده اند
خورشید هم بـه روشنی طلعت تو نیست * * * آیینـه ی تو را ز بلور آفریده اند
پنـهان مکن جمال خود از عاشقان خویش * * * خورشید را به منظور ظهور آفریده اند
منعم مکن ز مـهر خود ای مـه! کـه ذره را * * * مفتون مـهر وعاشق نور آفریده اند
منعم مکن ز مـهر خود ای مـه! کـه ذره را * * * مفتون مـهر وعاشق نور آفریده اند
خیل ملک ز خاک درون آستان تو * * * مشتی گرفته، پیکر حور آفریده اند
عیسی وظیفه خوارروحبخش توست * * * کز یک دم تو، نفخه ی صور آفریده اند
از پرتو جمال تو درون کوه وبر وبحر * * * سینای عشق ونخله ی طور آفریده اند
آلوده ایم وبیم بـه دل ره نمـی دهیم * * * از بس تو را رحیم وغفور آفریده اند
سرمایـه ی سرور دل ما ز درد توست * * * درد تو را به منظور سرور آفریده اند
عشاق را بـه کوی وصال تو ره نبود * * * این راه دور را بـه مرور آفریده اند
«پروانـه» را درون آتش هجران خود مسوز * * * کو را به منظور درک حضور آفریده اند(۶۷۱)
فرید اصفهانی، جلوه های دیگری از جمال جمـیل مـهدی موعود (علیـه السلام) را بـه تماشا نشسته است:
بتی کـه راز جمالش هنوز سربسته هست * * * بـه غارت دل سوداییـان، کمر بسته است
عبیر مـهر، بـه یلدای طره پیچیده هست * * * مـیان لطف بـه طول کرشمـه بربسته است
بر آن بهشت مجسم دلی کـه ره هست * * * درون مشاهده بر منظر دگر، بسته است
زهی تموج نوری کـه بی غبار صدف * * * درون امتداد زمان نطفه ی گهر بسته است
بیـا کـه مردمک چشم عاشقان همـه شب * * * مـیان بـه سلسله ی اشک که تا سحر بسته است
به پای بوس خیـالت نگاه منتظران * * * ز برگ برگ شقایق، پل نظر بسته است
به یـازده خم مـی گرچه دست ما نرسید * * * بده پیـاله کـه یک خم هنوز سر بسته است(۶۷۲)
شادروان غلامرضا قدسی درون اولین بند از مربع ترکیب مـهدوی خود، بـه توصیف جمال مـهدوی پرداخته است:
ای کـه در حسن،ی همسر وهمتای تو نیست * * * جلوه ی ماه فلک، چون رخ زیبای تو نیست
سرو افراخته چون امت رعنای تو نیست * * * کیست آن کو بـه جهان واله وشیدای تو نیست
گر چه پنـهان ز نظر، روی نکوی تو بود * * * چشم ارباب بصیرت، همـه سوی تو بود(۶۷۳)
محمود شریف صادقی (وفا) طلیعه ی غزل مـهدوی خود را با وصف آن محبوب جهانی آراسته است:
از طلعت زیبای تو گر پرده برافتد * * * ماه از نظر مردم صاحبنظر افتد
گر پیش رخت گل بزند لاف نکویی * * * از شاخه بـه یک باد سحر افتد(۶۷۴)
فواد کرمانی از آن وجود نازنین مـی خواهد کـه خورشید طلعت خود را درون ابر سیـاه زلف نپوشاند که تا روز وروزگار شاعر همانند، شب، تیره وتار نگردد:
خورشید رخ مپوشان درون ابر زلف یـارا! * * * چون شب سیـه مگردان، روز سپید ما را
ما را ز تاب زلفت، افتاده عقده بر دل * * * بر زلف خم بـه خم زن، دست گره گشا را
بی جلوه ات ندارد، ارض وسما فروغی * * * ای آفتاب تابان! هم ارض وهم سما را
ای آشکار پنـهان! برقع ز رخ برافکن * * * که تا جلوه ات ببینم، پنـهان وآشکارا(۶۷۵)
صائم کاشانی از نگاه لطف آمـیز دوست، بهاری زیبا وتماشایی آفریده است:
فروغ دیده تو، آیت شکوفایی هست * * * نگاه لطف تو ای گل، بهار زیبایی است
مگر بـه خواب گل از گلشنم نصیب آید * * * خیـال وصل، چه شورآفرین ورویـایی است
تو از تبار کدامـین ستاره ی سحری؟ * * * کـه چهر مـهر مثالت چنین تماشایی است
بیـا بیـا! کـه طلوعت، غروب نومـیدی هست * * * بیـا بیـا! کـه حضورت بهشت زیبایی است
فروغ صبح امـیدی، حصار شب ب* * * سپیده ی تو، بـه ظلمت سرای تنـهایی است
بهار عشق نگر درون سروده ی «صائم» * * * کـه واژه واژه ی آن، گلخروش شیدایی است(۶۷۶)
مـیرزا ابوالقاسم محمد نصیر (طرب) اصفهانی درون قصیده ی مـهدوی خود بیشتر بر کرامات وجودی آن وجود مقدس پای فشرده واز جلوه های جمالی آن کانون تجلی نیز باز نمانده است:
پرورده ی حسن، ثمر دوحه ی حسین * * * نوباوه ی علی، گل گلزار مصطفی
پیرایـه بخش گوهر اسرار لم یزل * * * شیرازه بند دفتر ارزاق ماسوا
سلطان عصر، آن کـه به قصر جلال او * * * شاهان تاجدار، فقیرند وبینوا
عرش برین بـه حضرت او گشته ملتجی * * * روح الامـین بـه درگه او التجا
تاری ز تاب مویش، «واللیل» را دلیل * * * که تا بی ز عرویش،«والشمس» را گوا
شاید(۶۷۷) به منظور غالیـه زلف حور عین * * * خاکی کـه آورد ز سر کوی او، صبا
بر کوه اگر بخوانی مدح وثنای او * * * آید صدا ز کوه کـه روحی لک الفدا!
در چنبر اطاعت او، کل ممکنات * * * درون قبضه ی مشیت او، جمله ماسوا
خورشید منکسف شود وماه منخسف * * * چون پرده برگشاید از آن چهر دلبرا
بی حکم او نبارد از آسمان، مطر(۶۷۸) * * * بی امر او نروید از خاکدان گیـا
از امر او بتابد درون آسمان، نجوم * * * از حکم او بگردد گرد زمـین، سما
از روی او پدید است، انوار کردگار * * * وز رای او عیـان است، آثار انبیـا
تا دید خال هاشمـی او بـه زیر موی * * * خون شد ازین قضیـه، دل آهوی ختا
نی واجب الوجود، ولی ذات پاک او * * * چون واجب الوجود مبراست از خطا
از عرش که تا به کرسی، وز لوح که تا قلم * * * از ماه که تا به ماهی، از خاک که تا هوا
از نور که تا به ظلمت، از دیو که تا پری * * * از ذره که تا به خورشید، از بدر که تا سها:
بر خوان نعمتش، همـه را چشم انتظار * * * بر فضل ورحمتش، همـه را روی التجا(۶۷۹)
م.ع.م (پروانـه) از یک اشراق روحانی صحبت مـی کند کـه پرتو ستاره ای اشک او را از جلوه، انداخته است:
شبی کـه روی تو مـی کرد جلوه، جلوه نداشت * * * سرشک من، کـه عروس ستارگان بوده است
به هر کجا کـه روم، صحبت از پریشانی هست * * * مگر حکایت زلف تو درون مـیان بوده است؟!
دو چشم منتظر من بـه کوچه کوچه ی شوق * * * مدام درون طلب صاحب الزمان بوده است(۶۸۰)
محمد موحدیـان (امـید) با طرح چند سوال بـه تجلیـات آن جمال روحانی مـی اندیشد:
عالمـی را چشم امـید هست بر باغ بهشت * * * آن کـه دل دارد هوایش، جلوه ی مـینوی کیست؟
زلف شب، مـی گردد عطرآگین ز شبنم دم بـه دم * * * این همـه عنبر فشانی از شکنج موی کیست؟
مقدم مـهدی هست گلباران وبا خون، لاله گون * * * ورنـه این سان عالم آرا، طلعت نیکوی کیست؟(۶۸۱)
عباس (حداد) کاشانی، وصف زیبا وشاعرانـه ای از آن جمال جمـیل دارد:
از دهان نمکین تو شکر مـی ریزد؟ * * * یـا درون است، آن هم از درج گهر مـی ریزد؟
نقل نقلت چه حدیثی هست که هر کـه شنید * * * بـه دهان گهرافشان تو زر مـی ریزد
زاغ کلکت بـه دهان، شـهد بلاغت دارد؟ * * * یـا کـه طوطی هست ز منقار شکر مـی ریزد؟
گر بدین کوکبه آن کوکب رخشان آید * * * جلوه اش آبروی شمس وقمر مـی ریزد
گفتمش: کیست بدین موهبت آید؟ گفتا * * * مـهدی هست این کـه ازو حشمت وفر مـی ریزد
به تماشای گلستان اگر آید این سرو * * * دسته ی گل بـه سرش دست قدر مـی ریزد(۶۸۲)
شـهاب تشکری آرانی، ابیـات آغازین غزل مـهدوی خود را بـه توصیف جمال صورت آن حضرت آراسته است:
چو تاب طره بـه سیمای چون قمر شکند * * * سپاه ملک شب از جبهه ی سحر شکند
چو درج لعل بـه گفتار نغز بگشاید * * * بـه نزد صیرفیـان، قیمت گهر شکند
لب از شکر شکنی، طوطیـان فرو بندند * * * چو نوشخند لبش، رونقش شکر شکند
تو شاخه ی گل شادابی وهزارن را * * * بـه خار خار غمت، خار درون جگر شکند
قیـامتی هست قریب ار بـه من نگاه کنی * * * کـه رشک روی تو آیینـه ی قمر شکند
خیـال خود بفرست ای قرین بستر ناز! * * * اگر چه خواب مرا درون دو چشم تر شکند(۶۸۳)!
استاد محمود شاهرخی (جذبه) درون قصیده ی مـهدوی خود از وصف آن جمال جمـیل روحانی به منظور طراوت بخشیدن بـه کلام خود سود جسته است:
ماه من پرده ز رخسار اگر برگیرد * * * مـهر از شرم ره کوه وکمر گیرد
گل اگر بیند آن طلعت زیبا را * * * رخ از آزرم بـه خوناب جگر گیرد
اگر آن شمع هدی چهره برافروزد * * * شب ظلمانی، سیمای سحر گیرد
اگر ان راحت جان زلف برافشاند * * * همـه آفاق، دم نافه ی تر گیرد
از رخش تابان انوار ازل گردد * * * وز دمش گیتی آیین دگر گیرد
کیمایی هست عجب نفخه ی انفاسش * * * کـه به هر قلب رسد، طنینت زر گیرد
خار ازو خوی گل ولطف سمن یـابد * * * سنگ ازو خاصیت لعل وگهر وگیرد
پرتو، افلاک از آن وجه حسن یـابد * * * جلوه، آفاق از آن نور بصر گیرد(۶۸۴)
طرب اصفهانی، جلوه های جمالی آن حسن خدادادی را درون عوالم هستی بررسی مـی کند:
رخشنده آفتابی شد نور گستر امروز * * * کز پرتو جمالش، خورشید شد منور
گردید که تا درخشان، این آفتاب رخشان * * * بر بام آسمانش، اقبال بر زد اختر
در گلشن نبوت، که تا شد شکفته این گل * * * از طیب مقدم او، آفاق شد معطر
چون مشتری کـه تابد، بر آسمان سحرگاه * * * گاه سحر درخشید، آن ماه مـهرپرور
روزی کـه پرده گیرد از روی عالم آرا * * * از روی عالم آرا، عالم کند منور
با روی او نگویم، وصف جمال یوسف * * * با کوی نیـارم، نام بهشت وکوثر(۶۸۵)
مـیرزا محمد «محیط» قمـی درون وصف آن جمال نازنین، شیوه ی حافظانـه را برگزیده است:
حدیث موی تو نتوان بـه عمر گفتن باز * * * از آن کـه عمر بود کوته وحدیث دراز
به طاق دلکش آن ابروان محرابی * * * کـه دور از تو نباشد مرا حضور نماز(۶۸۶)
حکیم صفای اصفهانی بر آن هست که خورشید آسمانی، تاب جلوه ی ابروان هلالی آن آفاب چرخ امامت وولایت را ندارد:
آن زلف باز دولت، خورشید زیر بالش * * * هندوی سایـه پرور، درون زیر زلف وخالش
کی آفتاب گویم، رویی کـه بر نتابد * * * خورشید آسمانی با ابروی هلالش
مـیم هست غنچه ی او، جان پای بند مـیمش * * * دال هست طره ی او، دل دستگیر دالش
دیدی مرا وگفتی: آشفته حالی؟! آری * * * سودایی غم عشق، آشفته هست حالش(۶۸۷)
صابر همدانی، باعرض حالی شاعرانـه وشوق وشوری بیدلانـه، بـه توصیف آن جمال جمـیل مـی پردازد:
به مشام آیدم امروز از آن طره، شمـیم * * * مگر از ساحت کوی تو گذر کرد نسیم؟
طره ی پر شکنت نیست گر از مشک ختن * * * بعد چرا ساخته مدهوش دلم را بـه شمـیم؟
زیر آن طره ی افکنده، تو را دانـه ی خال * * * ماند آن نقطه کـه ساکن شده درون حلقه ی جیم
وصف خلق حسنت خواست کند درون بر خلق * * * آن کـه پیوسته سخن گفت ز جناب نعیم
من نـه آنم کـه دهم مـهره ی مـهر تو ز دست * * * گرچه کرده جگرم خون، دل از غصه دو نیم
کرده درون چارده آیینـه تجلی، رخ حق * * * آخرین آینـه داری تو بر عقل سلیم(۶۸۸)
حکیم مـهدی (الهی) قمشـه ای، از منظر معرفتی بر آن حسن خدادادی مـی نگرد:
ای جمال زیبایت ظل حسن یزدانی * * * گشته آشکار از وی،سر غیب پنـهانی
ای رخت بـه نیکویی، ماه درون شب عالم * * * چهره ی دل آرایت، آفتاب نورانی
بر کمال صنع خویش، حق تبارک الله گفت * * * چون تو را بـه حسن آراست، رب نوع انسانی
زان جمالی قدوسی، پرده بر فکن کز عشق * * * بر رخت شود حیران، چشم ماه کنعانی
ای عجب بـه پنـهانی، مـی زند ره دل ها * * * نرگست بـه شـهلایی، زلفت از پریشانی(۶۸۹)
مـیرزا جواد (تجلی) درون جند ترجیع بند مـهدوی خویش، پرده هایی از جمال صوری ومعنوی امام عصر (علیـه السلام) را بـه تصویر کشیده است:
آن دوست کـه دارمش چو جان دوست * * * هر جا نگرم، تجلی اوست
سرو هست قدش، ولی خرامان * * * محراب من آن دو طاق ابروست
عمری هست که مایل توام من * * * از بس کـه شمایل تو نیکوست
ای گل! تو مزن ز روی او، دم * * * ترسم کـه بریزد آبرویت
دیشب کـه سخن ز موی تو رفت * * * آشفته شدم بـه سان مویت
بوی تو، من از صبا شنیدم * * * او راست مگر گذر بـه کویت؟!
وز بوی خوش تو زنده ماندم * * * ای زنده جهان بـه لطف بویت
ای غیرت آفتاب، رویت * * * ماهی چو رخت ندیده گردون(۶۹۰)
از قصیده ی مـهدوی علی نقی (حکمت) ملقب بـه مشیر الکتاب، ابیـات توصیفی آن را مرور مـی کنیم:
تا بر گشود لعل درون افشان را * * * درون خون نشاند لعل بدخشان را
بر بادی داد طره ی پر چین را * * * برد آب(۶۹۱) مشک وغالیـه وبان(۶۹۲) را
سرو چمن، کشیده بـه دامن پای * * * که تا جلوه داد سرو خرامان را
لعل لبش، همـی ز روان بخشی * * * هست آب چشمـه ی حیوان را
گر بنگری بـه طرف بناگوشش * * * آن زلفکان غالیـه افشان را
گویی کـه سایبانی از سنبل * * * کرده هست آفتاب درخشان را
نی نی، نقاب هشته فرو از مشک * * * که تا پوشد از نظر مـه تابان را(۶۹۳)
مـیرزا حیدر علی (حاجب) شیرازی درون قصاید وترجیع بندهای مـهدوی خود، بارها تجلیـات جمالی آل محمد (علیـه السلام) را بـه توصیف نشسته وجلوه هایی از آن جمال جمـیل را بـه تصویر کشیده است:
فدای شـهدنوشخندت باد * * * هزار لیلی ومجنون وویسه ورامـین
اسیر پنچ وخم زلف چون کمندت باد * * * هزار وامق وعذرا وخسرو وشیرین
نگار معنوی! ای شاهد ملایک خوی! * * * نقاب وهم برافکن از آن جمال مبین(۶۹۴)
نسبت ماه وآفتاب رخت * * * هر دو تشبیـه ناقص هست نـه تام
به اشارت بـه هم نمایندت * * * آفتاب بلند وماه تمام
ای رخت رشک آفتاب بلند * * * گردن آسمان، تو را بـه کمند
از پی دفع چشم بد ز رخت * * * آسمان مجمر و، نجوم سپند
ای کـه دارد بـه تار گیسویت * * * رشته عمر عاشقان، پیوند
زان رو فشاند زلف بـه عارض، کـه گفته اند: * * * گلبرگ، سایـه جوید ونیلوفر، آفتاب
حسن تو بی سپاه، سراسر جهان گرفت * * * آری! جهان بگیرد بی لشکر، آفتاب
با این بیـاض گردن و، با این شعاع چهر * * * مانا(۶۹۵) مـهت پدر بود ومادر آفتاب(۶۹۶)
شاهی کـه هست بر درون او چاکر، آسمان * * * مـیری کـه پاسبان بودش بر در، آسمان
عکسی هست آفتاب ز روی مبارکش * * * وآن عراست شیشـه ی پهناور، آسمان
بهر نثار مقدم او هر سحر بـه خاک * * * ریزد ز جیب خوش همـی گوهر، آسمان
باشند روز وشب بـه در کاخ حضرتش * * * خورشید ومـه، خطیب وثناگستر، آسمان
گر نقش پای او بـه زمـین بنگرد قمر * * * افتد بـه سجده، سر بـه زمـین پا بر آسمان
ای رخت، شرح وبسط آیت نور * * * نور روی تو را دو عالم، طور
تا تو برقع ز رخ برافکندی * * * کرد نور خدا بـه خلق، ظهور
ای بـه روی تو، عالمـی همـه مات * * *لعلت حیـات، عین حیـات
زلف بر رخ فشان، کـه شد روشن * * * آب حیوان، نـهفته درون ظلمات
بهر یک جرعه آب رحمت تو * * * خاست فریـاد العطش ز فرات
خواست ظاهر شود بـه خلق، خدا * * * ذات پاک تو شد ورا مرآت(۶۹۷)
حاج شیخ عبدالرحیم ملکیـان (ناصح) قمشـه ای درون توصیف جمال مـهدوی، ابیـات رنگینی دارد:
ای نگار جمله خوبان! قد برافراز از کرم * * * که تا خجل هر سرو را زان قامت رعنا کنی
چون که تا را تاج ملاحت با سپاه حسن هست * * * فتح ملک جسم وجان را خوش بـه یک ایما کنی
طلعت فرخنده بنما، که تا ز قوس ابروان * * * عارفان را آگه از «قوسین او ادنی» کنی
اوصاف جمال نازنینان * * * درون صورت وسیرت تو مدغم
برقع ز رخ چو مـه برانداز * * * ای چشم وچراغ اهل عالم!
لعل لبت از حیـات بخشی * * * هست سبق ز پور مریم
تا چشم بدان رخت نبیند * * * شد غیبت تو، قضای مبرم
بنمای تو روی و، زلف مشکین * * * آن آیت «لیل» و«والحضی» را
بردار نقاب غیبت از رخ * * * که تا صبح کنی تو شام ما را
ای نور خدا و، صبح پیروز! * * * بازآ کـه شب سیـه شود روز
روی چو مـه تو، مـهر عالم * * * بنمای جمال عالم افروز(۶۹۸)
عباس براتی پور درون غزلی حسرت آلود، از آن حسن خدادادی یـاد مـی کند:
چه زیباست روی تو درون خواب دیدن * * * فروغ نگاه تو درون آب دیدن
چه زیباست رخسار خورشیدی تو * * * بعد از پرده داری مـهتاب دیدن
چه زیباست درون چشمـه ی نور چشمت * * * شکوفایی روشن ناب دیدن
چه زیباست تصویر روحانی تو * * * بـه یکباره درون پیکر قاب دیدن
چه زیباست درون خلوت دل نشستن * * * جمال تو دور از تب وتاب دیدن
چه زیباست درون چشم دریـایی تو * * * نگاه خروشان گرداب دیدن
چه زیباست درون اقتدای نمازم * * * تو را درون تجلای محراب دیدن
چه زیباست گر پا گذاری بـه چشمم * * * نشستن کناری و، سیلاب دیدن(۶۹۹)
ادیب الممالک فراهانی (امـیری) از آن سالار خوبان صحبت بـه مـیان مـی آورد کـه در لبش معجز عیسوی ودر مشربش، نوش احمدی است:
چون او نباشد هیچ، سالار خوبان هست وبس * * * خوبانش زین ره هر نفس، سر درون کف پا ریخته
با معجز عیسی لبش، با نوش احمد مشربش * * * با دست قدرت قالبش، حق تعالی ریخته
چون پرده بردارد ز رخ، گیرد جهان از چار سو * * * از بس کرشمـه ی ناز او، از روی زیبا ریخته(۷۰۰)
شعر غیبت
یکی از موضوعاتی کـه از دیربار، نظر بسیـاری از شعرای آیینی وشیفتگان «مکتب انتظار» را بـه خود جلب کرده، مساله «غیبت حضرت ولی عصر (علیـه السلام)» است.
همان گونـه کـه مـی دانیم آن حضرت دارای دو غیبت بوده اند:
۱ - غیبت صغرا کـه شیعیـان مسائل ومشکلات وسوالات خود را بـه واسطه نواب اربعه: محمد بن عثمان، عثمان بن سعید، حسین بن روح وشیخ ابوالحسن علی بن محمد سمری با آن حضرت درون مـیان مـی نـهادند وپاسخ خود را مـی گرفتند.
۲ - غیبت کبرا، کـه از زمان رحلت شیخ ابوالحسن علی بن محمد سمری، آخرین نایب خاص امام زمان (علیـه السلام)، شروع شده وتا زمانی کـه مشیت الهی اقتضا کند، ادامـه خواهد داشت. شیعیـان آن حضرت درون دوره ی غیبت کبرا، مشکلات دینی خود را از طریق نواب عام - کـه علمای واجد شرایط مذکور درون توقیع امام زمان مـی باشند - حل وفصل خواهند کرد که تا زمانـه ی ظهور آن حضرت فرا رسد.
به هر حال، چه درون غیب صغرا وچه درون غیبت کبری امکان دیدار آن حضرت به منظور عموم شیعیـان وجود نداشته، وبه جز نواب اربعه واصحاب ویـاران خاص خاص امام زمان (علیـه السلام) دیگران از زیـارت ومصابحت با آن وجود نازنین محروم بوده وخواهند بود مگر درون موارد معدود کـه این شرافت وفضیلت نصیب برخی از شیعیـان با اخلاص ان حضرت نیز مـی گردد، ولی صحت آن نیـاز بـه اثابت دارد ونمـی توان بـه گفته ی افرادی کـه مدعی زیـارت آن حضرتند اعتماد کرد وباید با احتیـاط کامل درون این موارد عمل نمود.
در شعر غیبت، مسائل گوناگونی مطرح بوده وهست کـه مـهم ترین آنـها، عبارتند از:
۱/ ب) فلسفه وآثار غیبت امام زمان (علیـه السلام).
۲/ب) اقامـه ی براهین عقلی ونقلی درباره طول عمر امام زمان (علیـه السلام).
۳/ب) کاوشی درون پیدایی وناپیدایی امام زمان (علیـه السلام).
۴/ب) حالات شیفتگان آن حضرت درون زمانـه ی غیبت.
در این تحقیق، راجع بـه این چهار مساله سخن خواهیم گفت ودر هر مورد با نمونـه هایی از شعر غیبت - کـه از زیر مجموعه های شعر مـهدوی هست - درون تبیین ابعاد موضوعی آن خواهیم کوشید واز شعرای فارسی زبانی یـاد خواهیم کرد کـه در زمـینـه موضوعات مربوط بـه غیبت کبری حضرت ولی عصر (علیـه السلام)، آثار درون خوری دارند.
فلسفه وآثار غیبت امام زمان
در مورد علت غیبت ولی عصر (علیـه السلام) ونیز آثاری کـه بر آن مترتب است، سخن بسیـار رفته واندیشمندان اسلامـی ومتفکران شیعی درون این باره، داد سخن داده اند.
در این بخش، با نظریـات شاعران فارسی زبانی آشنا مـی شوند کـه در باب غیبت آن ذخیره ی خداوندی وچرایی آن وارد شده اند ودر قالب شعر بـه تجزیـه وتحلیل این مساله اساسی پرداخته اند.
سید احمد (ادیب) پیشاوری، حکیم وشاعر پر آوازه ی شیعی درون سده ی سیزدهم هجری، درون قصیده ای بـه مناسبت مـیلاد امام زمان (علیـه السلام) این مـهم را مورد تجزیـه وتحلیل منطقی قرار داده است:
بر من هست این کز دل وجان بگروم بر هستیش * * * نیست بر من که تا که گویم: کی نماید(۷۰۱) خویشتن؟
ور تو گویی کز چه رو همواره باشد محتجب(۷۰۲)؟ * * * گویمت ایدون(۷۰۳) سزید(۷۰۴) از حکم خلاق زمن(۷۰۵)
گفت افلاطون: نباشد نوع کلی را فنا * * * اوست رب النوع کلی، خیز وکمتر زن ذقن(۷۰۶)!
رفت موسی سوی خلوتگاه سینا چند روز * * * مستقیم احوال باش وگرد وعجلی(۷۰۷) بر متن
موسیـا! برگرد سوی مصر از مـیقات طور * * * کارگاه جادوان را با عصا درهم شکن
تیره خون شو آب نیلا! گرت خواهد قبطیی * * * باز، گر سبطت نوشد باش صافی چون لبن
سله(۷۰۸) پر مار وکژدم گشت گیتی، مصر وار * * * مارها را سر بکوب وکژدمان را دم بزن
ای حیـاتت دیده اندر دمگاه شش * * * از پی جذب روایج، وز پی دفع عفن(۷۰۹)
نفخت حق زنده دارد جان هر جنبده را * * * نفخت حق بادبان هست وهمـه جان ها سفن(۷۱۰)
بس حجج آرند لیکن ناسره نمرودیـان * * * از خلیل حق طلب کن حجت باطل شکن
راز دانا رای انداره نتواند گرفت * * * زین شگفتی خیره ماند فیلسوف رای زن(۷۱۱)
لطفعلی بیک (آذر) بیگدلی، مولف تذکره آتشکده آذر، درون قصیده ی بلند وشیوای مـهدوی خود بر این مطلب پای مـی فشارد کـه وجود هر موجودی درون عالم هستی، نشانـه ی لطف حضرت آفریدگار است، وبروز وظهور او، لطف دیگری هست از جانب خالق هستی.
بنابراین، درون ناپیدایی هر موجودی، مصلحتی نـهفته هست که درون حکمت آفرینش مقدر هست واگر روزی این موجود ناپیدا، مجال ظهور وبروز پیدا کند لطف دیگری را بـه همراه خواهد داشت؛ همانند خورشید جهان افروز کـه به هنگان پنـهان شدن درون پرده ی ابر سیـاه، جهان هستی از پرتو او بی بهره نمـی ماند وبه هنگام ظهور کامل، شعشعه ی وجودی او را بـه تماشا نشیند.
آذر بیگدلی ضمن پاسخ بـه شبهاتی کـه در مورد طول عمر وناپیدایی آن حضرت وجود دارد مـی گوید:
دگر این کز نظرها چون بود غایب، چه سود از وی * * * بـه عالم؟ آن چه منظو از حیـات اوست درون عالم
ندانند این که: هر چیزی وجود او بود لطفی * * * ظهورش نیز، لطفی دیگرست از ایزد اکرم
چو خور(۷۱۲) کز روشنی سازد جهان روشن، نمـی بینی * * * کـه باشد روشنی ده گر بود درون ابر پنـهان هم(۷۱۳)؟!
طرب اصفهانی، غیبت آن حضرت را مانع فیض بخشی او بـه عوالم هستی نمـی داند وبه خورشید عالمتاب تمثل مـی جوید کـه به هنگام پنـهان شدن درون زیر ابر، نیز دست از نورافشانی وفیض رسانی بـه عالم وجود برنمـی دارد:
چو خورشید تابد بـه هر ذره نورش * * * اگر مصلحت راست از دیده غایب(۷۱۴)
در اینجا ممکن هست این سوال بـه ذهن خطور کند کـه چه فرقی درون ظهور وغیبت ائمـه ی اطهار (علیـهم السلام) متصور است؟ آیـا دوستان وشیعیـان آن ذوات مقدس درون حال حضور جمال حقیقتی آنان را بـه شـهود مـی نشسته اند ودر زمان غیبت، از این فیض محروم شده اند یـا خیر؟
واقعیت امر این هست که مراتب قرب اصحاب حضرات معصومـین (علیـهم السلام) با مـیزان بصیرت ومعرفت آنان، رابطه ای مستقیم داشته هست ودر مـیان اصحاب بسیـار هر یک از ائمـه اطهار (علیـهم السلام) «اصحاب سر» آنان از معرفت وشناخت بیشتری نسبت بـه مقام ولایت وامامت برخوردار بوده اند درون حد گنجایی وظرفیت وجودی خود، از آن وجودهای نورانی مستنیر مـی شدند وبا این همـه، هیچ یک از آنان قادر بـه شناخت کامل این ذوات مقدس نبوده اند ومعرفت آنان نسبی بوده هست نـه مطلق واز همـین روی درون آن حدیث نبوی آمده هست که رسول گرامـی اسلام صلی الله علیـه وآله وسلم فرمودند: «یـاعلی! تو رای جز من وخدای، ومرای جز تو وخدای، وخدا رای چون من وتو نشناخت».
مشاهده ی جمال صوری آل الله (علیـهم السلام) توفیق بزرگی بود کـه نصیب مسلمانان علاقمند که تا زمان حیـات امام حسن عسکری (علیـه السلام) مـی شد؛ ولی هیچ کدام از آنـها از برکت این فیض بزرگ بـه مقام واقعی آنان پی نبردند ومشاهده ی جمال روحانی این ذوات مقدس نیز، به منظور شیعیـان ناب وانگشت شمار مـیسر بوده است. بنابراین، زیـارت جمال امام معصوم درون هر عصر، نشانـه ی توفیق بیننده است؛ ولی دلیل بر پایـه ی بلند معرفتی او نمـی شود. هر شیعه دل سوخته ی صافی ضمـیری مـی تواند با برقراری ارتباط قلبی با امام خود، بـه بهره های معنوی فراونی برسد خصوصاً درون زمانـه ی غیبت نیز درهای خیر وفیض وبرکت بر روی شیعیـان با اخلاص وخدا ترس گشوده هست وعصر غیبت از این جهت فرقی با سایر اعصار ندارد.
استاد جلال الدین همایی (سنا) بر همـین دقیقه وفیض رسانی آن حضرت درون زمانـه ی غیبت، اشاره دارد:
هر چند ز دیده ها نـهانی * * * روشن کن بزم این جهانی(۷۱۵)
شادروان سید محمد علی (ریـاضی) یزدی، آن پرده نشین زمانـه را درون همـه جا حاضر وناظر مـی بیند:
ماه کـه خود نعل مسند تو نیست * * * شمس کـه خود دود سپند تو نیست
هر دو عیـانند وتو خورشید جان * * * درون عقب پرده ی غیبت، نـهان
پرده نشین و، همـه جا ناظری * * * غایبی و، درون همـه جا حاضری(۷۱۶)
مـیرزا اسماعیل خان از شعرای دوره ی قاجار از آن امام منتظر (علیـه السلام) بـه عنوان غایب حاضر یـاد مـی کند:
تو غایبی وتو حاضر، تو سامع وناظر * * * تو حاکمـی وتو آمر، بـه هر چه باشد وهست(۷۱۷)
مـیرزا محمد (بهایی) گلپایگانی، نور آن وجود مقدس را پیدای ناپیدا وناپیدای پیدا توصیف مـی کند:
خدای را چو مظهر! وجود راست مصدرا * * * بـه هر دوداورا، بـه عرش استوای او
به هر چه دیده، نور او، بـه هر کجا، حضور او * * * خفای او ظهر او، ظهور او خفای او
چو ذات را صفات او، ظهور نور ذات او * * * بـه ما سوا حیـات او، بقا نـه جز بقای او(۷۱۸)
شیخ الرئیس (حیرت) درون قصیده ای کـه به هنگام اقامت درون سر من رای (سامره) درون مدیحت حضرت مـهدی (علیـه السلام) سروده، درون علت غیبت آن آفتاب عالم وجود حرف هایی شنیدنی دارد:
مرا ز حکمت بیچون بسی شگفت آید * * * کـه روز اول وصل، ابتدای هجران شد!
نداشت دیده ی مردم چو تاب دیدن او * * * چو آفتابی درون زیر ابر پنـهان شد
ز چشم مردم پنـهان، ولی بـه معنی فاش * * * کـه ما سوار همـه یک جسم وشخص وی جان شد
اگر کـه روح بـه صورت ز تن بود غایب * * * درست بین کـه ز اطراف تن نمایـان شد(۷۱۹)
مـیرزا حسین خان (حضوری) سلماسی از صفت نـهانی وآشکاری ذات حضرت باری، به منظور تبیین حضور همـیشگی امام عصر (علیـه السلام) درون عرصه های هستی سود مـی جوید:
تو خود عیـان ونـهانی بـه چشم عقل وبه چشم * * * اگر چه نیست چنین، جز خدای عزوجل
بدیل نیست خداوند را ولیک تو را * * * بـه قول وفعل توان گفتنش بدیل وبدل(۷۲۰)
همو، ضمن ارائه ی شاهد مثالی دیگر وارائه ی گزارش شکوه آمـیزی از پریشان حالی شیعیـان درون زمانـه ی غیبت، ظهور او را تقاضا مـی کند:
خدایگانا! عرضی بود «حضوری» را * * * کـه در حضور تو اینک دهد بـه نظم نظام
ز راه فضل اگر بشنوی، عجب نبود * * * ز پادشـه، کـه دهد گوش بر بـه عرض غلام
از آن زمان کـه به پا گشته غیبت کبرا * * * هزار سال فزون هست تا بدین هنگام
تو همچو یزدان پنـهانی از نظر، گرچه * * * بـه چشم خلق پدیدی چو روح درون اجسام
یکی ظهور کن وبیش ازین دگر مپسند * * * کـه دشمنان تو بر دوستان کنند ملام(۷۲۱)
دو روز نصفت(۷۲۲) وعدل هست ومـیانـه ی خلق * * * یکی بـه روز قیـامت، یکی بـه روز قیـام
ز آرزوی فرج عرض کردم این، ورنـه * * * تو هستی آگه از آغاز امر که تا انجام(۷۲۳)
ملک الشعرای صبوری، با بیـانی دیگر از مساله ی غیبت امام زمان (علیـه السلام) سخن مـی گوید:
ماه من درون پرده ی جان هست ودل آیینـه دارش * * * درون حجاب ناز پنـهان هست وبینم آشکارش
غیبتش عین حضور هست وحضورش، عین غیبت * * * بیقرار از هجر او دل، واندرون دل قرارش(۷۲۴)
شادروان صادق سرمد، از منظر دیگری بـه مساله غیبت وظهور حضرت ولی عصر (علیـه السلام) نگاه مـی کند:
گرچه از اهل جهان روی نـهان ساخته ای * * * روشن از پرتو خود روی خود ساخته ای
دیدن طلعت تو چشم جهان بین خواهد * * * کـه جهانی بـه سوی خود نگران ساخته ای
آن چه پیداست بـه چشم تو، نـهان هست زما * * * وآن چه پنـهان بود از ما، تو عیـان ساخته ای(۷۲۵)
سروش اصفهانی نیز بر این باور هست که علی رغم پنـهان شدن آخرین خورشید چرخ ولایت درون پس ابر غیبت، انوار وجودی او درون حال پرتو افشانی هست وسرانجام روزی این آفتاب فروزان ابر بیرون خواهد آمد:
چون مـهر، ار بعد ابر غیبت هست * * * یک چند پی مصلحت، نـهان
لیکن اثرش آفتاب وار * * * پیدا هست به هر جا وهر مکان
پوشیده نماند بـه زیر ابر * * * بیرون شود از ابر، ناگهان(۷۲۶)
مرحوم علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) چشم مردم دو جهان را بـه نور جمال مـهدوی روشن مـی بیند وگلشن دین را از طراوت آن حضرت، خرم وصف مـی کند واز آن «یک جهان جان» مـی خواهد کـه برای اهل جهان، «جان» بماند:
حجت حق بر جهان و، وبهجتومکان * * * گلشن دین از تو خرم، روح ایمان شادمان
مردم چشم دو گیتی، روشن از دیدار توست * * * همتی ای روشنایی بخش چشم مردمان!
بار بستند ازین دنیـای دون جان های پاک * * * یک جهان جانی، به منظور یک جهانی جان بمان(۷۲۷)
واعظ قزوینی، عالمـی را از فیض وجودی آن حضرت معطر مـی نگرد واز او مـی خواهد کـه همانند نور دیده ها، از پرده های چشم قدم بـه بیرون بگذارد:
خود نـهان وپر ز فیضت، عالمـی چون بوی مشک * * * ای فدای خاک پایت، صد هزاران مشک چین
همچو نور دیده ها از پرده بیرون نـه قدم * * * ای تو نور دیده های اولین وآخرین(۷۲۸)
اقامـه براهین عقلی ونقلی بر وجود امام زمان وامکان ادامـه حیـات آدمـی
در مورد طول عمر امام زمان (علیـه السلام) سخن بسیـار رفته است. معتقدان بـه «مـهدویت نوعی» سعی کرده اند از این مساله، حقانیت خود را اثبات کنند وبر این امر پای مـی فشارند کـه امکان ندارد عمر آدمـی بـه درازا بکشد وصدها وبلکه هزار وچندین سال عمر کند؛ ولی اندیشمندان شیعی با براهین عقلی ونقلی بـه این شبهات پاسخ داده اند وبه هنگام لزوم با ارائه شاهد مثال هایی درون ابطال نظریـات معتقدان بـه «مـهدویت نوعی» واثبات امکان ادامـه ی حیـات آدمـی کوشیده اند.
در شعر مـهدوی نیز شاعران پارسی گوی، طول عمر آن وجود نازنین را مورد تجزیـه وتحلیل قرار داده وبا اقامـه ی دلایلی، نظر مخالفان را غیر عقلانی وناموجه دانسته اند.
در شعر مـهدوی نیز شاعران پارسی گوی، طول عمر آن وجود نازنین را مورد تجزیـه وتحلیل قرار داده وبا اقامـه ی دلایلی، نظر مخالفان را غیر عقلانی وناموجه دانسته اند.
سید احمد (ادیب) پیشاوری، حکیم متاله وشاعر پرآوازه ی سده ی سیزدهم هجری، درون قصیده ی مـهدوی خود بـه ایراد مخالفان پاسخ داده است. او ضمن بررسی مساله غیبت آن حضرت، ایراد مخالفان را عنوان مـی کند وسپس بـه ارایـه ی پاسخ مـی پردازد:
چون تواند آف درون بدن کیفیتی * * * کـه نگردد سوده(۷۲۹) از گشت سپهری، آن بدن؟
ز اختیـار وقدرتش، یزدان مگر معزول شد؟ * * * کـه شدی بر کار دیو طبع زین سان مفتتن(۷۳۰)
بر طبیعت، کار یزدان را نـهادستی اساس * * * این نخستین انحراف توست از راه، ای شمن(۷۳۱)!
آن بود سیـار وحادث، این قدیم وثابت هست * * * ثابت وسیـار اندر فعل نبود مقترن(۷۳۲)
بودنی ها، یک سره درون زیر فرمان خداست * * * بی اراده ی او، همـه زندانیـان «لا» و«لن»
من شـهب(۷۳۳) دارم بـه چنگ اندر به منظور رجمتان(۷۳۴) * * * چند چند ای دیو بچگان(۷۳۵)! بی محابا تاختن!
هم نسیج العنکبوتی پرده شد بر عقل تو * * * ز آن کـه عقلت بود زار و، زارتر شد ز آب دن(۷۳۶)
ای روان مانوی را تیره جان هاتان، نتاج(۷۳۷)! * * * زین قبل(۷۳۸) تان سخره مـی دارد بلیس(۷۳۹) مکر تن
من بیـارایم بـه برهان، اعتقاد پاک خویش * * * که تا بمانی از بیـان مـهمچو خر اندر لژن(۷۴۰)
ژاژ بافی های تو درون پیش من ماند بدانک(۷۴۱) * * * پیش شمشیر تهمتن، از کدو سازی مجن(۷۴۲)!
این جهان هست آشیـانی بسته از هر شش جهت * * * تو درون او چون فرخ(۷۴۳) پر نارسته از زاغ وزغن
مـی ندارد آگهی از دشت وهامون فراخ * * * که تا نیـاید فرخ بیرون، همچو شـهباز از وکن(۷۴۴)
ور بکاود آن بشیم تنگ را فرخ نزار * * * هم پدید آیدش راهی از پی بیرون شدن
ور پدید آیدش راهی، بال وپر بایدش نیز * * * که تا در آن روشن فضا پرد ز تیره مستکن(۷۴۵)
این طبیعی بحث ها را، کاوش آن فرخ دان * * * روز وشب، کاوان درون او چون بیستون را کوهکن
ای بسا مردم کـه در چاه طبیعت باز ماند * * * چاه، بد پر دود و، دیده کور وهم کوته رسن
این مصائب از چه زاید؟ یکسره از نقص علم * * * ناقصان را کرد نفرین آن رسول ذوالمنن
از ره نقص هست کاین اطوار بینی از طباع * * * وز ره نقص ایت واقف، برهمن(۷۴۶) پیش وثن(۷۴۷)
الغرض چون از ره حس مـی بیـایی ناقصی * * * یکسره این مرغکان حس را گردن بزن
گر همـی گریی، بیـا نقص وجهل خود گری(۷۴۸) * * * زآن کـه مانی عاقبت زین جهل ونقص اندر محن
از ره عقل مجرد اندر آ(۷۴۹) درون راه دین * * * زآن کـه تا درون بند حسی، نسپری جز راه ظن
آنچه درون انجام بیند فلسفی ز آغاز کار * * * انبیـا گفتندمان آن رازها، فلیومنن
روح کامل را مجالی(۷۵۰) وصور محصور نیست * * * خود تو بی دولت سواری کـه فرو نایی ز تن
آفریننده ی طبیعت را مدان مقهور طبع * * * خالق تن را مدان درون قبضه ی تن مرتهن(۷۵۱)
نیست او مقهور تن، بل تن بود مقهور او * * * تن نیـارد با چنین جانی دآلک باختن(۷۵۲)
ای ذخیره ی آفرینش! وی نبیره ی مصطفی! * * * ای تو خود هم مصطفی هم مجتبی هم بوالحسن
مدح، تحدید(۷۵۳) هست ودر تحدید ناید ذات تو * * * زآن کـه آن سوتر بود از حد امکانت وطن
شکر یزدان را کـه مفلس نیستم، کز مـهر تو * * * چون «ادیب» اندر نـهانم هست گنجی مختزن(۷۵۴)
همانگونـه کـه اشاره شد، مساله ی ادامـه ی حیـات وطول عمر امام زمان (علیـه السلام) کـه متاسفانـه درون شعر مـهدوی ما بازتاب گسترده ای نداشته، از مـهم ترین مسائل زمانـه ی غیبت بوده وهست ودشمنان قسم خورده ی مذهب شیعه، مسلمانان معتقد بـه ائمـه اثنی عشر (علیـهم السلام) را بـه خرافی بودن متهم کرده ومـی کنند وبرآنند که تا ضمن نفی امکان ادامـه ی حیـات آدمـی درون قرون متمادی، اساسی ترین اعتقاد شیعی را کـه اعتقاد بـه وجود امام زمان (علیـه السلام) - جانشین بلافصل امام حسن عسکری (علیـه السلام) - هست زیر سوال وآن را امری بی پایـه وواهی نشان دهند.
در اینکه پیروان ادیـان آسمانی وفرقه های مختلف مذهبی بـه ظهور یک «مصلح جهانی» اعتقاد راسخ دارند، تردیدی نیست، ولی هر امتی او را بـه نامـی مـی شناسند ومعتقدند هنگامـی کـه ستم وفساد فراگیر شود وکره ی خاکی را درون آستانـه ی تباهی ونابودی قرار دهد، او ظهور مـی کند وبساط قسط وعدل را درون جای جای این جهان مـی گستراند.
لطفعلی بیک (آذر) بیگدلی، درون قصیده ی رسای مـهدوی خود بـه همـین مساله اشاره مـی کند:
به اجماع امم روزی کـه در آخر زمان گردد * * * زمـین چون زلف خوبان تیره وآشفته ودرهم
نشیند بر سریر سروری شاه فلک جاهی * * * کـه از عدلش جهان گردد چو روی نو خطان خرم
ولی هر یک بـه اسم دیگر ورسم دگر خواندش * * * زبان عالمـی گردان بـه نام او مگر ابکم
یـهودش داند از نسل یـهودا، ماشیع نامش * * * مجوسش زاده ی زردشت وترسا زاده ی مریم
مسلمانش شمارد فاطمـی یکسر، ولی ز ایشان * * * همـی گویند فرجی کآن گهر باشد نـهان درون یم
همو به منظور تبیین منطقی طول عمر امام زمان (علیـه السلام) وامکان ادامـه ی حیـات آدمـی، از حضرت خضر (علیـه السلام) بـه عنوان یک نماد مسلم تاریخی ومذهبی سود مـی چوید کـه علی رغم عمر بسیـاری کـه تاکنون کرده، هنوز زنده هست وبه زندگی خود درون این دنیـا ادامـه مـی دهد:
همانا درون حیـات او، دو شبهه راه ایشان زد * * * کـه هر یک ز آن دو با وسواس صد شیطان بود منضم
یکی این کآدمـی را نیست مقدور آن قدر * * * ولی گشت از حیـات خضر حل، این شبهه ی محکم(۷۵۵)
ولی عبدالحسین (نصرت) بـه اقامـه ی یک دلیل بسنده نمـی کند ومساله طول عمر حضرت امام عصر (علیـه السلام) وامکان ادامـه ی حیـات آخرین حجت الهی را از جنبه های مختلف مورد بررسی قرار مـی دهد:
۱ - خداوند قادر ودانایی کـه آفریننده ی انسان از خاک بی روح وبخشنده وگیرنده ی جان آدمـی است، مـی تواند بـه قدرت لایزال خود شرایط امکان حیـات را به منظور آخرین حجت خود وحتی هر شخص دیگری هم فراهم آورد واو را از آسیب های احتمالی دور نگه دارد:
آن کـه او نایب خدا باشد * * * دیر اگر پاید او، روا باشد
آن کـه بخشد حیـات وبستاند * * * حفظ تن را چگونـه نتواند؟!
۲ - داستان هایی کـه از معمرین جهان وانبیـای کهنسال درون کتب مذهبی وتاریخی آمده است، حاکی از امکان ادامـه ی حیـات آدمـی درون این جهان خاکی است:
داستان معمرین(۷۵۶) جهان * * * گر نخواندی، ز نامـه ها برخوان
برفزون از هزار سال مگر * * * نوح با امتی نبرده بـه سر؟!
خضر را نیز، زنده ز آب حیـات * * * همـه دانند از طریق ثقات(۷۵۷)
در سما نیز زندگی مسیح * * * هست اندر کلام حق(۷۵۸)، تصریح(۷۵۹)
علاوه بر این سه مورد، زندگی اصحاب کهف درون غار، آن هم درون خواب وبدون آب وغذا بـه مدت بیش از سیصد سال مـی تواند از نشانـه های قدرت خداوندی وامکان ادامـه ی حیـات آدمـی حتی بدون استفاده از آب وهوا وغذا درون همـین جهان فانی بـه حساب آید.
۳ - طول عمر فرشتگان الهی، وشیطان از موارد مورد استناد نصرت خراسانی است:
هر فلک راست راهبر ملکی * * * وآن ملک هست جان هر فلکی
پیش از آدم صفی بـه قرون * * * زنده ابلیس بوده که تا اکنون
همچنین زنده هست تا یزدان * * * بـه مشیت ازو نگیرد جان
علاوه بر شیطان، مـی توان از فرشتگان مقرب الهی: جبرائیل، مـیکائیل، اسرافیل وعزرائیل نام برد کـه پیش از خلقت آدم وجود داشته اند وتا قیـامت بـه حیـات خود ادامـه خواهند داد.
۴ - طول عمر آدمـیان سالمند نیز درون بسیـاری از کتب تاریخی مسطور است:
بوده ضحاک با شکنج دو مار * * * درون جهان پادشـه بـه سال، هزار
در چه(۷۶۰) از زندگانی دجال * * * خاصه(۷۶۱) وعامـه(۷۶۲) راست بسط مقال
۵ - طول عمر سایر جانداران نیز، از نمونـه های قدرت خداوندی ومشیت الهی بر حیـات طولانی آن ها است:
عمر کرکس، بـه نقل اهل یقین * * * سه هزار هست وپنج صد ز سنین
هست درون عمر بیکرانـه ی مار * * * درون عرب، وز عجم سخن بسیـار
که نمـیرد بـه طبع مار مگر * * * روزش آردی بـه زخمـه بـه سر(۷۶۳)
نیز درون طول زندگی نـهنگ * * * خاصه(۷۶۴) وعامـه(۷۶۵) اند هم آهنگ
واین شاعر فرهیخته درون پایـان مثنوی خود نتیجه مـی گیرد:
زندگی، چه دراز وچه کوتاه * * * هست تقدیر آن بـه امر اله
چه عجب کز پی حمایت دین * * * زنده دارد خدای، جای نشین(۷۶۶)؟
حاصل از نص(۷۶۷) وگفته ی اخیـار(۷۶۸) * * * وآنچه آورده ام من از اخبار
عقل ونقل آیت قیـام ولی هست * * * ولی از نسل پایدار علی است(۷۶۹)
حاج مـیرزا (حبیب) خراسانی درون اثبات وجود آن «مصلح جهانی» نیـازی بـه اقامـه ی دلیل نمـی بیند؛ چرا کـه «آفتاب آمد دلیل آفتاب» ووجود نازنین اوست کـه علت غایی خلقت عالم هستی است:
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد؟! * * * کـه بر وجود جهان سر بـه سر تویی برهان(۷۷۰)
کاوشی درون علت پیدایی ناپیدایی امام زمان
در شعر مـهدوی، تعابیر زیبا ونمونـه های عینی بسیـار گویـایی از شعرای آیینی پارسی زبان درون مورد «پیدایی» و«ناپیدایی» وجود نازنین حضرت ولی عصر (علیـه السلام) - مظهر تام وتمام اسمای الهی خصوصاً اسم مبارک «لطیف» - وجود دارد کـه هر انسان لطیف وباذوقی را بر سر وجد وشور مـی آورد وچون دیگران بـه این مطلب بسنده نخواهد کرد کـه آن ذخیره ی خداوندی درون پرده ی غیبت هست وآنچه درون عالم غیبت است، دیده نمـی شود.
برای بـه تصویر کشیدن این تعابیر زیبا ونمونـه های عینی وگویـا، ناگزیریم کـه با عناوینی چند از آن ها یـاد کنیم وشاهد مثال هایی به منظور هر کدام، از گنجینـه ی شعر مـهدوی ارائه نماییم.
پیدای ناپیدا
شاید هیچ یک از تعابیر شعرای فارسی زبان از وجود نورانی حضرت ولی عصر (علیـه السلام) وغیبت آن حجت الهی بـه اندازه ی این تعبیر، گویـا نباشد:
پیدای ناپیدا!
ای آشکار پنـهان! برقع ز رخ برافکن * * * که تا جلوه ات نبینم پنـهان وآشکارا(۷۷۱)
بود خورشید وپنـهان هست باز از فرط پیدایی * * * بلی، خورشید نورانی ز پیدایی بود پنـهان(۷۷۲)
غیبت او ز نظرها بود از فرط ظهور * * * عیب بینایی ما بوده بـه تصدیق فهیم(۷۷۳)
حجاب نور، تو را مـی کند ز من مستور * * * کنون کـه محو توام، بی حجاب با من باش(۷۷۴)
تا کی نـهان بـه پرده ی غیبت، جمال حق؟ * * * که تا چند چهر توست نـهان درون حجاب نور(۷۷۵)؟!
هم نـهان وهم پیدا، درون مثل چو خورشیدی * * * گر چه از نظر چندی هست زیر ابر پنـهانی(۷۷۶)
پرده نشین و، همـه جا ناظری * * * غایبی ودر همـه جا حاضری(۷۷۷)
به هر چه دیده، نور او، بـه هر کجا حضور او * * * خفای او ظهور او، ظهور او خفای او(۷۷۸)
نبینم او را، کـه خورشید رخشان * * * نـه بتوان نظر کرد با چشم مرمد(۷۷۹)
تو خود عیـان ونـهانی بـه چشم عقل وبه چشم * * * اگر چه نیست چنین جز خدای عزوجل(۷۸۰)
تو درون مـیان جمعی ومن درون تفکرم * * * کاندر کجا برآیم وپیدا کنم تو را(۷۸۱)؟
ماه درون گردون ولی پوشیده انجم از شعاعش * * * شاه درون موکب ولی بگرفته مردم از غبارش!
در ظهور خویش پنـهان هست جانان همچو حجت * * * کو بـه هر جا ظاهر هست وچشم ها درون انتظارش(۷۸۲)
گر چه از اهل جهان روی نـهان ساخته ای * * * روشن از پرتو خود روی جهان ساخته ای(۷۸۳)
تو چو خورشید پدیدی ولی از فرط ظهور * * * رخ نـهان از نظر پیر وجوان ساخته ای
چو خورشید تابد بـه هر ذره نورش * * * اگر مصلحت راست از دیده غایب(۷۸۴)
خود نـهان وپر ز فیضت عالمـی چون بوی مشک * * * ای فدای خاک پایت صد هزاران مشک چین(۷۸۵)
ای جمال زیبایت ظل حسن یزدانی * * * گشته آشکار از وی سر غیب پنـهانی
ای رخت بـه نیکویی ماه درون شب عالم! * * * چهره ی دل آرایت آفتاب نورانی
روح عالم هستی
بود او روح وگردون تن، کـه روح وتن فدای او! * * * بود او جان وعالم جسم، جان قربان آن جانان(۷۸۶)
آن کو طفیل بودش او، بود عالم هست * * * چون کالبد، کـه بودش او باشد از روان
پیدا بود کـه هست جهان جسم وشخص او * * * جای وی است، از آن بود از دیده ها نـهان(۷۸۷)
از نظر پنـهان بود جان وتو جان عالمـی * * * زین سبب مر خویشتن را از نظر پنـهان کنی(۷۸۸)
نـه غایب ز ما ونـه بینیم او را * * * توان درون بدن دید روح مجرد(۷۸۹)؟!
تو همچون یزدان پنـهانی از نظر، گرچه * * * بـه چشم خلق پدیدی چو روح درون اجسام(۷۹۰)
حیـات نیست جهان را مگر بـه هستی او * * * کـه اوست جان گرامـی واین جهان، بدن است(۷۹۱)
ز چشم مردم پنـهان ولی بـه معنی فاش * * * کـه ماسوا همـه یک جسم وشخص وی جان شد
اگر کـه روح بـه صورت ز تن بود غایب * * * درست بین کـه ز اطراف تن نمایـان شد(۷۹۲)
بود وجود تو چون روح وکاینات چو تن * * * نـهان بدین سبب از دیده روح وار تویی(۷۹۳)
نـه پدیدار ونـه پنـهان، نـه نـهان نـه آشکار * * * بوالعجب باشد چنین مطلب بـه نزد نکته دان
خویشتن پنـهان وامرش آشکارا وپدید * * * گویی اندر جسم گیتی دارد او حکم روان
راستی را نماند او، مگر بر کردگار * * * ز آن کـه در گیتی بود شخصش نـهان امرش عیـان(۷۹۴)
تعبیرهای دیگر
تعابیر وتوجهات دیگری درون رابطه با پیدایی وناپیدایی آن حضرت درون زمانـه غیبت درون شعر مـهدوی مطرح هست که چند نمونـه از آن ها را نقل مـی کنیم:
ندانم ز بس هست قدرش فزون * * * کـه در پرده ی غیبت گنجیده چون(۷۹۵)؟!
چو خور کز روشنی سازد جهان روشن، نمـی بینی * * * کـه باشد روشنی ده گر بود درون ابر پنـهان هم(۷۹۶)
هم نـهان وهم پیدا، درون مثل چو خورشیدی * * * گر چه از نظر چندی هست زیر ابر پنـهانی(۷۹۷)
گرفت خصم سر راه تنگ بر من وگفت * * * بگو بـه پرده ی غیبت چرا نـهفته جمال؟
بگفتمش چو خدا شد ز چشم خلق نـهان * * * کـه ننگرند رخش چون تو مردم جهال(۷۹۸)!
نداشت دیده ی مردم چو تاب دیدن او * * * چو آفتابی درون زیر ابر پنـهان شد(۷۹۹)
شاهدی مستور وعالم باخته دل درون هوایش * * * آتش درون طور وموسی سوخته جان درون شرارش(۸۰۰)
امروز امـیر درون مـیخانـه تویی تو * * * فریـاد رس این دل دیوانـه تویی تو
آن مـهر درخشان کـه به هر صبح دهد تاب * * * از روزن این خانـه بـه کاشانـه تویی تو
ویرانـه بود هر دو جهان نزد خردمند * * * گنجی کـه نـهان هست به ویرانـه تویی تو
در کعبه وبتخانـه بگشتیم بسی ما * * * دیدیم کـه در کعبه وبتخانـه تویی تو
بسیـار بگوییم وچه بسیـار بگفتیم: * * * نیست بـه غیر از تو درین خانـه تویی تو(۸۰۱)
اگر ز چشم جهان گشته ای نـهان چه عجب؟ * * * چرا کـه هست جهان چشم و، تو درون او انسان(۸۰۲)
آیینـه ی تجلی، معشوق عقل کلی * * * سرمایـه ی تسلی، عشاق بینوا را
ای رویت آیـه ی نور، وی نور وادی طور * * * سر حجاب مستور از رویت آشکارا(۸۰۳)
غیـاب اوست بـه عالم همـیشـه عین ظهور * * * چنان کـه نور بـه چشم هست وجان ما بـه تن است
ای رخت شرح وبسط آیت نور * * * نور روی تو را دو عالم طور(۸۰۴)
خواست ظاهر شود بـه خلق، خدا * * * ذات پاک تو شد ورا مرآت(۸۰۵)
کرده درون چارده آیینـه تجلی، رخ حق * * * آخرین آینـه داری تو بر عقل سلیم(۸۰۶)
روی او جو «فثم وجه الله» * * * کوی او پو، «فتلک نعم الدار»(۸۰۷)
تا چشم بدان رخت نبیند * * * شد غیبت تو، قضای مبرم(۸۰۸)
وجودش چراغی بـه فانوس دان * * * جهانی ازو روشن وخود نـهان(۸۰۹)
پرتو، افلاک از آن وجه حسن یـابد * * * جلوه، آفاق از آن نور بصر گیرد
آفتابی تو وما دلشدگان ذره * * * چه شود مـهر گر از ذره خبر گیرد(۸۱۰)؟
تا بوده جهان، هیچ گه نبود * * * از حجت یزدان تهی جهان
ممکن نشود خیمـه بی ستون * * * ایمن نبود گله بی شبان
کشتی بودش ناخدا بـه کار * * * که تا آن کـه رساندش بر کران(۸۱۱)
پرده نشین حریم لم یزلی اوست * * * شاهد غیبی ودلبر ازلی، اوست
مرشد ومولا وپیشوا وولی، اوست * * * باری، سر خفی ونور جلی، اوست
خواهش پیدا شمار وخواهش پنـهان(۸۱۲)
آن آیت جامعی کزان آیت * * * بشمرد توان صفات یزدان را
وان آینـه کاندرو توان دیدن * * * ممن حیث هو جمال جانان را(۸۱۳)
طلعت او نور وچشم عرصه ی ایجاد * * * هستی او جان وجسم عالم امکان
چشم بود سودمند از شرف نور * * * جسم بود ارجمند درون کنف جان(۸۱۴)
تو آفتاب وجودی وظل پرتو توست * * * کـه گشته مـهر درخشان وچرخ را، مشعل(۸۱۵)
آفتاب وجود، پیدا شد * * * جمله ی ذرات، آشکارا شد(۸۱۶)
ساخت روشن تمام عالم را * * * پرتو روی شعشعانی وی(۸۱۷)
پردگی باشد وبی پرده همـه کار ازوست * * * واندرین پرده بسی نکته ی اسرار بود
هست آیینـه ی رخسار خداوند، بلی * * * چهره ی شاهد ما، آیینـه ی کردار بود(۸۱۸)
من نگویم تو کجایی چو دگر مردم، از آن رو * * * کز تو خالی نبود جایی وتو درون همـه جایی(۸۱۹)
خدایگانا! ای آن کـه همچو بار خدای * * * هست از دو دیده نـهان وو هم آشکار تویی(۸۲۰)
وجود پاک تو اصل هست وممکنات، فروع * * * جمال خوب تو شمع هست وکاینات، لگن(۸۲۱)
جلوه ای دید کلیم الله از آن نور جمال * * * نغمـه ای بود «انا الله» ز بیـابان شما(۸۲۲)
خدای را بنگر درون جمال حضرت او * * * کـه مر خدا را درون خور بود چون او مرآت(۸۲۳)
حالات شیفتگان حضرت ولی عصر درون زمانـه ی غیبت
محمد علی (فتی) تبریزی درون غیبت آن ذخیره ی خداوندی، جان منتظران ظهور حضرتش را برآمده مـی بیند:
ای نـهان ساخته از دیده ی ما صورت خویش * * * بـه در از پرده ی غیبت آی ونما طلعت خویش
آمد از غیبت تو جان بهمنتظران * * * همـه دادند ز کف حوصله وطاقت خویش(۸۲۴)
(ابن حسام) خوسفی از پیک صبا مـی خواهد کـه براهن یوسف آل محمد (علیـه السلام) را بـه مشتاقان دیدارش برساند ورمزی از اسرار آن گشاینده ی راز را با آنان درون مـیان نـهد:
چشم فراق ودیده ی یعقوب شد سپید * * * زآن غایب از نظر، خبر پیرهن بیـار
حق را بـه دست ظلم، بـه باطل نـهفته اند * * * رمزی ز سر کاشف سر وعلن بیـار
وهنگامـی کـه عالم ولایت را از اثر ظلمت، بـه سیـاهی شب مـی بیند، از آن خورشید فروزان چرخ امامت وولایت مـی پرسد کـه این تیرگی عالمگیر که تا به کی ادامـه خواهد داشت؟ وتا چند درون ظهور خود درنگ روا مـی دارد:
عالم از ظلمت، سواد شب گرفت * * * آخر ای خورشید تابان! که تا به کی(۸۲۵)؟!
اهلی شیرازی، صحنـه ای را بـه تصویر کشیده هست که مرکب ظهور، آماه ومنتظران درون انتظار ظهور، لحظه شمارند ولی حضرت بقیة الله درون «صبر وقت» بـه سر مـی برد وکارعقل درون ذات صبور مـهدوی بـه حیرت کشیده است:
مرکب اندر زین وخلق استاده او درون صبر وقت * * * عقل، حیران مانده درون ذات صبور مـهدی است(۸۲۶)
واعظ قزوینی از این کـه غایبانـه بـه محضر آن حضرت عرض حال کند بـه تنگ آمده ومـی خواهد کـه روبرو وبی پرده با آن حضرت بـه سخن بنشیند.
غایبانـه، عرض حال خویشتن که تا کی کنم؟! * * * رو بـه رو خواهم کـه گویم حال دل را بعد ازین
همو، خورشید وماه را دو چشم جهان مـی بیند کـه به راه ظهور دوخته شده است، واز این کـه آن وجود نازنین با آن عظمت وجودی درون پرده ی غیب گنجیده هست اظهار حیرت مـی کند:
نـه خورشید وماه هست بر آسمان * * * بود درون ره او دو چشم جهان
ندانم ز بس هست قدرش فزون * * * کـه در پرده ی غیب گنجیده چون؟!
حزین لاهیجی علی رغم غیبت آن کانون تجلی، او را درون آیینـه ی دل مشاهده مـی کند واز همـین روی ضمن استفاده ی بهنگام از «صنعت التفات» روی سخن را از «غیـاب» بـه «خطاب» مـی کشاند واز آن حضرت تقاضا مـی کند کـه در «مدینـه ی اسلام» حضور «بتخانـه» را بر نتابد و«لات ها» و«هبل ها»ی آدمـی صورت ولی اهریمن سیرت را از دار کیفر بیـاویزد:
دلدار درون دل هست گز از دیده غایب هست * * * عرض نیـاز را بـه بساط خطاب کش
بتخانـه درون مدینـه ی اسلام کی روا است؟ * * * لات وهبل برآر و، بـه دار عقاب کش(۸۲۷)
حاج مـیرزا (حبیب) خراسانی از آن سلیمان زمانـه مـی پرسد کـه تا کی رخساره نـهان مـی دارد درون حالی کـه دیرگاهی هست که «خاتم سلیمانی» بـه دست «اهریمن» افتاده است:
ای سلیمان جهان! چند کنی چهره نـهان؟! * * * روزگاری هست که خاتم بـه کف اهرمن است
(فواد) کرمانی از آن «آشکار پنـهان» مـی خواهد کـه پرده از رخ برافکند که تا جلوه اش را پنـهان وآشکار بـه تماشا بنشیند:
ای آشکار پنـهان، برقع ز رخ بر افکن * * * که تا جلوه ات ببینم پنـهان وآشکارا
ای پرده دار عالم! درون پرده چند مانی؟ * * * آخر ز پرده بنگر یـاران آشنا را
علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) انگشتری «سلیمان» را درون خور «اهرمن» نمـی بیند ومـی پرسد: اسم اعظم کی شایسته ی دیو ودد شیطان صفت است؟
انگشتر سلیمان، شایـان اهرمن نیست * * * کی زیبد اسم اعظم دیو ودد دغا را(۸۲۸)؟
وتا کی وچند حتما «خاتم سلیمانی» درون اختیـار «اهریمن» باشد:
ای سلیمان زمامدار! پادشـه عرش مکان! * * * خاتم ملک تو که تا کی بـه کف اهرمن است(۸۲۹)؟
مرحوم ملا محسن «فیض» کاشانی ضمن این کـه مصراعی از لسان الغیب حافظ شیرازی را بـه وام مـی گیرد، از پیک «صبا» مـی خواهد کـه این پیـام را بـه «خاتم آل طاها» برساند که:
دل های شیفتگانش از دوری او سوخته وهموست کـه مـی تواند قراربخش خاطر پریشان آنان باشد:
صبا! بـه لطف بگو ختم آل طاها را * * * که: فرقت تو، بـه زاری بسوخت دل ها را
قرار خاطر ما هم تو مـی توانی شد * * * «که سر بـه کوه وبیـابان تو داده ای ما را»(۸۳۰)
محمد علی (فتی) تبریزی بـه محضر آن حضرت، از بیقراری دوستان وناصبوری آنان درون ایـام فراق سخن مـی گوید:
در فراقت رفت از کف، طاقت وتاب وتوان * * * دوستان بیقرار وناشیکبای تو را(۸۳۱)
محمد موحدیـان (امـید) با تمام وجود، ظهور آن حضرت را خواستار هست وضمن شکوه کـه از سپید شدن موی عاشقان بـه خاطر دامنـه دار شدن شام ظلمانی فراق وندیدن روز خوش درون ایـام غیبت کبری، این آرزو را دارد کـه اگر درون این دو روزه ی عمر به منظور او فرصت وصال پیش نیـاید، آن حضرت را بـه هنگام جان بر سر بالین خود ببیند:
ز طول شام سیـاه فراقت ای هم حسن! * * * بـه سان روی تو شد موی ما سپید، بیـا
ز بعد غیبت کبرایت ای امام زمان! * * * زمانـه روز خوشی را بـه خود ندید، بیـا
دو روز عمر، اگر فرصت وصال نداد * * * بـه گاه جان بر سر «امـید» بیـا(۸۳۲)
م.ع.م (پروانـه) درون غیبت آن محبوب عالم هستی، صدف چشم خود را از گوهر اشک سرشار مـی بیند وناله ی دل افروختگان و سوختگان مـهدوی را بی تاثیر نمـی داند:
هست که تا گوهر دین درون صدف غیب نـهان * * * صدف چشم تر ما بـه گهر نزدیک است
گفتم: از هجر رخت جان بهآمد، گفتا: * * * ناله ی سوخته ی جانان بـه اثر نزدیک است(۸۳۳)
امـینی کاشانی، حالت شیفتگان جمال مـهدوی را درون حسرت دیدار، این گونـه توصیف مـی کند:
در حسرت دیدار تو ای شمع شب افروز! * * * چشمم بـه در وخون دل از دیده روان است
مجنون اگرش بود هوای رخ لیلی * * * مجنون تو درون وادی حیرت، نگران است
بلبل کـه کند زمزمـه ی عشق بـه گلشن * * * شور تو بـه سر دارد ودر آه وفغان است(۸۳۴)
محمد آزادگان (واصل) با حسرتی زایدالوصف از شب بی سپیده ی تنـهایی روایت مـی کند وحرف های دیگری کـه شنیدنی است:
کاشکی، آه شب اثر مـی داشت * * * شب تنـهایی ام سحر مـی داشت
سوختم ز انفعال بی ثمری * * * این شجر، کاش برگ وبرمـی داشت
جان ز هجران بهرسید ای کاش * * * یـار از چهره پرده برمـی داشت
نقد جانی کـه بود، آوردیم * * * بـه یکی جلوه کش برمـی داشت
کاش بر این بضاعت مزجات * * * یوسف مصر جان نظر مـی داشت
بوی گل خیزد از گلشن، کـه به دل * * * مـهر موعود منتظر مـی داشت(۸۳۵)
محمد جواد غفورزاده (شفق) بر این باور هست که عاشقان جمال مـهدوی درون اثر فراق بیقرارند ومـیل هم صحبتی با مردم زمانـه را ندارند وبهار زندگانی را بی دوست، خزانی بیش نمـی بینند:
کسی کـه بی تو سر صحبت جهانش نیست * * * چگونـه صبر وتحمل کند؟ توانش نیست
به سوز هجر تو سوگند ای امـید بشر! * * * دل از فراق تو جسمـی بود کـه جانش نیست
اسیر عشق تو غم کجا برد کـه دلش * * * محیط غم بود و، طاقت بیـانش نیست
بهار زندگی ام درون خزان نشست، بیـا * * * (بهار نیست بـه باغی کـه باغبانش نیست)(۸۳۶)
نعمت الله شمسی پور (فاکر) گلشن جان را بی وجود بهار سر سبز امامت وولایت، خرم وشاداب نمـی بیند وبه هر وقامتی کـه مـی نگرد، آن را درون اثر فراق، آتش آلود وخمـیده مـی یـابد:
بیـا کـه گلشن جان بی تو سبز وخرم نیست * * * تو آگهی کـه دلی از فراق، بی غم نیست
اسیر بند غمت از دوآزاد هست * * * گدای کوی تو را، حاجت دو عالم نیست
کدام ز هجر تو نیست آتشبار؟ * * * کدام قامت موزون کـه از غمت خم نیست؟
به شـهر آینـه ها، یوسف ملاحت وحسن! * * * بیـا ببین کـه اسیر کمند تو، کم نیست(۸۳۷)
م.ع.م (پروانـه) درون غیـاب آن گمشده ی جهانی، شور وحال بیدلانـه ای دارد کـه پرده هایی از آن را مرور مـی کنیم:
بیـا کـه نقش تو درون منظر دلم باقی هست * * * صدای پای تو درون خاطر دلم باقی است
کجا خیـال تو از یـاد من تواند رفت؟ * * * کـه نقش روی تو درون منظر دلم باقی است
اگر کـه خرمن ما را بـه باد خواهی داد * * * کمـی هنوز، ز خاکستر دلم باقی است
به کام خویش تو را دیده ام شبی درون خواب * * * هنوز عطر تو درون بستر دلم باقی است(۸۳۸)
همو، بر این باور هست که درون برابر پرتو اشک شوق او، به منظور ستاره مجال جلوه گری باقی نمـی ماند، واز امام موعود (علیـه السلام) مـی خواهد پیش از آن کـه اجل از کمـین گاه خود بیرون آید، او را دریـابد ودر آخرین دم مـی توان دریـافت کـه از عمر بی امان او، نفسی بیشتر باقی نمانده هست وتنـها مایـه ی امـیدواری او این هست که درون دل همـیشـه عاشق او، جز عشق جمال مـهدودی نخواهد ماند:
چنین کـه اشک من از شوق روی او جاری هست * * * ستاره ای بـه فلک، جلوه گر نمـی ماند
چراغ اختر شبگرد اشک، روشن باد! * * * کـه شمع هستی ما که تا سحر، نمـی ماند
اجل، همـیشـه مرا درون کمـین جان بوده هست * * * بیـا کـه حلقه ی چشمم بـه در، نمـی ماند
بیـا درین دم آخر بیـا کـه همچو حباب * * * ز عمر من نفسی بیشتر نمـی ماند
خوشم کـه در دل من - این همـیشـه عاشق او * * * بی غیر عشق رخ منتظر، نمـی ماند(۸۳۹)
نصیر، از این امر بیمناک هست که شب هجران بـه پایـان خود نرسد وروز وصال یـار نصیب او نشود؛ هر چند مـی داند کـه درد عشق درمان ناپذیر نیست ودیدار یوسف زمانـه صبر بسیـار مـی طلبد:
ترسم آخر کـه شب هجر بـه پایـان نرسد * * * روز وصلت بـه من بی سر وسامان نرسد
هر چه از آتش دل، سوزم وفریـاد کنم * * * بـه داد من غمدیده ی نالان نرسد
دوش گفتم غم دل را بـه طبیبی، گفتا: * * * درد عشق است، یقین دان کـه به درمان نرسد
دل دیوانـه ی ما، گشته چه خوش جای گزین * * * شانـه ای کاش بر آن زلف پریشان نرسد
گو بـه یعقوب تو را صبر فراوان حتما * * * یوسف گمشده ات زود بـه کنعان نرسد(۸۴۰)
جعفر رسول زاده (آشفته) از هجر مـهدی موعود (علیـه السلام) مـی نالد واز دوری او شکوه ها دارد وفقط دل بـه این خوش کرده هست که یـار از او بپرسد با این همـه درد وداغ وپریشانی چه مـی کند!
جان را مپرس با غم هجران چه مـی کند؟ * * * با تیغ تیز، پیکر عریـان چه مـی کند!
ما را کـه دید بر سر کویش، بـه خنده گفت: * * * بیمار ره نبرده بـه درمان، چه مـی کند؟
ای صد بهار از تو شکوفا، بیـا بیـا * * * باد خزان ببین بـه گلستان چه مـی کند
پرسیده ای کـه دوست ز دشمن چه مـی کشد؟ * * * هیچ آگهی فراق تو با جان چه مـی کند؟
ای منتظر! بیـا ونظر کن کـه داغ هجر * * * با لاله های سوخته دامان چه مـی کند
در حسرت تو، درون به دری شد نصیب خضر * * * ور نـه بـه سیر کوه وبیـابان چه مـی کند؟
«آشفته»، خاک راه تو باشد بیـا مپرس * * * این مور، زیر پای سلیمان چه مـی کند(۸۴۱)؟!
سید مـهدی حسینی، دل خود را درون اثر فراق دوست درون اضطراب مـی بیند وهر شبی کـه بی او مـی گذراند، از صبر وتاب فاصله مـی گیرد:
دلم ز هجر تو درون اضطراب مـی افتد * * * بـه سان زلف تو درون پیچ وتاب مـی افتد
شبی کـه بی توام، ای ماه محفل افروزم! * * * دلم ز هجر تو، از صبر وتاب مـی افتد(۸۴۲)
محمود شریف صادقی (وفا) این آمادگی را دارد کـه اگر دیدار حضرت دوست بـه بهای از دست جان مـیسر باشد، با شوق از سر جان برخیزد ومـی داند کـه وصال آن یگانـه بدون خون جگر امکان پذیر نیست:
گر دین روی تو بـه مرگ هست مـیسر * * * با شوق دهم جان کـه به رویت نظر افتد
گر قوت دل منتظران، خون جگر شد * * * غم نیست، چو وصل تو بـه خون جگر افتد(۸۴۳)
استاد مشفق کاشانی، مردمک دیده ی یـاران را نگران دیدار یـار مـی بیند وصاحبنظران را چشم بـه راه او مـی نگرد واز آن محبوب جهانی مـی خواهد کـه از سراپرده ی غیب به منظور چشم انتظاران ظهور خود خبری بفرستد؛ چرا کـه آنان کـه خبر یـافته اند، اظهار بی خبری مـی کنند:
مردم دیده بـه هر سو نگرانند هنوز * * * چشم درون راه تو صاحبنظرانند هنوز
لاله ها، شعله کش از ی داغند بـه دشت * * * درون غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
از سراپرده ی غیبت، خبری باز فرست * * * کـه خبر یـافتگان، بیخبرانند هنوز
رهروان، درون سفر بادیـه حیران تواند * * * با تو آن عهد کـه بستند، برآنند هنوز
ذره ها درون طلب طلعت رویت با مـهر * * * همعنان تاخته چون نوسفرانند هنوز
طاقت از دست شد ای مردمک دیده! دمـی * * * پرده بگشای کـه مردم نگرانند هنوز(۸۴۴)
محمد خسرونژاد (خسرو) بیقراری ها وشیفتگی های خود را درون فراق جمال دوست، بـه تصویر مـی کشد:
ای آن کـه بود منزل وماوای تو چشمم * * * بازآ کـه نباشد بـه جز از جای تو چشمم
در راه تو با دیده ی حسرت نگرانم * * * دارد همـه دم شوق تماشای تو چشمم
ای یوسف زهرا کـه سپیدست چو یعقوب * * * از حسرت دیدار تو دل آرای تو چشمم
گر قابل دیدار جمال تو نباشد * * * ای کاش کـه افتد بـه کف پای تو چشمم
تا چند دهی وعده ی دیدار بـه فردا؟ * * * شد تار درون اندیشـه ی فردای تو چشمم
بازآ وقدم نـه بـه سر دیده کـه شاید * * * روشن شود از پرتو سیمای تو چشمم(۸۴۵)
م.ع.م (پروانـه) گفتگوی بیدلانـه ای درون رابطه با جاذبه های عشق مـهدوی دارد کـه برای گرفتاران کمند هجران، خاطره انگیز است:
ز سوز عشق تو چون گرم التهاب شوم * * * چو شمع، شعله کشم آن قدر کـه آب شوم
تو ای سلاله ی خورشید، ذره پرور باش * * * مباد آن کـه چه زلفت بـه پیچ وتاب شوم
به شوق چشمـه ی وصل تو آمدم مپسند * * * کـه در کویر غمت، خسته از سراب شوم
من وغلامـی درگاه مـهدی موعود * * * کـه با شنیدن نامش درون انقلاب شوم
در آن حریم کـه نامحرم هست مـهر منیر * * * کیم کـه ذره ی ناچیز آن جناب شوم
به گرد شعله چو «پروانـه» سوختم ای دوست! * * * بدین امـید کـه از عاشقان حساب شوم(۸۴۶)
مـیرزای نوغانی خراسانی با حسرت بسیـار از محرومـیت دیدار یـار سخن مـی گوید ودر آرزوی آن زلال جاری روحانی، چیزی کـه نصیبش شد، خون جگر بوده است:
بس سعی نمودیم کـه ببینیم رخ دوست * * * جان ها بهآمد، رخ دلدار ندیدیم
ما تشنـهاندردریـا متحیر * * * آبی بـه جز از خون دل خود نچشیدیم
چندان کـه به یـاد تو شب وروز نشستیم * * * از شام فراقت چو سحرگه ندمـیدیم
شاها! ز فقیران درت روی مگردان * * * بر درگهت افتاده بـه صد گونـه امـیدیم(۸۴۷)
عباس (حداد) کاشانی، مـیزان اشتیـاق قلبی خود را درون جستجوی امام منتظر (علیـه السلام) بـه تصویر کشیده است:
ما کـه از دیوانـه هم دیوانـه تر گردیده ایم * * * بس کـه دنبال امام منتظر گردیده ایم
در بیـابان ها پی گمگشته ی خود سال ها * * * با چراغ ماه هر شب که تا سحر گردیده ایم(۸۴۸)
شـهید حسین (شاهد) آستانـه پرست، تنـها نگرانی خود را، بـه پایـان رسیدن عمر درون زمانـه ی هجران دوست مـی داند ومـی ترسد کـه آرزوی دیدار او را با خود بـه گور برد:
عمرم تمام گشت ز هجران روی تو * * * ترسم شـها! بـه خاک برم آرزوی تو
خورشید چهره ات چو نـهان شد ز چشم خلق * * * شد روزشان سیـاه ازین غم چو موی تو
تا کی ز هجر روی تو سوزیم همچو شمع؟ * * * شبها بـه یـاد روی تو وگفتگوی تو(۸۴۹)
م.ع.م (پروانـه) از محبوب گمشده ی خویش انتظارها دارد واز او مـی خواهد کـه از دیـار ظلمت ها بـه تماشای دروازه های نورش دعوت کند وبا یک ظهور، تاریکی شام تیره ی هجران را از مـیان بردارد:
مرا ز وادی ظلمت بـه شـهر نور ببر * * * بیـا وموسی خود را بـه کوه طور ببر
درین دیـار نشانی ز روشنایی نیست * * * مرا بـه دین دروازه های نور ببر
دلم ز تاب عطش چون کویر مـی سوزد * * * مرا بـه چشمـه ی روشن تر از بلو ببر
چو ذره چشم بـه راه طلوع خورشید هست * * * دل مرا بـه نگاهی، ز راه دور ببر
به شکر آن کـه ز لعل تو شـهد مـی بارد * * * بیـا ز چشمـه ی چشم من آب شور ببر
دلم اسیر شب و، چان قرین تاریکی هست * * * بیـا واین همـه ظلمت بـه یک ظهور ببر
به پاس محنت عشق و، غم شبان فراق * * * بیـا وغم ز دل، از لذت حضور ببر
مرا بـه بزم خراباتیـان کـه مـی نوشند * * * مـی طهور بـه ذکر هو الغفور، ببر
زبان حال دل خستگان عشق این هست * * * کـه بیـاور غم و، سرور ببر
به گریـه گفتمش: از وصل کامـیابم کن * * * بـه خنده گفت که: این آرزو بـه گور ببر(۸۵۰)
همو، درون غزل مـهدوی دیگری از اشکباری های خود رد فراق آن ماه آسمانی آرا خبر مـی دهد:
تا بـه کی درون پرده مانی ماه من! روشنگری کن * * * که تا کنی هر دلبری را عاشق خود، دلبری کن
تا بـه کی از دروی ما رخت کوکب شمارم؟ * * * چرخ دین را مـهر شو، درون آسمان روشنگری کن
ای همـه جان ها بهاز هجر رویت، چهره بگشا * * * وی همـه آثار هستی از تو مشتق، مصدری کن(۸۵۱)
فصیح الزمان (رضوانی) شیرازی بـه پیشگاه آن یگانـه ی عالم هستی، عرض حال عاشقانـه ای دارد:
همـه هست آرزویم کـه ببینم از تو رویی * * * چه زیـان تو را کـه من هم برسم بـه آرزویی
بهی جمال خود را، ننموده ای وبینم * * * همـه جا بـه هر زبانی، بود از تو گفتگویی
به ره تو بس کـه نالم، ز غم تو بس کـه مویم * * * شده ام ز ناله نالی، شده ام ز مویـه مویی
شود این کـه از ترحم، دمـی ای سحاب رحمت * * * من خشکهم آخر، ز تو تر کنم گلویی؟
بشکست اگر دل من، بـه فدای چشم مستت * * * سر خم مـی سلامت، شکند اگر سبویی
همـه موسم تفرج، بـه چشم روند وصحرا * * * تو قدم بـه چشم من نـه بنشین کنار جویی
نظری بـه سوی «رضوانی» دردمند مسکین * * * کـه به جز درت امدیش نبود بـه هیچ سویی(۸۵۲)
دکتر قاسم رسا از آن کانون تجلیـات رحمانی مـی خواهد کـه با قدم نـهادن درون کلبه ی احزان او، شب او را روشن ولب خاموش او را گویـا سازد:
ز حد بگذشت مـهجوری، ز مشتاقان مکن دوری * * * رخ ماه ای نکو منظر! مپوش از عاشق شیدا
شبی درون کلبه ی احزان قدم بگذار که تا گردد * * * شب تاریک ما روشن،خاموش ما گویـا(۸۵۳)
علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر) پریشان روزگاری وآشفته خاطری شیفتگان جمال مـهدوی را درون غیـاب او گزارش مـی کند:
آمد بهار وبی گل رویت بهار نیست * * * باد صبا مباد چو پیغام یـار نیست
بی سرو قد یـار چه حاجت بـه جویبار؟ * * * ما را سرشک دیده کم از جویبار نیست
بزمـی کـه نیست شاهد من شمع انجمن * * * گر گلشن بهشت بود، سازگار نیست
غیر از حدیث عشق تو ای لیلی قدم! * * * مجنون حسن روی تو را کار وبار نیست(۸۵۴)
ملافتح الله (وفایی) شوشتری از ناصبوری دل خود وشوق دیدار یـار خبر مـی دهد وبه این باور رسیده هست که به منظور رهایی از دریـای طوفانی فراق حضرت دوست، بـه عمر نوح نیـاز هست ولاغیر:
شـها! بـه جان تو سوگند، شوق دیدارت * * * ز ناشکیب دلم، صبر وتاب وتوان
نـه روز هجر سر آید، نـه عمر مـی ماند * * * رسیده عمر بـه پایـان وهجر، بی پایـان!
به قدر صبر توام عمر نوح مـی حتما * * * کـه تا خلاص توان شد مگر ازین طوفان(۸۵۵)
شادروان استاد جلال الدین همایی (سنا) از یک عمر اشتیـاق دیدار وسوختن درون آتش فراق وچشم انتظاری پرده برمـی دارد:
عمری هست که ما درون اشتیـاقت * * * سوزیم درون آتش فراقت
ای چشمـه ی زندگی! خدا را * * * مگذار درون آب، تشنـه ما را
ما عاشق زار بیقراریم * * * درون راه تو چشم انتظاریم(۸۵۶)
غلامرضا (قدسی) مشـهدی، فرازهایی از مربع ترکیب مـهدوی خود را بـه روایت پرشور شیفتگی عاشقان جمال مـهدوی درون زمانـه ی غیبت اختصاص داده است:
آتش عشق تو درون نـهفتن که تا کی؟! * * * همـه شب از غم هجر تو نخفتن تای کی؟!
طعنـه ز اغیـار تو ای یـار شنفتن که تا کی؟! * * * روی نادیـه واوصاف تو گفتن که تا کی؟!
چهره بگشای کـه رخسار تو دیدن دارد * * * سخن از لعل تو ای دوست! شنیدن دارد
دل بود شیفته ی طره ی مویت ای دوست * * * چشم ما هست شب وروز بـه سویت ای دوست!
جان بهآمده از دوری رویت ای دوست! * * * نیـاورد خبر از سر کویت ای دوست!
ره نبردیم بـه کوی تو وخون شد دل ما * * * رفت بر باد فنا از غم تو حاصل ما
خاطر ما ز فراق تو پریشان که تا چند؟! * * * دوستان از غم تو بی سر وسامان که تا چند؟!
خانـه ی دل بود از هجر تو ویران که تا چند؟! * * * درون پس پرده ی غیبت شده پنـهان که تا چند؟!
پرده ای ماه فروزنده! ز رخسار فکن * * * که تا جهان را کنی از ماه جمالت روشن
روی زیبای تو ای دوست ندیدیم آخر * * * گلی از گلشن وصل تو نچیدیم آخر
نغمـه ی روح فزایت نشنیدیم آخر * * * چون هلال از غمت ای ماه! خمـیدیم آخر
روز ما تیره تر از شب بود از دوری تو * * * زده آتش بـه دل ما غم مستوری تو(۸۵۷)
غلامرضا سازگار (مـیثم) نیز درون مرعب ترکیب مـهدوی خود، پرده های دیگری از این دل بیقراری ها را روایت مـی کند:
ای رخت مـهر دلفروز همـه! * * * وی ز شفقت شده دلسوز همـه!
حسن تو عاشقی آموز همـه * * * بی تو چون شام سیـه روز همـه
ما از آن شمع جهان افروزیم * * * کـه ز هجران رخت مـی سوزیم
ما کهتشنـه ی دیدار توایم * * * همـه نادهده خریدار توایم
نـه خریدار، گرفتار توایم * * * نـه گرفتار، کـه بیمار توایم
ای خوش آن روز کـه رخ بنمایی * * * دل وجان همـه را بربایی
چشم ما حلقه صفت شام وسحر * * * هست درون فکر تو پیوسته بـه در
همچو یعقوب ز هجران پسر * * * این نوشتیم بـه خوناب جگر
کای فروزنده تر از ماه! بیـا * * * یوسف فاطمـه! از چاه درآ(۸۵۸)
شعر انتظار
شعر انتظار از مـهم ترین زیر مجموعه های شعر مـهدوی درون زبان فارسی است. شور وحالی کـه در شعر انتظار موج مـی زند، روایتگر انقلاب درونی شعرای شیعی هست که ظهور مـهدی موعود را لحظه شماری مـی کنند وهر کدام از منظری بـه این مساله مـی نگرند وشوق درونی خود را بـه تصویر مـی کشند.
در ردیف کاربردی «بیـا»، انتظار واشتیـاقی وجود دارد کـه مشکل شاعران آیینی را درون تبیین ابعاد انتظار، آسان مـی سازد.
ستاره باز بـه دامان شب دوید، بیـا * * * سرشک شوق ز چشمان شب چکید بیـا
فروغ نقره ای مـه بـه گرد خیمـه ی شب * * * کشید هاله ای از پرتو امـید، بیـا
نیـامدی کـه شفق دامنی پر از خون داشت * * * کنون کـه دست فلق جیب شب درید، بیـا
ستاره، چشم بـه راه تو ماند که تا دم صبح * * * سحر دمـید وشد از دیده ناپدید، بیـا
عروس چرخ، حریر فروغ خود برچید * * * افق دوباره بساط سپیده چید، بیـا
بیـا کـه قافله ی شب ازین دیـار گذشت * * * سپیده سر زد ومـهر از افق دمـید، بیـا
نیـامدی کـه دل من حدیث شب مـی گفت * * * کنون کـه قصه بـه پایـان خود رسید، بیـا
بیـا کـه گوش دل من بـه کوچه کوچه ی معشوق * * * صدای پای تو را بارها شنید، بیـا
بیـا کـه سیر غزالان دشت خاطره ها * * * هزار شور غزل درون من آفرید، بیـا
بیـا بیـا، کـه دل بیقرار «پروانـه» * * * بـه شوق روی تو از دیده سر کشید، بیـا(۸۵۹)
بیـا کـه دیده بـه راه تو شد سپید، بیـا * * * بـه زیر بار غمت پشت ما خمـید بیـا
ز فرط درد جدایی ورنج تنـهایی * * * دل رمـیده دمـی را نیـارمـید، بیـا
برای دیدنت ای آفتاب چرخ کمال! * * * بـه اشتیـاق، دل از دیده سرکشید بیـا
در امتداد ره انتظار، منتظرا! * * * ز خون منتظران لاله ها دمـید، بیـا
همای روح شـهیدان حق ز مسلخ عشق * * * بـه عشق دیند روی تو پر کشید، بیـا
ز بعد غیبت کبرایت ای امام زمان * * * زمانـه روز خوشی را بـه خود ندید، بیـا
کنون کـه پنجه ی قدرت نمای حق ز ازل * * * بـه قامت تو قبای فرج برید، بیـا
دو روز عمر اگر فرصت وصال نداد * * * بـه گاه جان بر سر «امـید» بیـا(۸۶۰)
شکفت غنچه وبنشست گل بـه بار، بیـا * * * دمـید لاله وسوری ز هر کنار، بیـا
بهار آمد ونشکفت باغ خاطر ما * * * تو ای روان سحر! روح نوبهار! بیـا
مگر چه مایـه بود صبر، عاشقان تو را؟ * * * ز حد گذشت دگر رنج انتظار، بیـا
ز هر کرانـه، شقایق دمـیده از دل خاک * * * پی تسلی دل های داغدار، بیـا
ز عاشقان بلاکش، نظر دریغ مدار * * * فروغ دیده ی نرگس! بـه لاله زار بیـا
ز منجیق فلک، سنگ فتنـه مـی بارد * * * مباد آن کـه فرو ریزد این حصار، بیـا
طلایـه دار تواند این مبشران ظهور * * * بـه پاس خاطر این قوم حقگزار بیـا
درین کویر کـه سوزان بود روان سراب * * * تو ای سحاب کرم، ابر فیض بار! بیـا
ز دست برد مرا شور عشق و«جذبه» عشق * * * قرار خاطر محزون بیقرار! بیـا(۸۶۱)
ای گوهر ولای تو درون جوهرم، بیـا * * * که تا پر نشست تیر غمت درون پرم، بیـا
آتش گرفتم از تب عشق تو، سوختم * * * ای کرده سوز هجر تو خاکسترم، بیـا
من رو بـه آستان تو آورده ام ز شوق * * * من انتظار وصل تو را مـی برم، بیـا
یک عمر مـیزبان غمت بوده ام، تو هم * * * یک شب بـه مـیهمانی چشم ترم بیـا(۸۶۲)
استاد مشفق کاشانی «سایـه ی دیوار انتظار» را از «تابش خورشید محشر» سوزنده تر توصیف مـی کند وبی قراری های خود را درون انتظار طلوع آن آخرین خورشید آسمان امامت وولایت بـه تصویر مـی کشد:
بازآ کـه دل هنوز بـه یـاد تو دلبر هست * * * جان از دریچه ی نظرم، چشم بر درون است
بازآ دگر کـه سایـه ی دیوار انتظار * * * سوزنده تر ز تابش خورشید محشر است
بازآ، کـه باز مردم چشمم ز درد هجر * * * درون موج خیز اشک چو کشتی شناور است
بازآ، کـه از فراق تو ای غایب از نظر! * * * دامن ز خون دیده چو دریـای گوهر است
ای صبح مـهربخش دل! از مشرق امـید * * * بنمای رخ کـه طالعم از شب سیـه تر است
زد نقش مـهر روی تو بر دل چنان کـه اشک * * * آیینـه دار چهره ات ای ماه منظر است
ای رفته از برابر یـاران «مشفقت» * * * رویت بـه هر چه مـی نگرم، درون برابر است(۸۶۳)
عباس براتی پور، چشم خود را از «انتظار»، لبریز و ی شعله ور خود را اثر آن، «عطش خیز» توصیف مـی کند:
بیـا کـه دیده ام از انتظار، لبریز هست * * * کویر ی تفتیده ام، عطش خیز است(۸۶۴)
امـینی کاشانی، درد انتظار دوست را درون هر دلی مشاهده مـی کند:
در حسرت دیدار تو ای شمع شب افروز * * * چشمم بـه در وخون دل از دیده روان است
مجنون اگرش بود هوای رخ لیلی * * * مجنون تو درون وادی حیرت نگران است
بلبل کـه کند زمزمـه ی عشق بـه گلشن * * * شور تو بـه سر دارد ودر آه وفغان است
بر چهره ی هر خسته دلی، داغ تو پیداست * * * جز داغ «امـینی» کـه به دل سر نـهان است(۸۶۵)
صائم کاشانی، طلوع آن آفتاب پنـهان را درون «غروب ناامـیدی» وحضور او را «بهشت زیبایی» توصیف مـی کند:
تو از تبار کدامـین ستاره ی سحری؟ * * * کـه چهر مـهر مثالت چنین تماشایی است
بیـا بیـا! کـه طلوعت، غروب نومـیدی هست * * * بیـا بیـا! کـه حضورت، بهشت زیبایی است
فروغ صبح امـیدی، حصار شب ب* * * سپیده ی تو، بـه ظلمت سرای تنـهایی است
بهار عشق نگر درون سروده ی «صائم» * * * کـه واژه واژه ی آن، گل خروش شیدایی است(۸۶۶)
استاد مشفق کاشانی، از التهاب درونی ودل بیقراری های خود درون انتظار امام منتظر (علیـه السلام) حکایت مـی کند:
به انتظار تو دل بر سر نگاه نشست * * * کـه رخ نـهفتی وجان بر سپند آه نشست
تو چون سپیده نتابیده از دریچه ی بخت * * * بـه دامن سحر، آیینـه ی پگاه نشست
درآ درآ، کـه مرا درد انتظار تو کشت * * * بـه انتظار، کـه این کشته ی بی گناه نشست
به کام منتظران ای فروغ جاویدان! * * * طلوع نام تو درون جام صبحگاه نشست
به آرزوی جمالت، جهان بـه خلوت راز * * * گزیده خانـه وبر روزن نگاه نشست(۸۶۷)
م.ع.م (پروانـه) التهاب درونی وحالات بیدلانـه ی خود را درون انتظار مـهدی موعود (علیـه السلام) روایت مـی کند:
همـیشـه آتش دل، شعله ور نمـی ماند * * * طیب عشق، چنین پر شرر نمـی ماند
چنین کـه اشک من از شوق روی او جاری هست * * * ستاره ای بـه فلک جلوه گر نمـی ماند
چراغ اختر شبگرد اشک، روشن باد! * * * کـه شمع هستی ما که تا سحر نمـی ماند
اجل، همـیشـه مرا درون کمـین جان بوده هست * * * بیـا کـه حلقه ی چشمم بـه در، نمـی ماند
بیـا درین دم آخر بیـا کـه همچو حباب * * * ز عمر من نفسی بیشتر، نمـی ماند
خوشم کـه در دل من - این همـیشـه عاشق او - * * * بـه غیر عشق رخ منتظر، نمـی ماند(۸۶۸)
مفتون امـینی، چشم براهان ظهور امام موعود (علیـه السلام) را دلداری مـی دهد کـه دوران هجر رو بـه پایـان هست واز گردی کـه در افق پیداست مـی توان فهمـید کـه «سواری» درون راه است:
ای دل! بشارت مـی دهم، خوش روزگاری مـی رسد * * * یـا درد وغم طی مـی شود، یـا شـهریـاری مـی رسد
گر کارگردان جهان، باشد خدای مـهربان * * * ای کشتی طوفان زده، هم بر کناری مـی رسد
اندیشـه از سرما مکن، سر مـی شود دوران دی * * * شب را سحر باشد زپی، آخر بهاری مـی رسد
ای منتظر! غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر * * * گردی بـه پا شد درون افق، گویی سواری مـی رسد
یـار همایون منظرم، آخر درون آید از درم * * * امـید خوش مـی پرورم، زین نخل باری مـی رسد(۸۶۹)
ناصر فیض نیز همـین امـید را بـه چشم انتظاران قدوم مـهدی موعود (علیـه السلام) مـی دهد وبیقراری های خود را نیز بـه تصویر مـی کشد:
اشک مـی بارم ومـی کارم از آن دست دعا * * * شاید این شاخه ی بی برگ، بـه باری برسد
مگذارید کـه از دست رود دامن دوست * * * بگذارید دلم را کـه به کاری برسد
ای دل منتظر وخسته! کنارم بنشین * * * منتظر باش کـه از راه سواری برسد(۸۷۰)
م.ع.م (پروانـه) ضمن بازگو نیـاز درونی خود بـه عنایت کریمانـه ی امام عصر (علیـه السلام)، استجابت دعای فرج را بشارت مـی دهد:
به کوره راه شب ای ماهتاب! با من باش * * * درین مسیر پر از اضطراب، با من باش
کنون کـه عزم سفر دارم از دیـار غروب * * * تو ای فروغ شب ماهتاب! با من باش
چو ذره درون تب خورشید عشق مـی سوزم * * * بیـا ودر سفر آفتاب با من باش
چو ماه، نـهضت نوارنیم بـه تاریکی هست * * * ظفر شکوه! درین انقلاب با من باش
ز دامن فلک امشب ستاره حتما چید * * * سپهر عشق! درین انتخاب با من باش
تو ای زلال تر از چشمـه های هستی بخش * * * درین کویر سراسر سراب با من باش
تو ای نسیم بهشتی! کـه عطر گل از توست * * * مباش این همـه پا درون رکاب، با من باش
به شام تیره ی هجر وبه صبح روشن وصل * * * درین دو لحظه ی پر التهاب، با من باش
ندیدم از سفر عشق غیر ناکامـی * * * مگر کـه از تو شوم کامـیاب، با من باش
بیـا کـه یک نفس از عمر بی امان باقی هست * * * دمـی کـه محو شوم چون حباب، با من باش
کنون کـه با نفس واپسین شود چو حباب * * * بنای شیشـه ای من خراب، با من باش
صلای مـهدی موعود مـی رسد از چرخ * * * که: شد دعای فرج مستجاب، با من باش
نیـامدی کـه چو «پروانـه» سوختم ای دوست! * * * کنون کـه شمع صفت گشتم آب، با من باش(۸۷۱)
همو درون قصیده ای دیگر، شور والتهاب باطنی خود را درون انتظار ظهور آن موجود مقدس بـه گونـه ای دیگر بیـان مـی کند:
همـیشـه منتظر او، دل - این بلاکش عشق - * * * امـید خویش بـه مـهدی منتظر بسته است
دلم بـه یـاد تو شبها ز حلقه حلقه ی آه * * * هزار هاله بـه پیرامن قمر بسته است
فلق دمـید کـه پیک سپیده مـی آید * * * اگر چه پنجه ی شب، چشمـه ی سحر بسته است
بگو بـه قافله ی صبر: ترک منزل کن * * * کـه گفته هست که: دروازه ی ظفر بسته است؟!
همان خدای کـه ره را ز نیل بگشاید * * * امـید راهروان را بـه راهبر بسته است(۸۷۲)
شـهاب تشکری آرانی از «تب انتظار» سخن مـی گوید کـه فقط بـه لطف دیدار جمال جمـیل مـهدی موعود (علیـه السلام) خواهد شکست:
به هیچ رو مده از دست خویش دامن صبر * * * کـه دست صبر، کله گوشـه ی ظفر شکند
دریغ ودرد، تب انتظار مـی کشدم * * * مگر بـه دیدن مـهدی منتظر شکند
امام عصر، ولی خدا کـه از ره حق * * * بتان کفر وریـا را بـه یکدگر شکند(۸۷۳)
محمد علی (فتی) تبریزی از چشم بـه راهی مردم آزاده ی جهان به منظور ظهور آن حضرت خبر مـی دهد:
نـه همـین چشم بـه راه تو مسلمانانند * * * عالمـی را نگران کرده ای از غیبت خویش
آمد از غیبت تو، جان بهمنتظران * * * همـه دادند ز کف حوصله وطاقت خویش
بی رخت بسته بـه روی همـه درهای امـید * * * بگشا بر رخ احباب درون از رحمت خویش(۸۷۴)
مـیرزا جواد تجلی، درون ترجیع مـهدوی خود از همـین انتظار طاقت فرسا وتوان سوز سخن مـی گوید:
در کوی تو ز انتظار امروز * * * هر گوشـه ز عاشقان هیـاهوست
از غصه فکارم آخر ای یـار! * * * با غصه دچارم آخر ای دوست!
تا کـه به وصال تو «تجلی» * * * بدهد دل خویش تسلی(۸۷۵)؟
مردم همـه ز انتظار مردند * * * ای مظهر کردگار بیچون!
چشم همـه حلقه وار بر درون * * * یک روز بیـا ز خانـه بیرون(۸۷۶)
گر بی تو مرا بهشت آرند * * * بالله نکنم نگاه درون حور
بی روی تو هست روز روشن * * * درون دیده ی ما چو شام دیجور
مردیم درون انتظار وترسیم * * * ما آرزویت بریم درون گور(۸۷۷)
سپیده ی کاشانی از درد انتظار سخن مـی گوید، درد انتظاری کـه به جای «دل» یک «لجه خون» همراه او کرده است:
چه کردی انتظار ای انتظار لاله گون! با من * * * کـه این سان همسفر شد جای دل، یک لجه خون با من
چراغ دیده روشن داشتم از بس بـه ره اینک * * * بـه جای دیده همراه هست بحر واژگون با من
تو را فریـاد کردم درون سکون لحظه ها، اما * * * بـه پژواک صدا دمساز شد شور جنون با من
شکسته، دل ز سنگ هجر تو از منتظر! بنگر * * * روان این قایق بشکسته درون دریـای خون با من
مبادا بی تو نجایت درون دلم ای هن دل! * * * تو بنشین که تا که بنشانند اغوان فسون با من(۸۷۸)
ثابت محمودی (سهیل) از «جمعه ی موعود» سخن مـی گوید کـه دیری هست گوش بـه زنگ فرا رسیدن آن است:
دست تو باز مـی کند پنجره های بسته را * * * هم تو سلام مـی کنی رهگذران خسته را
دوباره پاک کردم و، بـه روی رف گذاشتم * * * آینـه ی قدیمـی غبار غم نشسته را
پنجره ی بیقرار تو، کوچه درون انتظار تو * * * که تا که کند نثار تو، لاله ی دسته دسته را
شب بـه سحر رسانده ام، دیده بـه ره نشانده ام * * * گوش بـه زنگ مانده ام، جمعه ی عهد بسته را
ای دل صاف، کم کمک شدست سطحی از ترک * * * آه! شکسته تر مخواه، آینـه ی شکسته را(۸۷۹)
قیصر امـین پور، زمانـه ی انتظار را بـه تصویر مـی کشد کـه صبح آن همانند بعد از ظهر جمعه، غمگین وگرفته هست وحتی مـهربانی بدون آن وجود نازنین ومـهرآفرین، حالتی از کینـه بـه خود مـی گیرد:
صبح بی تو، رنگ بعد از ظره یک آدینـه دارد * * * بی تو حتی مـهربانی حالتی از کینـه دارد
بی تو مـی گوید: تعطیل هست کار عشقبازی * * * عشق اما کی خبر از شنبه وآدینـه دارد
جغد بر ویرانـه مـی خواند بـه انکار تو اما * * * خاک این ویرانـه ها بویی از گنجینـه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم، یـادم آمد * * * عشق با آزار، خویشاوندی دیرینـه دارد
روی آنم نیست که تا در آرزو دستی بر آرم * * * ای خوش آن دستی کـه رنگ آبرو از پنبه دارد
در هوای عاشقان پر مـی کشد با بیقراری * * * آن کبوتر چاهی زخمـی کـه او درون دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را مـی گشاید * * * آن کـه در درون دستش کلید شـهر پر آیینـه دارد(۸۸۰)
سیمـین دخت وحیدی، طلوع آن آخرین خورشید آسمان امامت را لحظه شماری مـی کند وآرزو دارد کـه با «سمند سرکش نور» از «بیـابان انتظار» فرا رسد:
مـهربان مـهربان نگار بیـا * * * ای گل سرخ نوبهار، بیـا
درد هجرت قرار دل را برد * * * که تا دلم را دهی قرار، بیـا!
بر سر شامگاه درد آهنگ * * * دیده ام شد ستاره بار، بیـا!
تا نگاهت شکوه مریم صبح * * * بنماید بـه شام تار، بیـا!
تا نشانی نشای گل ها را * * * بـه گلستان روزگار، بیـا!
روی بنما کـه نیست جای درنگ * * * نور حق مانده درون غبار، بیـا!
از رخ خوبتر ز خورشیدت * * * پرده بردار وآشکار بیـا!
تا رهانی دل جهانی را * * * از غم ورنج بیشمار، بیـا!
زین کن ای مـه! سمند سرکش نور * * * از بیـابان انتظار، بیـا!
تا کـه بر مقدم همایونت * * * جای خود را کنم نثار، بیـا(۸۸۱)!
شعور ظهور
مقوله ی «ظهور» از حوزه ی وسیعی درون قلمرو شعر مـهدوی برخوردار هست وبازتاب دامنـه داری درون این نوع از شعر آیینی داشته ودارد.
مقوله ی «ظهور» دارای دو جنبه ی «شخصی» و«عمومـی» هست ودر شعر مـهدوی بـه هر دو جنبه ی ظهور مـهدوی، عنایت خاصی مبذول شده است. ما نیز درون این تحقیق با ارائه ی شاهد مثالهایی، بـه بررسی این دو بعد «ظهور» خواهیم پرداخت.
ظهور فردی وشخصی
در ظهور فردی وشخصی، سخن از تجلی آشکار وظهور آنی وزودگذر نور وجودی آفتاب عالم امکان حضرت ولی عصر (علیـه السلام) درون طور جان شیفتگان جمال جمـیل اوست.
اگر درون شعر دیدار، صحبت از دیدار جسمانی آن ذخیره ی خداوندی است، درون شعر ظهور فردی وشخصی، حکایت از دیدار جمال معنوی وروحانی حضرت ولی عصر (علیـه السلام) واشراقات نوری آن امام درون خلوت خاطر شیفتگان خود است.
گر چه معدودی از سالکان پاکباز طریق «انتظار» نیز بـه دیدار جمال مـهدوی وحتی شرف همصحبتی با او نایل آمده اند، کـه ماجرای آنان درون کتب معتبر علمای شیعی آمده است، اما حتما آن را درون «شعر دیدار» مورد بررسی قرار داد.
مسلماً ظهور معنوی وروحانی آن وجود نورانی درون طور جان منتظران صفاپیشـه وخداجویی دست مـی دهد کـه از نظر خود سازی ووارستگی بـه مرحله ای از صافی وزلالی رسیده باشند کـه بتوانند اشراقات وجودی آن خورشید عالم آرای وجود را با چشم حقیقت بین درون آیینـه ی جان خویش دریـابند.
در مـیان شاعران آیینی نیز بـه دل افروختگان و سوختگانی برمـی خوریم کـه در طیف اشراق آن آخرین تجلی امامت وولایت قرار گرفته اند وره آوردهای سفر شـهودی خود را بـه تصویر کشیده اند، یـا خود را به منظور لحظاتی درون مقام وارستگانی احساس کرده اند کـه از تجلیـات شـهودی آن آخرین حجت خداوندی برخوردارند ودر حقیقت روایتگر حالاتانی هستند کـه برای لحظاتی طور جان خود را بـه نور جمال مـهدوی منور ومعطر یـافته اند.
به هر روی، این مکاشفات کـه بر تجربه های سلوکی تکیـه دارد، به منظور دیگران فاقد حجت واعتبار شرعی هست ونمـی توان بر اساس مکاشفات باطنی به منظور دیگران، حکمـی صادر کردو مبنایی به منظور ارزیـابی این وآن قرار داد.
زیباترین وپر رین شعری کـه مـی توان درون زمـینـه ی «ظهور فردی وشخصی» از شاعران فارسی زبان ارائه کرد، ابیـاتی از غزل مشـهور فروغی بسطامـی، غزل سرای پرآوازه ی دوره ی ناصری، است:
کی رفته ای ز دل کـه تمنا کنم تو را؟ * * * کی بوده ای نـهتفه کـه پیدا کنم تو را؟
غیبت نکرده ای کـه شوم طالب حضور * * * پنـهان نگشته ای کـه هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی کـه من * * * با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
بالای خود درون آینـه ی چشم من ببین * * * که تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را
مستانـه کاش درون حرم ودیر بگذری * * * که تا قبله گاه مومن وترسا کنم تو را
خواهم شبی نقات ز رویت برافکنم * * * خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
طوبی وسدره گر بـه قیـامت بـه من دهند * * * یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را(۸۸۲)
م.ع.م (پروانـه) جلوه های دیگری از این اشراق باطنی را بـه تصویر مـی کشد:
نشدی غایب از اندیشـه کـه پیدا کنمت * * * تو هویداتر از آنی کـه هویدا کنمت
چشم دل روشنی از مـهر رخت مـی گیرد * * * گم نکرده هست تو را دیده کـه پیدا کنمت
گر چه یک لحظه جدا از تو نبودم همـه عمر * * * باز از شوق بـه هر لحظه تمنا کنمت
اشک نگذاشت تماشایی رویت باشم * * * سببی ساز کـه بی پرده تماشا کنمت(۸۸۳)
وبه این هم بسنده نمـی کند وراز شـهودی خود را باانی کـه مایلند درون طیف این جاذبه ی روحانی قرار گیرند، درون مـیان مـی گذارد:
ای دل! از تیرگی آینـه ی خویش منال * * * دامنی اشک بیـاور کـه مصفا کنمت
همچو آیینـه اگر پاک ومصفا گردی * * * محو رخساره ی جانانـه سراپا کنمت
در ره عشق، مدد از خرد خام مگیر * * * که تا به تدبیر جنون واله وشیدا کنمت
شعله ای از قبس طور جنون گیر وبسوز * * * که تا به صحرای طلب بایده پیما کنمت
«لن ترانی» شنوی گر «ارنی» گویی باز * * * پرده افکندم ازین راز کـه بینا کنمت
در غم مـهدی موعود چو «پروانـه» بسوز * * * که تا چو او جرعه کش جام تولا کنمت(۸۸۴)
در مـیان انواع «ظهور شخصی وفردی»، مـی توان «ظهور وشـهود خیـالی» را شاعرانـه واحساسی تعریف کرد، ویک شاعر آیینی کـه در تب دیدار جمال مـهدوی مـی سوزد، سعی درون تجسم تجلیـات روحانی واشراقات ظهوری امام موعود (علیـه السلام) دارد وتلاش شاعر درون عینیت بخشیدن بـه آنـها، هر از گاه بـه شـهودی زودگذر مـی انجامد کـه ریشـه درون وهم وخیـال شاعرانـه دارد وخود نیز بـه این واقعیت اعتراف مـی کند:
گر قسمتم شود کـه تماشا کنم تو را * * * ای نور دیده! جان ودل اهدا کنم تو را
این دیده نیست قابل دیدار روی تو * * * چشمـی دگر بده کـه تماشا کنم تو را
تو درون مـیان جمعی ومن درون تفکرم * * * کاندر کجا برآیم وپیدا کنم تو را؟
یـابن الحسن! اگر چه نـهانی ز چشم من * * * درون عالم خیـال هویدا کنم تو را
همچون «مویدم» بـه تکاپو مگر دمـی * * * ای آفتاب گمشده! پیدا کنم تو را(۸۸۵)
آرزوی تجلیـات روحانی آن وجود نازنین به منظور یک شاعر با اخلاص آیینی، امری بدیـهی است. عبدالعلی نگارنده درون این باره زبان حال شنیدنی ای دارد:
دستم اگر بـه دامن آن شاه مـی رسید * * * پایم بـه عرش از شرف وجاه مـی رسید
دیگر مرا نیـاز بـه گفتن نبود اگر * * * آن کـه هست از دلم آگاه مـی رسید
ای کاش آن لطیف تر از بوی گل، شبی * * * آهسته با نسیم سحرگاه مـی رسید
راه امـید بسته، مگر این کـه باز دوست * * * چون مـیهمان سر زده از راه مـی رسید
مـی شد ز روشنی، شب تاریک من چو روز * * * گر بر فراز کلبه ام آن ماه مـی رسید
بود از شرار عشق ودل ما نمونـه ای * * * آتش اگر بـه خرمنی از کاه مـی رسید
آن رهنمای عشق، «نگارنده»! گر نبود * * * کی عقل ما بـه سیر الی الله مـی رسید(۸۸۶)؟
ظهور کلی وفراگیر
مساله ای کـه از دیرباز ذهن شیفتگان حضرت مـهدی (علیـه السلام) را بـه خود مشغول داشته، قیـام جهانی وظهور کلی وفراگیر آن منجی عالم بشریت درون گسترده ی این کره ی خاکی هست تا با برچیدن بساط کفر وستم ونفاق واز مـیان برداشتن زشتی وپلشتی از عرصه ی جهانی، قسط وعدل واقعی را بـه اهل جهان هدیـه کند وبا استقرار حکومت عدل اسلامـی درون گستره ی این جهان خاکی، بـه اه الهی انبیـا جامـه ی عمل بپوشاند. با گلگشتی کـه در گلزار همـیشـه سرسبز شعر مـهدوی درون قلمرو زبان فارسی خواهیم داشت، دسته گل هایی را با رایحه ی دل انگیز ظهور کلی وشمـیم قیـام جهانی مـهدی موعود (علیـه السلام) بـه شیفتگان جمال مـهدوی تقدیم خواهیم کرد.
ناصر فیض با طرح دو سوال درون ابیـات آغازین غزل مـهدوی خود، ظهور سپیده را نوید مـی دهد:
صدای بال ملایک ز دور مـی آید * * * مسافری مگر از شـهر نور مـی آید؟
دوباره عطر مناجات با فضا آمـیخت * * * مگر کـه موسی عمران ز طور مـی آید؟
ناب تبلور بـه شـهر آوردند * * * تمام شـهر بـه چشمم بلور مـی آید
به باغ از غم داغ کدام گل گفتند * * * کـه آتش از دل خاک نمور مـی آید؟
ستاره ای شبی از آسمان فرود آمد * * * ومژده داد کـه صبح ظهور مـی آید
چه قدر شانـه ی غم بار شـهر حوصله کرد * * * بـه شوق آن کـه پگاه سرور مـی آید؟
مسافری کـه شتابان بـه یـال حادثه رفت * * * بـه باغ سرخ شـهادت صبور مـی آید
به زخم های شقایق قسم هنوز از باغ * * * شمـیم سبز بهار حضور مـی آید
مگر پگاه ظهور سپیده نزدیک هست * * * صدای پای سواری ز دور مـی آید(۸۸۷)
ابن حسام خوسفی بر این باور هست که که تا زمانـه ظهور حضرت ولی عصر (علیـه السلام)، جهان از ظلمت رهایی نخواهد یـافت:
مـیان دایره چون نقطه معتکف باشیم * * * بـه جور دور بسازیم تاه بـه دور ظهور
ظهور مـهدی قائم کـه چون سلیمانش * * * مسخرند بـه رغبت، وحوش وجن وطیور
چنان کـه پر بود از جور وکین، جهان خراب * * * بـه دین وداد کند ضبط، عدل او معمور
تو از حجاب بروی آن که تا برون آیند * * * بـه نصرت تو، شجاعات دین چو روز نشود(۸۸۸)
جهان خلاص نگردد ز دست ظلمت شام * * * اگر نـه صبح جمال تو بخشد او را نور
مولانا اهلی شیرازی، آن وجود نازنین را گره گشایی مـی داند کـه سرانجام، گره از کار زمـین وزمان خواهد گشود:
گنجی کـه نقد هر دو جهان هست عاقبت * * * خواهد بـه دست مـهدی آخر زمان گشود
او آن گره گشاست کـه چون سر زند ز غیب * * * خواهد گره ز کار زمـین وزمان گشاد
واعظ قزوینی درون انتظار زمانـه ی ظهور هست تا ناله های او - همانند دستی کـه از آستین بیرون مـی آید - از استخوان هایش مجال عرض اندام پیدا کند:
دامن عهد ظهورت کو کـه تا آید برون * * * ناله ها از استخوانم همچو دست از آستین
کی شود یـارب کـه آری پای دولت درون رکاب * * * چتر شاهی بر سر از بال وپر روح الامـین
سرزند یـارب ز شرق غیب مـهر ذات تو * * * که تا شود بیدار بخت شیعیـان دل حزین
حزین لاهیجی از آن موعود جهانی مـی خواهد کـه از پرده ی غیبت بیرون آید؛ چرا کـه چشم جهانی بـه ظور او دوخته شده است:
ای پرده نشین دل وجان! درون ره شوقت * * * این مطلع فرخنده مرا ورد زبان است
تا دیده ز دل، نیم قدم ره بـه مـیان هست * * * از پرده برآ! چشم جهانی نگران است
ادیب کرمانی از آن حضرت انتظار ظهور دارد که تا نـهال عصیـان را از ریشـه برکند وخانـه بیداد وکفر را ویران سازد.
خیز وبرون آی ای امام زمانـه! * * * برکن وبنـهل وشاخه ی عصیـان
دادگرا! بازگو بـه شحنـه ی عدلت * * * خانـه ی بیداد وکفر سازد ویران
شاها! از برق تیغ ساعقه کردار * * * خرمن کفر ودرخت شرک بسوزان
دیده ی ما را ز چهره، ساز منور * * * خاطر ما را ز مـهر، گلستان
غیبت کبری بس است، بخش حیـایت * * * باش همـی درون ظهور خویش شتابان
کاش کـه این پرده ی حجاب دریدی * * * که تا شدی ایدر(۸۸۹) بـه چشم خلق نمایـان
تا دگر این کافران، طلب ننمایند * * * بهر وجودت ز ما، اقامت برهان
لطفعلی بیک آذر بیگدلی، شرایط زمانـه را به منظور ظهور آن آخرین منجی بشریت، مناسب مـی بیند واز آن حضرت مـی خواهد کـه با ظهور خود، دردها را درمان کند وبر زخم ها مرهم گذارد:
شـها! وقت هست کز ایوان گذاری پای درون مـیدان * * * کنی بر دردها درمان، نـهی بر زخم ها مرهم
بهجت قاجار نیز همانند آذر بیگدلی، ضمن تقاضای ظهور از آن حضرت مـی خواهد کـه از کعبه، قیـام جهانی خود را آغاز کند که تا کفر بـه ایمان بدل شود واز گستره ی کره ی خاکی، ظلم وظلمت رخت بربندد:
تیره شد روی جهان از کفر شاها! از حرم * * * جلوه کن که تا کفر را تبدیل بر ایمان کنی
از حجاب غیب رخ بنمای ای نور خدای! * * * که تا که رفع ظلم ودفع ظلمت از کیـهان کنی
محیط قمـی درون آرزوی لحظه ای هست که از جانب حضرت باری، فرمان ظهور صادر گردد وجهان را بـه نور قسط وعدل بیـاراید ونـهال ستم را ریشـه کن کند:
خوش آن ساعت کـه امر آید ز یزدان * * * بدان شـه، کای ولی غایب من!
هویدا شو! کـه هنگام ظهور هست * * * ز طلعت پرده ی غیبت برافکن
ز عدل وقسط، گیتی را بیـارای * * * نـهال ظلم وجور از بیخ برکن
برخی دیگر، رویـای صادقه ی خود را بـه ظهور حضرت ولی عصر (علیـه السلام) تعبیر کرده اند:
دیدم بـه خواب دوش کـه در بطحا * * * بر پا لوای احمد محمود است
تعبیر جستم وخردم گفتا: * * * گویی ظهور مـهدی موعود است(۸۹۰)
شاعر دلسوخته ی دیگری درون مورد زمان ظهور آن حضرت با خوش بینی اظهارنظر مـی کند:
ای شـه آفاق گیر! دور ظهور هست * * * چند نـهی ملک دین بـه دشمن منحوس
عصر ظهور تو گشت بر همـه معلوم * * * روز قیـام تو گشت بر همـه محسوس(۸۹۱)!
چون شعرای دیگر نیز درون مورد ظهور امام عصر (علیـه السلام) حرف ها ودیدگاه های تقریباً همانندی دارند، بدون هیچ شرح وتفصیلی بـه نقل ابیـاتی از آنان بسنده مـی کنیم:
از ظهور ازل! ای نور ابد! سر وجود! * * * که تا کی از هجر تو جان ودل ما ممتحن است؟
رخ بر افروز کـه مـهری تو وگیتی فلک هست * * * قد برافراز کـه سروی تو وعالم چمن است(۸۹۲)
تو ای ولی خدا، سر کردگار! امروز * * * بیـا وسر خدا ساز آشکار امروز
مباش پرده نشین بیش ازین، ز پرده درآ * * * برون ز پرده نما سر پرده دار امروز
ولی منتظر! قائما! بیـا کـه تو راست * * * قوام قائمـه ی عرش کردگار امروز
شدند حکمروا فرقه ای کـه جلمـه ز ظلم * * * بر یزید پلیدند شرمسار، امروز(۸۹۳)
تا چند زیر پرده ای؟ ای پرده دار دین! * * * از پرده - کفر را بدری پرده که تا - درآ(۸۹۴)
درآ ز پرده واز یک تجلی رخسار * * * غبار شرک ز مرآت ما سوا پرداز(۸۹۵)
ای مـهر جانفروز! برآ از نقاب ابر * * * عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش
بی پرده حسن شاهد شرع آشکار کن * * * یک ره نقاب از رخ ام الکتاب کش
خالی نما قلمرو وایجاد از ستم * * * خط مسلمـی بـه جهان خراب کش(۸۹۶)
برخویش چو جوشن غزا پوشد * * * بر دست چو رایت ظفر دارد
آن هندی حیدری(۸۹۷) بـه کف گیرد * * * آن جوشن داودی بـه بر دارد
با سیصد وسیزده نفر یـاور * * * یـاری ز خدای دادگر دارد
با یـاری کردگار کی حاجت * * * با سیصد وسیزده نفر دارد؟
گریـان بـه سر قدر قضا سازد * * * مویـان بـه سر قضا، قدر دارد(۸۹۸)
اندر آن ساعت کـه اندر کعبه گردی آشکار * * * لشکرت گرفته خط استوا که تا قیروان(۸۹۹)
آن بدین گوید: نبی گشته بـه گیتی آشکار * * * وین بدان گوید: علی گردیده درون دوران عیـان
آن بدین گوید: ببینش جوشن احمد بـه بر * * * وین بدان گوید: ببینش تیغ حیدر بر مـیان
پیشت از یک سو زده صف صاحبان دین وداد * * * هم ز دیگر سو خداوندان شمشیر وسنان(۹۰۰)
گیتی بـه ظهورت شود آراسته وتو * * * هر لحظه بـه عدلش کنی آراسته تر بر
تنـها نـه همـین کفر کنی نفی بـه گیتی * * * اثبات خدا را بزنی سکه بـه زر بر(۹۰۱)
چون بگیرد رایت منصور «جاء الحق» بـه دست * * * راستی از کژی وسود از زیـان آید برون
بر کشد چون آتش تیغش زبانـه، ز التهاب * * * همچو تیغ از کام هر مشرک زبان آید برون!
گر وزد باد نـهیبش درون چمن از بید بن * * * جای شاخ وبرگ، شمشیر وسنان آید برون(۹۰۲)
ای صاحب الزمان! ولی حق! کـه کردگار * * * قسطاس عدل را ز تو برپا کند همـی
خواهم کـه روزگار غیـابت - کـه گشته پیر - * * * ایزد هم از ظهور تو برنا کند همـی(۹۰۳)
ای شیر حق! دمـی ز پی هیجا(۹۰۴) * * * درون زیر ران بیـاور یکران(۹۰۵) را
آور بـه کارزار یکی جولان * * * که تا کار، زار گردد عدوان را
گر سر طلب کند ز عدو تیغت * * * تسلیم وی ز بیم کند جان را(۹۰۶)
هر آن چه مـی از دفتر وجود ورق * * * نوشته هست به خطر جلی کـه «جاء الحق»(۹۰۷)
این تویی آن کـه جهانت همـه تسخیر شود * * * دولت آل علی از تو جهانگیر شود(۹۰۸)
تا قایمت ز یمن نـهضت او * * * دولت حق، دوام خواهد کرد
با قایم مقدسش یزدان * * * نور خود را تمام خواهد کرد(۹۰۹)
پسر خون خدا(۹۱۰) چهره عیـان مـی سازد * * * از منافق، طلب خون پدر خواهد کرد
مـی کند محکمـه ی عدل خدا را برپا * * * کاخ بیداد وستم زیر وزبر خواهد کرد(۹۱۱)
روزی کـه ز چهره پرده بردارد * * * آن آینـه ی محمدی آیین
آن روز تمام تلخکامـی ها * * * درون کام جهانیـان شود شیرین
دشمن افتد بـه پنجه ی قهرش * * * چون گنجشکی بـه چنگل(۹۱۲) شاهین(۹۱۳)
مصلح کل! بیـا بیـا، جان رسل! بیـا بیـا * * * بیـا وآب رحمتی، بر آتش بلا بزن
جا بـه کنار کعبه کن که تا که کنند قبله ات * * * روی بـه دوستان کن ونغمـه ی آشنا بزن(۹۱۴)
خواهم ز راه لطف وکرم رخصت ظهور * * * درون این زمان بـه مـهدی صاحب زمان دهد
تا آن امام غایب وکنز خفی(۹۱۵) حق * * * گردد عیـان وچهره بـه عالم نشان دهد
کوبد بـه بام هفت سما معدلت * * * نیروی تازه بر تن پیر وجوان دهد
خرم کند هزار نـهال فسرده را * * * سر سبزی بهار بـه برگ خزان دهد
سازد شکار وشیر ژیـان را، امـین هم * * * گنجشک را بـه لانـه ی شاهین مکان دهد
افساد را ز روی زمـین ریشـه کن کند * * * اصلاح، بین گله وگرگ وشبان دهد(۹۱۶)
دوست پا درون رکاب خواهد شد * * * عشق مالک رقاب خواهد شد
جز بنایی کـه کوی عشاق هست * * * هر بنایی خراب خواهد شد
هان بیـا ای کـه دل ز پرتو تو * * * مظهر آفتاب خواهد شد
سرگذشت شبی کـه بی تو گذشت * * * شرح چندین کتاب خواهد شد
دل ما نازک است، رحمـی کن * * * کـه ز آهی کباب خواهد شد
دل ما تشنگان دیدارت * * * که تا بیـایی تو، آب خواهد شد
ای «نگارنده»! از خداش بخواه * * * کاین دعا، مستجاب خواهد شد(۹۱۷)
از مشـهد خون، بانگ اذان مـی آید * * * سردار گل از خوان خزان مـی آید
از دشنـه ی ملحدان پنـهان درون شب * * * سیلابه ی خون ز هر کران مـی آید
پیری کـه دلش آینـه ی بینایی هست * * * با جاذبه ی عشق جوان مـی آید
یـاری کـه زبان آفریش داند * * * از وادی بیحد وگمان مـی آید
از منتظران خسته شـهر حصار! * * * آن مرد همـیشـه قهرمان مـی آید
از راه مـه آلود افق، منجی خاک * * * با اسب ستاره ی دمان مـی آید
ای جوهریـان! مژده کـه منظومـه ی گل * * * با سپیده دم عیـان مـی آید
بر بام فلق منادی بیداری * * * گوید که: امـیر عاشقان مـی آید
ای شب زدگان خفته! بیدار شوید * * * خورشید دل از مشرق جان مـی آید
در گلشن شعله سر بـه داران شـهید * * * گفتند که: صاحب زمان مـی آید(۹۱۸)
ز کعبه عزم سفر کن، بـه این دیـار بیـا * * * چو عطر غنچه نـهان که تا کی؟ آشکار بیـا
حریم دامن نرجس شد از تو رشک بهار * * * گل یگانـه ی گلزار روزگار! بیـا
تویی، تو نور محمد، تو جلوه ای ز علی * * * تو سیف منتقمـی، عدل پایدار! بیـا
ز اشک وخون دل این خانـه شستشو دادیم * * * بیـا بـه مشـهد عشاق بیقرار، بیـا
زمان، گذرگه پژواک نام نامـی توست * * * زمـین ز رای تو گیرد مگر قرار، بیـا
مـیان شعله ی غم سوخت هجر نامـه ی ما * * * بیـا کـه گویمت آن رنج بیشمار، بیـا
زلال چشمـه تویی، روح سبزه، رمز بهار * * * بیـا کـه با تو شود فصل ها بهار، بیـا
برای آن کـه نشانی تو ای مبشر نور * * * درخت خشک عدالت بـه برگ وبار، بیـا
برای آمدنت گر چه زود هم دیر هست * * * شتاب کن کـه بر آری ز شب دمار، بیـا
بیـا کـه دشت شقایق، بـه داغ آذین گشت * * * تو ای تسلی صحرای سوگوار! بیـا
حریق فاجعه گل های عشق مـی سوزد * * * فرو نشان بـه قدوم خود این شرار، بیـا
بتاب از بعد دندانـه های قصر سحر * * * بزن حجاب بـه یکسو، سپیده وار بیـا
نگاه منتظرانت فسرد ومـی ترسم * * * کـه پژمرد همـه گل های انتظار، بیـا
زدند خیمـه سپاه تو بر صحاری عشق * * * به منظور یـاری شیران شب شکار، بیـا
ز شعله ی پر پروانـه ها چراغان شد * * * زمـین شب زده، ای مـهر ماندگار! بیـا
فشانده ایم بـه راهت بسی شکوفه ی خون * * * بـه کربلای غریبان این دیـار بیـا
تویی تو، وارث خون شـهید ای گل نور! * * * قسم بـه غربت سنگر، مسیح وار بیـا
نشسته دیده ی درماندگان دهر بـه راه * * * همای ساحل دریـای انتظار! بیـا
به انتظار تو که تا کی طلایـه دار بهار؟ * * * تو ای قرار بـه دل های بی قرار، بیـا
خوش آن زمان کـه تو باشی خطیب جمعه ی ما * * * خوش آن زمان کـه تو شویی ز دل غبار بیـا
چه نارساست کلامم! کـه ز آن عظیم تری * * * تو ای عصاره ی قرآن بـه کوله بار! بیـا
امـید آن کـه بیـایی ودر قدم قدمت * * * «سپیده» اشک وگل جان کند نثار، بیـا
دلم ز هجر تو ویرانـه شد، ز پرده بتاب * * * چو مـه ببخش بـه ویرانـه اعتبار، بیـا
قسم بـه عصمت کوثر، هلا طلیعه ی صبح! * * * قسم بـه سوختگان امـیدوار، بیـا
قسم بـه اشک یتیمان، بیـا بیـا مـهدی! * * * قسم بـه حسرت دل های داغدار، بیـا(۹۱۹)
حضورت، طرفه گلزاری هست چشم انتظارم را * * * بیـا مپسند از این بیش پاییز درون با من
گواهی مـی دهد دل: ای ورای ابر مـی تابی * * * نتابی گر، چه خواهد کرد شام قیرگون با من(۹۲۰)؟
غروب عمر شب انتظار نزدیک هست * * * طلوع مشرقی آن سوار، نزدیک است
دلم قرار نمـی گیرد از تلاطم عشق * * * مگو به منظور چه؟! وقت قرار نزدیک است
اگر کـه در کف دیوارها، گل ولاله هست * * * عجیب نیست کـه دیدار یـار نزدیک است
بیـا کـه خانـه تکانی کنیم دل ها را * * * از انجمادالت، بهار نزدیک است
بیـا چو لاله تنت را بـه زخم آذین بند * * * بیـا وزود بیـا! روز بار نزدیک است
فریب خویش مده، تشنگیت خواهد کشت * * * دو گام پیش بنـه، چشمـه سار نزدیک است
در آسمان پگاه آن پرنده را دیدی؟! * * * اسیر موج نگردی، کنار نزدیک است(۹۲۱)
به سرآمد شب هجران وسحر نزدیک هست * * * صبرکن! صبر، کـه هنگام ظفر نزدیک است
رحمـی ای باد خزان! کز اثر همت اشک * * * نونـهالی کـه نشاندم بـه ثمر نزدیک است
همـه را درون رخ یـاران نگران مـی بینم * * * مگر این قافله را وقت سفر نزدیک است؟
وقت آن هست که همت طلبیم از درون دوست * * * کـه بس از قافله دوریم وخطر نزدیک است
گر چه دور هست ره کعبه ی مقصود ولی * * * آزمودیم کـه بر اهل نظر نزدیک است
ناله های قافله پر شور شده هست * * * همسفر! کعبه ی مقصود مگر نزدیک است؟
هست که تا گوهر دین درون صدف غیب نـهان * * * صدف چشم تر ما بـه گهر نزدیک است
گفتم: از هجر رخت جان بهآمد، گفتا: * * * ناله ی سوخته جانان بـه اثر نزدیک است
پر وبال من و«پروانـه» بسوزید چو شمع * * * کـه سر آمد شب هجران وسحر نزدیک است(۹۲۲)
شعر توسلی ونیـایشی
در این نوع از شعر مـهدوی، نیـاز وتمان موج مـی زند وشاعر آیینی با برقراری یک ارتباط باطنی با آن کانون نور وروشنی، رهایی خود را از چنگ ظلمت های درونی وبیرونی آرزو مـی کند:
من کـه دل از غیر تو بگسسته ام * * * بر کرم ولطف تو دل بسته ام
از خودی خویش نجاتم بده * * * ظلمتیم، آب حیـاتم بده
من بـه تمنای وصال توام * * * طالب دیدار جمال توام
شعله ی جانسوز بـه آهم بده * * * درون کنف خویش پناهم بده
ای رخ تو خوبتر از ماه ومـهر * * * جلوه گر از مـهر رخت، نـه سپهر
در دل بکشسته دلان جای توست * * * کحل بصر، خاک کف پای توست
ای بـه فدای تو سر وجان من! * * * قبله ی من! کعبه ی ایمان من!
رنج دو صد خار بلا دیده ام * * * درون ره عشق تو چها دیده ام
من چه کنم گر کـه نخوانی مرا؟ * * * یـا ز درون خویش، برانی مرا؟
ذره منم، مـهر دل آرا تویی * * * قطره ی ناچیزم و، دریـا تویی
آمده ام، روی مگردان ز من * * * چشم من ولطف تو یـابن الحسن(۹۲۳)
همـه عبدیم وتو مولا، بابی انت وامـی! * * * بـه تو داریم تولا، بابی انت وامـی!
تا بـه کی وصف تو را گفتن وروی تو ندیدن؟ * * * پرده بردار ز سیما، بابی انت وامـی!
قائم آل نبی، مـهدی موعود تویی تو * * * ای جگر گوشـه ی زهرا! بابی انت وامـی!
بر وجود تو جهان باقی وافسوس کـه باشد * * * جای تو دامن صحرا، بابی انت وامـی!
از غم این کـه بمـیریم ونبینیم جمالت * * * همـه نالیم بـه شبها، بابی انت وامـی!
ای اثر بخش دعا! خود تو دعا کن کـه سر آید * * * دگر این غیبت کبری، بابی انت وامـی!
طعنـه ی خصم ز یک سو، غم روی تو ز یک سو * * * کرده خونین دل ما را، بابی انت وامـی!
دیدن روی تو ودرک حضورت چو «موید» * * * همـه را هست تمنا، بابی انت وامـی(۹۲۴)!
یـارب! فرج امام ما را برسان * * * آن صاحب انتقام ما را برسان
اندر بر ما گر نرسانی او را * * * بر حضرت او، سلام ما را برسان(۹۲۵)
الا کـه راز خدایی، خدا کند کـه بیـایی * * * تو نور غیب نمایی، خدا کند کـه بیـایی
شب فراق تو جانا! خدا کند کـه سرآید * * * سرآید وتو بیـایی، خدا کند کـه بیـایی
دمـی کـه بی تو برآید، خدا کند کـه نباشد * * * الا کـه هستی مایی، خدا کند کـه بیـایی
تو از خداست وجودت، ثبات دهر ز جودت * * * رجایی وهمـه جایی، خدا کند کـه بیـایی
به گفتگوی تو دنیـا، بـه جستجوی تو دلها * * * تو روح صلح وصفایی، خدا کند کـه بیـایی
به هر دعا کـه توانم، تو را همـیشـه بخوانم * * * الا کـه روح دعایی، خدا کند کـه بیـایی
نظام نظم جهانی، امام عصر وزمانی * * * یگانـه راهنمایی، خدا کند کـه بیـایی
فسرده عارض گلها، فتاده عقده بـه دلها * * * تو دست عقده گشایی، خدا کند کـه بیـایی
دل مدینـه شکسته، حرم بـه راه نشسته * * * تو مروه ای تو صفایی، خدا کند کـه بیـایی
تو احترام حریمـی، تو افتخار حطیمـی * * * تو یـادگار منایی، خدا کند کـه بیـایی
تو مشعری عرفاتی، تو زمزمـی تو فراتی * * * تو رمز آب بقایی، خدا کند کـه بیـایی
هنوز جسم شـهیدان فتاده هست به مـیدان * * * تو وارث شـهدایی، خدا کند کـه بیـایی
الا کـه جان جهانی، جهان جان ونـهانی * * * نـهان ز دیده ی مایی، خدا کند کـه بیـایی
به ها تو سروری، بـه دیده ها همـه نوری * * * بـه دردها تو دوایی، خدا کند کـه بیـایی
اسیر بند جفا را، دچار رنج وبلا را * * * بـه دست توست رهایی، خدا کند کـه بیـایی
تو بگذر از سفر خود، ببین بـه پشت سر خود * * * چه محشری! چه بلایی! خدا کند کـه بیـایی
قسم بـه عصمت زهرا، بیـا ز غیبت کبری * * * دگر بس هست جدایی، خدا کند کـه بیـایی
«موید» هست ودعایت، اگر قبول خدایت * * * فتد دعای گدایی، خدا کند کـه بیـایی(۹۲۶)
شعر دیدار
در شعر دیدار، سخن ازانی هست که درون عالم بیداری بـه فیض دیدار جمال جمـیل مـهدوی نایل آمده اند.
علی بن مـهزیـار اهوازی از دل افروختگانی هست که ساعت ها درون محضر امام زمان (علیـه السلام) شرف حضور داشته وشرح وتوصیف دیدار بیدلانـه ی او با امام عصر (علیـه السلام) درون کتب معتبر علمای شیعی از جمله نجم الثاقت بـه تفصیل آمده است.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامـی درون ایران وبه هنگام بازسازی بارگاه وضریح علی بن مـهزیـار درون اهواز، از نگارنده ی این سطور خواسته شد کـه شعری درون مدحت او بسازم که تا در کتیبه های ضریح مطهر او نقش شود. پرسیدم کـه ضریح قبلی او با شعر مناقبی مزین بوده؟ گفتند: از شاعری بـه نام شکیب - کـه نام او به منظور آنان ناشناخته بود - ده بیت شعر درون کتیبه های ضریح پیشین علی بن مـهزیـار حک شده هست وچون تصمـیم بـه ساخت ضریح بزرگتری داریم از شما مـی خواهیم کـه بیست بیت درون مدح این عاشق دلباخته ی مـهدوی بسرایید که تا پاسخگوی کتیبه های خالی ضریح جدید باشد.
به آنان گفتم کـه حق تقدم با شکیب هست ومن اخلاقاً نمـی توانم حاضر بـه حذف شعر ونام او از این ضریح مطهر باشم. تنـها کاری کـه مـی توانم م این هست که ده بیت دیگر بـه شعر شکیب اضافه کنم که تا هم نیـاز شعری شما برطرف شود وهم نام شکیب درون خاطره ها باقی بماند، وبا ارتباط قلبی با آن عاشق جمال جمـیل مـهدوی کـه توفیق سرودن آن شعر را پیدا کردم.
ده بیت اول قصیده ای کـه ملاحظه مـی فرمایید از شکیب هست وده بیت دیگر، سروده ی این جانب است. درون سفری کـه پنج سال پیش به منظور شعر خوانی بـه اهواز داشتم، وتوفیق زیـارت مرقد آن عشاق دلباخته ی مـهدوی را پیدا کردم، بر کتیبه های ضریح مطهر او همـین شعر را منقوش دیدم.
از پرتو هدایت مـهدی، بـه افتخار * * * خورشید فضل گشته، علی بن مـهزیـار
شیخ کبیر، کعبه ی مقصود خاص وعام * * * فخر کبار، قبله ی ارباب اقتدار
درگاه فیض، منبع احسان، مقام جود * * * دربار فضل، کان عطا، عین اعتبار
دریـای علم، داور دین، هادی یقین * * * دانای شرع، با خبر از راز ورمز کار
بحر کمال، ملجا دین، مرجع رجال * * * ز اصحاب حال، ناشر احکام کردگار
اهواز را، ضریح منیرش چو آفتاب * * * روشن کند ز پرتو خود، درون شبان تار
هر شب بـه دور قبه ی این آستان قدس * * * ان طرواف نمایند بیشمار
گر قدر این مقام بدانند انس وجن * * * چون کعبه رو نـهند بدین درون ز هر دیـار
از دولت زیـارت فرزند عسکری * * * نازد بـه خسروان جهان، این بزرگوار
چون فضل او، «شکیب»! نگنجید درون بیـان * * * ناچار! این چکامـه سرودم بـه اختصار(۹۲۷).
اما حدیث عشق نگنجد بـه اختصار * * * آن هم حدیث عشق علی بن مـهزیـار
با پای دل، شتافته درون جستجوی دوست * * * روی ادب نـهاده، بـه درگاه قرب یـار
چشم شـهود، دوخته بر روی اهل بیت * * * شمع وجود، سوخته درون بزم هشت وچار
ره یـافته بـه خلوت خاص ولی عصر * * * کرده طواف مـهر رخ دوست، ذره وار
در اش بـه جای دل، آتش نـهاده اند * * * گرم وپر التهاب وتوان سوز وپر
دل همچنان بـه ی او مـی طپد هنوز * * * درون اشتیـاق رویت مـهدی هست بی قرار
(هرگز نمـیرد آن کـه دلش زنده شد بـه عشق)(۹۲۸) * * * چون او، ندیده زنده دلی چشم روزگار
تاثیر کیمـیا نظر صاحب الزمان * * * کرده مس وجود ورا زر پر عیـار
طبع من هست خار ومدیحش چو باغ گل * * * بنگر بـه خار بن کـه گل آورده درون کنار
«پروانـه» را طواف سر کویش آرزوست * * * زیرا مطاف اهل نظر باشد این مزار(۹۲۹)
از نظر شاکله بیرونی وساختاری
شعر مـهدوی از نظر ساختاری وشاکله ی بیرونی نیز، اقسام بسیـاری دارد کـه از نظر «سبک» و«وزن» و«قالب» با هم متفاوتند، ومـی تواند عنوان جداگانـه ای درون قلمرو شعر مـهدوی قرار گیرد. ولی ما ناگزیریم بـه نگاهی گذرا وارائه نمونـه هایی از شعر مـهدوی درون هر مورد، بسنده کنیم؛ چرا کـه شرح تفصیلی آن نیـاز بـه فرصت موسعی دارد کـه افزون از حوصله ی این مقال خواهد بود.
سبک های مختلف شعری درون شعر مـهدوی
شعر مـهدوی درون زبان فارسی همانند دیگر شعرها، دارای سبک های مختلفی است. هر شاعر آیینی با انتخاب سبک مورد علاقه ی خود، پای درون عرصه ی بیـان وخلق آثار منظوم مـی گذارد وبه عبارت دیگر، هر شاعری دارای شیوه ی بیـان ویژه ای هست و«زبان» و«بیـان» خاص بـه خود را دارد. کـه طبعاً درون شمار یکی از سبک های مطرح درون شعر فارسی قرار مـی گیرد.
بسیـار اتفاق مـی افتد کـه شاعری درون طول حیـات ادبی خود، درون چندین سبک شعری، طبع آزمایی مـی کند ودر نـهایت، سبکی را برمـی گزیند کـه با «زبان شعری» او سازگارتر است. با این انتخاب هست که سرنوشت خود وآثار منظوم خود را رقم مـی زند وراز ماندگاری نام ویـاد شعرای بزرگ فارسی زبان را مـی توان درون همـین «انتخاب درست» ودیگر عواملی کـه برای اهل شعر وادب پوشیده نیست، مشاهده کرد.
سبک عراقی
این سبک شعری از سده ی ششم هجری بـه بعد، مجال ظهور درون عرصه ی شعر فارسی پیدا کرد. بسیـاری از آثار منظوم فارسی، خصوصاً غزلیـاتی کـه شور وحال خاص بـه خود را دارند، با استفاده از سبک شعری آفریده شده اند. شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی (متوفای ۶۹۱ ه.ق) ولسان الغیب حافظ شیرازی (متوفای ۷۹۱ ه.ق) از نمایندگان پرآوازه ی سبک عراقی اند.
در سبک عراقی، پرهیز از غموض وپیچیدگی وسلاست وروانی وسادگی ورسایی کلام وشیوه ی بیـانی مطرح است.
این غزل معروف حافظ کـه زبانزد خاص وعام هست واز قراین بسیـاری کـه در آن موج مـی زند پیداست کـه به یـاد امام زمان (علیـه السلام) سروده شده، از نمونـه های بارز شعر مـهدوی درون سبک عراقی است:
مژده ای دل! کـه مسیحا نفسی مـی آید * * * کـه ز انفاس خوشش بویی مـی آید
از غم هجر مکن ناله وفریـاد کـه دوش * * * زده ام فالی وفریـاد رسی مـی آید
ز آتش وادی ایمن نـه منم خرم وبس * * * موسی اینجا بـه امـید قبسی مـی آید
هیچ نیست کـه در کوی تواش کاری نیست * * * هر آنجا بـه طریق هوسی مـی آید
ندانست کـه منزلگه معشوق کجاست * * * این قدر هست کـه بانگ ی مـی آید
جرعه ای ده کـه به مـیخانـه ی ارباب کرم * * * هر حریفی ز پی ملتمسی مـی آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم هست * * * گو بیـا خوش کـه هنوزش نفسی مـی آید
خبر بلبل این باغ بپرسید کـه من * * * ناله ای مـی شنوم کز قفسی مـی آید
یـار دارد سر صید دل «حافظ» یـاران! * * * شاهبازی بـه شکار مگسی مـی آید
واین غزل شیوای محمود شریف صادقی (وفا) از نمونـه های برگزیده ی شعر مـهدوی درون سبک عراقی درون روزگار ما است:
از طلعت زیبای تو گر پرده برافتد * * * ماه از نظر مردم صاحبنظر افتد
گر پیش رخت گل بزند لاف نکویی * * * از شاخه بـه یک باد سحر افتد
در باده ی عشق تو ندانم چه اثرهاست؟ * * * کز خویش - هر آن کـه خورد - بیخبر افتد
با گام هوس هر کـه ره عشق تو پوید * * * با هر قدمـی، مرحله ای دورتر افتد
ای حجت ثانی عشر! ای مـهر جهانتاب! * * * از طلعت زیبای تو کی پرده برافتد؟
گر دیدن روی تو بـه مرگ هست مـیسر * * * با شوق دهم جان کـه به رویت نظر افتد
از فخر طعنـه بر افلاک چو گردی * * * از رهگذرت بر من بی پا وسر افتد
ای منجی عالم! ستم وجور شد از حد * * * بازآ کـه ز دست متعدی سپر افتد
پر مظلمـه شد دهر، بیـا که تا شجر عدل * * * درون سایـه ی جان پرور تو بارور افتد
گر قوت دل منتظران خون جگر شد * * * غم نیست، کـه وصل تو بـه خون جگر افتد
ای منتقم خون شـهیدان ره حق! * * * مپسند کـه خون های مقدس، هدر افتد
گویند: دعای سحری راست اثرها * * * لطفی، کـه دعاهای «وفا» کارگر افتد(۹۳۰)
سبک خراسانی
سبک خراسانی - کـه برخی بـه اشتباه بـه عنوان سبک ترکستانی از آن یـاد مـی کنند - قدیمـی ترین سبک درون مـیان سبک های مختلف شعری درون زبان فارسی است. چون شاعران خطه ی خراسان بزرگ درون عهد سامانی، غزنوی، سلجوقی، وخوارزمشاهی بـه این سبک روی آوردند، بـه این نام موسوم شد. اغلب قصیده سرایـان بزرگ فارسی زبان درون این سبک، طبع آزمایی کرده اند از قبیل: رودکی سمرقندی (متوفای ۳۲۹ ه.ق)، شـهید بلخی (متوفای ۳۲۵ ه.ق) عنصری بلخی (متوفای ۴۳۱ ه.ق)، منوچهری دامغانی (متوفای ۴۳۲ ه.ق)، انوری ابیوردی (متوفای ۵۸۵ ه.ق) وحکیم خاقانی شروانی (متوفای ۵۹۵ ه.ق).
در این سبک، غموض معنوی، بـه کار گرفتن واژه های دشوار واصطلاحات حکمـی، فلسفی، پزشکی ونجومـی وشیوه ی بیـانی غالباً خشن وحماسی واظهار فضل وبه مسائل تاریخی ونمادهای اساطیری توجه بلیغ داشتن، امری رایج ومطرح بوده وهست.
برای نمونـه ابیـاتی از قصیده ی مـهدوی ادبی الممالک فراهانی (امـیر) را درون سبک خراسانی مرور مـی کنیم:
در صف بستان، نسیم گشت مـهندس * * * شمع برافروخت از شکوفه ی مجلس
مـهر از آن بعد که شد بـه دلو چو یوسف * * * درون شکم حوت جا گرفت چو یونس
در حمل اکنون ز روی شوق بگسترد * * * مسند شاهی بـه صفه ی مجلس
باغ منزه شد از نزول حوادث * * * چون دل فرزانـه از هجوم هواجس
گویی امروز نوبتی هست که درون خاک * * * زاده شـهی، کو بـه چرخ حافظ وحارس
حضرت مـهدی همـی بزاد ز هادی * * * حی العالم همـی دمـید ز نرجس
حضرت صاحب زمان کـه بر درگاهش * * * گردن ناهمـیشـه بادا ناکس(۹۳۱)
خصم خدا را، خصیم باشد وقاصم * * * اهل ولا را انیس گردد ومونس
مـی نـهلد درون طریق شرع بمانند * * * این همـه مردم مخالف ومتشاکس(۹۳۲)
برای پی بردن بـه مقصود شاعر حتما به چندین فرهنگ لغت مراجعه کرد که تا معانی لغات دشوارگان را دریـافت ودر نـهایت بـه مقام علمـی وادبی شاعر پی برد!
سبک اصفهانی
سبک اصفهانی کـه در سده ی اخیر بـه سبک هندی نیز مشـهور شده است، درون سده ی یـازدهم توسط شعرای نازک خیـال ومضمون یـابی همانند صائب تبریزی (متوفای ۱۰۸۷ ه.ق) وکلیم کاشانی (متوفای ۱۰۶۱ ه.ق) وبعدها توسط حزین لاهیجی (متوفای ۱۱۸۱ ه.ق) وعبدالقادر بیدل دهلوی (متوفای ۱۱۳۳ ه.ق) ودیگر شعرای مطرح درون این سبک، درون عرصه ی شعر فارسی مطرح شد.
از خصیصه های ذاتی این سبک، عنایت بیش از حد بـه آفرینش مضامـین رنگین هست که غالباً با عدم توجه کافی بـه شاکله ی لفظی وساختار کلامـی همراه بوده است.
در سبک اصفهانی بر خلاف سبک عراقی وسبک خراسانی، رابطه ی عمودی درون مـیان ابیـات برقرار نیست وهر بیتی از نظر معنا ومحتوا، استقلال دارد بی آنکه لزوماً با ابیـات قبل وبعد از خود مرتبط باشد.
ابیـاتی از قصیده ی مـهدوی مـیرزا داراب بیگ «جویـا» تبریزی را درون سبک اصفهانی مرور مـی کنیم:
تنگ عیشم دارد از بس دور چرخ چنبری * * * چون شمـیم غنچه ام درون دام بی بال وپری
ناله ی پرسوز قمری دم بـه دم گوید بلند: * * * آتش دارم نـهان درون خرقه ی خاکستری
در پناه عجز، ایمن مانی از بیداد چرخ * * * صید را نبود حصاری خوبتر از لاغری
تا بـه کی «جویـا»! غزل خواهی سرودن؟ زان کـه نیست * * * مطلبی جز منقبت گویی، تو را از شاعری
به کـه باشی مدح سنج آن کـه بر خاک درش * * * مطلبی جز منقبت گویی، تو را از شاعری
به کـه باشی مدح سنج آن کـه بر خاک درش * * * جبهه ساید هر سحرگه آفتاب خاوری
مسند آرای امامت، مـهدی هادی کـه هست * * * چون شـه مردان بـه ذات او مسلم، سروری
آن کـه گر سازند درون ایـام عدل او بـه جاست * * * از پر شـهباز، تیر ترکش سبک کبک دری!
مـی سزد درون بحر بی پایـان قدرش گر کند * * * مـه حبابی، هاله ی گردابی، فلک نیلوفری
حکم خردی گر نویسد بر بزرگان شوکتش * * * مـی کند نـه چرخ جا درون حلقه انگشتری!
چون نباشد بر سر بازار محشر رو سپید؟ * * * هر کـه چون مـه گشت نور مـهر او را مشتری
غیر آبای تو نشانسدی قدر تو را * * * قیمت گوهر کـه مـی داند بـه غیر از گوهری؟
تا شدم درون وصف رای روشنت مدحت نگار * * * مـی کند هر نقطه درون طومار شعرم، اختری
دیده ی او باد چون روی غلامانت سفید * * * باش آن را کـه از غیر تو چشم یـاوری
مدح مانند تویی نبود مجال چوی منی * * * کی تواند داد «جویـا» داد مدحت گستری؟
به کزین بعد منقبت را ختم سازد بر دعا * * * که تا ملک، آمـین سرا باشد بـه چرخ چنبری:
تا ببخشد فیض آبادی بساط خاک را * * * نقش نعلین تو یعنی آفتاب خاوری
خاک خواری باد بر سر، دشمن دین تو را * * * دوستانت را بر اعدای تو باشد سروری
سبک نیمایی وسپید
این سبک - کـه به نام پدید آورنده ی آن، علی اسفندیـاری «نیما یوشیج» نامـیده شده هست - با چشم پوشی از ضوابط شعر سنتی وروی آوردن بـه معیـارهای شعر اروپایی وبا کوتاه وبلند اوزان عروضی درون یک اثر منظوم، از نیم قرن پیش درون ایران رایج شد ونظر شعرای جوان را بـه خود جلب کرد؛ ولی علی رغم گذشت بیش از پنجاه سال از عمر این سبک ابداعی وسنت شکن، آثار قابل ملاحظه ای درون اختیـار جامعه ی ادبی ایران قرار نگرفته وبه جز چند اثر معدود کـه در این مدت، نظر شیفتگان شعر نیمایی را بـه خود جلب نموده، آثار ماندگار دیگری درون پیشینـه ی این سبک شعری بـه ثبت نرسیده است. «شعر سپید» یـا «شعر آزاد» نیز بعد از رواج سبک نیمایی درون عرصه ی شعر فارسی حضور یـافت کـه بعدها بـه «شعر منثور» معروف شد. بحث درباره ی این دو سبک نو ظهور درون قلمرو شعر مـهدوی بر عهده ی صاحبنظرانی هست که درون این نوع از شعر مطالعاتی دارند ومنتقدند.
به نمونـه هایی از این دو نوع شعر توجه کنید:
باغ وباد وتیشـه
هر چه مـی خواهد بگوید، هر کـه مـی خواهد * * * هر چه مـی خواهد بگوید، تلخ یـا شیرین
من تو را مـی گویم ای باغ بهارآور! * * * ای نماز آبها را قبله ی دیرین
من تو را مـی گویم ای بالیدنت از خاک * * * باور آنان کـه بر ماندن برآشفتند
من تو را مـی گویم ای باغی کـه مبعوثان * * * قصه ی گل ت را بارها گفتند
در خطرگاهی کـه طبع زد هر طوفان * * * قتل درختان تو را دارد
یـا بـه مـیدانی کـه هر بار خزان فرمای * * * حرص مرگ سبز درختان تو را دارد
کی مـی آیی؟!
با نیـامدنت،
باران کـه نبارید،
هیچ...
ابرکی هم از آسمان مان نگذشت!
کی مـی آیی؟
نمـی دانم!
چشم های بهار
بی نگاه تو مـی لرزد
نگاه پنجره ها
بی چشمان تو تاریک است(۹۳۳).
قالب های مختلف شعری درون شعر مـهدوی
در شعر مـهدوی همانند دیگر انواع شعر فارسی، با قالب های شعری متنوعی رو بـه رو هستیم کـه برای هر کدام معیـارهایی وجود دارد.
رباعی مـهدوی
معروف ترین وزن عروضی قالب رباعی درون شعر فارسی، وزن «لاحول ولاقوة الا بالله» هست واوزان دیگری نیز به منظور این قالب شعری وجود دارد کـه از متفرعات وزن اصلی است.
قالب رباعی، همان گونـه کـه از نامش پیداست دارای حروف قافیـه ی همانند هستند.
قالب رباعی مـی تواند دارای حرف یـا کلمـه ی «ردیف» هم باشد کـه در این صورت بـه آن رباعی مردف گویند. به منظور نمونـه، چند رباعی مـهدوی را به منظور ثبت درون این اوراق برگزیده ایم:
برخیز کـه حجت خدا مـی آید * * * رحمت ز حریم کبریـا مـی آید
از گلشن عسکری گذر کن کامروز * * * بوی گل نرگس از فضا مـی آید(۹۳۴)
ما حلقه اگر بـه در مقصود زدیم * * * از بندگی حضرت معبود زدیم
این الفت ما بـه دوست، امروزی نیست * * * یک عمر دم از مـهدی موعود زدیم(۹۳۵)
چون تشنـه بـه آب ناب، دل مـی بندم * * * بر خنده ی ماهتاب، دل مـی بندم
ای روشنی تمام! که تا ظهر ظهور * * * چون صبح بـه آفتاب دل مـی بندم(۹۳۶)
ای حجت حق! مظهر ذات! ادرکنی * * * ای ذات تو مصدر صفات! ادرکنی
ای نقطه ی مرکز! ای ولایت واجب! * * * ای دایره دار ممکنات! ادرکنی(۹۳۷)
روزی کـه جدا کند طلا ومس را * * * از شوق، غنی کند دل مفلس را
ای کاش کـه زنده بودم ومـی دیدم * * * شمشیر عدالت گل نرگس را(۹۳۸)
پژمرده ام ای بهار! کی مـی آیی؟! * * * خورشید درون انتظار! کی مـی آیی؟!
از ظلم، شب تیره شده روز بشر * * * ای وارث ذوالفقار! کی مـی آیی(۹۳۹)؟!
ای آن کـه تویی چشم وچراغ دل من * * * یک لحظه بیـا بـه کوچه ی باغ دل من
با عطر نسیم نوبهاران ای گل! * * * مرهم بگذار روی داغ دل من(۹۴۰)
چون باد صبا، غالیـه پرداز شود * * * صورتگری بهار، آغاز شود
آن روز بهار عاشقان هست که چشم * * * بر طلعت صاحب الزمان باز شود(۹۴۱)
ای دلشده ای کـه یـار مـهدی باشی * * * یک عمر درون انتظار مـهدی باشی
امروز درین جمع مشو غافل از او * * * شاید کـه تو درون کنار مـهدی باشی(۹۴۲)!
من چشم بـه خورشید وبه نورش دارم * * * درون طور دلم دل بـه ظهورش دارم
صد بار اگر بمـیرد وخاک شوم * * * باز آرزوی درک حضورش دارم(۹۴۳)
هر چند ره طلب بسی باریک هست * * * وایـام فراقش چو شب تاریک است
خوش باش کـه از سپده ی شام سیـاه * * * پیداست ظهور حضرتش نزدیک است(۹۴۴)
این دهر کهن جوانیش آمده هست * * * سرچشمـه ی زندگانیش آمده است
نخلی کـه به کربلا نشانده هست حسین * * * مـهدی، پی باغبانیش آمده است(۹۴۵)
ای دوست! غمت بـه عیش جان مـی ارزد * * * هجرت بـه وصال دیگران مـی ارزد
در ذکر تو وبه یـاد تو بودن ما * * * یک لحظه عمر جاودان مـی ارزد(۹۴۶)
امروز کـه آفتاب توحید دمـید * * * درون خانـه ی نرجس، گل امـید دمـید
مـی خواند حکیمـه سوره ی قدر کـه دید * * * درون وقت طلوع فجر، خورشید دمـید(۹۴۷)
امروز قراربخش دل ها مـهدی هست * * * ذکر ملکوتیـان همـه یـا مـهدی است
آن روز کـه از کعبه برآید چون ماه * * * آیـات محمد وعلی یـا مـهدی است(۹۴۸)
آن روز کـه روزگار مصلح باشد * * * اصلاح امور، کار مصلح باشد
باید کـه به اصلاح خود اول کوشد * * * قومـی کـه در انتظار مصلح باشد(۹۴۹)
آن روز کـه مـهدی از سفر مـی آید * * * هر جا کـه رود، فتح وظفر مـی آید
تا زنده شود خاطره ی نصرت بدر(۹۵۰) * * * با سیصد وسیزده نفر، مـی آید(۹۵۱)
عمر همـه ی ستاره ها سرآید * * * پایـان غروب زخم گستر آید
از پنجره ی رو بـه گل سرخ شدن * * * او سر زده چون سپیده از درون آید(۹۵۲)
دو بیتی مـهدوی
تنـها فرقی کـه قالب دوبیتی با «رباعی» دارد، وزن عروضی آن هست ودر مورد سایر معیـارها، همانند قالب رباعی است.
در قالب دو بیتی، انواع اوزان عروضی کوتاه وبلند مـی تواند حضور داشته باشد؛ هر چند درون پیشینـه ی قالب دوبیتی درون شعر فارسی بیشتر بـه اوزان کوتاه عروضی عنایت شده هست مانند دو بیتی های باباطاهر عریـان:
اسیر پنجه ی دردیم بی تو * * * بهار آمد، ولی زردیم بی تو
اگر چشم انتظار تو نبودیم * * * درین دنیـا چه مـی کردیم بی تو(۹۵۳)؟!
تو وبی همزبانی که تا قیـامت * * * ودرد بی نشانی، که تا قیـامت
دعا کن، زودتر آقا بیـاید * * * کـه در غربت نمانی که تا قیـامت(۹۵۴)
ز ابر آه من، آیینـه پر شد * * * دلم از غربتی دیرینـه پر شد
ز بس ماندم درین چشم انتظاری * * * تمام عمرم از آدینـه پر شد(۹۵۵)!
مرا از شرمساری ها رها کن * * * ز دست بیقراری ها رها کن
بیـا یک صبح آدینـه دلم را * * * ازین چشم انتظاری ها رها کن(۹۵۶)
فضای ام خاموش وسرده * * * چو پاییزم، نگاهم سرد وزرده
گل از دست رفته! باز برگرد * * * کـه بی تو لحظه ها سرشار درده(۹۵۷)
زمان با نام تو پیوند خورده هست * * * زمـین بی روی تو سرد است، مرده است
بتاب ای آفتاب از مشرق عشق * * * خدا ما را بـه دست تو سپرده است(۹۵۸)
بیـا ای یـار! که تا دل ها نگیرد * * * غبار بیکسی، ما را نگیرد
دعایم بوده بر سجاده ی عشق: * * * خدا، چشم تو را از ما نگیرد(۹۵۹)
ستم، آشوب، نامردی زیـاد هست * * * غم واندوه بیدردی، زیـاد است
دل من خوب مـی داند بعد از این * * * امـید این کـه برگردی زیـاد است(۹۶۰)
جهان درون حسرت آیینـه مانده هست * * * گرفتار غمـی دیرینـه مانده است
شب سردی هست بی تو بودن ما * * * بگو که تا صبح چند آدینـه مانده است(۹۶۱)؟
زمـین را از گل وسبزینـه پر کن * * * مرا از شوق یک آیینـه پر کن
بیـا این غربت دیرینـه را از * * * مبارکباد یک آدینـه پر کن(۹۶۲)
ز ابر آه من، آیینـه پر شد * * * دلم از غربتی دیرینـه پر شد
ز بس ماندم درین چشم انتظاری * * * تمام عمرم از آدینـه پر شد(۹۶۳)
تو پایـان غم ودلشوره هایی * * * فراتر از همـه اسطوره هایی
به قرآن نام جاوید تو جاری هست * * * تو مضمون تمام سوره هایی(۹۶۴)
نمـی گویم کجا درون ناکجایی * * * بگو جانا بگو جانا کجایی؟
شب وروز از دل سرگشته پرسم * * * تو ای پیدای ناپیدا کجایی(۹۶۵)؟
دو بیتی پیوسته یـا چهارپاره مـهدوی
همان گونـه کـه از نام این قالب شعری پیداست، از ضوابط قالب دو بیتی پیروی مـی کند با این تفاوت کـه مصراع اول آنـها، فاقد کلمـه ی قافیـه هست وبه صورت چندین دو بیتی با وزن عروضی یکسان، ولی با کلمات قافیـه وردیف جداگانـه مـی آید. این بیتی ها، دارای ارتباط افقی وعمودی واز نظر موضوعی بـه هم مرتبطند وحکم حلقه های زنجیر را دارند. درون این دوبیتی ها، غالباً از اوزان متوسط سود مـی جویند:
احساس مـی کنم کـه فضای درون من * * * از روشنای مـهر تو، لبریز گشته است
با یـاد سرو قامت ای نوبهار حسن! * * * دل با نشاط وجان طرب انگیز گشته است
افسانـه گشته ام بـه غم عشق که تا شدم * * * افسونی نظاره ی چشم سیـاه تو
شادی نصیب گشته ام ای دوست! که تا مرا * * * دل شد نشان ناوک تیر نگاه تو
ای مایـه ی امـید دل وجان عاشقان! * * * هر شب خیـال روی تو درون دل نشسته است
کشتی آرزوی دل من بـه بحر عشق * * * طوفان بـه کام ودر گل نشسته است
دست قضا کشیده چه خوش نقش دوست را * * * با آب ورنگ وعشق بر اوراق خاطرم
در پرتو حقیقت ایمان، بـه جان دوست! * * * راهی دگر بـه غیر غم عشق، نسپرم
«شیوا»! تو رستگار شدی از فروغ عشق * * * عشقی کـه در دل هست ز انوار معنوی
چون من هر آن کـه آبی دریـای عشق دید * * * دل مـی زند ز شوق بـه دریـای مـهدوی
او را مراد معنوی خویش دیده ام * * * کوته مباد دست من از دامن مراد!
مـهدی، امام عصر کـه در عالم وجود * * * جز ذات او پناه زمان ومکان مباد(۹۶۶)!
بی تو حتی بهار پاییز هست * * * ای شکوفاترین شکوفه ی باغ
مثل یلدسات روزها بی تو * * * شب یلدای بی فروغ وچراغ
بی تو حتی کبوتران حرم * * * گوشـه گیرند با پری خسته
رو سوی آسمان بـه صد امـید * * * داغ دارند واشک پیوسته
بی تو عالم پر هست از افسوس * * * بی تو دنیـا پر از فریب وریـاست
آسمان، رنگ چاه دارد، آه! * * * کفر از چهره ی زمـین پیداست
رشانی زمان زده اند * * * مـهر تشویش واضطراب، افسوس
مردم اینجا عطش زده، اما * * * هر طرف وسعت سراب، افسوس
نیمـه ی شب، با تو گفتگو کردم * * * صبح ها، از خودم برون رفتم
تا دل جمکران، سفر کردم * * * هفت وادی پر از جنون رفتم
دوری تو، امـیدمان هست * * * غیبتت، غربتی بر آیینـه است
گفته بودی که: جمعه مـی آیی * * * تو بگو: آن، کدام آدینـه است؟
بی تو اینجا هنوز غم دارد * * * این دل بی شکیب ما، آقا!
بشنو «الغوث والامان» از ما * * * بشنو «امن یجیب» ما، آقا!
غزل مـهدوی
قالب غزل، بهترین قالب شعری به منظور به تصویر کشیدن حالات عاطفی وبیدلانـه است. درون غزل مـهدوی، شور وحال شاعران آیینی نسبت بـه تجلیـات جمالی آن وجود نازنین، مجال بیشتری به منظور انعکاس مـی یـابد.
قالب غزل از نظر اوزان عروضی با محدودیت رو بـه رو نیست. هر شاعری آزاد هست هر وزن عروضی را کـه برای بیـان عواطف درونی خود مناسب تر تشخیص مـی دهد، درون غزل بـه کار گیرد. تنـها محدودیتی کـه برای قالب غزل وجود دارد علاوه بر موضوعات آن، تعداد ابیـات آن است. ابیـات یک غزل نباید معمولاً از پنج بیت کمتر واز چهارده بیت بیشتر باشد؛ هر چند درون پیشینـه ی غزل فارسی بـه غزلیـاتی برمـی خوریم کـه بیش از چهارده بیت دارند:
از آسمان ها بچرخان چشمـی بـه این خاک، موعود! * * * بر خاک سردی کـه مانده هست این گونـه غمناک موعود!
بی آفتاب نگاهت، بی تابش گاهگاهت * * * مانده هست تقدیر گل ها درون چنگ کولاک موعود!
برگیر فانوس ها را، دریـاب کابوس ها را * * * روییده بر شانـه ی شـهر ماران ضحاک، موعود!
در این غروب غم آهنگ، درون بازی رنگ ونیرنگ * * * گویـا فقط عشق مانده هست چون آینـه پاک، موعود!
با زخم زخم شکفته، با دردهای نگفته * * * درون انتظار تو مانده هست این قلب صد چاک، موعود!
در کوچه باغان مستی، که تا پنجمـین فصل هستی * * * آکنده از باور توست این عقل شکاک، موعود!
این فصل، فصل ظهور است، آیینـه ها غرق نور هست * * * احساس من پر گشوده هست تا اوج افلاک، موعود(۹۶۷)!
دیوار قرون یک روز، مردی مـی آید از خدا سرشار * * * با کوله باری از شقایق پر، با هیـاتی از کربلا سرشار
صدها چو داود نبی مستند از عطر آواز نگاه او * * * با او، تمام این سکوتستان مـی گردد از شعر خدا سرشار
مـی آید وفوج کبوترها، از چشم هایش بال مـی گیرند * * * خواهد شد آری، آسمان آن روز از وسعت پروازها سرشار
فردا تمام خاک مـی بالد، بر وسعت آیینـه های سبز * * * فردا تمام خاک خواهد شد از «نان وگل»، «نور وصدا» سرشار
ای چشم های انتظارآلود! حتما شکیباتر ازین باشید * * * وقتی کـه چشم مست آیینـه هست از انتظار بهت زا، سرشار(۹۶۸)
کاشکی مردی بیـاید حرف های را معنا کند * * * واژه واژه رمز خط کوفی آیینـه را معنا کند
کاش با فانوس چشمش از خطوط مبهم این دست ها * * * غم، غم این مـهمان ناخوانده درون را معنا کند
پس کـه ماندم درون حصار انتظاری تلخ، معلومم نشد * * * خوب من کی خواهد آمد عصر آن آدینـه را معنا کند
هیچ، من چیزی نمـی بینم درین آیینـه ی حسرت نما * * * بعد بیـا که تا یک نفر پیدا کنیم آیینـه را معنا کند
خواب سبزی دیده ام، انگار مـی آمد سواری سبزپوش * * * شعله ور خشمـی بـه دستش، که تا تب دیرینـه را معنا کند(۹۶۹)
ای دل! بشارت مـی دهم، خوش روزگاری مـی رسد * * * یـا درد وغم طی مـی شود، یـا شـهریـاری مـی رسد
گر کارگردان جهان، باشد خدای مـهربان * * * این کشتی طوفان زده، هم برکناری مـی رسد
اندیشـه از سرما مکن، سر مـی شود دوران وی * * * شب را سحر باشد ز پی، آخر بهاری مـی رسد
ای منتظر! غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر * * * گردی بـه پا شد درون افق، گویی سواری مـی رسد
یـار همایون منظرم، آخر درآید از درم * * * امـید خوش مـی پرورم، زین نخل، باری مـی رسد
کی بوده هست وکی شود ملک غزل بی حکمران؟ * * * هر دوره آن را خواجه ای یـا شـهریـاری مـی رسد
«مفتون»! منال از یـار خود، گر با تو گاهی تلخ شد * * * کز گل بدان لطف وصفا، گه نیش خاری مـی رسد(۹۷۰)
با دعای مردم شب زنده دار چشم ها * * * سر زند خورشید، روزی از دیـار چشم ها
آفتابا! که تا به کی درون پرده مـی مانی؟ بس هست * * * شد سیـاه از پرده داری، روزگار چشم ها
تا بیـایی، کوچه های چشمم آذین بسته هست * * * با چراغ اشک، تنـها یـادگار چشم ها
فصل تنـهایی، غروب من تماشا ی هست * * * فرصتی کردی بیـا دریـا کنار چشم ها
من کـه مـی دانم نمـی بینم تو را حتی بـه خواب * * * گر شوم سر که تا به پا آیینـه دار چشم ها
با تمام ناامـیدی سر خوش از این باورم * * * این کـه مـی آیی تو روزی بر مزار چشم ها
دوست دارم درون شب پایـانی خود بشنوم * * * انتهای قصه ی دنباله دار چشم ها
مـی رسد مردی کـه در چشمان او جاری هست صبح * * * زیر سم اسب او، گرد وغبار چشم ها(۹۷۱)
مثنوی مـهدوی
قالب مثنوی بیشتر درون موضوعات دراز دامان عشقی، سیـاسی وتاریخی کاربرد دارد. با وجود این، هستند شاعرانی کـه از این قالب شعری به منظور بیـان مطالب کوتاه وعواطف زودگذر عشقی سود جسته اند.
مـهم ترین خصیصه ی ذاتی قالب مثنوی، درون استقلال قافیـه واحیـاناً ردیف هر بیت از سایر ابیـات است. شاعری کـه با گسترده ی وسیعی از مفاهیم رو بـه روست، درون این قالب آسان تر مـی تواند حرکت کند وطایر اندیشـه ی خود را بـه پرواز درآورد، خصوصاً درون زمانـه ی ما کـه به اوزان عروضی کوتاه ومعدودی کـه در پیشینـه ی قالب مثنوی درون شعر فارسی وجود دارد بسنده نمـی شود. حضور اوزان دامنـه دار ومطمئن درون قالب مثنوی امروز، حکایت از تطوری دارد کـه در اندیشـه ی شعرای دردآشنای معاصر درون حال شکل گیری است.
خانـه خورشید
این مثنوی، زبان حال بسیجی سوخته جان خطشکنی هست که درون گرما گرم جنگ تحمـیلی، درون صفحات جنوب با نگارنده ی این سطور آشنا شد. درون حقیقت این اثر، بازتاب اشراقات روحی وارتباطات قلبی وروحانی اوست.
باز غم آمد بـه سراغ دلم * * * آمد وافروخت چراغ دلم
باز غم آهنگ دلم مـی کند * * * بی خبر از آب وگلم مـی کند
چنگ چو بر چنگ دل من زند * * * راه من سوخته خرمن زند
دل بـه غمش، صافی وبیغش شده هست * * * دل تو مگو، پاره ی آتش شده است!
از شرر درد، برافروخته * * * شمع شده، آب شده، سوخته
در قفس ، قراریش نیست * * * با من دلسوخته، کاریش نیست
زمزمـه ای درون دل شب مـی کند * * * گمشده ی خویش طلب مـی کند
ورد لبش زمزمـه ی دوست دوست * * * منتظر آمدنش، اوست، اوست
دیده ی من لحظه شماری کند * * * که تا به رخش آینـه داری کند
دیده پر از اشک ودلم پر ز خون * * * یک دو قدم مانده فقط که تا جنون!
باز، دل من ره سودا گرفت * * * کار جنون هست که بالا گرفت
نبض من آهنگ دگر مـی زند * * * این دل شب کیست کـه در مـی زند؟!
ای دل غافل! بـه خدا اوست، نیست؟! * * * آن کـه زد آهسته بـه در، دوست نیست؟!
گر کـه نـه یـار است، بعد این بوی کیست؟ * * * عطر خوش خرمن گیسوی کیست؟
راه قرار دلم من مـی زند * * * چنگ بـه تار دل من مـی زند
انجمن افروز شب تاری هست * * * با منش این گونـه سر یـاری است
گاه بـه این دلشده سر مـی زند * * * اوست کـه آهسته بـه در مـی زند
با دل من گرم سخن مـی شود * * * همدم تنـهایی من مـی شود
آمده آن مایـه ی امـید من * * * درون دل شب سرزده خورشید من!
آن چه نمـی داشتم امـید، شد * * * سنگر من خانـه ی خورشید شد
آمد و، درون خانـه ی من خانـه کرد * * * زلف پریشان مرا شانـه کرد
دست نوازش بـه سرم مـی کشید * * * بیشتر از پیشترم مـی کشید
در نگهش راز نـهان خفته بود * * * راز نـهان دو جهان خفته بود
بام ودر از بوی خدا پر شده هست * * * بوی خدا درون همـه جا پر شده است
من شده ام محو سراپای او * * * دیده ی دل غرق تماشای او
وردمن همـه یـا مـهدی هست * * * وآن چه کنم زمزمـه ی یـا مـهدی است
زمزمـه ی من نـه همـین ذکر اوست * * * سنگ بـه شوق آمده، تکبیرگوست
نام خوشش نقش نگین من هست * * * عشق رخش مذهب ودین من است
سلطنت عشق بـه نام وی هست * * * خضر نبی پیر غلام وی است
آمده یعقوب بـه دیدار او * * * یوسف مصری هست خریدار او
خال رخش، دانـه ی دام آفرین * * * باد بر این دانـه ودام، آفرین!
دل نـه همـین عاشق رخسار اوست * * * هر چه بسیجی هست گرفتار اوست
در عجبم، نخل برومند دین * * * نخل برومند وتنومند دین
همچو منی را بـه کنار آمده هست * * * فصل خزان هست وبهار آمده است!
گفتمش: آیینـه ی تو، اشک من * * * گفت: تویی آینـه ای خطشکن!
کار چو بی ما ومنی مـی کنی * * * خود شکنا! خط شکنی مـی کنی
چون دل تو، ره بـه خدا داشته هست * * * ره بـه حریم دل ما داشته است
ورنـه اگر دور شوی از خدا * * * راه من وتو، شود از هم جدا
خلوت دل، گر کـه حرم کرده ای * * * این همـه از دولت غم کرده ای
هیچ دلی، بی الم وغم مباد! * * * سایـه ی غم از سر ما کم مباد!
همدم غم، هم سخن درد باش * * * غم، محک مرد بود، مرد باش
در دل محنت زدگان جای اوست * * * ما، دل بی درد نداریم دوست
جام مرا پر ز مـی نور کرد * * * قلب مرا آینـه ی طور کرد
بامن دلداده، سخن گفت ورفت * * * قصه ای از عشق، بـه من گفت ورفت
رفت ودل خاطره انگیز برد * * * همره خود جان مرا نیز برد
دیدمش از دور کـه بر کوه ودشت * * * همچو نسیم سحری مـی گذشت(۹۷۲)
قصیده مـهدوی
تنـها فرقی کـه قالب قصیده با قالب غزل دارد، درون موضوع وتعداد ابیـات آن است. از این قالب شعری بیشتر درون مدیحه سرایی، بـه تصویر کشیدن زیبایی های طبیعت، بیـان دردها وآلام اجتماعی وتوصیف سوژه های تاریخی، سیـاسی وفرهنگی استفاده مـی شود. تعداد ابیـات از آن از چهارده بیت بیشتر است. قصاید شیوا وسخته ای درون پیشینـه ی شعر فارسی وجود دارند کـه با تشبیبی زیبا وشاعرانـه آغاز مـی شوند وپس از پایـان آن، از بیت تخلص به منظور ورود درون موضوعی کـه شاعر درون نظر دارد، استفاده مـی شود. درون حقیقت شاعر با بیت تخلص، خود را از تشبیب شعر رهایی مـی بخشد ودر عرصه ی دیگری پای مـی گذارد کـه وجه مشابهت هایی با منظره های تشبیبی او دارد.
ماه من پرده از رخسار چو برگیرد * * * مـهر از شرم، ره کوه وکمر گیرد
گل اگر بیند آن طلعت زیبا را * * * رخ ز آزرم بـه خوناب جگر گیرد
اگر آن شمع هدی، چهره برافروزد * * * شب ظلمانی، سیمای سحر گیرد
اگر آن راحت جان، زلف برافشاند * * * همـه آفاق، دم نافه ی تر گیرد
از رخش، تابان انوار ازل گردد * * * وز دمش، گیتی آیین دگر گیرد
کیمایی هست عجب نفخه ی انفاسش * * * کـه به هر قلب رسد، طینت زر گیرد
خار ازو، خوی گل ولطف سمن یـابد * * * سنگ ازو، خاصیت لعل وگهر گیرد
درد از حکمت او، عین دوا گردد * * * زهر با رحمت او، طبع شکر گیرد
شیر با آهو، آید بـه یک آبشخور * * * صعوه با باز بـه یک لانـه مقر گیرد
آب با آتش، با مـهر درآمـیزد * * * بره با گرگ، ره سیر وسفر گیرد
هم بر ابرار، درون خوف وخطر بندد * * * هم بر اشرار، ره فتنـه وشر گیرد
ظلم از سطوت او، راه عدم پوید * * * عدل از دولت او، قدر وخطر گیرد
علم از حرمت او، عز وشرب یـابد * * * شرع از عزت او، شوکت وفر گیرد
کیست این مظهر آیـات؟ کـه گیتی را * * * قاف که تا قاف بـه تایید نظر گیرد
حادث وممکن، با امر همایونش * * * آید از پرده برون، نقش وصور گیرد
رخصت از خادم ایوانش، قضا یـابد * * * رتبت از دیوانش، قدر گیرد
مالک ملک بقا، سر ازل، مـهدی هست * * * کـه جهان، فیض از آن رشک قمر گیرد
حجت بالغه وهادی مطلق، اوست * * * کـه ازوومکان، نظم دگر گیرد
پرتو، افلاک از آن وجه حسن یـابد * * * جلوه، آفاق از آن نور بصر گیرد
ای ولی الله اعظم! کـه نشان تو * * * اهل هر کیش ز ابنای بشر گیرد
آفتابی تو وما دلشدگان ذره * * * چه شود مـهر گر از ذره خبر گیرد؟
ای جهانبان! بنگر ملت ایران را * * * کـه به کف، ز آتش سودای تو سر گیرد
تا بـه جان، حرمت مـیراث تو دارد پاس * * * پیش پیکان بلا، سپر گیرد
تا بپیماید، راه حرم وصلت * * * پای از سر کند ودشت خطر گیرد
گر بـه هر گام، دو صد مگر فراز آید * * * قطع این مرحله، بی بوک ومگر گیرد
راه پوید چو دمان سیلی بنیـان کن * * * که تا که باروی ستم، زیر وزبر گردد
در بر کفر، بـه ذلت نسپارد تن * * * از خلیج(۹۷۳) ار همـه خون که تا به خزر(۹۷۴) گیرد
خصم، روباه زبون هست ونیـارد تاب * * * که تا به پیکار، ره ضیغم نر گیرد
دوستدار تو، بـه باطل ننـهد گردن * * * گر کـه دشمن سرش از پیکر، برگیرد
در دل آتش وخون، ره سپرد چالاک * * * که تا به بر، شاهد گلگون ظفر گیرد(۹۷۵)
ترکیب بندی مـهدوی
ترکیب بند از قالب های متنوع شعری درون زبان فارسی است. آثار ماندگاری درون این قالب شعری آفریده شده هست که مربع ترکیب وحشی بافقی، مشـهورترین آنـهاست.
هر ترکیب بندی مـی تواند بندهای بسیـاری داشته باشد وهر بند آن نیز طبعاً دارای ابیـاتی هست که گاه تعداد ابیـات بندها با هم مساوی وگاه متفاوت است.
مربع ترکیب، دارای بندهای مختلفی است. هر بند آن، دارای چهار مصراع هم قافیـه ویک بیت رابطه با قافیـه ی جداگانـه است. هر بند با بیت رابط، همانند یک حلقه بـه زنجیره ی شعر بعدی متصل مـی شود.
در مسدس ومثمن ترکیب نیز همـین قاعده حاکم است؛ یعنی درون هر بند از مسدس ترکیب، شش مصراع هم قافیـه ودر مثمن ترکیب، هشت مصراع هم قافیـه وجود دارد کـه با یک بیت رابط، کـه از نظر قافیـه متفاوت است، بـه بند دیگر اتصال معندا مـی کند. البته وقتی از ترکیب بند بـه صورت مطلق صحبت مـی شود مراد ترکیب بندی هست که هر بند آن دارای ده بیت یـا بیشتر هست که فقط مصراع اول ومصاریع زوج آن با هم هم قافیـه اند ولاغیر وبیت رابط کـه در انواع ترکیب بند از آن سخن گفتیم.
نمونـه ای از مربع ترکیب مـهدوی
امشب از باد صبا، بویی مـی شنوم * * * هر نفس، بوی مسیحا نفسی مـی شنوم
مژده ی آمدن دادرسی مـی شنوم * * * اندرین بادیـه بانگ ی مـی شنوم
حمدلله کـه از آه اثر کرده ی ما * * * خبری مـی رسد از یـار سفر کرده ی ما
شب قدر هست شب نیمـه ی شعبان، آری * * * ریزد امشب بـه جهان رحمت یزدان آری،
مـی دمد روح دگر درون تن ایمان، آری * * * مـی رسد مصلح کل، منجی انسان آری
لیله ی نیمـه ی شعبان، سحری خوش دارد * * * سحر نیمـه شعبان،اثر خوش دارد
خلف منتظر عترت طاها آمد * * * زاده ی منتقم حضرت زهرا آمد
بندگان! خاک ببوسید کـه مولا آمد * * * گو بـه فرعون زمان، ثانی موسی آمد
آن کـه رسم ستم از روی زمـین بردارد * * * کـه به عالم، اثر از جور وجفا نگذارد
غیر ازو نیستی رهبر وسرور، ما را * * * لطف او سایـه برانداخته بر سر، ما را
رسد از مـیمنتش رزق مقدر، ما را * * * آید از مرحمتش رحمت داور، ما را
قلب عالم بود وزنده همـه عالم ازوست * * * چشمـه ی رحمت وگلزار جهان خرم ازوست
این شب تیره بـه پایـان رسد انشاءالله * * * یوسف از مصر بـه کنعان رسد انشاءالله
دردها را همـه درمان رسد انشاءالله * * * چونکه آن حجت یزدان رسد انشاءالله
اندر آن روز کـه او سر ز یـهودان گیرد * * * شیعه ی بی سر وسامان، سر وسامان گیرد
یـارب! آن منتظر اهل ولا را برسان * * * یـارب! آن ریشـه کن ظلم وجفا را برسان
یـارب! آن زنده کن صدق وصفا را برسان * * * یـارب! آن ریشـه کن ظلم وجفا را برسان
برسان آن کـه بود مبتکر صلح جهان * * * که تا ازو، روی زمـین پر شود از امن وامان
به خدا بار فراق تو کشیدن سخت هست * * * جرعه ای از مـی وصلت نچشیدن سخت است
هر سخن جز سخنی از تو شنیدن سخت هست * * * همـه را دیدن وروی تو ندیدن سخت است
ای ز نور تو دل ودیده فروزان ما را * * * درون غم خویش ازین بیش مسوزان ما را
ای نظام دو جهان بسته بـه تار مویت * * * انس بگرفته دل ما بـه سر گیسویت
دیده گر قابل آن نسیت کـه بیند رویت * * * سوی عالم نظری، ای دل عالم سویت
از همـه عالم وآدم بـه خیـال تو خوشیم * * * درون شب هجر بـه امـید وصال تو خوشیم
ای کـه اکناف جهان، سفره ی عام تو بود * * * رشحه ی فیض ابد، ریزش جام تو بود
مصلح کل تویی وصلح بـه نام تو بود * * * رجعت آل علی بعد قیـام تو بود
این تویی آن کـه جهانت همـه تسخیر شود * * * دولت آل علی از تو جهانگیر شود(۹۷۶)
نمونـه ای از ترکیب بند مـهدوی
بزم جان هاست با صفا امشب * * * ز آن جمال خدانما امشب
بر مشام دل خداجویـان * * * مـی وزد عطر جانفزا امشب
بر جمال خدا شده روشن * * * چشم چشم انتظارها امشب
یک جهان نور با خود آورده * * * چشمـه ی فیض کبریـا امشب
شامل هر چه هست وبود ونبود * * * مـی شود رحمت خدا امشب
تا کـه زخم دلت شفا یـابد * * * ای بـه درد آشنا! بیـا امشب
جن وانس وفرشتگان با هم * * * همـه دارند این نوا امشب
که: شکوفا شده گل نرجس * * * عالم آرا شده گل نرجس
نخل توحید، برگ وبار آورد * * * درون خزان، مژده ی بهار آورد
چشمـه ی رحمت خدا امشب * * * فیض پنـهان وآشکار آورد
کشتی بحر نور را نرجس * * * ناخدا وطلایـه دار آورد
بر تن ناتوان بخشید * * * بر دل خستگان قرار آورد
در سحرگاه نیمـه ی شعبان * * * گل خود را بـه شاخسار آورد
بر تسلای قلب مظلومان * * * یـاور ویـار وغمگسار آورد
پاسدار حریم قرآن را * * * با قدم های استوار آورد
مژده ای دل! کـه آمده مـهدی * * * شده ایـام عید هم عهدی
ای جمالت خدانما، مـهدی! * * * ای لبت چشمـه ی بقا مـهدی!
شده از یمن مقدمت امشب * * * دل یـاران ز غم رها مـهدی!
حرم وزمزم وصفا باشد * * * از صفای تو با صفا مـهدی!
ما بـه درگاه لطف تو داریم * * * همگی روی التجا مـهدی!
تو کریمـی وما همـه سائل * * * ای همـه رحمت وعطا! مـهدی!
امشب آورده رو بـه درگاهت * * * هر دل درد آشنا مـهدی!
منظر چشم ماست خانـه تو * * * تو بنـه پا درین سرا مـهدی!
من گدایم، گدای رحمت تو * * * تشنـه ام، تشنـه ی محبت تو
کیستم من؟! گدای کوی توام * * * مست مست از مـی سبوی توام
روز وشب که تا که هست ومـی گذرد * * * درون تکاپوی وجستجوی توام
گرچه چشمم گرفته گرد گرد گناه * * * درون تمنای وصل روی توام
هری راست آرزوهایی * * * بـه خدا من درون آرزوی توام
کعبه ی من! همـیشـه وقت نماز * * * عوض قبله، رو بـه سوی توام
گرچه نالایقم ولی ای دوست * * * آبرومند ز آبروی توام
به سوی توست دیده ی همگان * * * کـه تویی قلب عالم امکان(۹۷۷)
ترجیع بند مـهدوی
تفاوتی کـه قالب ترجیع بند با ترکیب بند دارد، درون بیت رابط بندهای آن هست است. بیت رابط درون ترجیع بند،بیت مشخصی هست که درون مـیانـه ی بندها تکرار مـی شود واز نظر معنوی آن ها را بـه هم متصل مـی سازد درون صورتی کـه بیت رابط هر بند از ترکیب بند با بیت های رابط دیگر از نظر قافیـه متفاوت است. درون پیشینـه ی شعر مـهدوی «ترجیعات» بسیـاری وجود دارد کـه شور وارادت قلبی سرایندگان آنـها را نسبت بـه ساحت مقدس حضرت ولی عصر (علیـه السلام) نشان مـی دهد. به منظور آشنایی علاقه مندان بـه شعر مـهدوی،یکی از ترجیعات مـهدوی را بـه عنوان نمونـه درون اینجا نقل مـی کنیم وبرای پرهیز از دامنـه دار شدن سخن، بـه نقل بندهای برگزیده ی آن بسنده مـی نماییم:
نمونـه ای از یک ترجیع بند مـهدوی
آن دوست کـه دارمش چو جان دوست * * * هر جا نگرم، تجلی اوست
امروز بـه عشق، چو من نیست * * * از خویش تهی شده، پر از اوست
سرو هست قدش، ولی خرامان * * * ماه هست رخش، ولی سخنگوست
ماهی هست که درون دل منش، جاست * * * سروی هست که دیده ی منش جوست
ای کوی تو کعبه ی محبان! * * * محراب من آن دو طاق ابروست
حیف هست به صید اگر زنی تیر * * * از بس کـه تو را لطیف بازوست
عمری هست که مایل توام من * * * از بس کـه شمایل تو نیکوست
تا آن کـه تواش زنی بـه چوگان * * * درون پات سرم فتاده چون گوست
باریکی آن مـیان نوشتم * * * دیدم بـه سر قلم، مرا موست!
در کوی تو ز انتظار امروز * * * هر گوشـه ز عاشقان هیـاهوست
بازآ کـه ز دیدنت نگنجم * * * ای نو گل من! چو غنچه درون پوست
از غصه فکارم آخر ای یـار! * * * با غصه دچارم آخر ای دوست!
تا کی بـه وصل تو، «تجلی» * * * بدهد دل خویشتن تسلی؟
یک روز گر از درم درآیی * * * بر رخ، درون دولتم گشایی
چشمم بـه ره هست وگوش بر درون * * * که تا کی بود از درم درآیی؟
جان، برخی(۹۷۸) تو کـه به ز جانی * * * دل، فدیـه ی تو کـه دلربایی
در عالم جان، تو شـهریـاری * * * درون کشور دل، تو پادشایی
شاهی کنم ار دهد مرا دست * * * از خوان عطای تو گدایی
بیگانـه نییم، آخر از چیست * * * با ما نکنی تو آشنایی؟!
امروز دگر مرا یقین شد * * * فردا کشدم غم جدایی
ما را غم دوست، بینوا کرد * * * فریـاد ز دست بینوایی!
یک روز بپرس حال ما را * * * بی مـهر چنین بـه ما چرایی؟
بخ بخ کـه خدای درون وجودت * * * بنموده چه خوب خودنمایی
مابین تو وخدا نباشد * * * ای خالق ماسوا، سوایی
مردیم درون انتظار، که تا چند * * * گویی کـه بیـایم ونیـایی؟!
تا کی بـه وصال تو «تجلی» * * * بدهد دل خویشتن تسلی؟
با آن کـه ندیده ام رویت * * * مردیم همـه درون آرزویت
تا درون تو خدای را ببینیم * * * بردار نقاب را ز رویت
روی تو ز خوی توست بهتر * * * هم بـه ز رخ تو هست خویت
سرها، همـه پر بود ز * * * دلها همـه پر ز های وهویت
با آن کهت خبر ندارد * * * هستیم همـه بـه جستجویت
ای گل! تو مزن ز روی او دم * * * ترسم کـه بریزد آبرویت
دیشب کـه سخن ز موی تو رفت * * * آشفته شدم بـه سان مویت
بوی تو من از صبا شنیدم * * * او راست مگر گذر بـه کویت؟
وز بوی خوش تو زنده ماندم * * * ای زنده جهانیـان بـه بویت
اندر عرب وعجم بیفکند * * * آشوب، دو چشم فتنـه جویت
گر داشتمـی خبر کجایی * * * از شوق بیـامدم بـه سویت
ترسم کـه بمـیرم ونبینم * * * ای راحت جان! رخ نکویت
تا کی بـه وصال تو «تجلی» * * * بدهد دل خویشتن تسلی؟
ای مایـه ی عمر جاودانی * * * ای مـیوه ی باغ زندگانی!
دل بی تو رهین ناصبوری * * * تن بی تو قرین ناتوانی
رحمـی نکنی چرا بـه حالم؟ * * * ای دوست! کنون کـه مـی توانی
افزون تری از جهان، نگارا! * * * گنجیده چگونـه درون جهانی؟!
در چشمـی وهمچو مردم چشم * * * از دیده ی روشنم نـهانی
تو پیر نمـی شوی کـه بینم * * * پیر هست جهان وتو جوانی
امروز، تو نایب رسولی * * * بر خلق، کـه صاحب الزمانی
نی درون بر خلق ونزد خلقی * * * هستی تو نـهان، ولی عیـانی
امروز، تو راست عید مولود * * * ما راست نشاط وشادمانی
اندر دل ما، تو را مکان هست * * * گویند اگر چه لامکانی
اندر دل ما، تو را مکان هست * * * گویند اگر چه لامکانی
ای شاه! نشانت از کـه جویم؟ * * * کاندر دو جهان تو بی نشانی
مردیم ز غصه ومپندار * * * ما راست حیـات جاودانی
تا کی بـه وصال تو «تجلی»(۹۷۹) * * * بده دل خویشتن تسلی(۹۸۰)؟
مسمطات مـهدوی
مسمط، اسم مفعول از مصدر تسمـیط وبه معنای بـه رشته کشیدن مروارید است. چون درون این قالب شعری، - بـه تفاوت مورد - سه، چهار که تا نـه مصارع هر بند از مسمط، هم قافیـه اند وقافیـه مصراع پایـانی آن با قوافی مصاریع پایـانی سایر بندها مشابه است، بـه آن مسمط گفته اند وکلمات قافیـه را بـه مروارید همانند کرده اند کـه با نظم خاصی بـه رشته ی سخن کشیده مـی شوند.
چون مسمطات مـهدوی، انواع بسیـاری دارد از قبیل: مسمط مخمس، مسدس، مسبع و...
به نقل نمونـه ای از نوع مخمس آن بسنده مـی کنیم:
مژده کـه روی خدا ز پرده برآمد * * * آیت داور بـه خلق، جلوه گر آمد
بی خبران را ز فیض کل خبر آمد * * * مظهر کل درون لباس جزء درآمد
معنی واجب گرفت صورت امکان
شعشـه گسترد، جلوه ی صمدانی * * * گشت عیـان، سر صادرات نـهانی
طاق طلب را قویم گشته مبانی * * * شاهد غیبی رسید وداد نشانی
از لمعات جمال قادر سبحان
از فلکتافت اختر تجرید * * * نفس احد سر زد از هیولی توحید
«لم یلد» امروز یـافتوت تولید * * * آن کـه بدو زنده گشت هر سه موالید
وآن کـه بدو تازه گشت چار خشیجان(۹۸۱)
عقل نخسیتن، بزرگ صادر اول * * * کالبد مستنیر وجان ممثل(۹۸۲)
راه هدی را یکی فروخته(۹۸۳) مشعل * * * هادی ومـهدی، سمـی احمد مرسل
حجت غایب، ولی ایزد منان
قاعده پرداز کارگاه الهی * * * راز جهان را دلش خبیر کماهی
جاهش برتر ز حد لا یتناهی * * * فکر بـه کنـه جلال وقدرش، واهی
عقل بـه قرب کمال وجاهش، حیران
پرده نشین حریم لم یزلی اوست * * * شاهد غیبی ودلبر ازلی اوست
مرشد ومولا وپیشوا وولی اوست * * * باری، سر خفی ونور جلی اوست
خواهش پیدا شمار وخواهش پنـهان
ای قمر تابناک برج امامت * * * وی گهر آبدار درج کرامت
ای بـه قد وقامت تو شور قیـامت * * * خیز وبرافراز یک ره، آن قد وقامت
خیز وبرافروز یک ره، آن رخ رخشان
غیر تو ای مخفی احدیت * * * کیست کـه پیدا کند کنوز هویت
از تو عیـان هست جلوه ی صمدیت * * * هیچ تو را با خدای نیست دوئیت
ذات تو با ذات هوست یکسر ویکسان
خیز وعیـان کن بـه خلق، جلوه ی دادار * * * خیز کـه حق خفت وگشت باطل بیدار
گر نکنی پای درون رکاب ظفر بار * * * منتظرانت زنند ای شـه ابرار!
دست بـه دامان شـهریـار خراسان(۹۸۴)
سرود مـهدوی
سرود مـهدوی دارای اوزان عروضی وقالب های متنوع شعری است. درون پایـان هر بند آن، با استفاده از چند افاعیل عروضی همسان، کلماتی آورده مـی شود کـه به «گوشواره» مشـهورند. این گوشواره ها درون پایـان هر بند از یک سرود مـهدوی، عیناً تکرار مـی شود وحاضران درون مجلس جشن ولایت حضرت مـهدی (علیـه السلام) آن را همخوانی مـی کنند:
پیک صبا دارد بـه لب، از شوق دیدار این سخن: * * * بادا مبارک مقدمت یـا سیدی! یـابن الحسن!
یـابن الحسن! (چهار مرتبه)
وا شد گلی درون نیمـه شب از باغ گل های خدا * * * کز عطر آن شد جاودان باغ ولایت با صفا
گردیده این گل بهترین گلخانـه را رونق فزا * * * نرگس بهبانگ طرب دارد بـه یـاس ونسترن
یـابن الحسن! (چهار مرتبه)
امشب سروش خوش خبر از آسمان نازل شده * * * گوید کـه هم جاء الحق وهم زهق الباطل شده
یعنی عیـان حسن خدا با جلوه ی کامل شده * * * از این مژده عالم گشته غرق صفا، رشک گلشن
یـابن الحسن! (چهار مرتبه)
آمده وصی خاتم ختم رسالت درون زمـین * * * آن کـه دارد از خدا حکم ولایت درون زمـین
مـیراث کوثر، آخرین نسل امامت درون زمـین * * * جان زهرا! چشم دنیـا بر روی ماهت روشن
یـابن الحسن! (چهار مرتبه)
نرجس، عروس فاطمـه، شد مادر صاحب زمان * * * درون مـهد نور، مـهدی ظهور آیینـه ی حق شد عیـان
آورده با خود مژده ی پیروزی مستضعفان * * * یعنی: آمد، پور احمد، مـهدی امام بت شکن
یـابن الحسن! (چهار مرتبه)(۹۸۵)
شعر آزاد مـهدوی
در ده دهه ی اخیر، شاهد آفرینش آثار منظومـی درون «قالب های آزاد» درون باب مـهدویت بوده ایم کـه در پیشینـه ی شعر مـهدوی، از این نوع آثار سراغ نداریم. به منظور نمونـه بـه نقل یک اثر از این دست بسنده مـی کنیم ودر بخش «سبک های مختلف شعر مـهدوی» نیز آثاری را درون «سبک نیمایی وآزاد» ارائه کرده ایم:
وکوفه همـین تهران است
که بار اول مـی آیی
وذوالفقار را باز مـی کنی
وظلم را مـی بندی
همـیشـه منتظرت هستم
ای عدل وعده داده شده!
این کوچه
این خیـابان
این تاریخ
خطی از انتظار تو را دارد
وخسته است
تو ناظری
تو مـی دانی
ظهور کن
ظهور کن کـه منتظرت هستم
ظهور کن کـه منتظرت هستم(۹۸۶)
چون به منظور پرداختن بـه اوزان عروضی انواع شعر مـهدوی با عنایت بـه حجم محدود این اثر، مجال کوتاهی داریم، بـه بر شمردن اوزان عروضی مطرح درون زبان فارسی بسنده مـی کنیم واز ارائه شاهد مثال هایی به منظور هر کدام از اوزان عروضی پرهیز مـی نماییم.
در شعر فارسی، هشت دایره ی عروضی هست که پنج دایره ی آن درون شعر عرب نیز حضور دارد. واضع این پنج دایره ی عروضی را خلیل بن احمد مـی دانند. سه دایره ی عروضی دیگر را کـه اختصاص بـه شعر فارسی دارد، خواجه نصیر درون معیـارالاشعار خود یـاد کرده است.
شعر مـهدوی واوزان عروضی
در شعر مـهدوی نیز، همانند دیگر انواع شعر فارسی درون قالب های سنتی، اوزان عروضی بسیـاری حضور دارند. هر شاعر آیینی بـه هنگام آفرینش یک اثر هنری، از اوزان بلند وکوتاه سود مـی جوید؛ ولی توفیق شاعران دقیقه یـاب ونکته سنج ومقام شناسی چون لسان الغیب حافظ شیرازی کـه با زبان آهنگین اوزان عروضی وموسیقی کلام آشنا بوده اند، بـه مراتب بیشتر از سخنورانی هست که از برقراری ارتباط درون مـیان آهنگ شعر خود را درون آهنگی عرضه مـی کنند کـه طبع محزون وغم آلوده ای دارد. وجود این تضاد هست که بـه مخاطب، اجازه ی برقراری یک ارتباط منطقی با اثر منظوم آنان نمـی دهد ودر نتیجه شعر شاعر کـه عصاره ی عواطف خیـال انگیز اوست، عمری بـه کوتاهی کالاهای یک بار مصرف را پیدا مـی کند.
اوزان عروضی مشترک درون زبان فارسی وعربی
حضور این اوزان عروضی مشترک درون شعر فارسی وعربی، پیشینـه ای دامنـه دار دارد کـه در پنج دایره نمایش داده مـی شود وشامل چهارده وزن عروضی است.
دایره ی مختلفه
که دارای سه وزن عروضی است:
الف) بحر مدید، بر وزن (فاعلاتن/فاعلن/فاعلاتن/فاعلن).
تقطیع بحر مدید: (- u - - / - u - / - u - - / - u -)
ب) بحر طویل، بر وزن: (فعولن/مفاعلین/فعولن/مفاعیلن).
تقطیع بحر طویل: (u - - /u - - - /u - - /u - - -)
ج) بحر بسیط، بر وزن: (مستفعلن/فاعلن/مستفعلن/فاعلن)
تقطیع بر بسیط: (- - u - / - u - / - - u - / - u -)
دایره ی مؤتلفه
که دارای دو وزن عروضی است:
الف) بحر وافر، بر وزن: (مفاعلتن/مفاعلتن/مفاعلتن).
تقطیع بحر وافر: (u - uu - /u - uu - /u - uu -)
ب) بحر کامل، بر وزن: (متفاعلن/متفاعلن/متفاعلن)
تقطیع بحر کامل: (uu - u - /uu - u - /uu - u -)
دایره ی مجتلبه
که دارای سه وزن عروضی است:
الف) بحر هزج، بر وزن: (مفاعیلن/مفاعیلن/مفاعیلن/مفاعیلن)
تقطیع بحر هزج: (u - - - /u - - - /u - - - /u - - -)
ب) بحر رمل، بر وزن: (فاعلاتن/فاعلاتن/فاعلاتن/فاعلاتن).
تقطیع بحر رمل: (- u - - / - u - - / - u - - / - u - -)
ج) بحر رجز، بر وزن: (مستعفلن/مستفعلن/مستفعلن/مستفعلن)
تقطیع بحر رجز: (- - u - / - - u - / - - u - / - - u -)
دایره ی مشتبهه
که شامل وزن عرضی است:
الف) بحر منسرح، بر وزن: (مستفعلن/مفعولات/مستفعلن).
تقطیع بحر منسرح: (- - u - / - - - u/ - - u -)
ب) بحر خفیف، بر وزن: (فاعلاتن/مستفعلن/فاعلاتن).
تقطیع بحر خفیف: (- U - - / - - U - / - U - -)
ج) بحر مضارع، بر وزن: (مفاعیلن/فاعلاتن/مفاعیلن).
تقطیع بحر مضارع (U - - - / - U - - /U - - -)
د) بحر مقتضب، بر وزن: (مفعولات، مستفعلن/مستفعلن).
تقطیع بحر مقتضب: (- - - U/ - - U - / - - U -)
ه) بحر سریع، بر وزن: (مستفعلن/مستفعلن/مفعولات).
تقطیع بحر سریع: (- - U - / - - U - / - - -)
و(بحر مجتث، بر وزن: (مستفعلن، فاعلاتن، فاعلاتن).
تقطیع بحر مجتث: (- - U - / - U - - / - U - -)
دایره ی متفقه
که دارای یک وزن است:
الف) بحر متقارب، بر وزن: (فعولن، فعولن، فعولن، فعولن).
تقطیع بحر متقارب: (U - - /U - - /U - - /U - -)
اوزان مخصوص شعر فارسی
این سه دایره ی عروضی را خواجه نصیر درون معیـارالاشعار خود یـاده کرده وآنـها را مخصوص شعر فارسی دانسته هست ودر زبان عربی سابقه ندارد:
دایره ی مجتلبه ی زایده ی مزاحفه
که شامل سه وزن عروضی است:
الف) بحر هزج مکفوف، بر وزن: (مفاعیل/مفاعیل/مفاعیل/مفاعیل).
تقطیع بحر هزج مکفوف: (U - - U/U - - U/U - - U/U - - U)
ب) بحر رجز مطوی، بر وزن: (مفتعلن /مفتعلن /مفتعلن /مفتعلن).
تقطیع بحر رجز مطوی: (- UU - / - UU - / - UU - / - UU -)
ج) بحر رمل مخبون، بر وزن: (فعلاتن/ فعلاتن/فعلاتن/فعلاتن).
تقطیع بحر رمل مخبون: (UU - - /UU - - /UU - - /UU - -)
دایره ی مشتبهه ی مزاحفه
که شامل هفت وزن زیر است:
الف) بحر سرعی مطوی، بر وزن: (مفتعلن/مفتعلن/فاعلات)
تقطیع بحر سریع مطوی: (- UU - / - UU - / - U -)
ب) بحر منسرح مطوی، بر وزن: (مفتعلن/فاعلات/مفتعلن).
تقطیع بحر منسرح مطوی: (- UU - / - U - U/ - UU -)
ج) بحر مقتضب مطوی، بر وزن: (فاعلات/مفتعلن/مفتعلن).
تقطیع بحر مقتضب مطوی: (- U - U/ - UU - / - UU -)
د) بحر قریب مکفوف، بر وزن: (مفاعیل/مفاعیل/فاعلات)
تقطیع بحر قریب مکفوف: (U - - U/U - - U/ - U -)
ه) بحر مضارع مکفوف، بر وزن: (مفاعیل/فاعلات/مفاعیل)
تقطیع بحر مضارع مکفوف: (U - - U/ - U - U/U - -)
و) بحر خفیف مخبون، بر وزن: (فعلاتن/ مفاعلن/فعلاتن).
تقطیع بحر خفیف مخبون: (UU - - /U - U - /UU - -)
ز) بحر مجتث مخبون، بر وزن: (مفاعلن/فعلاتن/فعلاتن).
تقطیع بحر مجتث مخبون: (U - U - /UU - - /UU - -)
دایره ی مشتبهه ی زایده
که شامل پنج وزن هست وتماماً مثمن هستند:
الف) بحر منسرح مطوی، بر وزن: (مفتعلن/فاعلات/مفتعلن/فاعلات(.
تقطیع بحر منسرح مطوی: (- UU - / - U - / - UU - / - U -)
ب) بحر مضارع مکفوف، بر وزن: (مفاعیل /فاعلات /مفاعیل /فاعلات)
تقطیع بحر مضارع مکفوف: (U - - U/ - U - /U - - U/ - U -)
ج) بحر مقتضب مطوی، بر وزن: (فاعلات/مفتعلن/فاعلات/مفتعلن)
تقطیع بحر مقتضب مطوی: (- U - U/ - UU - / - U - U/ - UU -)
د) بحر مجتث مخبون، بر وزن: (مفاعلن/فعلاتن/مفاعلن/فعلاتن).
تقطیع بحر مجتث مخبون: (U - U - /UU - - /U - U - /UU - -)
ه) بحر مـهمل، بر وزن، (فاعلات/ مفاعیل/فاعلات/مفاعیل)
تقطیع بحر مـهمل: (- U - U/U - - / - U - U/U - -)
جایگاه اماکن مقدس وادعیـه ی مأثور درون شعر مـهدوی
در شعر مـهدوی، اسامـی اماکن مقدسی همانند: مکه، کعبه، سامره، مسجد سهله ومسجد جمکران وعناوین برخی از ادعیـه ماثوره از ائمـه اطهار (علیـهم السلام) همچون: دعای ندبه ودعای فرج، حضوری دیرینـه دارد. بـه خاطر ارتباط تنگاتنگی کـه این اسامـی وعناوین مقدس با موضوع مـیلاد، ظهور، حضور وتوسل بـه پیشگاه حضرت ولی عصر (علیـه السلام) دارد، از دیرباز نظر بسیـاری از شعرای آیینی فارسی زبان را بـه خود مشغول داشته ودر شعر مـهدوی معاصر، بازتاب گسترده تری پیدا کرده است.
در مـیان اماکن مقدس، کعبه کـه محل قیـام جهانی وظهور حضرت ولی عصر (علیـه السلام) مـی باشد، درون شعر مـهدوی از منزلت خاصی برخوردار است. گاه نیز از آن موعود جهانی بـه عنوان «کعبه ی مقصود» یـاد شده است:
شبروان چون رخ صبح، آینـه سیما بینند * * * کعبه را چهره درون آینـه پیدا بینند(۹۸۷)
به مقدم خلف منتظر، امام همام * * * مسیح خضر قدوم و، خلیل کعبه مقام(۹۸۸)
در کعبه وبتخانـه بگشتیم بسی ما * * * دیدیم کـه در کعبه وبتخانـه تویی تو(۹۸۹)
ای رخت قبله ی توحید و، درت کوی امـید * * * که تا به کی کعبه ی دل ها همـه بیت الوثن(۹۹۰) است(۹۹۱)؟
غیر از طواف کوی تو ای کعبه ی مراد! * * * هیچ آرزو درین دل امـیدوار نیست(۹۹۲)
ای کعبه ی حقیقت! وی قبله ی طریقت! * * * رکن یمان ایمان، عین الصفا صفا را(۹۹۳)
ای خداوند حرم! ای محرم اسرار غیب! * * * که تا به کی باشد حرم(۹۹۴) درون دست این نامحرمان؟
خانـه های قدس حق را پای پیلان محو کرد * * * خاندان نجد(۹۹۵) را ایزد کند بی خانمان(۹۹۶)!
کعبه ی حق طلبان، قبله ی ارباب نیـازی * * * مشعر اهل وفا، مروه اصحاب صفایی(۹۹۷)
الله اکبرت شود از کعبه چون بلند * * * خوانند قدسیـان، غزل نغز وناب نور(۹۹۸)
فراز کعبه وبیت المقدس ای همـه قدس! * * * درون آرزوی تو و، اهتزار پرچم توست(۹۹۹)
جا بـه کنار کعبه کن که تا که کنند قبله ات * * * روی بـه دوستان کن و، نغمـه ی آشنا بزن(۱۰۰۰)
اندر آن ساعت کـه اندر کعبه گردی آشکار * * * لشکرت بگرفته خط استوا که تا قیروان(۱۰۰۱)
گر چه دور هست ره کعبه ی مقصود ولی * * * آزمودیم کـه بر اهل نظر نزدیک است
ناله های قافله پر شور شده هست * * * همسر! کعبه ی مقصود مگر نزدیک است(۱۰۰۲)؟
ای بـه فدای تو سر وجان من! * * * قبله ی من! کعبه ی ایمان من(۱۰۰۳)!
حرم وزمزم وصفا باشد * * * از صفای تو با صفا، مـهدی(۱۰۰۴)
مردی تبر بر دوش از کعبه مـی آید * * * مردی کـه پیموده هست یک راه طولانی(۱۰۰۵)
اماکن مقدس دیگر نیز درون شعر مـهدوی حضور پر شوری دارند:
ز مکه، نغمـه ی توحید تو مـی آمد * * * حرم ز عطر تو ای بی نشانـه! پر مـی شد(۱۰۰۶)
در مکه ودر یثرب(۱۰۰۷) شاهنشـه ذو موکب * * * درون مشرق ودر مغرب، خورشید جهان آرا(۱۰۰۸)
هستی مایل اگر بـه سرودن * * * همچو فرزدق سرای شعر وچو حسان
یعنی یک سو بنـه ستایش دونان * * * نعت نبی گوی ومدح آل علی خوان
ویژه چو درون سر من رای(۱۰۰۹) برسیدی * * * مدح امام زمانت حتما عنوان(۱۰۱۰)
دل مدینـه شکسته، حرم بـه راه نشسته * * * تو مروه ای تو صفایی خدا کند کـه بیـایی(۱۰۱۱)
پایگاه عدالت خود را * * * مسجد کوفه انتخاب کند(۱۰۱۲)
به سامری خبر از رجعت کلیم دهید * * * کـه مـیر سامره(۱۰۱۳) با عزم واقتدار آمد
ز هر کرانـه نشان ظهور حق پیداست * * * بگو بـه اهل بصر، بصره درون حصار آمد(۱۰۱۴)
دعاهای رسیده از ائمـه ی اطهار نیز، درون شعر مـهدوی منزلت خاصی دارند:
مـیلاد تو باز، رهگشای فرج هست * * * ما را بـه امـید تو دعای فرج است
در مکه ودر مدینـه این توسعه چیست؟ * * * جز این کـه زمـینـه ای به منظور فرج است
این آسمان ساده ی آبی پوش * * * عمری درون انتظار حضورش بود
آری شفق کـه هر نفسش خون هست * * * ردی از امتداد عبورش بود
ندبه، دعا، زیـارت عاشورا * * * قوتی کـه در خلاصه ی سورش بود(۱۰۱۵)
غروب جمعه دلگیر با دعای سمات * * * دل شکسته ی من مـی زند دوباره صدات(۱۰۱۶)
مسجد جمکران ومسجد سهله بـه خاطر شرافت انتسابی کـه به حضرت ولی عصر (علیـه السلام) دارند، مورد عنایت شیعیـان دلسوخته وشعرای دل افروخته بوده وهستند؛ چرا کـه مسجد جمکران بـه امر امام عصر (علیـه السلام) احداث گردیده هست ودر همـین مسجد، درون منظر شـهودی عاشقان پاکباز خود قرار گرفته اند ومسجد سهله از دیرباز، محل اعتکاف منتظران ظهور آن حضرت مـی باشد وعنایت آل الله واولیـای خدا بـه این دو مسجد مقدس، امری قطعی وتردید ناپذیر است.
مسجد جمکران درون حال حاضر درهر هفته پذیرای ده ها هزار زائر شیفته از نقاط مختلف ایران وجهان است. درون این مکان مقدس هست که هر روز صدها نفر از زائران با دعاهای مستجاب وآرزوهای برآورد شده وبا بیماران شفا یـافته راهی شـهر ودیـار خود مـی گردند وبا واگو عنایت کریمانـه ی حضرت مـهدی (علیـه السلام) بـه زائران مسجد جمکران، بر تعداد مشتاقان زیـارت آل مسجد مـی افزایند.
تو را مـی بینم
ای مـهر تو کیش وعشق تو آیینم * * * با نام تو آمـیخته آن واینم
با این دل سودا زده گفتم روزی * * * درون مسجد جمکران تو را مـی بینم(۱۰۱۷)
تو را حتما دید
ای جان جهان! عیـان تو را حتما دید * * * با دیده ی خونفشان تو را حتما دید
در مسجد سهله از فرج حتما گفت * * * درون مسجد جمکران، تو را حتما دید(۱۰۱۸)
فرادا خواندیم
با یـاد تو، غمنامـه ی مولا خواندیم * * * از غربت مادر تو زهرا، خواندیم
ما را کشد این غم کـه نماز خود را * * * درون مسجد جمکران فرادا خواندیم(۱۰۱۹)
صد جمکران دل
به یـاد تو کران که تا بیکران دل * * * برایت مـی تپد هفت آسمان دل
کدامـین جمعه مـی آیی؟ کـه از شوق * * * کنم تقدیم تو صد جمکران دل(۱۰۲۰)
تو مـی آیی
نمـی بینم جهانت را فراموش * * * زمـین وآسمانت را فراموش
تو مـی آیی، نخواهد کرد هرگز * * * دل من جمکرانت را فراموش(۱۰۲۱)
زلال نورش جاری است
در آینـه ها، زلال نورش جاری هست * * * درون مسجد جمکران حضورش جاری است
در خلوت عشاق دل افروخته نیز * * * انواز درون آرای ظهورش جاری است(۱۰۲۲)
اشک روان آوردیم
صد قافله دل، بـه جمکران آوردیم * * * رو جانب صاحب الزمان آوردیم
دیدیم کـه در بساط ما آهی نیست * * * دامن دامن اشک روان آوردیم(۱۰۲۳)
تو را مـی بینند
آنان کـه به جمکران صفا مـی بینند * * * درون خلوت دل، نور خدا مـی بینند
عشاق دل افروخته درون پرده ی اشک * * * بی پرده تو را، تو را، تو را مـی بینند(۱۰۲۴)
در بهار مـی آیی
ومتن بودن دنیـا نمـی شود تکمـیل * * * مـیان این همـه شمع ودعا واشک ودخیل
پرنده، نور، هوا، آسمان، بهانـه ی توست * * * تویی بهانـه ی حق، جمکران بهانـه ی توست
تو گفته ای کـه شبی درون بهار مـی آیی * * * بعد از همـیشـه ی این انتظار، مـی آیی(۱۰۲۵)
به یـاد جمکران
اگر درمان درد خویش مـی خواهی، بیـا اینجا * * * دوا اینجا، شفا اینجا، طبیب دردها اینجا
شکسته بالی ما، مـی دهد بال وپری ما را * * * اگر از صدق دل آریم روی التجا اینجا
طلب کن با زبان بی زبانی هر چه مـی خواهی * * * کـه سر داده هست گلبانگ اجابت را خدا، اینجا
به گوش جان توان بشنید لبیک خداوندی * * * نکرده باخود آشنا حرف دعا اینجا
هزاران کاروان دل، درون اینجا مـی کند منزل * * * اگر اهل دلی ای دل! بیـا اینجا! بیـا اینجا!
ل ر دیوانـه ی من همچو او گم کرده ای دارد * * * هزاران پرده مـی بینند ارباب صفا اینجا
صدای پای او درون خاطر من نقش مـی بندد * * * مگر مـی آید آن آرام جانـها از وفا اینجا؟
به بوی یوسف گمگشته مـی آید، مشو غافل * * * توانی چنگ زد بر دامن خیر النساء اینجا
مشو از حرمت این بارگه غافل کـه مـهدی را * * * زیـارت کرده اند اهل بصیرت بارها، اینجا
حریمش را اگر دارالشفا خوانند، جا دارد * * * کـه مـی بخشد خدا هر دردمندی را شفا اینجا
علاج درد بی درمان کند لطف عمـیم او * * * نباید بر زبان آورد حرفی از دعا اینجا
به محراب دعای جمکران چون شمع مـی سوزم * * * کـه شاید بینم او را درون مـیان گریـه ها اینجا
حدیث عشق با «پروانـه» مـی گویی؟ نمـی دانی * * * کـه مـی سوزد بـه سان شمع از سر که تا به پا اینجا(۱۰۲۶)
وحسن ختام شعر جمکران را با غزل ناب وپرشوری از مقام معظم رهبری رقم مـی زنیم:
بی تو!
دلم قرار نمـی گیرد از فغان بی تو * * * سپندوار ز کف داده ام عنان بی تو
ز تلخکامـی دوران نشد دلم فارغ * * * ز جام عیش، لبی تر نکرد جان بی تو
چو آسمان مـه آلوده ام ز دلتنگی * * * پر هست ام از انده گران بی تو
نسیم صبح نمـی آورد ترانـه ی شوق * * * سر بهار ندارند بلبلان بی تو
لب از حکایت شبهای تار مـی بندم * * * اگر امان دهدم چشم خونفشان بی تو
از آن زمان کـه فروزان شدم ز پرتو عشق * * * چو ذره ام بـه تکاپوی جاودان بی تو
گزاره ی غم دل مگر کنم چو «امـین» * * * جدا ز خلق بـه محراب بی تو
بخش ششم: بایدها ونبایدهای شعر مـهدوی
شعر مـهدوی همانند دیگر انواع شعر فارسی، از معیـارهایی پیروی مـی کند کـه جنبه ی «امری» و«الزامـی» دارند کـه ما با عنوان «بایدهای شعر مـهدوی» از آنـها یـاد خواهیم کرد.
همچنین ساحت شعر مـهدوی نباید بـه مقولاتی آلوده گردد کـه جنبه ی «پرهیزی» دارند کـه ما درون «نبایدهای شعر مـهدوی» از آنـها سخن خواهیم گفت.
بایدهای شعر مـهدوی
بیـان حسی وعینی
از مـهم ترین معیـارهای الزامـی شعر مـهدوی درون زمانـه ی ما هست ودر برقراری ارتباط با مخاطبان، نقش موثری دارد.
امروزه دیگر، تاریخ مصرف مقولات مجرد وذهنی بـه پایـان رسیده است. یک شاعر آیینی موفق هرگز خود را مجاز نمـی بیند کـه همانند شعرای گذشته با بیـانی غیر حسی وناملموس بامخاطبان خود صحبت کند؛ چرا کـه زمانـه ی ما، زمانـه ی «تصویر» و«رنگ» و«صدا» هست وهیچ یک از مفاهیم نامانوس وغیر ملموس نمـی تواند جایگزین مناسبی به منظور ابزار «حسی» و«دیداری» و«شنیداری» باشد.
زبان ساده
شاخص ترین معیـار شعر مـهدوی معاصر است. شعر معاصر، حضور واژه های مـهجور ودشوار را برنمـی تابد. شاعر آیینی زمانـه ی ما نیز، به منظور رسیدن بـه یک زبان صمـیمـی ودوست داشتنی، ناگزیر هست که با واژه ی مـهجور وغیر کارآمد بدرود گوید وبا بـه کار گرفتن ترکیبات ساده ودلنشین، پیـام شعر خود را بـه آسانی بـه مخاطبان منتقل سازد.
اگر درون گذشته ی نـه چندان دور، به منظور پی بردن بـه معنای یک شعر، ناگزیر بودند کـه چندین فرهنگ لغت را زیر ورو کنند،امروز ودر عصر ماشینی دیگر فرصتی به منظور این کارها باقی نمانده استو هر چه زبان شعر، ساده تر وصمـیمـی تر باشد درون برقراری ارتباط با مخاطبان خود موفق تر خواهد بود.
تصویرگرایی
تجلی عنصر خیـال درون کلام منظوم هست وابعاد حسی وتجسمـی شعر را مـی آفریند واز اصلی ترین معیـارهای شعر مـهدوی درون روزگار ما است.
هر شاعری به منظور توفیق درون ارائه تصویرهای پر جاذبه وابداعی، ناگزیر هست به سراغ واژه ها وترکیباتی برود کـه قابلیت تصویری شعر را بالا مـی برند. چرا کـه حضور ترکیبات کلیشـه ای وواژه های نامانوس وقلمبه وسلمبه، حکم عایق هایی را دارند کـه مانع از جریـان خیـال مـی شوند وعبور عاطفی را به منظور شاعر ومخاطبان شعر او دشوار مـی سازند ودر راه انتقال پیـام شعر، مشکل آفرینی مـی کنند. هر قدر تصویرهای ارائه شده درون شعر، زلال وشفاف تر باشند، کار انتقال پیـام شعر وعبور جریـان حسی آن را آسان تر مـی سازند وبه شاعر این اجازه را مـی دهند کـه ذهنیت تازه ی خود را از محیط اطرافش بـه عینیتی ملموس مبدل سازد وزیر بنای کشف های هنری خود را بر این اساس استوار کند.
در مبحث «تصویرگرایی» حرف های زیـادی به منظور گفتن وجود دارد وبررسی مسائلی همانند «وفور تصویر»، «تزاحم تصویر» و«کشف» نیـاز بـه فرصت موسعی دارد کـه حوصله ی تنگ این مقال از ما دریغ مـی دارد.
استفاده از اوزان جدید عروضی درون شعر مـهدوی
این امر، نیـاز بـه تلاش مشتاقانـه ی شعرای آیینی دارد. همانگونـه کـه در دو دهه ی اخیر وپس از پیروزی انقلاب اسلامـی درون ایران شاهد تلاش بی امان شاعران سخت کوشی بودیم کـه برای شکر اوزان دامنـه دار ومطنطن کمـین کرده بودند وسرانجام قالب غزل ومثنوی را با بـه کار بردن اوزان جدید با تطور ساختاری ومحتوایی مواجه ساختند، درون شعر مـهدوی نیز حتما همـین تطور صورت پذیرد کـه خوشبختانـه نمونـه هایی از این تطور آهنگین را درون شعر مـهدوی امروز مـی توان مشاهده کرد.
بهره گرفتن از قالب های جدید شعری
این کار بـه موازات رویکرد بـه اوزان جدید عروضی درون دستور کار شاعران پر تلاش آیینی روزگار ما قرار گرفته است.
در پیشینـه ی شعر آیینی با قالب های محدود شعری رو بـه رو هستیم، ولی از دوره قاجار بـه بعد وبا رویکرد جدید یغمای جندقی بـه قالب های غزل، مستزاد وتضمـین ونوآوری های او درون قالب نوحه های عاشورایی، شاهد عنایت روزافزون شاعران آیینی بـه قالب های فراموش شده ی شعر سنتی نیمایی شاهد آفرینش آثار پرشوری بوده ایم کـه در پیشینـه ی شعرآیینی کم سابقه وگاه بی سابقه است. شعر مـهدوی روزگار ما نیز نمـی تواند از این نوآوری ها وتطورات بـه دور باشد.
استفاده از ردیف های پیـامدار وگیرا
این امر کـه مـی تواند شعر مـهدوی روزگار ما را بـه سمت کمال مطلوب رهنمون گردد.
اصولاً اشعار «مردف» بـه خاطر کلماتی کـه در قسمت پایـانی هر بیت عیناً تکرار مـی شود وبا حروف قافیـه درهم مـی آمـیزد وموسیقی کناری شعر را سامان مـی دهد، آسان تر درون ذهن مخاطبان شعر نقش مـی بندد.
در شعر مـهدوی دو دهه ی اخیر، شاهد حضور درون دریف های تازه وپیـامداری هستیم کـه در پیشینـه ی شعر مـهدوی بی سابقه است. شاعر روزگار ما حتما قسمتی از تلاش خود را صرف انتخاب بهترین وپرجاذبه ترین ردیف های شعری کند که تا بتواند پیـام خود را درون هاله ای از گیرایی ونوآوری بـه مخاطبان شعر خویش منتقل سازد.
رویکرد جدی بـه آرایـه های نوین شعری
استفاده ی بـه هنگام از این آرایـه ها، از دشوارترین وظایف شاعر آیینی روزگار ما است. آرایـه های لفظی ومعنوی فراوانی درون اختیـار یک شاعر هست ولی بـه خاطر استفاده ی دامنـه دار از آنـها، اکنون حکم پارچه ی نخ نمایی را پیدا کرده اند کـه نظر هیچ تماشاگری را بـه خود جلب نمـی کنند. تنـها راهی کـه فرا روی یک شاعر آیینی موفق گشوده مـی ماند، استفاده از آرایـه های نوین وکارآمدی هست که رویکرد جدی بـه آنـها، حوصله ی بسیـار وتلاش فراوان وبضاعت علمـی مـی طلبد.
آرایـه هایی از قبیل: «ایماژ» و«تخیل عینی» بـه شاعر آیینی فرصت مـی دهد کـه با ورود درون قلمرو آنـها، درون فضای کاملاً تازه ای تنفس کند وحال وهوای دیگری را درون گسترده ی شعر مـهدوی احساس کند. با گلگشت درون آفاق عینی وحسی این آرایـه های کارآمد ونوین هست که مـی توان خون تازه ای درون رگ رگ شعر مـهدوی جاری کرد وآثار منظوم را از خطر روزمرگی وتکرارگویی های ملال آور رهایی بخشید.
روایت جزء بـه جزء
این کار درون شمار مـهمترین وظایف یک شاعر آیینی درون این روزگار است؛ چرا کـه زمانـه ی «کلی گویی ها» بـه سرآمده است. حتما با بررسی متون مستند اسلامـی وتاریخی، ابعاد گوناگون زندگی حضرت مـهدی (علیـه السلام)، معجزات آن حضرت، فلسفه ی غیبت، رسالت های جهانی وولایت تکوینی آن امام موعود، توسط شعرای آیینی نکته بـه نکته وصحنـه بـه صحنـه روایت شود. وظیفه ی اصلی شاعران آیینی زمانـه ی ما، اطلاعات دست اول درون مورد این شخصیت های استثنایی تاریخ بشری بـه شیفتگان ادب شیعی وپرهیز از تکرار مکرر هست وکلی گویی ها است.
همان گونـه کـه علوم وفنون بشری بـه تدریج از زیر مجموعه های جدیدی درون هر یک از رشته های علمـی پرده برمـی دارد وبرای هر ریز مجموعه نیز، زیر مجموعه های فرعی تری را درون نظر مـی گیرد ودامنـه ی تخصص های علمـی را بـه خاطر گستردگی دامنـه ی علوم وفنون، بـه مسایل ریزتری مـی کشاند که تا کار تحقیق را دقیق تر واساسی تر دنبال کند وپرده از راز شگرف آفرینش بردارد، درون عالم فنون شعری نیز حتما همـین اتفاق رخ دهد ونظر شاعران آیینی بـه روایت مسائل ریزی معطوف گردد کـه ارتباط منطقی با زنجیره ی «موضوعات مـهدوی» دارد.
احیـای ارزشـها
این امر حتما همـیشـه مورد عنایت شاعران آیینی قرار گیرد. یک بررسی کوتاه وگذرا درون پیشینـه ی شعر آیینی، این حقیقت تلخ را آشکار مـی سازد کـه تا چه مـیزان درون حق آل الله ناخواسته ستم رفته وسیمای انسانی وروحانی آنان درون هاله ای از «ناتوانی»، «ذلت» و«ستم پذیری» فرورفته است.
رویکرد جدی شاعران آیینی روزگار ما بـه مقوله های ارزشی، مـی تواند بـه احیـای ارزش ها درون جامعه ی اسلامـی ما منتهی گردد.
رعایت ادب کلامـی
چون سر وکار شاعران آیینی با ذوات مقدسی هست که مثل اعلای انسانیتند، حتما در نـهایت ادب وفروتنی از آنان سخن گفت وحرمت آنان را پاس داشت وبا بـه تصویر کشیدن عظمت وجودی ومکارم اخلاقی آنان، شان ومنزلت واقعی این بزرگوران را روایت کرد. همچنین از بـه کار بردن تعابیری کـه با کیـان ذاتی این شخصیت های استثنایی درون تعارض است، جدا پرهیز کرد واز «ردیف» قرار اسامـی حضرات معصومـین دوری گزید.
طبقه بندی موضوعی شعر مـهدوی
این کار با «روایت جزء بـه جزء» ارتباط تنگاتنگی دارد. ما حتما بیـاموزیم کـه پس از انتخاب سوژه به منظور آفرینش یک اثر هنری، بـه طبقه بندی موضوعی آن بپردایم ودر مرحله ی بعد، زیر مجموعه های هر یک از این موضوعات را شناسایی کرده ودر محل خود قرار دهیم؛ سپس نظر خود را بـه نقطه ی خاصی از این زنجیره ی موضوعی معطوف کنیم واندیشـه ی خود را درون فضایی کـه فراروی ما گسترده هست به پرواز درآوریم. از پرداختن بـه چندین موضوع درون یک شعر مـهدوی حتی المقدور پرهیز کنیم مگر آنکه رابطه ی منطقی آنـها را با هم احراز کرده باشیم؛ همانند یک نویسنده ی زبر دست کـه در وهله ی اول، شاکله ی داستانی خود را طراحی مـی کند وسپس حلقه های موضوعی داستان را چنان با زبردستی بـه هم متصل مـی سازد کـه در نـهایت، زنجیره ی موضوعی داستان او را کامل مـی کند.
آشنایی با فنون نقد شعر مـهدوی
یک شاعر آیینی پیش از آن کـه شاعر باشد حتما به عنوان یک منتقد توانا درون عرصه ی شعر مـهدوی بتواند بـه نقد آثار خود ودیگران بپردازد وبدون کمترین گذشت، همانند یک صیرفی بصیر وآگاه، اثر هنری خود را بی رحمانـه نقد کند وپس از شناخت نقاط ضعف ونارسایی های آن، درون اصلاح اثر هنری خود بکوشد. این نکته را حتما همـیشـه درون نظر داشته باشد کـه شعر که تا هنگامـی کـه به چاپ نرسیده ودر اختیـار این وآن قرار نگرفته، مـی تواند مورد تجدید نظر وحتی تغییرات کلی قرار گیرد، ولی بعد از چاپ، حکم تیری را پیدا مـی کند کـه از کمان بیرون جسته ودیگر قابل بازگشت نیست.
آشنایی با فنون نقد شعر مـهدوی، به منظور یک شاعر آیینی ره آوردهایی دارد کـه نمـی توان بی تفاوت از کنار آنـها گذشت. از همـین روی،انی درون عرصه ی شعر مـهدوی موفق ترند کـه مـیزان آگاهی آنان از فنون نقد شعر بیش از دیگران باشد.
نبایدهای شعر مـهدوی
علاوه بر دوازده مولفه ای کـه در شمار بایدهای شعر مـهدوی ذکر کردیم وعدم رعایت آنـها درون زمره ی نبایدهای شعر مـهدوی قرار مـی گیرد، موارد زیر را نیز مـی توان درون شمار این «نبایدها» قرار داد. این موارد، خطوط ممنوعه درون قلمرو شعر مـهدوی را ترسیم مـی کنند وجنبه ی پرهیزی دارند وشـهروندان شعر مـهدوی، مجاز بـه عبور از آنـها نیستند.
الف) رسالت مخاطب را نباید بـه دست فراموشی سپرد. شاکله ی معنوی شعر مـهدوی حتما به گونـه ای طراحی گردد کـه مخاطب شعر، خود را درون تکمـیل آن سهیم بداند وبرای موارد ناگفته، معادل های مناسبی بجوید وآن را درون حلقه ی معنی از زنجیره ی شعر مـهدوی قرار دهد.
ب) چون دریـافت «پیـام شعر» حتما توسط مخاطب صورت پذیرد، نباید با القای مستقیم وبی واسطه «پیـام شعر» سهم مخاطب را نادیده گرفت. حتما به او این اجازه را داد کـه خود «پیـام شعر» را کاملاً «کشف» کند.
ج) حتما از تقلید شیوه ی بیـانی دیگران حتی المقدور پرهیز کرد. هر شاعری حتما زبان شعری خود را پیدا کند، درون غیر این صورت ناگزیر از تکرار وتقلید مـی شود کـه پسندیده نیست.
د) پرهیز از «گذشته گرایی» واحیـای سنت های قدیمـی غیر کارآمد، کـه عمر مفید آنـها سرآمده هست وبرای مخاطبان شعر مـهدوی امروز، دیگر جاذبه ای ندارد.
ه) یک شاعر آیینی نمـی تواند ونباید محیط اطراف خود را بـه دست فراموشی سپارد ودر گذشته زندگی کند واز کنار حوادثی کـه در جوامع اسلامـی ودر زمانـه ی غیبت رخ مـی دهد، با بی تفاوتی عبور کند.
و) حتما از مغلق گویی ودشوارنویسی وفضل فروشی درون شعر مـهدوی کـه به «غموض آفرینی» مـی انجامد، پرهیز کرد.
ز) حتما از بـه تصویر کشیدن مقوله های ضدارزشی کـه بار منفی وجنبه ی بدآموزی دارند پرهیز کرد. مثلاً درون مقوله ی «انتظار» کـه از موضوعات مـهم شعر مـهدوی است، حتما به جنبه های مثبت آن عنایت داشت وبعد خودسازی آن را بـه تصویر کشید کـه منافاتی با دل بستن بـه آینده ای روشن وپر از امـید ندارد ودر عین حال، مخاطبان شعر انتظار را با خودسازی وغیرسوزی آشنا مـی کند کـه اولین قدم درون انسان شناسی است.
ح) واگویی مطالب واهی وخرافی وغیرمستند، مسیر فکری علاقه مندان بـه شعر مـهدوی را از راه مستقیم منحرف مـی کند وبه جای آشنایی با واقعیـات موجود درون امر «غیبت» و«ظهور»، ذهن آنان را با مسائل بی ارزشی درگیر مـی کند کـه به فاصله گرفتن آنان از صف منتظران واقعی مـی انجامد. بنابراین، حتما جداً از واگویی مطالبی از این دست پرهیز کرد.
ط) درست هست که درون مقوله ی «باستان گرایی»، درون جستجوی «نمادهای تاریخی» هست ولی زیـاده روی درون این امر، شاعر آیینی را از صراحت بیـانی دور مـی کند ومخاطبان شعر مـهدوی را نیز هرازگاه بـه بیراهه مـی کشاند کـه از مسیر مستقیم شعر مـهدوی فاصله دارد. همچنین نباید این نکته را فراموش کنیم کـه بسیـاری از «نمادهای تاریخی» و«اسطوره ای» جایگزین مناسبی به منظور شخصیت مطرح درون شعر مـهدوی نیستند وهمانندی آنان با این ذوات مقدس را سرانجام بـه مسیر قیـاس مع الفارق کشانده مـی شود کـه قابل دفاع نیست.
ی) بـه کارگیری اوزان جدید، قالب های شعری متنوع وردیف های تازه درون شعر مـهدوی از «بایدها» است، ولی این نکته را نباید فراموش کنیم کـه هرازگاه برخی از اوزان جدید بـه خاطر ناخوش آهنگی وبعضی از ردیف ها بـه جهت «لوکسی بی اندازه» و«بی محتوایی»، مخاطبان را از شعر مـهدوی دور مـی کند واز مـیزان عطش وشیفتگی آنان مـی کاهد. بنابراین از این گونـه اوزان ناخوش آهنگ وردیف های شعری بی محتوا وبه ظاهر لووزیبا، حتما پرهیز کرد.
این بحث را بـه اختصار برگزار کردیم؛ طالبان تفصیل بـه کتاب دیگر نگارنده «شکوه شعر عاشورا درون زبان فارسی» ص ۳۳۹ که تا ۴۴۵ رجوع کنند.
بخش هفتم: نمونـه هایی از شعر مـهدوی معاصر
در بخش های مختلف این کتاب، آثار منظومـی از شعرای معاصر را درون رابطه با مـیلاد، غیبت، ظهور ورسالت های جهانی حضرت ولی عصر (علیـه السلام) نقل کرده ایم؛ ولی از آنجا کـه شعر مـهدوی معاصر درون زبان فارسی، از شان ومنزلت خاصی برخوردار است، بخش پایـانی این اثر را بـه عنوان «حسن ختام» بـه نمونـه های برگزیده وممتازی از شعر مـهدوی شعرای معاصر فارسی زبان اختصاص داده ایم. انتخاب اشعار را بـه نحوی سامان داده ایم کـه شیفتگان شعر مـهدوی با شیوه های بیـانی متنوع وسبک های مختلف آن درون عصر حاضر آشنا شوند.
آن آفتاب پنـهانی
طلوع مـی کند آن آفتاب پنـهانی * * * ز سمت مشرق جغرافیـای عرفانی
دوباره پلک دلم مـی پرد، نشانـه ی چیست؟ * * * شنیده ام کـه مـی آیدی بـه مـهمانی
کسی کـه سبزترست از هزار بار بهار * * *ی، شگفتی، آن چنان کـه مـی دانی
کسی کـه نقطه ی آغاز هر چه پروازست * * * تویی کـه در سفر عشق، خط پایـانی
تویی بهانـه ی آن ابرها کـه مـی گریند * * * بیـا کـه صاف شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هر کجا آباد * * * بیـا کـه مـی رود این شـهر رو بـه ویرانی
کنار نام تو، لنگر گرفت کشتی عشق * * * بیـا کـه یـاد تو آرامشی هست طوفانی(۱۰۲۷)
پایـان حیرانی
خورشید من! امشب پرتو نیفشانی * * * کز من نمـی آید آیینـه گردانی
امشب دلم ابری است، دارم به منظور تو * * * یک چشم بارانی، یک روح طوفانی
حس مـی کنم دیری هست همرنگ چشمانت * * * ننوشته مـی خوانم، ناگفته مـی دانی
ای دل! پذیرا شو، دردی کـه مـی گفتی * * * ناخوانده مـی آید امشب بـه مـهمانی
امشب کـه مـی ترکد بغض قفس هامان * * * حتما پری افشاند ای روح زندانی!
مردی تبر بر دوش، از کعبه مـی آید * * * مردی کـه پیموده هست یک راه طولانی
پایـان نمـی گیرد، راهی کـه او دارد * * * آغاز آیینـه هست پایـان حیرانی
وقتی کـه او آمد، آیینـه حتما شد * * * که تا گل کند درما، خورشید پنـهانی(۱۰۲۸)
چشم بـه راه
به تماشای طلوع تو جهان چشم بـه راه * * * بـه امـید قدمتومکان چشم بـه راه
به تماشای تو ای نور دل هستی! هست * * * آسمان، کاهکشان کاهکشان چشم بـه راه
رخ زیبای تو را یـاسمن آیینـه بـه دست * * * قد رعنای تو را سرو جوان چشم بـه راست
در شبستان شـهود اشک فشان دوخته اند * * * همـه شب که تا به سحر، خلوتیـان چشم بـه راه
دیدمش فرشی از ابریشم خون مـی گسترد * * * درون سراپرده ی چشمان خود آن چشم بـه راه
نازنینا! نفسی اسب تجلی زین کن * * * کـه زمـین گوش بـه زنگ هست وزمان چشم بـه راه
آفتابا! دمـی از ابر برون آ کـه بود * * * بی تو منظومـه ی امکان نگران، چشم بـه راه(۱۰۲۹)
در مدار چشمانت
سحر، آیینـه دار چشمانت * * * صبح، حیران بـه کار چشمانت
ماه، روشن ترین مسافر عشق * * * دوره گرد دیـار چشمانت
هر پگاه، آفتاب وآیینـه * * * مـی کشند انتظار چشمانت
تو بـه خورشید نور پاشیدی * * * وقتی آمد کنار چشمانت
از صداقت، همـیشـه سرشار هست * * * موج دریـا تبار چشمانت
اشک من چون ستاره مـی چرخد * * * هر سحر، درون مدار چشمانت(۱۰۳۰)
ظهور کن
از مقابل دلم عبور کن * * * خاطرات رفته را مرور کن
باز هم بیـا بـه ما سری بزن * * * خانـه را پر از نشاط وشور کن
خوب من! بیـا وبا حضور خود * * * شـهر را دوباره غرق نور کن
از مـیان کوچه های قلب من * * * ای فرشته! باز هم عبور کن
من کـه رو سیـاه این قبیله ام * * * تو، بـه خاطر خدا ظهور کن(۱۰۳۱)
تمام جاده را رفتم...
به دنبال تو مـی گردم نمـی یـابم نشانت را * * * بگو حتما کجا جویم مدار کهکشانت را؟
تمام جاده را رفتم، غباری از سواری نیست * * * بیـابان که تا بیـابان جسته ام رد نشانت را
کهن شد انتظار اما بـه شوقی تازه بال افشان * * * تمام جسم وجانشد کـه بوسد آستانت را
کرامت گر کنی این قطره ی ناچیز را شاید * * * کـه چون ابری بگردم کوچه های آسمانت را
الا ای آخرین طوفان! بپیچ از شرق آدینـه * * * کـه دریـا بوسه بنشاندآتشفشانت را(۱۰۳۲)
صدایت مـی کنم...
صدایت مـی کنم، عالم شمـیم عود مـی گیرد * * * وچشمانم بـه یـاد تو، غمـی مشـهود مـی گیرد
شبی درون خلوت لاهوتی روحم تجلی کن * * * کـه دارد شعرهایم رنگی از بدرود مـی گیرد
سواحل درون سواحل، خاک سرگرم گل افشانی هست * * * کـه روزی رنگ وبو از آن گل موعود مـی گیرد
در اشراق ترنم وآفاق تغزل ها * * * زمـین را نغمـه ی جادویی داود مـی گیرد
هلا! ای قدسی سرچشمـه ی انفاس جالینوس * * * بـه دشت زخمـهامان نقشی از بهبود مـی گیرد
ببین مولا! بـه محض این کـه از عشق تو مـی گویم * * * جهان را، شوق یک فردای نامحدود مـی گیرد(۱۰۳۳)
قبله گاه تمام ستاره ها
اینجا کـه شعر درون کف نامردمان رهاست * * * موعود من! صدای تو، عاشق ترین صداست
این جغدهای خفته کـه آواز شومشان * * * درون ژرفای تیره وخاموش شب رهاست
باور نمـی کنند کـه چشمان روشنت * * * دیری هست قبله گاه تمام ستاره هاست
من مـی شناسمت، دل غمگین وخسته ات * * * با درد، با غرور ترک خورده آشناست
آی، ای تو آن درخت کریمـی کـه دستهات * * * دیری هست آشیـانـه ی گرم پرنده هاست
آخر چگونـه درگذر بادهای تند * * * استاده ای؟ کـه قامت سبز تو ناخداست
من از هجوم دشنـه ی شب، زخم خورده ام * * * بعد مرهم نگاه اهورایی ات کجاست(۱۰۳۴)؟
کی مـی کنی ظهور؟!
یک شب، مـیان هاله ای از عطر وعشق ونور * * * مـی آیی از غریب ترین جاده های دور
پا مـی نـهی بـه کوچه ی متروک عشق من * * * آهسته راه مـی روی، اما چه با غرور!
احساس مـی کنم کـه تنم سبز مـی شود * * * وقتی از کنار دلم مـی کنی عبور
اینجا، تمام پنجره ها رو بـه غربتند * * * ای آشنای عاطفه! کی مـی کنی ظهور؟!
بی تو، نگاه ها همـه پژمرد وخشک شد * * * بی تو، ز لوح خاطره ها پاک شد سرور
مـی آیی از طلیعه ی خورشید بی گمان * * * یک شب مـیان هاله ای از عطر وعشق ونور(۱۰۳۵)
ای نبض پنـهان هستی!
من آواره ی ناکجایی ترین رد پایم * * * چه بی انتهایم من امشب! چه بی انتهایم!
مرا دارد از خود تهی مـی کند ذره ذره * * * همان حس گنگی کـه مـی جوشد از ژرفنایم
پرم از غریبی ولبریزم از بی شکیبی * * * بگو با من ای هیچ! من کیم؟ درون کجایم؟
من وجست وجوی تو ای نبض پنـهان هستی! * * * کجای زمـین وزمانی؟ بگو که تا بیـایم
بگو از کجای دلم مـی وزی، سایـه روشن * * * کـه من با غریبانگی های تو آشنایم
کبودای زخمـی، کـه گل مـی کنی درون سکوتم * * * بنفشای بغضی، کـه سر مـی کشی از صدایم
چنان قاصدک درون پریشانی دست طوفان * * * درون آشوب بی ساحل یـادهایت، رهایم
چو فانوس، چشمانم از آتش وانتظار * * * بیـا! ورنـه که تا صبح مـی پژمرد روشنایم
هنوز این منم خیره بر امتداد همـیشـه * * * کـه روزی تو مـی آیی از آن سوی لحظه هایم(۱۰۳۶)
بغض جمکرانی من
گرفته بوی تو را خلوت خزانی من * * * کجایی؟ ای گل شب بوی بی نشانی من!
غزل به منظور تو سر مـی برم عزیزترین! * * * اگر شبانـه بیـایی بـه مـیهمانی من
چنین کـه بوی تنت درون رواق ها جاری هست * * * چگونـه گل نکند بغض جمکرانی من؟!
عجب حکایت تلخی هست ناامـید شدن * * * شما کجا ومن وچادر شبانی من؟!
درین تغزل کوچک سرودمت ای خوب! * * * خدا کند کـه بخندی بـه ناتوانی من
به پای بوس تو، آیینـه دست چین کردم * * * کجایی؟ ای گل شب بوی بی نشانی من(۱۰۳۷)!
خواب دیده ام کـه مـی رسی...
مثل روز اول زمـین، بوی بوتراب مـی دهی * * * بوی شاخه های زرد نور، بوی آفتاب مـی دهی
طاقه طاقه آسمان، عزیز! سهم شانـه ی ستبر تو * * * ای پر از طلوع وروشنی! بوی التهاب مـی دهی
مشق های پاره پاره ام، فکر صحبت دوباره ام * * * دست های خواهش مرا، باز کی جواب مـی دهی؟
رد قصه های مشرقی، ای نسیم آخرالزمان! * * * هان چرا تو این قدر مرا، دست اضطراب مـی دهی؟
ذوالجناح ایستاده است، علقمـه بـه علقمـه عطش * * * شط آتش هست ذوالفقار، اسب را شتاب مـی دهی؟
سبزپوش مـهربان برآی، صبح آرزو دمـیده هست * * * خواب دیده ام کـه مـی رسی، عشق را جواب مـی دهی(۱۰۳۸)
بیـا کـه سبزه بروید
مـیان غربت این کوچه های تو درون تو * * * دلم گرفته بـه یـاد تو ای گل شب بو!
هنوز، مثل گل وپونـه دوستت دارم * * * هنوز مثل درخت وپرنده وآهو
مـیان این همـه آیینـه های سرد وسیـاه * * * چراغ چشم تو از دور مـی زند سوسو
مخواه پنجره ام را اسیر پرده ی اشک * * * مخواه با غم غربت دلم بگیرد خو
شبی به منظور صدایت ترانـه مـی خوانم * * * شب ستاره وآیینـه وگل وگیسو
بیـا کـه از نفست صد بهار گل بدمد * * * بیـا! کـه سبزه بروید دوباره برجو(۱۰۳۹)
بهار درون راه است
جه باشم وچه نباشم، بهار درون راه هست * * * بهار، همنفس ذوالفقار درون راه است
نگاه منتظران، عاشقانـه مـی خواند * * * که: آفتاب شب انتظار، درون راه است
به جاده هایـالت، بـه جاده های تهی * * * خبر دهید که: آن تکسوار درون راه است
کسی کـه با نفس آفتابیش دارد * * * سر شکستن شبهای تار، درون راه است
کدام جمعه؟ ندانسته ام! ولی پیداست * * * کـه آن ودیعه ی پروردگار درون راه است
دلم خوش هست مـیان شکنجه ی پاییز * * * چه باشم وچه نباشم، بهار درون راه است(۱۰۴۰)
یـار آمدنی است
فروغ بخش شب انتظار، آمدنی هست * * * رفیق آمدنی، غمگسار آمدنی است
به خاک کوچه ی دیدار آب مـی پاشند * * * بخوان ترانـه، بزن تار، یـار آمدنی است
ببین چگونـه قناری ز شوق مـی لرزد! * * * مترس از شب یلدا، بهار آمدنی است
صدای شیـهه ی رخش ظهور مـی آید * * * خبر دهید بـه یـاران: سوار آمدنی است
بس هست هر چه پلنگان بـه کوه خیره شدند * * * یگانـه فاتح این کوهسار، آمدنی است(۱۰۴۱)
تا کی انتظار؟!
رونق بهشت! گندمـی تبار! * * * درون جهنمم، آدمـی بیـار
فارس الحجاز! نغمـه ای بساز * * * شور من! بزن پرده را کنار
یوسف نـهان! صاحب الزمان! * * * بر نگاهمان، مرهمـی گذار
ای حماسه مرد! آسمان نورد! * * * خون نشسته درون چشم ذوالفقار
پشتان خمـید، قطع شد امـید * * * که تا کی انتظار؟! که تا کی انتظار(۱۰۴۲)؟!
مـی آیی و...
مـی آیی وتمام زمـین هست مال تو * * * خورشید، ذره ای هست ز شرح جمال تو
وقتی کـه مـی رسی وافق های دور دست * * * گم مـی شود تمام زمـین زیر بال تو
تو از تمام آینـه ها مـهربان تری * * * باران چگونـه وصف کند شرح حال تو؟
ماییم و های پریشان، همـین وبس * * * ماییم ومـهربانی زهرا خصال تو(۱۰۴۳)
به کلبه ات برگرد
عبور مـی کند از متن سایـه ها یک مرد * * * کـه از تبار بهار هست واز قبیله ی درد
نسیم خاطره ها پیش پای آمدنش * * * ز باغ عشق، امـید حضور مـی آورد
عبور مـی کند آری، همان کـه مانده غریب * * * نشسته پیش همـین مردمان خسته وسرد
بدون رویش چشمانت ای گل نرگس! * * * به منظور خویش نداریم جز بهاری زرد
تو مثل موجی واین کلبه، ساحل تنـها * * * بیـا بـه خاطره دریـا، بـه کلبه ات برگرد(۱۰۴۴)!
لحظه ی موعود
خواهی آمد ای سوار سبزپوش! * * * لحظه هایم را بهاری مـی کنی
با نگاه خویش درون متن زمـین * * * عشق را هر لحظه جاری مـی کنی
خواهی آمد، خوب مـی دانم هنوز * * * مـی نشینیم روزها چشم انتظار
خیره بر بی انتهای جاده ها * * * مـی نشینم با نگاهی اشکبار
ای بهار آخرین! کی مـی رسی؟ * * * من غریب وخسته اینجا مانده ام
در عبور بیدریغ لحظه ها * * * من کنار خویشتن جا مانده ام
فصل ها را باز هم پر مـی کند * * * گریـه ی من، شیون من، سوز من
تا ببینم لحظه ی موعود را * * * جمعه مـی شد کاشکی هر روز من(۱۰۴۵)!
چرا نمـی آیی؟!
غروب جمعه ی دلگیر با دعای سمات * * * دل شکسته ی من مـی زند دوبار صدات
هزار پنجره، پرواز مـی کند که تا اوج * * * هزار پنجره از این دریچه های نجات
نشسته ای بـه بلندای لحظه های یقین * * * وزیر پای تو جوشیده، نیل، دجله، فرات
ودانـه دانـه ی تسبیح دست سرشارت * * * بـه نخ کشیده ای از اجتماع گنگ کرات
زمـین دچار تشنج، دچار بحران هست * * * شبیـه گوی مقوایی بدون ثبات
تو سرنوشت زمـینی، چرا نمـی آیی؟ * * * غروب جمعه ی دلگیر با دعای سمات(۱۰۴۶)
فقط!
دو چشم خسته ی من مـیخکوب کعبه فقط * * * شکست قبله نما از رسوب کعبه فقط
پر از تب هست بگو بعد چرا نمـی آیی؟ * * * تو ای مسافر تنـهای خوب کعبه فقط
نمانده بر تن این روزهای نامشروع * * * بـه جز صلابتی از چارچوب کعبه فقط
طلوع مـی کنی از شرق این مکعب نور * * * ودرک مـی کند این را، غروب کعبه فقط
به سمت چشم تو پیوند مـی خورد با هم * * * نمازهای فرادای رو بـه کعبه فقط(۱۰۴۷)
انتظار مستجاب
بی تو چه سخت مـی گذرد روزگار من * * * «خود را بـه من نشان بده آیینـه وار من»
ای آفتاب! خیره بـه راهت نشسته ام * * * رحمـی بـه حال دیده ی چشم انتظار من
هر شب به منظور آمدنت گریـه مـی کنند * * * سجاده ودو دیده ی شب زنده دار من
امـید بسته ام کـه مـی آیی ومـی کشی * * * دستی بر این، بر این دل امـیدوار من
دل را به منظور آمدنت فرش کرده ام * * * بشتاب! ای امـید دل بیقرار من!
دست دعا واشک ونیـاز ظهور تو * * * کی مستجاب مـی شود این انتظار من(۱۰۴۸)!
یـار غمگسار بیـاید
دعا کنید رسد آن زمانـه کـه یـار بیـاید * * * خزان باغ جهان را ز نو بهار بیـاید
دعا کنید، دعایی کـه آفتاب درخشان * * * بـه سرپرستی گل های روزگار بیـاید
زند بـه گرده ی شب زخم، گام توسن عزمش * * * چو از فرار زمان، مـهر شب شکار بیـاید
هزار اختر تابنده درون سپهر دو دستش * * * هزار مـهر منیرش بـه کوله بار بیـاید
قیـامتی کند از قامتش بـه پا کـه تو گویی * * * معاد رویش انسان درین دیـار بیـاید
دمد بـه گلشن گیتی، بلوغ صبح رهایی * * * بهار خنده زند، گل بـه شاخسار بیـاید
اگر ز موج پر آشوب عشق، نوح زمانـه * * * بـه ساحلی کـه مرا باشد انتظار بیـاید:
هزار اختر نور از فلک، ز شوق وز شادی * * * به منظور دیدن آن یـار گلعذار بیـاید
جمال را بنماید اگر ز پرده غیبت * * * قرار بر دل یـاران بیقرار بیـاید
کتاب عشق گشایید و«ان یکاد» بخوانید * * * دعا کنید کـه آن یـار غمگسار بیـاید(۱۰۴۹)
جز این تمنایی نداریم
ما بی تو - که تا دنیـاست - دنیـایی نداریم * * * چون سنگ خاموشیم وغوغایی نداریم
ای سایـه سار ظهر گرم بی ترحم * * * جز سایـه ی دستان تو جایی نداریم
تو آبروی خاکی وحیثیت آب * * * دریـا تویی، ما جز تو دریـایی نداریم
وقتی عطش مـی بارد از ابر سترون * * * جز نام آبی تو، آوایی نداریم
شمشیرها را گو ببارند از سر بغض * * * از عشق، ما جز این تمنایی نداریم(۱۰۵۰)
صبحی دگر مـی آید...
صبحی دگر مـی آید ای شب زنده داران! * * * از قله های پرغبار روزگاران
از بیکران سبز اقیـانوس غیبت * * * مـی آید او که تا ساحل چشم انتظاران
آید بـه گوش از آسمان: این هست مـهدی! * * * خیزد خروش از تشنگان: این هست باران!
با تیغ آتش مـی درد آن وارث نور * * * درون انتهای شب، گلوی نابکاران
از بیشـه زار عطرهای تازه آید * * * چون سرخ گل بر اسب رهوار بهاران
آهنگ مـیدان که تا کند او، باز ماند * * * درون گرد راهش مرکب چابکسواران
آیینـه ی آیین حق! ای صبح موعود! * * * ماییم سیمای تو را آیینـه داران
دیگر قرار بی تو ماندن نیست درون دل * * * کی مـی شود روشن بـه رویت چشم یـاران(۱۰۵۱)؟
دیـار خورشید
ستاره ها همـه شب زنده دار خورشیدند * * * کـه تا طلوع سحر، بیقرار خورشیدند
ز جلوه های رخ تابناکشان پیداست * * * کـه این خجسته دلان از تبار خورشیدند
عبور مرکبشان بی نیـاز اسم شب هست * * * کـه آشنا بـه حریم دیـار خورشیدند
ز چشمـه ساران ولی نعمت آبرو گیرند * * * بـه خوان نور وشرف، ریزه خوار خورشیدند
به گاه غیبت کبرای آفتاب شرف * * * ستاره ها، همـه شب زنده دار خورشیدند(۱۰۵۲)
کی ظهور مـی کنی؟!
ای نسیم سرخوشی کـه از کرانـه ها عبور مـی کنی! * * * ای چکاوکی کـه کوچ که تا به جلگه های دور مـی کنی
ای شـهاب روشنی کـه از دیـار آفتاب مـی رسی! * * * این فضای قیرگونـه را پر از طنین نور مـی کنی
آی ابر دلگرفته ی مـهاجری کـه خاک تیره را * * * آشنای تند بارش شبانـه ی بلور مـی کنی
ای ترنمـی کـه پا بـه پای رودها وآبشارها! * * * خلوت سواحل خموش را، فضای شور مـی کنی
آی رهسپر! گر از دیـار یـا ما عبور مـی کنی * * * پرسش نما، بگو که: ای بهار! کی ظهور مـی کنی(۱۰۵۳)؟
اگر برگردی ای موعود!
تمام خاک را گشتم بـه دنبال صدای تو * * * ببین باقی هست روی لحظه هایم جای پای تو
اگر کافر اگر مومن، بـه دنبال تو مـی گردم * * * چرا دست از سر من برنمـی دارد هوای تو؟
صدایم از تو خواهد بود، اگر برگردی ای موعود! * * * پر از داغ شقایق هاست آوازم به منظور تو
تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم * * * کدامـین جاده امشب مـی گذارد سر بـه پای تو؟
نشان خانـه ات را از هزاران شـهر پرسیدم * * * مگر آن سوتر هست از این تمدن روستای تو(۱۰۵۴)؟
بنده صاحب الزمان بودن
بنده را سر بر آستان بودن * * * بهتر از پا بر آسمان بودن
نفس درون رضای حضرت حق * * * بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجیر، سر بـه حلقه ی درون * * * گه چو در، سر بر آستان بودن
بهتر از پادشاهی دو جهان * * * بر درون دوست پاسبان بودن
بندگی درون جناب حضرت عشق * * * بهتر از شاه انس وجان بودن
عین انسان شدن بده دیده ی حق * * * یعنی: از چشم خود نـهان بودن
مسند از کوه قاف گستردن * * * بال سیمرغ، سایبان بودن
چون ، بسته از پی محمل * * * درون ره عشق، یکزبان بودن
یکدل ویک دهان ویک ناله * * * همـه تن وفغان بودن
گمرهان را درین شب تاریک * * * روشنی سوی کاروان بودن
در سیـاحت بـه ساحت ملکوت * * * با دل وروح همعنان بودن
از زمان وزمانیـان بیرون * * * بنده ی صاحب الزمان بودن(۱۰۵۵)
حرم کجاست؟!
گم کرده راه کعبه ی عشقم، حرم کجاست؟ * * * یعنی کـه جلوه گاه تو زیبا صنم، کجاست
شادی، نصیب خاطر شادی پسند تو * * * من دوستدار درد وغم، درد وغم کجاست؟
من، خانـه زاد محنت ورنجم خدای را * * * خانـه خدای ذوالنعم ذوالکرم کجاست؟
تا از سیـاهی شب دیجور وارهم * * * یـا رب! فروغ ناصیـه ی صبحدم کجاست؟
تا داد ودین بایید وکفر وستم برد * * * حامـی عدل وماحی کفر وستم کجاست؟
از دوزخ فراق رخش، جان ودل گداخت * * * کویش کـه هست غیرت باغ ارم، کجاست؟
آن کشتی نجات، کـه زی ساحل مراد * * * درد چو نوح، ی امواج یم کجاست؟
جز او، امـیر کشور غیب وشـهود نیست * * * آن والی حدوث وخدیو قدم کجاست؟
دل ها ز طول غیبت آن شـه ملول گشت * * * بزداید آن کـه از دل ما زنگ غم، کجاست؟
تا وصف خط سبز ولب لعل او کند * * * آن روز، کلک «خوشدل» شیرین قلم کجاست(۱۰۵۶)؟
تا سپیده مـی آید
بیـا کـه با همـه ی کوله بار برخیزیم * * * بـه عزم بوسه بـه دستان یـار، برخیزیم
غبار غربت پاییز را دوامـی نیست * * * بـه انتظار طلوع بهار برخیزیم
ضریح دل بزداییم با ستاره ی اشک * * * مثال آینـه ی بی غبار، برخیزیم
سوار صبح ظفر که تا سپیده مـی آید * * * بیـا ز خواب شب انتظار، برخیزیم
به پاس حرمت خورشید با گل صلوات * * * چو موج حاصل از انفجار، برخیزیم(۱۰۵۷)
خدا کند تو بیـایی
چه قدر منتظرم من، خدا کند کـه بیـایی * * * نشسته پشت درم من، خدا کند کـه بیـایی
از آن درخت شکسته، از آن پرنده ی خسته * * * هنوز خسته ترم من، خدا کند کـه بیـایی
همـیشـه درون سفری تو، بهار وبرگ وبری تو * * * درخت بی ثمرم من، خدا کند تو بیـایی
غریب مانده ام اینجا، غریب مثل پرستو * * * شکسته بال وپرم من، خدا کند تو بیـایی
شب هست وماه تویی تو، نشان راه تویی تو * * * ببین کـه در بـه درم من، خدا کند کـه بیـایی(۱۰۵۸)
طرح لبخند تو
چشم ها، پرسش بی پاسخ حیرانی ها * * * دست ها، تشنـه ی تقسیم فراوانی ها
با دل زخم، سر راه تو آذین بستیم * * * داغ های دل ما، جای چراغانی ها
حالیـا دست کریم تو به منظور دل ما * * * سر پناهی هست درین بی سر وسامانی ها
وقت آن شد کـه به گل، حکم شکفتن بدهی * * * ای سرانگشت تو آغاز گل افشانی ها
فصل تقسیم گل وگندم ولبخند رسید * * * فصل تقسیم غزل ها وغزلخوانی ها
سایـه ی امنای تو مرا بر سر بس * * * که تا پناهم دهد از وحشت عریـانی ها
چشم تو، لایحه ی روشن آغاز بهار * * * طرح لبخند تو پایـان پریشانی ها(۱۰۵۹)
پنجره گلها
گوش کن! مـی شنوی همـه ی دریـا را؟ * * * تپش واهمـه خیز نفس صحرا را
نور، بی حوصله درون پنجره مـی آشوبد * * * باز کن پنجره ی بسته ی گلدان ها را
شیـهه ی اسبی درون نفس طوفان هست * * * گوش کن! مـی شنوی همـهمـه ی دریـا را؟
سبزپوش هست سواری، گل وقرآن درون دست * * * آب مـی پاشد یک مرقد ناپیدا را(۱۰۶۰)
گفتم مـی آیی
گفتم مـی آیی، کوچه ها را آب پاشیدم * * * گلدان نور آوردم، عطر ناب پاشیدم
شب با سپاه خویش درون پس کوچه ها گم شد * * * بر ذهن تار آسمان، مـهتاب پاشیدم
هر چند بی تو، زندگی مرداب ماندن بود * * * من بذر نیلوفر بر این مرداب پاشیدم
در قال عمرم، انتظاری کهنـه مـی ید * * * تصویرهای تازه بر این قاب پاشیدم
امشب تمام آن چه مـی بایست، من کردم * * * حتما بیـایی، کوچه ها را آب پاشیدم(۱۰۶۱)
مولا نمـی آیی؟!
من امشب زار مـی نالم، چرا مولا! نمـی آیی؟ * * * چرا ای صبح بی پایـان ترین یلدا نمـی آیی؟
دلم را نذر کردم که تا به چشمانت بیـاویزم * * * ضریح چشم هایت، قبله گاه ما، نمـی آیی؟
طلسم انتظار کهنـه ی چشم مرا کافی هست * * * کـه درهم بشکنی با یک نگاه، اما نمـی آیی!
تمام جاده ها چشم انتظار مقدمت هستند * * * سوار سبزپوش وادی بطحا! نمـی آیی؟
ببین درون انتظارم که تا نثار مقدمت سازم * * * دلم را، هستیم، دار وندارم را، مـی آیی؟
زمـین، آیینـه ی تاریکی وکفر وتفرعن شد * * * غرور آخرین از نسل «اعطینا» نمـی آیی!
تو گفتی: جمعه ی موعود مـی آیم، نمـی دانم * * * چرا مولا! چرا مولا! چرا مولا! نمـی آیی(۱۰۶۲)؟
گل نرگس
بیـا که تا نغمـه ی شوق از نـهاد خاک برخیزد * * * غبار از خاطر آیینـه ی افلاک برخیزد
اگر درون جلوه آری گوهر پاک وجودت را * * * صدف از دامن دریـا، گریبان چاک برخیزد
گل شوق تو را درون دیده مـی کارم، مگر امشب * * * دل از خواب گران آرزو، چالاک برخیزد
اگر پا درون رکاب آری، بـه پابوس سمند تو * * * هزاران لاله ی خونین جگر از خاک برخیزد
ببار ای دیده! امشب قطره قطره اشک بر دامن * * * کـه از دل، شعله شعله آه آتشناک برخیزد
به هنگام ظهور تو، تو ای خورشید نورانی * * * بـه پیش پای تو چون خاکیـان، افلاک برخیزد
مگر حرف مرا تکرار سازد ای گل نرگس! * * * سخن با کوه مـی گویم، کزو پژواک برخیزد
به شوق نرگس مست تو ای مـهر جهان آرا! * * * بس گل نغمـه ی مستی ز نای تاک برخیزد(۱۰۶۳)
بیـا بتاز وبتازان
کجاست قامت سبزت؟ بهارمان! بس نیست؟ * * * بیـا بتاز وبتازان سوارمان! بس نیست؟
دو چشم مـی کنم این کوه وکاه را بر راه * * * اگر اشاره کنی، انتظارمان بس نیست؟
چه فکر مـی کنی ای مـهربان ترین روشن؟! * * * چه فکر مـی کنی؟ آیـا غبارمان بس نیست؟
مخواه گریـه بپرهیزد از من ای مولا! * * * اگر چه عده ی پرهیزگارمان بس نیست
کجای خاک بخوابانم این هم گل را؟! * * * بس هست ساقه شکستن، مزارمان بس نیست؟!
زیـاد فکر سفر مـی کنی دل ناچیز! * * * یقین بدان کـه سفر هست، بارمان بس نیست(۱۰۶۴)
رود آیینـه
تو مـی رسی مثل ماه روشن، بـه زیر پایت ستاره جاری * * * واز دو دست همـیشـه سبزت، گل ونسیم بهاره جاری
نمـی توان ای تو درون غزل گفت، تو را ابد یـا ازل گفت * * * تو رود آیینـه هستی وابر ز گیسوانت شراره جاری!
چه مـی کنی کـه به شوق نامت درین غزل های خشک وبی روح * * * گل تصاویر مـی شکوفد، ومـی شود استعاره جاری
مـیان بغض سیـاه ساکت تو مـی رسی ای گلوی عاشق! * * * ومـی شود با صدای سبزت اذان عشق از مناره جاری
فروغ شبهاست خواندن تو، بلوغ لبهاست خواندن تو * * * تویی کـه معنای بودنت را نمـی کنی درون نظاره جاری
تو را سوار همـیشـه پیروز! بـه چشم فردا مگر ببینم * * * کـه مـی رسی مثل ماه روشن، بـه زیر پایت ستاره جاری(۱۰۶۵)
تو وزلالی وسرشاری
خیـال سبز تماشایت بـه ذهن آینـه ها جاری هست * * * وچشم آینـه ها انگار بدون چشم تو زنگاری است
شب من وشب گیسویت، قصیده ای هست چه طولانی! * * * حکایتی از پریشانی، همـیشـه مبهم وتکراری است
مـیان رخوت دستانم، حضور مبهم پاییز هست * * * وروح سرد خزان انگار هنوز درون تن من جاری است
تو ای حضور اهواریی! بـه یک تبسم بارانی * * * بیـا وبغض مرا بکه فصل، فصل عطش باری است
من وتلاطم تو خالی، تو وزلالی وسرشاری * * * بیـا وجام مرا پر کن کنون کـه لحظه ی سرشاری است
چراغ روشن شب پژمرد، ستاره ها همـه خوابیدند * * * بـه یـاد تو دل من، اما هنوز درون تب بیداری است
درین تلاطم دلتنگی بیـا واز سر یکرنگی * * * دلی بده بـه غزل هایم، اگر چه از سر ناچاری است(۱۰۶۶)!
کجایی؟!
روح خاکستر من! کجایی؟ * * * بحر شعله ور من! کجایی؟
کهکشان! آسمان! سال نوری! * * * ژرف پهناور من! کجایی؟
مشتری بر تو کیوان وزهره * * * سوی آن سوتر من! کجایی؟
صاعقه! ابر! باران! جوانـه! * * * رویش باور من! کجایی؟
سمت قوس مدار تکامل! * * * اوج سر که تا سر من! کجایی؟
ارتفاع سحر! صبح پیچان! * * * تاب نیلوفر من! کجایی؟
باغبان فلق! بذر فردا! * * * دانـه ی خاور من! کجایی؟
بی ستون آسمان! راه شیری! * * * شور شعر تر من! کجایی؟
فاتحه! قدر! والعصر! یـاسین! * * * واقعه! کوثر من! کجایی؟
قبله! سجاده! نیت! نیـایش! * * * سجده ی آخر من! کجایی؟
نافله! نازدانـه! نوازش * * * غایب درون بر من! کجایی؟
آشکار «حسن»! غیب نرگس! * * * راز پرده ی من! کجایی(۱۰۶۷)؟
چشم های جاده
کور کرد انتظار، چشم های جاده را * * * کشته هست مردم انتظارزده را
آتش بـه نام عشق، باز طعنـه کرده هست * * * مثل روزهای پیش جنگل اراده را
ای کـه با صدایتان آبدیده مـی کنید * * * دشنـه های سیصد وسیزده پیـاده را
سبزتر کنید همان! روی شانـه هایتان * * * نخل های چوبی خواب های ساده را
مـی رسدی کـه باز روح تازه مـی دهد * * * مردهای جنگی از نفس فتاده را
او همانی هست که سمت عشق مـی کشد * * * مثل حالت قنوت، دست های ساده را
با نگاهش عاقبت، سبز مـی کندی * * * قلب سرد جنگل وچشم کور جاده را(۱۰۶۸)
زودتر برگرد!
مـی خواهم آری خوب باشم، خوبتر، برگرد * * * این را نمـی خواهی تو خوب من! مگر؟ برگرد
امشب دعای ساقه هایم نام سبز توست * * * مـی خشکم آخر زیر باران تبر، برگرد
فصل تو شد گویـا کـه نامت مثل نیلوفر * * * پیچیده امشب درون همـه کوه وکمر، برگرد
امشب بیـابان درون بیـابان مار مـی روید * * * خشکیده حتی شاخه های شعله ور، برگرد
شمشیرها درون انحنای خشم پوسیدند * * * عصیـان قومـی تازه شد فصل خطر برگرد
یک روز دیگر آمد اما بی غزل طی شد * * * دارم بـه پایـان مـی رسم من، زودتر برگرد(۱۰۶۹)!
آن همـیشـه خوب
از شانـه اش شکوفه مـی ریزد مردی کـه وسعتش بهارانی هست * * * مـی آید از غباز آن سوها درون یک شبی کـه ترد وبارانی است
بر تک درخت جاده مـی بندد اسب سپید وخسته ی خود را * * * مـی خواند آه ز آن شب موعود، از آن شبی کـه سخت وطوفانی است
من دیده ام شـهاب مـی ریزد از گوشـه گوشـه ی ردای او * * * درون چشم های ابری اش رازی هست مانند آن شبی کـه بارانی است
افسوس بادهای ده روزه، بوی بهار را نیـاوردند * * * تقویم ها ولی نفهمـیدند امسال فصل ها زمستانی است
با نان وبا کبوتر وبا زیتون، کاش آن همـیشـه خوب برگردد * * * این روزهای سوخته دیری هست بی او درون ابتدای ویرانی است(۱۰۷۰)
تو چرا دیر مـی کنی؟
ای آخرین ستاره کـه تاخیر مـی کنی * * * من زود آمدم، تو چرا دیر مـی کنی؟
من زودتر آمدم، بـه یقینی کـه خواب رفت * * * خوابی کـه ای نیـامده! تعبیر مـی کنی
ای آخرین ستاره! کـه با خنده ای زلال * * * شب را، اسیر صبح فراگیر مـی کنی
با من بگو: نرفته بـه صبح تو مـی رسم * * * یـا آن کـه وعده وعده مرا پیر مـی کنی(۱۰۷۱)؟
کوچ
وهم مـی بارد از آیینی شب جاری مان * * * کیست که تا آمده باشد پی دلداری مان؟!
سفری تازه فرا روی ره قافله نیست * * * وه چه دلگیر شد این جاده ی تکراری مان!
لحظه ها، باور شوقی هست که درون چشم دوید * * * پشت این پنجره آویخته بیداری مان
سرو این باغ از آسیب تبر ایمن باد! * * * جمع عشقیم ونکاهند ز بسیـاری مان
گفت: این قافله حتما که ز شب کوچ کند * * * صبح خورشید کـه آمد بـه جلو داری مان(۱۰۷۲)؟
سپیده موعود
معبد دلم بی تو ساکت هست وظلمانی * * * ای الهه ی خورشید درون شب زمستانی!
از پیت روان کردم درون غروب تنـهایی * * * ناله های پی درون پی، گریـه های پنـهانی
لحظه ای رهایی ده ای ستاره ی قطبی! * * * زورق وجودم را زین محیط طوفانی
باز هم بهاری کرد آسمان چشمم را * * * کوچ سبز آواز سهره های زندانی
در مسیر دیدارت ای سپیده ی موعود! * * * کوچه باغ چشمم را کرده ام چراغانی
از تبار اندوهم چون شقایق صحرا * * * الفتی ندارم با هر غم خیـابانی(۱۰۷۳)
طلوع
به چشم من ببخش، آسمانی! * * * افق افق طلوع ناگهانی
بیـا وماه لحظه های من باش * * * درین هزار ویک شب کتانی
بهار من کـه بی تو، بی تو، بی تو * * * خزانیم، خزانیم، خزانی
بیـا وبرگ زیستن بیـاور * * * به منظور این درخت استخوانی
تو را بـه انتظار مـی سرایند * * * تمام سبزه های ارغوانی
تویی کـه کوله بار دست هایت * * * پر هست از خدا ومـهربانی(۱۰۷۴)
گل بکار!
آه مـی کشم تو را با تمام انتظار * * * پر شکوفه کن مرا ای کرامت بهار!
در رهت بـه انتظار صف بـه صف نشسته اند * * * کاروانی از شـهید، کاروانی از بهار
ای بهار مـهربان! درون مسیر کاروان * * * گل بپاش وگل بپاش، گل بکار وگل بکار!
بر سرم نمـی کشی دست مـهر اگر مکش * * * تشنـه ی محبتند، لاله های داغدار
دسته دسته گم شدند سهره های بی نشان * * * تشنـه تشنـه سوختند، نخل های روزه دار
مـی رسد بهار ومن بی شکوفه ام هنوز * * * آفتاب من بتاب! مـهربان من ببار(۱۰۷۵)!
ای آفتاب گمشده!
ای آفتاب گمشده! امشب طلوع کن * * * از مشرق تجلی مذهب، طلوع کن
ای آخرین ستاره ی عاشق! چو آفتاب * * * با بال های سوخته یک شب طلوع کن
کشتند بی حضور تو جدت حسین را * * * ای خطبه ی شـهادت زینب! طلوع کن
از هفت خط جام، عطش شعله مـی کشد * * * با باده های سرخ ولبالب طلوع کن
پر شد زمـین ز فتنـه ی شیطان وآل او * * * بر سفلگان پست مذبذب طلوع کن
امشب، غروب بوی غریبی نمـی دهد * * * ای آفتاب گمشده! امشب طلوع کن(۱۰۷۶)
انتظار
بیـا وگرنـه درین انتظار خواهم مرد * * * اگر کـه بی تو بیـاید بهار، خواهم مرد
به روی گونـه ی من اشک، سال ها جاری هست * * * وزیر پای همـین آبشار، خواهم مرد
خبر رسید کـه تو با بهار مـی آیی * * * درون انتظار تو من که تا بهار خواهم مرد
پدر کـه تیغ بـه کف رفت مژده داد کـه من * * * بـه روی اسب سپیدی سوار خواهم مرد
تمام زندگی من درین امـید گذشت * * * کـه در رکاب تو با افتخار خواهم مرد(۱۰۷۷)
کوچه کوچه جستجو
کوچه کوچه جستجو، خانـه خانـه انتظار * * * شـهر من! شکفته ای درون تبسم بهار
شـهر من! شکفته ای درون بهار مقدمش * * * درون بهار ملتهب، درون بهار بی قرار
کینـه را بگو برو از تمام ها * * * را بگو بخوان، با تمام چشمـه سار
یک گل محمدی هست در شکنجه ی سکوت * * * هم تبار نرگسی، زاده درون دل حصار
الفت جوان رسد شوق جاودان رسد * * * از بعد قرون درد، از بعد مـه وغبار
آزمون قرن هاست این کـه مـی رسد ز راه * * * کوچه کوچه جستجو، خانـه خانـه انتظار(۱۰۷۸)
چشم انتظار تو مانده است
فصل شکوفایی ماست، صبح بهاری کـه داری * * * شرقی ترین آفتاب است، آیینـه داری کـه داری
ای آسمانی ترینم! درون آسمان مانده بر جای * * * صد کهکشان جای پای، از گشت وگذاری کـه داری
با آسمانت انیسند گل های محبوب مـهتاب * * * خورشید پر مـی گشاید درون سایـه ساری کـه داری
باور کن این ابرها هم ذوق چکیدن ندارند * * * که تا آذرخشی نخیزد از ذوالفقاری کـه داری
در شام سرد بیـابان، چشم انتظار تو مانده هست * * * فانوس چشمان زرد مجنون تباری کـه داری
بعد از غروب زمستان همراه آواز باران * * * مـی آید از مشرق سبز، صبح بهاری کـه داری(۱۰۷۹)
در اسارت مرداب
سخت هست با خیـال تو درون خواب زیستن * * * چونان کویر با عطش آب زیستن
بر چهره، گرد زرد فراموشی زمان * * * تصویروار درون قفس قاب زیستن
چون جغذ با شقاوت ویرانـه ساختن * * * خفاش وار همدم شب تاب زیستن
دور از نگاه روشن آیینـه تاب تو * * * همواره درون اسارت مرداب زیستن
ای آفتاب صبح تماشایی بهار! * * * که تا چند بی تو درون دل مرداب زیستن
برخیز ومـهر چهره بر افروز وشب بسوز * * * سخت هست با خیـال تو درون خواب زیستن(۱۰۸۰)
یـار مـی آید
غیمن مباش برادر! کـه یـار مـی آید * * * دل نشسته بـه خون را قرار مـی آید
مگو ز تیرگی آسمان شب آیین * * * کـه صبح از پی شبهای تار مـی آید
سپیده مـی دمد وآفتاب عالمتاب * * * بـه آسمان شب انتظار مـی آید
مریز اشک فراق از دو دیده چون یعقوب * * * چرا کـه یوسف نیکو عذار مـی آید
امـیر قافله گوید کـه از ره یـاری * * * بـه دشت حادثه آن تکسوار مـی آید
بزرگ منجی عالم بـه دادخواهی ما * * * بـه گاه حادثه ی بیشمار مـی آید
ز بازوان توانمند او بـه تارک خصم * * * لهیب بارقه ی ذوالفقار مـی آید
خوش آن خجسته پگاهی کـه با شکستن شب * * * نـهان بـه دیده ی ما آشکار مـی آید(۱۰۸۱)
هلا طلیعه ی موعود!
خوشا جمال جمـیل تو ای سپیده ی صبح! * * * کـه جلوه گاه تو پیدا هست در جریده ی صبح
هلا طلیعه ی موعود! جان رستاخیز! * * * بیـا، کـه با تو بروید گل سپیده ی صبح
به پهندشت خیـالم، چمن چمن گل یـاس * * * شکفته شد، بـه هوای گل دمـیده ی صبح
گلوی ظلمت شب را دریده خنجر روز * * * نمای روشن امـید درون پدیده ی صبح!
خدرای قافله ی شب دگر نمـی آید * * * ز پشت پلک افق، شد شکفته دیده ی صبح
اگر چه غایبی از دیدگان من ای خوب! * * * خوشا بـه چهره ی زیبای آفریده ی صبح
صدا بزن بهار را
بیـا وختم کن بـه چشم هایت، انتظار را * * * بـه بی صدا تبسمـی، صدا بزن بهار را
نبودن تو کوه را، پر از سکوت کرده هست * * * ودشت های خسته از قرون بیشمار را
به گوشـه ی چشمـی از تو، دردها بـه باد مـی روند * * * بزن بـه زخم عشق، آن نگاه شاهکار را
بیـا کـه مدتی هست از مـیانـه، نورسیده ها * * * بـه گوشـه رانده اند عاشقان کهنـه کار را
تمام جمعه ها، زمـین امـیدوار مـی شود * * * کـه پر کنی از آفتاب، آسمان تار را
بریز خون تازه ی عبور زیر گام خود * * * رگان خشک جاده های خفته درون غبار را
نشسته درون غروب، روی زین اسب خسته اش * * * نظاره مـی کند گذشت تند روزگار را
«رکاب درون رکاب تو، بـه سمت شعله تاختن» * * * برآور آرزوی واپسین این سوار را(۱۰۸۲)
این بخش را با قصیده ی تصویری وزیبای علی گرمارودی زینت مـی دهیم:
رخشنده خنده ی سحر از شوق شد پدید * * * رنگ سیـاه شب ز رخ آسمان پرید
وآن تیره اخم های شب از چهره ی زمـین * * * با بوسه های سرخ فلق گشت ناپدید
تا خیمـه های تیره شب را برافکند * * * وآن گه بـه پا کند بـه افق چادر سپید
از دامن خیـام سحر دست های صبح * * * گل مـیخ های کوکب سیمـینـه بر کشید
وآن گه سپید رشته ای از نقره های خام * * * زین سوی که تا به سوی دگر درون افق رسید
گویی کـه از نیـام یکی تیغ صیقلی * * * آمد برون وپرده ی شام سیـه برید
یـا سیـاه جامعه ای از سیمگون تنی * * * آهسته از کنار بر ودوش بر درید
اینک، خور(۱۰۸۳) از ره آمد ودر دشت خاوران * * * زرین سپاه بیحد خود را پرا کنید
تا چشم زخم نرساند بدو زیـان * * * هر جا خور - این عروس دل افروز - مـی چمـید
ابر سیـاه، دود ز اسپند مـی گرفت * * * وز پیش پیش، درون ره او زود مـی دوید
از سوی تابناک افق مـی شتافت پیش * * * یک خیمـه ابر پاک فروهشته ی سپید
چونان کـه موج های کف آلوده ی بلند * * * از دور دست ی دریـا شود پدید
نک(۱۰۸۴)، خور بـه جایگاه بلند خود ایستاد * * * وآن گه بـه بال نور بـه هر سوی پر کشید
هم درون کنار لاله ی وحشی گزید جای * * * هم سوی سوسن وسمن بوستان چمـید
یک بوسه داد وجان وتن شبنمـی ستد * * * بوسی گرفت وخون بـه رخ سرخ گل دوید
وآن گاه که تا به دیده ی نرگش نگاه کرد * * * برقی ز التهاب شگرفی درون آن بدید
زین برق التهاب بـه چشمان پاک او * * * دانست کز شکفتن یک غنچه شد پدید
همراه بوسه های زر آفتاب صبح * * * درون بوستان سامره این غنچه بشکفید
یک لحظه درون سراسر گیتی بـه مولدش * * * هر سنگ وچوب، دل شد واز شوق پر تپید
یک لمحه جان خسته ی این روزگار نیز * * * درون بستر زمانـه ازین مژده آرمـید
آزادگی سرود که: شد مـهدی آشکار * * * نک بندهای بردگی وزور بگسلید
آمد غریو عدل که: اینک من آمدم * * * وین نغمـه که تا به کاخ ستم پیشگان رسید
لبخند کبر وناز ستمبارگان ز بیم * * * چون جغد از خرابه ی لبهایشان پرید
بر خار بوته های دل هر ستمگری * * * آن غنچه های تلخ ستم نیز پژمرید
بشکفت چون شکوفه کـه در بوستان دمد * * * درون شوره زار قلب ستمدیدگان دمـید
بازآی ای چو بوی گل از دیده ها نـهان! * * * کز رنج انتظار تو پشت فلک خمـید
بازآ کـه دیده درون همـه نامردم جهان * * * دیری هست تا کـه رادی وآزادگی ندید
هر نغمـه ای کـه خاست، فرو مرد درون گلو * * * زآن بیشتر هنوز کـه یـا رد کند نشید
پاورقی:
-----------------
(۱) مخفف آن که.
(۲) گنج سخن، دکتر ذبیح الله صفا، ج ۱، ص ۱ و۱۳.
(۳) همان، ص ۱۵ و۱۶.
(۴) کودن، گول، زبون، غراچه هم استعال مـی شود.
(۵) اشاره دارد بـه عمر مبارک رسول گرامـی صلی الله علیـه واله وسلم، همان، ص ۱۸ و۱۹.
(۶) همان، ص ۲۴ و۲۷.
(۷) همان، ص ۲۹ و۳۷.
(۸) همان، ص ۶۰ و۶۱.
(۹) ادا کردم.
(۱۰) هر چه بایسته ولازم بود مرا.
(۱۱) همان، ص ۱۱۱.
(۱۲) نی باریک وسست.
(۱۳) نام ستاره ای درون دب اکبر.
(۱۴) نام ستاره ی درخشانی هست که درون شبهای آخر تابستان طلوع مـی کند.
(۱۵) زبان پهلوی.
(۱۶) همان، ص ۷۹ و۸۰.
(۱۷) همان، ص ۱۲۰ و۱۲۱.
(۱۸) همان، ص ۱۲۷.
(۱۹) داستان دلنشین.
(۲۰) جز آنکه.
(۲۱) چینـه دان.
(۲۲) گورستان.
(۲۳) ناشایست وزشت.
(۲۴) همان، ص ۱۳۲ و۱۳۳.
(۲۵) نام بزرگترین بتخانـه ی هندوستان.
(۲۶) افسرده واندوهناک.
(۲۷) مخفف خرم کـه به جهت ضرورت شعری درون این جا حتما بدون تشدید حرف دوم تلفظ شود گردند.
(۲۸) همان، ص ۱۳۸.
(۲۹) نقره.
(۳۰) قرار دارد.
(۳۱) همان، ص ۱۴۴.
(۳۲) بـه سوی.
(۳۳) همان، ص ۱۵۳ و۱۵۴.
(۳۴) همان، ص ۱۷۸.
(۳۵) همان، ص ۱۹۰.
(۳۶) همان، ص ۱۹۳.
(۳۷) دیوان حکیم ناصر خسرو قبادیـانی، بـه تصحیح سید نصر الله تقوی، ص ۱۳.
(۳۸) مخفف صندوق.
(۳۹) همان، ص ۲۰۹.
(۴۰) بـه هر چه.
(۴۱) نام شـهری هست در مشرق کره ی زمـین ونیز نام شـهری درون عالم مثال کـه هزار دروازه دارد.
(۴۲) نام شـهری درون مغرب کره ی زمـین ونیز نام شـهری درون عالم مثال با همان ویژگی ها.
(۴۳) دیوان حکیم سنایی غزنوی، بـه تصحیح مدرس رضوی، ص ۴۳ و۵۱ و۵۲.
(۴۴) همان، ص ۴۷۰-۴۶۷.
(۴۵) گنج سخن، دکتر ذبیح الله صفا، ج ۱، ص ۳۳۶.
(۴۶) همان، ص ۳۴۵.
(۴۷) اسباب بیم وهراس ودر آخر بیت بـه معنی بزرگی وجلال است.
(۴۸) همان، ص ۳۵۰.
(۴۹) جمع علم، پرچم ها.
(۵۰) یـاوری ها وبخشش ها، دست ها.
(۵۱) همان، ص ۳۵۳.
(۵۲) همان، ص ۳۶۳.
(۵۳) بلکه.
(۵۴) زینت طلا ونقره ی یراق اسب، ساز وبرگ.
(۵۵) همان، ص ۳۸۴ و۳۸۵.
(۵۶) مخزن الاسرار، بـه تصحیح وحید دستگردی، ص ۳ و۴.
(۵۷) بـه صدای نوک قلم بـه هنگام نوشتن اطلاق مـی گردد ودر این جا مطلقا بـه معنای صدا آمده است.
(۵۸) پیدا .
(۵۹) دیوان خاقانی شروانی، بـه تصحیح علی عبدالرسولی، ص ۱۰۴.
(۶۰) طاس کوچکی هست که از طلا ونقره مـی بافند وبرای زینت بـه گردن اسب یـا منجوق پرچم مـی بندند.
(۶۱) اشاره دارد بـه آیـه ی کریمـه ی لعمرک انـهم لفی سکرتهم یون، سوره ی حجر.
(۶۲) دیوان کامل استاد جمال الدین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی با تصحیح حسن وحید دستگردی، ص ۲ و۳.
(۶۳) نعت حضرت رسول اکرم صلی الله علیـه واله وسلم درون شعر فارسی، دهشیری، ص ۱۹۳.
(۶۴) اشاره بـه جبرئیل امـین دارد.
(۶۵) مظهرالعجائب ومظهرالاسرار، بـه تصحیح احمد خوشنویس »عماد«، انتشارات سنایی، ۱۳۴۵، ص ۸-۳.
(۶۶) لسان الغیب بـه ضمـیمـه مفتاح الاراده، بـه اهتمام احمد خوشنویس «عماد» انتشارات محمودی، تهران، ص ۲۲ و۲۳.
(۶۷) همان، ص ۱۳۳.
(۶۸) تاریخ الاسلام ذهبی، ذیل حوادث سال ۳۵۲.
(۶۹) تاریخ ابن الوردی، ج ۱، ص ۲۸۰، ذیل حوادث سال ۳۵۲.
(۷۰) مخفف هر چه.
(۷۱) مجمع الفصحاء، رضاقلی خان هدایت، بـه کوشش مظاهر مصفا، انتشارات امـیر کبیر، ج ۶، ص ۸۵۴.
(۷۲) دیوان ظهیر فاریـابی، ص ۸۶۳.
(۷۳) فروغ روشنی.
(۷۴) بیماری.
(۷۵) دیوان حکیم ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی، بـه اهتمام مدرس رضوی، انتشارات سنایی، ص ۴۳ و۴۴.
(۷۶) مخزن الاسرار، حکیم نظامـی گنجه ای، بـه تصحیح حسن وحید دستگردی، بـه کوشش دکتر سعید حمـیدیـان، نشر قطره، چاپ اول، سال ۱۳۷۶، ص ۷ و۸.
(۷۷) همان، ص ۳ و۴.
(۷۸) مظهرالعجایب ومظهرالاسرار، عطار نیشابوری، ص ۷-۳.
(۷۹) مظهرالعجایب ومظهرالاسرار، عطار نیشابوری، ص ۷-۳.
(۸۰) جنگ وپیکار.
(۸۱) آب دهان.
(۸۲) شکار.
(۸۳) دیوان خاقانی شروانی، بـه تصحیح علی عبدالرسولی، انتشارات کتابخانـه خیـام، سال ۲۵۳۷، ص ۲.
(۸۴) همان، ص ۴.
(۸۵) همان، ص ۷.
(۸۶) همان، ص ۱۱.
(۸۷) همان، ص ۱۴.
(۸۸) همان، ص ۸۹.
(۸۹) همان، ص ۹۴.
(۹۰) شتران قوی هیکل ودو کوهانـه.
(۹۱) همان، ص ۱۰۱.
(۹۲) همان ص ۳۱۴.
(۹۳) همان، ص ۳۲۱.
(۹۴) همان، ص ۳۷۷.
(۹۵) همان، ص ۳۵۸.
(۹۶) هر جا کـه سیـاست تو حضور دارد.
(۹۷) دیوان عنصری بلخی، بـه کوشش محمد دبیر سیـاقی، انتشارات سنایی، تهران، سال ۱۳۴۲، ص ۱۷۰ - ۱۶۷.
(۹۸) همان، ص ۴۰ که تا ۴۲.
(۹۹) دیوان قطران تبریزی با مقالاتی از سه تن از اساتید زبان فارسی، انتشارات ققنوس، تهران، چاپ اول، ص ۲۰۷ و۲۰۸.
(۱۰۰) دیوان ابوالفرج رونی، بـه اهتمام محمود مـهدوی دامغانی، کتابفروشی باستان، چاپ اول، سال ۱۳۴۷، ص ۹۷ و۹۸.
(۱۰۱) او را یکی از سه تن پیـامبران شعر درون گستره زبان فارسی مـی دانند:
در شعر، سه تن پیمبرانند * * * قولی هست که جملگی برآنند
فردوسی وانوری وسعدی * * * هر چند که: «لا نبی بعدی»
(۱۰۲) دیوان انوری، بـه اهتمام محمد تقی مدرس رضوی، شرکت انتشارات علمـی وفرهنگی، تهران، چاپ دوم، ج ۲، ص ۱۰۴۵،۱۰۴۳.
(۱۰۳) دیوان خاقانی شروانی، بـه اهتمام محمد تقی مدرس رضوی، شرکت انتشارات علمـی وفرهنگی، تهران، سال ۱۳۴۴، ج ۲، ص ۷۷ و۷۸.
(۱۰۴) همان، ص ۱۱۱.
(۱۰۵) لوچ، دوبین.
(۱۰۶) همان، ص ۱۳۸.
(۱۰۷) همان، ص ۱۹۱ - ۱۸۷.
(۱۰۸) همان، ص ۲۳۰ - ۲۲۶.
(۱۰۹) همان، ص ۲۳۲.
(۱۱۰) همان، ص ۲۶۶ - ۲۶۴.
(۱۱۱) همان، ص ۲۷۴.
(۱۱۲) همان، ص ۳۰۱.
(۱۱۳) همان، ص ۳۴۱.
(۱۱۴) همان، ص ۳۵۸.
(۱۱۵) همان، ص ۳۹۷.
(۱۱۶) همان، ص ۴۰۰.
(۱۱۷) همان، ص ۴۰۵.
(۱۱۸) همان، ص ۴۸۴.
(۱۱۹) همان، ص ۴۹۰.
(۱۲۰) همان، ص ۵۰۹.
(۱۲۱) همان، ص ۵۱۶.
(۱۲۲) همان، ص ۵۶۰.
(۱۲۳) همان، ص ۶۰۶.
(۱۲۴) همان، ص ۵۵۸.
(۱۲۵) درون قدیم، حدود یمن ومکه را مغرب مـی نامـیدند.
(۱۲۶) اقامتگاه، خانـه.
(۱۲۷) پاسداری، نگاهبانی.
(۱۲۸) خسرو وشیرین، بـه تصحیح حسن وحید دستگردی وبه کوشش سعید حمـیدیـان، نشر قطره، ص ۲۵.
(۱۲۹) همان، ص ۲۸.
(۱۳۰) مراد، غیـاث الدین محمد ممدوح شاعر است.
(۱۳۱) همای وهمایون، خواجوی کرمانی، بـه تصحیح کمال عینی، انتشارات بنیـاد فرهنگ ایران، تهران، سال ۱۳۴۸، ص ۱۲.
(۱۳۲) همان، ص ۳۸۷.
(۱۳۳) منظور، محمود صاین قاضی ممدوح شاعر است.
(۱۳۴) مراد، رکن الدین عمـیدالملک جانشین محمود صاین قاضی، ممدوح دیگر خواجوی کرمانی است.
(۱۳۵) همان، ص ۲۳۸ و۲۳۹.
(۱۳۶) آبرو.
(۱۳۷) سامرا، سامره.
(۱۳۸) تذکره ی مدینة الادب، علی مصاحبی نایینی (عبرت)، کتابخانـه وموزه ومرکز اسناد مجلس شورای اسلامـی، تهران، سال ۱۳۷۶، ج ۱، ص ۷۴ و۷۵.
(۱۳۹) دیوان حکیم سنایی غزنوی، بـه اهتمام مدرس رضوی، انتشارات سنایی، تهران، ص ۱۵۰ - ۱۴۸.
(۱۴۰) همان، ص ۱۸۴ - ۱۸۲.
(۱۴۱) همان، ص ۳۷۰ - ۳۶۵.
(۱۴۲) همان، ص ۱۰۷۳.
(۱۴۳) زغال.
(۱۴۴) دیوان خاقانی شروانی، بـه تصحیح علی عبدالرسولی، انتشارات خیـام، سال ۲۵۳۷، ص ۴۵ - ۴۲.
(۱۴۵) همان، ص ۳۳۲.
(۱۴۶) همان، ص ۶۷۶.
(۱۴۷) مظهرالعجایب ومظهرالاسرار، ص ۷.
(۱۴۸) لسان الغیب بـه ضمـیمـه ی مفتاح الاراده، ص ۱۳۳ و۱۳۴.
(۱۴۹) گل ونوروز، خواجوی کرمانی، بـه اهتمام کمال عینی، انتشارات بنیـاد فرهنگ ایران، سال ۱۳۵۰، ص ۲۴۷ و۲۴۸.
(۱۵۰) خبر دهنده.
(۱۵۱) مربی اسبان،ی کـه اسب ها را پرورش مـی دهد، سوار.
(۱۵۲) دیوان کامل خواجوی کرمانی، با مقدمـه ی مـهدی افشار، انتشارات زرین، چاپ ارژنگ، ص ۶۰۸ - ۶۰۴.
(۱۵۳) بر اساس روایـات مربوط بـه آخرالزمان، دجال دارای چشم دنیـابین هست وچشم آخرت بین ندارد.
(۱۵۴) دیوان خواجو حافظ شیرازی، بـه تصحیح وتحشیـه ومقابله ی محمد علی مجاهدی، انتشارات هجرت، قم، چاپ اول، سال ۱۳۷۸.
(۱۵۵) دیوان اشعار ابن یمـین فریومدی، بـه تصحیح حسینعلی باستانی راد، انتشارات سنایی، تهران، سال ۱۳۴۴، ص ۸.
(۱۵۶) همان، ص ۳۸ و۳۹.
(۱۵۷) دیوان محمد بن حسام خوسفی، بـه اهتمام احمد احمدی بیرجندی ومحمد تقی سالک، اداره ی کل حج وامور خیریـه استان خراسان، سال ۱۳۶۶، ص ۱۲۵ و۱۲۶.
(۱۵۸) همان، ص ۱۵۶ - ۱۵۲.
(۱۵۹) همان، ص ۲۳۴ - ۲۳۲.
(۱۶۰) همان، ص ۲۳۶ - ۲۳۴.
(۱۶۱) گنجشک.
(۱۶۲) روز قیـامت.
(۱۶۳) برآشوبند.
(۱۶۴) سگ هار وگزنده.
(۱۶۵) همان، ص ۲۳۹ - ۲۳۷.
(۱۶۶) فرمان، منشور.
(۱۶۷) همان، ص ۳۷۸ و۳۷۹.
(۱۶۸) همان، ص ۳۷۹.
(۱۶۹) همان، ص ۳۸۰.
(۱۷۰) همان.
(۱۷۱) همان.
(۱۷۲) همان، ص ۳۸۰ و۳۸۱.
(۱۷۳) شایسته است.
(۱۷۴) همان، ص ۳۸۱.
(۱۷۵) همان، ص ۳۸۱ و۳۸۲.
(۱۷۶) همان، ص ۳۸۲.
(۱۷۷) همان.
(۱۷۸) همان، ص ۳۸۳.
(۱۷۹) همان.
(۱۸۰) همان، ص ۳۸۳ و۳۸۴.
(۱۸۱) همان، ص ۳۸۴.
(۱۸۲) همان، ص ۳۸۴ و۳۸۵.
(۱۸۳) همان، ص ۳۸۵.
(۱۸۴) همان، ص ۳۸۵ و۳۸۶.
(۱۸۵) همان، ص ۳۸۶.
(۱۸۶) همان.
(۱۸۷) همان، ص ۳۸۶ و۳۸۷.
(۱۸۸) همان، ص ۳۸۷.
(۱۸۹) کلیـات قاسم انوار، بـه تصحیح سعید نفیسی، انتشارات سنایی، تهران، سال ۱۳۳۷، ص ۱۶۳.
(۱۹۰) کنایـه از ذات حضرت حق است.
(۱۹۱) بازیگر.
(۱۹۲) دیوان اشعار بابا فغانی شیرازی، بـه تصحیح احمد سهیلی خوانساری، نشر اقبال، تهران، چاپ دوم، سال ۱۳۵۳، ص ۱۲ - ۸.
(۱۹۳) مخفف مـیمنـه، سمت راست لشکر.
(۱۹۴) جمع نعل.
(۱۹۵) جمع مرکب.
(۱۹۶) گذرگاه.
(۱۹۷) گناهکار.
(۱۹۸) همان، ص ۱۶ - ۱۴.
(۱۹۹) هم بـه معنی دلالت کننده هست وهم بـه معنی شکل حرف (دال).
(۲۰۰) همان، ص ۴۲ - ۳۹.
(۲۰۱) پژمرده شدن.
(۲۰۲) همان، ص ۶۰ - ۵۷.
(۲۰۳) کلیـات اشعار مولانا اهلی شیرازی، بـه کوشش احمد ربانی، انتشارات سنایی، تهران، سال ۱۳۴۴، ص ۴۲۰ و۴۲۱.
(۲۰۴) همان، ص ۴۲۴ و۴۲۵.
(۲۰۵) همان، ص ۴۲۵ و۴۲۸.
(۲۰۶) همان، ص ۴۵۲.
(۲۰۷) همان، ص ۵۲۳.
(۲۰۸) همان، ص ۵۲۷.
(۲۰۹) همان، ص ۵۷۳ و۵۷۴.
(۲۱۰) این مثنوی درون هر بیت خود، صنعت اجناس را دارا است.
(۲۱۱) همان، ص ۶۲۶.
(۲۱۲) جمع بکر.
(۲۱۳) کلیـات اشعار ملک الشعراء طالب آملی، بـه تصحیح وتحشیـه ی طاهری شـهاب، انتشارات سنایی، تهران، ص ۱۱۰ - ۱۰۷.
(۲۱۴) بشتاب.
(۲۱۵) دیوان علامـه محمد محسن فیض کاشانی، بـه تصحیح مصطفی فیضی کاشانی، انتشارات اسوه، چاپ اول، سال ۱۳۷۱، ج ۱، ص ۳۴۸ و۳۴۹.
(۲۱۶) همان، ص ۳۸۰.
(۲۱۷) همان، ص ۴۱۳ و۴۱۴.
(۲۱۸) دیوان ملا محمد رفیع واعظ قزوینی، بـه کوشش دکتر سید حسن سادات ناصری، موسسه ی مطبوعاتی علی اکبر علمـی، تهران، سال ۱۳۵۹، ص ۵۲۶ - ۵۲۰.
(۲۱۹) همان، ص ۲۶۹.
(۲۲۰) همان، ص ۶۲۸ - ۶۲۲.
(۲۲۱) دویست سخنور، نظمـی تبریزی، چاپ دوم، سال ۱۶۳۶۳، ص ۶۹.
(۲۲۲) خوشـه های طلایی، بـه انتخاب محمد علی مجاهدی (پروانـه)، انتشارات مسجد مقدس جمکران، چاپ دوم، ص ۳۹۲ - ۳۸۸.
(۲۲۳) دیوان حزین لاهیجی، بـه تصحیح ذبیح الله صاحبکار، دفتر نشر مـیراث مکتوب، چاپ اول، سال ۱۳۷۴، ص ۶۲۸ و۶۲۹.
(۲۲۴) همان، ص ۶۳۱ - ۶۲۹.
(۲۲۵) مشـهور، پرآوازه.
(۲۲۶) همان، ص ۶۳۳ - ۶۳۱.
(۲۲۷) خوشـه های طلایی، ص ۱۵۹.
(۲۲۸) همان، ص ۱۸۵ و۱۸۶.
(۲۲۹) همان، ص ۱۹۰.
(۲۳۰) خاموش کند.
(۲۳۱) آبروی.
(۲۳۲) بـه پیرو حضرت عیسی گویند.
(۲۳۳) خوشـه های طلایی، ص ۱۹۱ و۱۹۲.
(۲۳۴) همان، ص ۱۹۳ و۱۹۴.
(۲۳۵) همان، ص ۲۰۶ و۲۰۷.
(۲۳۶) پدر زمان.
(۲۳۷) بتخانـه.
(۲۳۸) کوه وبیـابان.
(۲۳۹) خوشـه های طلایی، ص ۲۵۲ و۲۵۳.
(۲۴۰) همان، ص ۲۶۱ و۲۶۲.
(۲۴۱) همان، ص ۲۷۷ و۲۷۸.
(۲۴۲) همان، ص ۲۸۵ و۲۸۶.
(۲۴۳) جنگ.
(۲۴۴) کنایـه از ذوالفقار است.
(۲۴۵) ناپاکی وآلودگی بت.
(۲۴۶) خوشـه های طلایی، ص ۲۸۹ و۲۹۰.
(۲۴۷) جیوه.
(۲۴۸) اسب.
(۲۴۹) خوشـه های طلایی، ص ۳۰۷ و۳۰۸.
(۲۵۰) یکی از اسامـی امام زمان (علیـه السلام) اباصالح هست وابن حسام با صنعت ایـهام بـه این نام هم اشاره کرده است.
(۲۵۱) جمع جذر، بن، پایـه، ریشـه.
(۲۵۲) خوشـه های طلائی، ص ۳۱۵ و۳۱۶.
(۲۵۳) سخن چین، فتنـه گر.
(۲۵۴) خوشـه های طلائی، ص ۳۲۱و۳۲۲.
(۲۵۵) همان، ص ۳۳۳ - ۳۳۰.
(۲۵۶) همان، ۳۳۴ که تا ۳۳۶.
(۲۵۷) دوست حضرتش.
(۲۵۸) نام فرشته ی دربان بهشت.
(۲۵۹) نام فرشته ی دربان جهنم.
(۲۶۰) تاریک.
(۲۶۱) خوشـه های طلائی، ص ۳۴۴ و۳۴۶.
(۲۶۲) همان، ص۳۶۱ که تا ۳۶۳.
(۲۶۳) همان، ص۴۶۱ و۴۶۲.
(۲۶۴) همان، ص۴۷۰ که تا ۴۷۲.
(۲۶۵) قیـام تو.
(۲۶۶) خوشـه های طلائی،ص۲۷ و۲۸.
(۲۶۷) کلیـات ضیـایی، شرکت نسبی اقبال وشرکا، تهران، چاپ دوم، سال ۱۳۴۶، ص ۱۹۲.
(۲۶۸) درون روایـاتی کـه از ائمـه ی اطهار (علیـهم السلام) درون دست است، امام عصر (علیـه السلام) را، طاووس بهشتیـان نامـیده اند.
(۲۶۹) خوشـه های طلائی، ص۲۱۵و ۲۱۶.
(۲۷۰) عهد وپیمان.
(۲۷۱) ضمانت.
(۲۷۲) خانـه خدا، مراد کعبه است.
(۲۷۳) بتخانـه.
(۲۷۴) جای افسوس است.
(۲۷۵) کنایـه از آل سعود است.
(۲۷۶) کنایـه از آل سعود است.
(۲۷۷) خوشـه های طلائی، ۲۶۶ و۲۶۷.
(۲۷۸) همان، ص ۲۱۱ و۲۱۲.
(۲۷۹) همان، ص ۲۴۰ و۲۴۱.
(۲۸۰) همان، ص ۳۱۸و۳۱۹.
(۲۸۱) مخنف آخشیجان، جمع آخشیج، عنصر، چهار آخشیج: چهار عنصر آب وباد وخاک وآتش.
(۲۸۲) مخفف افروخته.
(۲۸۳) خوشـه های طلائی ص ۴۴۹ - ۴۴۵.
(۲۸۴) اژدها.
(۲۸۵) دشمنان.
(۲۸۶) تذکره ی مدینة الادب، محمد علی مصاحبی (عبرت) نایینی، ج ۱، ص ۴۵۲.
(۲۸۷) مخفف پرویزن، بادبزن.
(۲۸۸) شتاب.
(۲۸۹) زمـین لرزه، زلزله.
(۲۹۰) مردی.
(۲۹۱) مخفف بهرمان: نوعی یـاقوت سرخ.
(۲۹۲) اشاره دارد بـه معجزات حضرت عیسی بکه بیماران مبتلا بـه خوره را سلامت وکوران مادرزاد را بینا ومردگان را زنده مـی کرد.
(۲۹۳) اشاره بـه وجود مقدس امام زمان (علیـه السلام) دارد.
(۲۹۴) جادو وافسون درون معجزات اولیـای خدا راه ندارد، وباید این کلمـه را درون اینجا مجازا بـه معنی شگرد گرفت.
(۲۹۵) زمـین هموار، ونیز نام مکانی است.
(۲۹۶) زمـین ناهموار ودرشت ونیز نام محلی است.
(۲۹۷) اکنون.
(۲۹۸) تذکره ی مدینـه الادب، محمد علی مصاحبی نایینی(عبرت)، ج ۱، ص ۷۴.
(۲۹۹) همان، ص ۲۱۷.
(۳۰۰) جمع بحر، دریـاها.
(۳۰۱) همان، ص ۲۱۸.
(۳۰۲) مخفف پرگار.
(۳۰۳) همان، ص ۴۱۵.
(۳۰۴) بخیلی وترشرویی.
(۳۰۵) همان ص ۴۱۶.
(۳۰۶) شمشیرش.
(۳۰۷) همان، ص ۴۱۷.
(۳۰۸) مخفف زمان.
(۳۰۹) مخفف هنوز.
(۳۱۰) سپر.
(۳۱۱) همان، ص ۴۱۷.
(۳۱۲) خورشید.
(۳۱۳) کنایـه از بهشت.
(۳۱۴) جهنم.
(۳۱۵) همان، ص ۴۴۹.
(۳۱۶) همان، ص ۴۵۱.
(۳۱۷) دوزخ.
(۳۱۸) ماه اردیبهشت.
(۳۱۹) زره.
(۳۲۰) جوشن، تن پوش جنگی.
(۳۲۱) همان ص ۴۵۲.
(۳۲۲) کـه او را.
(۳۲۳) همان، ص ۴۵۳.
(۳۲۴) همان ص ۴۵۲ و۴۵۳.
(۳۲۵) همان، ص ۵۰۳ و۵۰۴.
(۳۲۶) همان، ص ۵۳۷.
(۳۲۷) همان، ص ۵۳۸.
(۳۲۸) بنده وچاکر.
(۳۲۹) امـید است.
(۳۳۰) همان، ص ۵۳۸ و۵۳۹.
(۳۳۱) جمع جبهه، پیشانی ها.
(۳۳۲) تخت سلطنت.
(۳۳۳) همان، ص ۵۴۳.
(۳۳۴) مخفف هر چه.
(۳۳۵) نقش وزینت.
(۳۳۶) فتنـه وآشوبگری.
(۳۳۷) همان، ص ۵۴۴.
(۳۳۸) یعنی زغال.
(۳۳۹) صلصال: گل.
(۳۴۰) همان، ص ۵۵۱ و۵۵۲.
(۳۴۱) جمع سهم، تیرها.
(۳۴۲) شمشیر.
(۳۴۳) چوگان.
(۳۴۴) لال.
(۳۴۵) همان، ص ۵۸۵.
(۳۴۶) همان، ص ۵۸۵.
(۳۴۷) سست ودرمانده.
(۳۴۸) همان، ص ۶۱۱.
(۳۴۹) بار خدای.
(۳۵۰) همان، ص ۶۱۲.
(۳۵۱) بدون منت وچشمداشت.
(۳۵۲) همان، ص ۶۱۲ و۶۱۳.
(۳۵۳) جدا.
(۳۵۴) همان: ص ۶۱۶ و۶۱۷.
(۳۵۵) پرچم برافراشته.
(۳۵۶) دیوان کمپانی، با مقدمـه وپاورقی عباس فقیـهی، انتشارات حق بین، قم، چاپ اول، سال ۱۳۷۷ ص ۲۵۳ و۲۵۴.
(۳۵۷) مرکب مخصوص رسول گرامـی اسلام.
(۳۵۸) همان، ص ۲۶۰ - ۲۵۸.
(۳۵۹) مشاطه، آرایشگر.
(۳۶۰) ولی: دوست وپذیرنده ی ولایت حضرتش.
(۳۶۱) فرشته ی نگهبان دوزخ.
(۳۶۲) فرشته نگهبان بهشت.
(۳۶۳) تذکره مدینةالادب، ج ۲ ص ۶۴۶ و۶۴۷.
(۳۶۴) سرد.
(۳۶۵) همان، ص ۶۴۷ و۶۴۸.
(۳۶۶) ابجد خوان.
(۳۶۷) همان، ص ۷۰۵.
(۳۶۸) همان، ص ۷۴۱.
(۳۶۹) صابر ترمذی.
(۳۷۰) عمعق بخارایی.
(۳۷۱) شیرخواره.
(۳۷۲) همان، ص ۷۴۲.
(۳۷۳) شـهور: ماه ها؛ سنین: سال ها.
(۳۷۴) محل فرود ونزول.
(۳۷۵) استخوان های پوسیده.
(۳۷۶) همان، ص ۷۴۸.
(۳۷۷) جنگجوی مـیدان رزم.
(۳۷۸) مخفف نیـاید.
(۳۷۹) همان، ص ۷۵۵.
(۳۸۰) همان، ص ۷۵۷.
(۳۸۱) هر چه.
(۳۸۲) خشمش.
(۳۸۳) نزد من.
(۳۸۴) نفرین ولعنت.
(۳۸۵) همان، ص ۷۵۸.
(۳۸۶) شایسته است.
(۳۸۷) بیـان کننده، آشکار کننده.
(۳۸۸) گوشواره.
(۳۸۹) دیوار.
(۳۹۰) امان.
(۳۹۱) همان، ص ۷۵۸.
(۳۹۲) همان، ص ۷۵۹.
(۳۹۳) مرکب بادپای.
(۳۹۴) همان، ص ۷۵۹.
(۳۹۵) بیـهوده.
(۳۹۶) مردم.
(۳۹۷) کارهای سخت.
(۳۹۸) کنایـه از ذوالفقار است.
(۳۹۹) همان، ص ۷۶۱.
(۴۰۰) گرفته.
(۴۰۱) ضامن.
(۴۰۲) همان، ص ۷۶۱.
(۴۰۳) سوره حمد.
(۴۰۴) همان، ص ۷۶۳.
(۴۰۵) همان، ص ۷۶۳.
(۴۰۶) چوگان.
(۴۰۷) همان، ص ۷۶۵.
(۴۰۸) عقیم ونازا.
(۴۰۹) عقیم ونازا.
(۴۱۰) فرمان.
(۴۱۱) انگشتر ونگین.
(۴۱۲) همان، ص ۷۷۶.
(۴۱۳) سرگشته.
(۴۱۴) کنایـه از ذوالفقار است.
(۴۱۵) ماه تاریکی ها، روشنی بخش تاریکی ها.
(۴۱۶) شیر.
(۴۱۷) همان، ص ۷۷۷.
(۴۱۸) سالخورده وکهنسال.
(۴۱۹) همان، ج ۳ ص ۶۷.
(۴۲۰) همان، ص ۱۵۱ که تا ۱۵۳.
(۴۲۱) اسب راهوار.
(۴۲۲) سفره.
(۴۲۳) مخفف خورشید.
(۴۲۴) خوان سالار.
(۴۲۵) همان، ص ۱۵۴ و۱۵۵.
(۴۲۶) همان، ص ۱۶۰.
(۴۲۷) همان، ص ۱۶۳.
(۴۲۸) تاریکی وظلمانی.
(۴۲۹) دریـا.
(۴۳۰) دهان.
(۴۳۱) همان، ص ۱۶۹ و۱۷۰.
(۴۳۲) همان، ص ۲۸۳.
(۴۳۳) همان، ص ۲۸۴.
(۴۳۴) مخفف زمان.
(۴۳۵) همان، ص ۲۸۵.
(۴۳۶) همان، ص ۲۸۶.
(۴۳۷) چشم.
(۴۳۸) همان.
(۴۳۹) همان، ص ۲۹۲.
(۴۴۰) همان، ص ۲۹۵.
(۴۴۱) شمعدان.
(۴۴۲) همان، ص ۲۹۸.
(۴۴۳) جمع کون، عوالم هستی.
(۴۴۴) جمع آخشیج، چهار عنصر آب وباد وخاک وآتش.
(۴۴۵) زن آرایشگر، آرایشگر.
(۴۴۶) همان، ص ۳۵۷.
(۴۴۷) همان، ص ۴۶۶ و۴۶۷.
(۴۴۸) بلکه.
(۴۴۹) لال وگنگ.
(۴۵۰) همان، ص ۴۴۴ - ۴۴۱.
(۴۵۱) خوشـه های طلایی، بـه انتخاب محمد علی مجاهدی (پروانـه)، چاپ دوم، ص ۶۶ و۶۷.
(۴۵۲) کلیـات اشعار اهلی شیرازی، بـه کوشش حامد ربانی، انتشارات سنایی، تهران، سال ۱۳۴۴، ص ۵۲۳.
(۴۵۳) تذکره مدینـه الادب،ج۱، ص ۲۲۶.
(۴۵۴) همان، ج ۲ ص ۷۴۸ و۷۴۹.
(۴۵۵) دیوان یحیی اصفهانی، کتابفروشی اسلامـیه، تهران، چاپ دوم، سال ۱۳۹۷ ق، ص ۱۵۰ و۱۵۱.
(۴۵۶) کلیـات اشعار مولانا اهلی شیرازی، ص ۴۲۰ و۴۲۱.
(۴۵۷) دیوان حزین لاهیجی، ص ۶۲۹.
(۴۵۸) تذکره ی مدینـه الادب ج ۱،ص ۱۰۱ و۱۰۲.
(۴۵۹) دیوان شمس الفصحاء محیط قمـی، بـه کوشش احمد کرمـی، سلسله نشریـات »ما« تهران، چاپ اول، سال ۱۳۶۲، ص ۴.
(۴۶۰) دیوان عندلیب کاشانی، انتشارات کاوه، تهران، سال ۱۳۴۳ ص ۱۲ که تا ۱۴.
(۴۶۱) خوشـه های طلایی، بـه انتخاب محمد علی مجاهدی، انتشارات محمد علی مجاهدی، انتشارات مسجد مقدس جمکران، چاپ دوم، ص ۱۷۹ و۱۸۰.
(۴۶۲) همان، ص ۳۸۴ و۳۸۵.
(۴۶۳) همان، ص ۳۸۷ و۳۸۸.
(۴۶۴) همان، ص ۵۳۷.
(۴۶۵) مانند وشبیـه.
(۴۶۶) همان، ج ۳ ص ۶۷.
(۴۶۷) خوشـه های طلایی، ص ۱۲۶.
(۴۶۸) همان، ص ۱۴۲.
(۴۶۹) همان، ص ۱۷۹ و۱۸۰.
(۴۷۰) همان، ص ۲۰۰.
(۴۷۱) همان، ص ۲۶۸ و۲۶۹.
(۴۷۲) کنایـه از ذوالفقار است.
(۴۷۳) کارزار.
(۴۷۴) روباهان، رک: خوشـه های طلایی؛ بـه انتخاب محمد علی مجاهدی)پروانـه(چاپ دوم ص ۲۴۳ و۲۴۴.
(۴۷۵) همان، ص ۳۱۹.
(۴۷۶) همان، ص ۳۷۵.
(۴۷۷) شکننده ی بتها.
(۴۷۸) هشت بهشت.
(۴۷۹) همان، ص ۳۷۸.
(۴۸۰) ناله وزاری.
(۴۸۱) همان، ص ۳۸۵.
(۴۸۲) همان، ص ۳۸۷ و۳۸۸.
(۴۸۳) خورشید.
(۴۸۴) همان، ص ۳۹۷.
(۴۸۵) همان، ص ۴۰۰.
(۴۸۶) همان، ص ۴۰۲ و۴۰۳.
(۴۸۷) همان، ص ۴۰۲ و۴۰۳.
(۴۸۸) همان، ص ۴۷۵ و۴۷۶.
(۴۸۹) تذکره مدینـه الادب، ج ۲ ص ۷۶۱ و۷۶۲.
(۴۹۰) سوره حمد.
(۴۹۱) همان، ص ۷۶۳.
(۴۹۲) همان، ص ۷۶۳.
(۴۹۳) همان، ص ۷۶۳.
(۴۹۴) همان، ص ۴۰۴ و۴۱۶.
(۴۹۵) اردیبهشت.
(۴۹۶) تیر.
(۴۹۷) همان، ص ۴۵۲.
(۴۹۸) همان، ص ۷۶۳.
(۴۹۹) همان، ص ۵۳۷.
(۵۰۰) شیر.
(۵۰۱) همان، ص ۷۷۷.
(۵۰۲) نام وزیر فرعون.
(۵۰۳) کارزار، جنگ.
(۵۰۴) مرکب تیزرفتار.
(۵۰۵) همان، ص ۸۲۲ - ۸۱۹.
(۵۰۶) خوشـه های طلایی، بـه انتخاب محمد علی مجاهدی، چاپ دوم، ص ۱۷۹ و۱۸۰.
(۵۰۷) بتخانـه.
(۵۰۸) کنایـه از وجود مقدس امام الشـهداء، حضرت حسین بن علی (علیـهم السلام) است.
(۵۰۹) همان، ص ۲۵۲ و۲۵۳.
(۵۱۰) همان، ص ۱۳۵.
(۵۱۱) همان، ص ۱۷۵.
(۵۱۲) همان، ص ۲۰۷.
(۵۱۳) همان، ص ۲۱۰.
(۵۱۴) پرچم های توحید را برافرازد.
(۵۱۵) آیین ناصبی ها ومذهب دشمنان آل الله را از رونق بیندازد.
(۵۱۶) مخفف کـه تو را.
(۵۱۷) همان، ص ۲۴۵ - ۲۴۳.
(۵۱۸) همان، ص ۱۷۳.
(۵۱۹) همان، ص ۲۰۷ و۲۰۶.
(۵۲۰) همان، ص ۲۶۸ و۲۶۹.
(۵۲۱) پیراهن.
(۵۲۲) ینگه دنیـا، قاره ی آمریکا.
(۵۲۳) افریقا.
(۵۲۴) اروپا.
(۵۲۵) کندن چیزی از جایی ودر این جا مجازا مراد خلع سلاح جهانی است.
(۵۲۶) نام انجمن حاجب شیرازی هست که با دوستان شاعر خود درون آن گروه مـی آمدند.
(۵۲۷) حاجب شیرازی این قصیده را بـه اقتفای خاقانی شروانی سروده هست وکمال الدین اصفهانی نیز درون هیمن وزن وردیف وقافیـه، اخوانیـه ای با خاقانی دارد.
(۵۲۸) همو.
(۵۲۹) تذکره ی مدینـه الادب، ج ۲ ص ۷۷۴.
(۵۳۰) پرچم.
(۵۳۱) پیروزی با من است.
(۵۳۲) اسب رهوار، مرکب.
(۵۳۳) کنایـه از گستره ی دنیـا.
(۵۳۴) همان، ص ۷۴۸ و۷۴۹.
(۵۳۵) پلیدی.
(۵۳۶) آلودگی.
(۵۳۷) همان، با.
(۵۳۸) همان، ص ۷۶۳.
(۵۳۹) همان، ج ۲ ص ۷۶۳.
(۵۴۰) خوشـه های طلایی، ص ۳۳۲ و۳۳۴.
(۵۴۱) چنگال.
(۵۴۲) همان، ص ۳۷۴ و۳۷۵.
(۵۴۳) تیردان.
(۵۴۴) همان، ص ۳۹۱.
(۵۴۵) سفره ای چرمـین از جنس پوست شیر.
(۵۴۶) همان، ص ۳۹۵ و۳۹۶.
(۵۴۷) همان ص ۲۶۱ و۲۶۲.
(۵۴۸) تذکره ی مدینـه الادب، ج ۳ ص ۱۵۲ و۱۵۳.
(۵۴۹) همان، ص ۲۶۳ و۲۸۱.
(۵۵۰) همان، ص ۳۵۷.
(۵۵۱) خوشـه های طلایی، ص ۱۹۳ و۱۹۴.
(۵۵۲) باران.
(۵۵۳) همان، ص ۲۱۰.
(۵۵۴) همان، ص ۲۱۵ و۲۱۶.
(۵۵۵) همان، ص ۲۲۷.
(۵۵۶) همان، ص ۲۴۰ و۲۴۱.
(۵۵۷) شمشیرش.
(۵۵۸) نیزه ی دو شاخه دارای چوبی مرصع کـه در قدیم پیشاپیش شاهان مـی اند که تا مردم بدانند کـه پادشاه مـی آید وخود را بـه کنار کشند.
(۵۵۹) تذکره ی مدینـه الادب، ج ۱، ص ۴۱۷.
(۵۶۰) همان، ص ۴۱۶.
(۵۶۱) نازا، عقیم.
(۵۶۲) مردی کـه مردی نداشته باشد، بی عقب.
(۵۶۳) همان، ج ۲ ص ۷۷۶.
(۵۶۴) همان، ج ۲ ص ۷۷۷.
(۵۶۵) سنگ آسمانی کـه به طرف زمـین پرتاب مـی شود.
(۵۶۶) بت پرست.
(۵۶۷) همان، ج، ۱، ص ۱۰۱.
(۵۶۸) راست ودرست، استوار.
(۵۶۹) محکم.
(۵۷۰) تو را قدر.
(۵۷۱) تو را قضا.
(۵۷۲) نام وزیر فرعون.
(۵۷۳) همان، ص ۱۰۱ و۱۰۲.
(۵۷۴) یـاوه وهرزه.
(۵۷۵) دشمنان.
(۵۷۶) همان، ص ۱۰۲.
(۵۷۷) سلطان نجف، کنایـه از امـیرمومنان علی (علیـه السلام).
(۵۷۸) ریحان شاداب وآبدار وتر وتازه.
(۵۷۹) یـهود.
(۵۸۰) همان، ص ۱۲۷.
(۵۸۱) کشتی.
(۵۸۲) خوشـه های طلایی، ص ۱۲۹ و۱۳۰.
(۵۸۳) همان، ص ۱۲۶.
(۵۸۴) همان، ص ۱۴۷ و۱۴۸.
(۵۸۵) همان، ص ۱۶۴.
(۵۸۶) کوبنده.
(۵۸۷) کفر.
(۵۸۸) گمراهی.
(۵۸۹) از مـیان بردارنده.
(۵۹۰) محو کننده.
(۵۹۱) انحراف از راه مستقیم.
(۵۹۲) لغزش.
(۵۹۳) احیـاگر، زنده کننده.
(۵۹۴) آشکار کننده.
(۵۹۵) ظاهر کننده.
(۵۹۶) آنچه درون نـهان است.
(۵۹۷) همان، ص ۲۵۱ و۲۵۲.
(۵۹۸) م.ع.م (پروانـه).
(۵۹۹) صفی علی اصفهانی.
(۶۰۰) شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر).
(۶۰۱) دکتر قاسم رسا.
(۶۰۲) طرب اصفهانی.
(۶۰۳) خاتمـی نوری.
(۶۰۴) مـیرزا حبیب خراسانی.
(۶۰۵) مـیرزا محمد «محیط» قمـی.
(۶۰۶) بهار خراسانی.
(۶۰۷) کنایـه از امـیرالمومنان علی (علیـه السلام) دارد.
(۶۰۸) سید رضا موید.
(۶۰۹) همان.
(۶۱۰) همان.
(۶۱۱) سید رضا موید.
(۶۱۲) سید رضا موید.
(۶۱۳) یکی از نام های بهشت.
(۶۱۴) سید رضا موید.
(۶۱۵) سید رضا موید.
(۶۱۶) سید رضا موید.
(۶۱۷) سید محمد خسرو نژاد (خسرو).
(۶۱۸) سید رضا موید.
(۶۱۹) سید رضا موید.
(۶۲۰) سید محمد خسرونژاد (خسرو).
(۶۲۱) سید محمد خسرونژاد (خسرو).
(۶۲۲) سید محمد خسرونژاد (خسرو).
(۶۲۳) سید محمد خسرونژاد (خسرو).
(۶۲۴) استاد حمـید سبزواری.
(۶۲۵) استاد حمـید سبزواری.
(۶۲۶) حجة الاسلام والمسلمـین حاج شیخ عبدالرحیم ملکیـان (ناصح) قمشـه ای.
(۶۲۷) شب ظلمانی.
(۶۲۸) حاج شیخ عبدالرحیم ملکیـان (ناصح) قمشـه ای.
(۶۲۹) غلامرضا سازگار (مـیثم).
(۶۳۰) غلامرضا سازگار (مـیثم).
(۶۳۱) چنگال.
(۶۳۲) غلامرضا سازگار (مـیثم).
(۶۳۳) کلیـات اشعار مولانا اقبال لاهوری، بـه کوشش احمد سروش، انشارات سنایی تهران، سال ۱۳۴۳ ص ۳۲۴ و۳۲۵.
(۶۳۴) عنصری بلخی درون ستایش سلطان محمود عزنوی.
(۶۳۵) انوری ابیوردی درون مدح کمال الدین ابی سعد مسعود.
(۶۳۶) قطران تبریزی بـه مناسبت زلزله ی تبریز.
(۶۳۷) ابوالفرج رونی درون مدح سیف الدوله محمود.
(۶۳۸) سید حسن غزنوی ملقب بـه اشرف درون منظومـه ی فتحنامـه.
(۶۳۹) نظام الدین محمود قمر اصفهانی.
(۶۴۰) حکیم سنایی غزنوی.
(۶۴۱) همو.
(۶۴۲) همو.
(۶۴۳) از: انوری ابیوردی درون ستایشس ممدوح خود.
(۶۴۴) خاقانی شروانی، درون ستایش ممدوحان خویش.
(۶۴۵) همو.
(۶۴۶) همو.
(۶۴۷) همو.
(۶۴۸) همو.
(۶۴۹) همو.
(۶۵۰) همو.
(۶۵۱) همو.
(۶۵۲) همو.
(۶۵۳) همو.
(۶۵۴) همو.
(۶۵۵) همو.
(۶۵۶) ابن حسام خوسفی درون ستایش امام زمان (علیـه السلام).
(۶۵۷) همو.
(۶۵۸) همو.
(۶۵۹) لطفعلی بیک آذر بیگدلی، درون مدح ولی عصر (علیـه السلام).
(۶۶۰) عالی شیرازی.
(۶۶۱) حافظ شیرازی.
(۶۶۲) راز شیرازی.
(۶۶۳) آرنج.
(۶۶۴) جمع کلب، سگان.
(۶۶۵) جرگه ومـیدان ودر این جا حلقه.
(۶۶۶) تذکره مدینـه الادب، ج ۱، ص ۲۲۶.
(۶۶۷) باز، گشوده.
(۶۶۸) تذکره مدینةالادب، ج ۱، ص ۵۸۵.
(۶۶۹) خوشـه های طلایی، ص ۲۵۶.
(۶۷۰) آه عاشقان درون انتظار موعود، انتشارات سرور، قم، چاپ اول، سال ۱۳۷۴ ص ۳۰ و۳۱.
(۶۷۱) همان، ص ۴۴ و۴۵.
(۶۷۲) همان، ص ۶۴ و۶۵.
(۶۷۳) همان، ص ۹۸.
(۶۷۴) همان، ص ۱۱۳ و۱۱۴.
(۶۷۵) همان، ص ۱۲۰.
(۶۷۶) همان، ص ۱۲۵ و۱۲۶.
(۶۷۷) شایسته وسزاوار است.
(۶۷۸) باران.
(۶۷۹) خوشـه های طلایی، ص ۲۰۸ که تا ۲۱۱.
(۶۸۰) همان، ص ۸۱.
(۶۸۱) همان، ص ۹۱.
(۶۸۲) همان، ص ۹۱.
(۶۸۳) همان، ص ۲۶۷.
(۶۸۴) همان، ص ۲۷۶ که تا ۲۷۸.
(۶۸۵) همان، ص ۳۰۶ که تا ۳۰۹.
(۶۸۶) همان، ص ۳۲۰.
(۶۸۷) همان، ص ۳۲۶.
(۶۸۸) همان، ص ۳۴۹ که تا ۳۵۱.
(۶۸۹) همان، ص ۳۹۸ و۳۹۹.
(۶۹۰) تذکره ی مدینةالادب، ج ۱ ص ۵۵۶ و۵۵۷.
(۶۹۱) آبروی.
(۶۹۲) درختی کـه مـیوه آن مشکبو است.
(۶۹۳) همان، ج ۲ ص ۶۴۶.
(۶۹۴) همان، ص ۷۷۳.
(۶۹۵) گویی، پنداری.
(۶۹۶) همان، ص ۷۷۸ که تا ۷۸۱.
(۶۹۷) همان، ص ۷۷۸ که تا ۷۸۱.
(۶۹۸) دیوان ناصح قمشـه ای، دفتر پژوهش ونشر سهروردی، تهران، چاپ اول، سال ۱۳۷۶، ص ۱۹۸ - ۱۹۴.
(۶۹۹) خوشـه های طلایی، ص ۱۷۷ و۱۷۸.
(۷۰۰) همان، ص ۱۹۱ و۱۹۲.
(۷۰۱) نشان دهد.
(۷۰۲) درون حجاب، درون پرده، پنـهان.
(۷۰۳) این چنین، این گونـه.
(۷۰۴) سزاوار بود.
(۷۰۵) مخفف زمان.
(۷۰۶) پر حرفی کمتر کن، کمتر چانـه بزن وایراد بتراش.
(۷۰۷) .
(۷۰۸) سبد وزنبیل.
(۷۰۹) عفونت.
(۷۱۰) سفینـه ها، کشتی ها.
(۷۱۱) تذکره ی مدینةالادب، محمد علی مصاحبی (عبرت) نایینی، ج ۱ ص ۷۴ و۷۵.
(۷۱۲) مخفف خورشید.
(۷۱۳) خوشـه های طلایی، ص ۳۴۶.
(۷۱۴) همان، ص ۲۴۴.
(۷۱۵) همان، ص ۴۲۲.
(۷۱۶) همان، ص ۴۲۹.
(۷۱۷) تذکره ی مدینةالادب، ج۱، ص ۲۲۲.
(۷۱۸) همان، ص ۵۰۳.
(۷۱۹) همان، ج ۲ ص ۶۴۶.
(۷۲۰) همان، ص ۷۶۰.
(۷۲۱) ملامت، سرزنش.
(۷۲۲) بـه فتح حرف اول ودوم، کـه بنا بـه ضرورت شعری حتما حرف دوم آن ساکن تلفظ گردد، بـه معنای انصاف وداد.
(۷۲۳) همان، ص ۷۶۱.
(۷۲۴) خوشـه های طلائی، ص ۱۵۹ و۱۶۰.
(۷۲۵) همان، ص ۱۹۳.
(۷۲۶) همان، ص ۳۶۲.
(۷۲۷) همان، ص ۳۷۸.
(۷۲۸) همان، ص ۳۸۵.
(۷۲۹) فرسوده، محو شده.
(۷۳۰) فریفته وجادو شده.
(۷۳۱) بت پرست.
(۷۳۲) نزدیک بـه هم.
(۷۳۳) جمع شـهاب، سنگ های آسمانی.
(۷۳۴) سنگسار شما.
(۷۳۵) بـه خاطر ضرورت شعری حتما این کلمـه را با تخفیف وسکون حرف (چ) تلفظ کرد.
(۷۳۶) دن: خم ، وآب دن: خم، اشاره بـه این کـه عقل آدمـی درون اثر ، سبک وخوار مـی شود.
(۷۳۷) نتیجه ونژاد.
(۷۳۸) از این جهت.
(۷۳۹) مخفف ابلیس.
(۷۴۰) لجن، گل ولای.
(۷۴۱) بدانکه.
(۷۴۲) سپر.
(۷۴۳) جوجه.
(۷۴۴) آشیـانـه.
(۷۴۵) نـهانگاه تاریک.
(۷۴۶) پیشوای روحانی آیین برهمایی. بنا بـه ضرورت شعری حتما با سکون حرف دوم وفتحه ی حرف سوم تلفظ شود.
(۷۴۷) بت.
(۷۴۸) گریـه کن.
(۷۴۹) مخفف آی، یعنی بیـا.
(۷۵۰) جای های جلوه وظهور، مظاهر ودر این جا جلوه ها منظور است.
(۷۵۱) درون گرو، گروگان.
(۷۵۲) نیرنگ وبازی.
(۷۵۳) محدود ساختن.
(۷۵۴) اندوخته شده؛ تذکره ی مدینةالادب، ج ۱، ص۷۵.
(۷۵۵) خوشـه های طلایی، ص ۳۴۵.
(۷۵۶) خوشـه های طلایی، ص ۳۴۵.
(۷۵۷) افراد امـین ومورد اطمـینان.
(۷۵۸) قرآن کریم.
(۷۵۹) بـه عقیده ی ما مسلمانان وتصدیق قرآن کریم، حضرت مسیح بـه صلیب کشیده نشد؛ بلکه بـه اراده ی الهی از پای چوبه ی دار بـه آسمان چهارم شد واکنون حدود دو هزار سال هست که بـه زندگی خود درون آسمان ادامـه مـی دهد.
(۷۶۰) چاه، معروف هست که دجال درون چاهی درون شـهر اصفهان زندگی مـی کند که تا ظهور امام عصر (علیـه السلام) فرا رسد.
(۷۶۱) منظور علمای شیعی مذهبند.
(۷۶۲) مراد، علمای سنی مذهبند.
(۷۶۳) یعنی که تا به مار گزندی نرسد وزخم کاری بـه بدن او وارد نیـاید، نخواهد مرد وبه حیـات خود ادامـه مـی دهد.
(۷۶۴) مراد مردم دانا واهل دانشند.
(۷۶۵) کنایـه از مردم عامـی وبیسوادند.
(۷۶۶) جانشین، معنی این بیت: جای شگفتی نیست کـه خداوند، آخرین جانشین پیـامبر خود را به منظور حمایت از دین زنده نگاه دارد.
(۷۶۷) کنایـه از قرآن است.
(۷۶۸) انسان های خیرخواه ودرست کار.
(۷۶۹) دیوان نصرت، سال ۱۳۴۷، ص ۲۹ و۳۰.
(۷۷۰) دیوان حاج مـیرزا حبیب خراسانی، بـه اهتمام علی حبیب، کتابفروشی زوار، تهران، چاپ چهارم، سال ۶۱، ص ۳۰۱ و۳۰۲.
(۷۷۱) فواد کرمانی.
(۷۷۲) طرب اصفهانی.
(۷۷۳) صابر همدانی.
(۷۷۴) م.ع.م.(پروانـه).
(۷۷۵) محمد آزادگان.
(۷۷۶) حکیم مـهدی الهی قمشـه ای.
(۷۷۷) سید محمد علی ریـاضی یزدی.
(۷۷۸) مـیرزا محمد (بهایی) گلپایگانی.
(۷۷۹) علی نقی (حکمت) لواسانی.
(۷۸۰) مـیرزا حسین خان (حضوری) سلماسی.
(۷۸۱) سید رضا موید.
(۷۸۲) ملک الشعرای صبوری.
(۷۸۳) صادق سرمد.
(۷۸۴) طرب اصفهانی.
(۷۸۵) واعظ قزوینی.
(۷۸۶) طرب اصفهانی.
(۷۸۷) عبرت نایینی.
(۷۸۸) بهجت قاجار.
(۷۸۹) علی نقی (حکمت) لواسانی.
(۷۹۰) حضوری سلماسی.
(۷۹۱) ملک الشعراء صبوری.
(۷۹۲) شیخ الرئیس حیرت.
(۷۹۳) بهجت قاجار.
(۷۹۴) مـیرزا حسین خان (حضوری) سلماسی.
(۷۹۵) واعظ قزوینی.
(۷۹۶) آذر بیگدلی.
(۷۹۷) حکیم الهی قشمـه ای.
(۷۹۸) مـیرزا جواد تجلی.
(۷۹۹) شیخ الرئیس قاجار (حیرت).
(۸۰۰) ملک الشعرا صبوری.
(۸۰۱) مـیرزا (حبیب) خراسانی.
(۸۰۲) مـیرزا (حبیب) خراسانی.
(۸۰۳) علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر).
(۸۰۴) مـیرزا حید علی (حاجب) شیرازی.
(۸۰۵) مـیرزا حیدر علی (حاجب) شیرازی.
(۸۰۶) صابر همدانی.
(۸۰۷) سید محمد علی مـیر فخرایی (فخرا).
(۸۰۸) ناصح قشمـه ای.
(۸۰۹) واعظ قزوینی.
(۸۱۰) محمود شاهرخی (جذبه).
(۸۱۱) سروش اصفهانی.
(۸۱۲) ملک الشعراء بهار خراسانی.
(۸۱۳) سروش اصفهانی.
(۸۱۴) بقای سپاهانی.
(۸۱۵) حضوری سلمانی.
(۸۱۶) عنقای طالقانی.
(۸۱۷) عنقای طالقانی.
(۸۱۸) عنقای طالقانی.
(۸۱۹) شیخ علی (منزوی).
(۸۲۰) بهجت قاجار.
(۸۲۱) مـیرزا جواد تجلی.
(۸۲۲) علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (مفتقر).
(۸۲۳) حضوری سلماسی.
(۸۲۴) خوشـه های طلایی، چاپ دوم، ص ۳۳۴.
(۸۲۵) دیوان محمد بن حسام خوسفی، بـه اهتمام احمد احمدی بیرجندی ومحمد تقی سالک، سال ۱۳۶۶، ص ۱۲۵ و۱۲۶.
(۸۲۶) کلیـات اشعار مولانا اهلی شیرازی، بـه کوشش حامد ربانی، انتشارات سنایی، ص ۵۲۳.
(۸۲۷) خوشـه های طلایی، ص ۳۳۸.
(۸۲۸) همان، ص ۲۱۵.
(۸۲۹) همان، ص ۲۵۲.
(۸۳۰) همان، ص ۲۵.
(۸۳۱) همان، ص ۳۸.
(۸۳۲) همان، ص ۴۴ و۴۵.
(۸۳۳) همان، ص ۵۵.
(۸۳۴) همان، ص ۶۴.
(۸۳۵) همان، ص ۷۸ و۷۹.
(۸۳۶) همان، ص ۸۲ و۸۳.
(۸۳۷) همان، ص ۸۴ و۸۵.
(۸۳۸) همان، ص ۸۶ و۸۷.
(۸۳۹) همان، ص ۱۰۰ و۱۰۱.
(۸۴۰) همان، ص ۱۰۵ و۱۰۶.
(۸۴۱) همان، ص ۱۱۹ و۱۲۰.
(۸۴۲) همان، ص ۱۴۰.
(۸۴۳) همان، ص ۱۴۱و۱۴۲.
(۸۴۴) همان، ص ۱۴۱ و۱۴۲.
(۸۴۵) همان، ص ۱۶۸ و۱۶۹.
(۸۴۶) همان، ص ۱۷۰ و۱۷۱.
(۸۴۷) همان، ص ۱۷۲ و۱۷۳.
(۸۴۸) همان، ص ۱۷۴.
(۸۴۹) همان، ص ۱۸۳ و۱۸۴.
(۸۵۰) سیری درون ملکوت، ص ۲۲۶ - ۲۲۴.
(۸۵۱) خوشـه های طلایی، ص ۱۷۹ و۱۸۰.
(۸۵۲) همان، ص ۲۱۰ و۲۰۲.
(۸۵۳) همان، ص ۲۰۶ و۲۰۷.
(۸۵۴) همان، ص ۲۶۰ و۲۶۲.
(۸۵۵) همان، ص ۳۷۵.
(۸۵۶) همان، ص ۴۲۲ و۴۲۳.
(۸۵۷) همان، ص ۴۷۴ - ۴۷۲.
(۸۵۸) همان، ص ۵۱۱ و۵۱۲.
(۸۵۹) م.ع.م (پروانـه).
(۸۶۰) محمد موحدیـان (امـید).
(۸۶۱) محمود شاهرخی (جذبه).
(۸۶۲) محمد جواد غفورزاده (شفق).
(۸۶۳) خوشـه های طلایی، ص ۵۳.
(۸۶۴) همان، ص ۶۲.
(۸۶۵) همان، ص ۶۴.
(۸۶۶) همان، ص ۶۵.
(۸۶۷) همان، ص ۶۶ و۶۷.
(۸۶۸) همان، ص ۱۰۰ و۱۰۱.
(۸۶۹) همان، ص ۱۰۲.
(۸۷۰) همان، ص ۱۰۹ و۱۱۰.
(۸۷۱) همان، ص ۱۵۵ و۱۵۶.
(۸۷۲) همان، ص ۲۵۶.
(۸۷۳) همان، ص ۲۶۸.
(۸۷۴) همان، ص ۳۳۴.
(۸۷۵) تذکره ی مدینةالادب، ج ۱، ص ۵۵۷.
(۸۷۶) همان، ص ۵۵۸.
(۸۷۷) همان، ص ۵۵۸.
(۸۷۸) آه عاشقان درون انتظار موعود، ص ۲۵.
(۸۷۹) آه عاشقان درون انتظار موعود.
(۸۸۰) همان، ص ۳۶ و۳۷.
(۸۸۱) همان، ص ۶۲ و۶۳.
(۸۸۲) خوشـه های طلایی، ص ۳۳ و۳۴.
(۸۸۳) همان، ص ۸۸.
(۸۸۴) همان، ص ۸۸ و۸۹.
(۸۸۵) سید رضا موید.
(۸۸۶) آه عاشقان درون انتظار موعود، ص ۸۸.
(۸۸۷) خوشـه های طلایی، ص ۱۳۸ و۱۳۹.
(۸۸۸) روز قیـامت.
(۸۸۹) اکنون.
(۸۹۰) حضوری سلماسی.
(۸۹۱) حاجب شیرازی.
(۸۹۲) حاج مـیراز حبیب خراسانی.
(۸۹۳) مـیرزا یحیی مدرس اصفهانی.
(۸۹۴) طرب اصفهانی.
(۸۹۵) محیط قمـی.
(۸۹۶) حزین لاهیجی.
(۸۹۷) کنایـه از ذوالفقار است.
(۸۹۸) طرب اصفهانی.
(۸۹۹) مغرب؛ بـه مشرق ومغرب هم اطلاق مـی شود.
(۹۰۰) حضوری سلماسی.
(۹۰۱) بهجت قاجار.
(۹۰۲) بقای اصفهانی.
(۹۰۳) حضوری سلماسی.
(۹۰۴) کارزار.
(۹۰۵) اسب وهوار وچالاک.
(۹۰۶) خرد کرمانی.
(۹۰۷) صغیر اصفهانی.
(۹۰۸) سید رضا موید.
(۹۰۹) سید رضا موید.
(۹۱۰) کنایـه از امام حسین (علیـه السلام) است.
(۹۱۱) سید محمد خسرو نژاد (خسرو).
(۹۱۲) چنگال.
(۹۱۳) غلامرضا سازگار.
(۹۱۴) غلامرضا سازگار(مـیثم).
(۹۱۵) گنج پنـهان.
(۹۱۶) محمد وارسته کاشانی.
(۹۱۷) عبدالعلی نگارنده.
(۹۱۸) نصرالله مردانی.
(۹۱۹) سپیده کاشانی.
(۹۲۰) سپیده کاشانی.
(۹۲۱) ثابت محمودی (سهیل).
(۹۲۲) م.ع.م(پروانـه).
(۹۲۳) رحمت الله صادقی.
(۹۲۴) سید رضا موید.
(۹۲۵) سید رضا موید.
(۹۲۶) سید رضا موید.
(۹۲۷) شکیب.
(۹۲۸) وامـی از لسان الغیب حافظ شیرازی.
(۹۲۹) خودم.
(۹۳۰) خوشـه های طلایی، ص ۱۴۱ و۱۴۲.
(۹۳۱) نگونسار.
(۹۳۲) دیوان ادیب الممالک فراهانی قائم مقامـی، بـه تصحیح وحید دستگردی، ص ۳۰۰ - ۲۹۷.
(۹۳۳) سید علی مـیرباذل (منصور).
(۹۳۴) دکتر قاسم رسا.
(۹۳۵) م.ع.م (پروانـه).
(۹۳۶) سلمان هراتی.
(۹۳۷) حسین (صغیر) اصفهانی.
(۹۳۸) محمد رضا سهرابی نژاد.
(۹۳۹) محمدرضا سهرابی نژاد.
(۹۴۰) جواد جهان آرایی.
(۹۴۱) محمدرضا براتی.
(۹۴۲) م.ع.م(پروانـه).
(۹۴۳) م.ع.م(پروانـه).
(۹۴۴) م.ع.م(پروانـه).
(۹۴۵) سید رضا موید.
(۹۴۶) سید رضا موید.
(۹۴۷) سیدرضا موید.
(۹۴۸) سیدرضا موید.
(۹۴۹) سیدرضا موید.
(۹۵۰) غزوه ی بدر.
(۹۵۱) سیدرضا موید.
(۹۵۲) محمد کامرانی اقدام.
(۹۵۳) نعمت الله شمسی پور (فاکر).
(۹۵۴) سیدحبیب نظاری.
(۹۵۵) سیدحبیب انتظاری.
(۹۵۶) سیدحبیب نظاری.
(۹۵۷) محسن حامدی.
(۹۵۸) عبدالحسین رحمتی.
(۹۵۹) عبدالحسین رحمتی.
(۹۶۰) سیدحبیب نظاری.
(۹۶۱) سیدحبیب نظاری.
(۹۶۲) سیدحبیب نظاری.
(۹۶۳) سیدحبیب نظاری.
(۹۶۴) علیرضا رحمتی.
(۹۶۵) حسین اربابی.
(۹۶۶) منصوره فیلی (شیوا).
(۹۶۷) سیدحبیب نظاری.
(۹۶۸) نعمت الله شمسی پور (فاکر).
(۹۶۹) علی پورحسن آستانـه.
(۹۷۰) یدالله مفتون امـینی.
(۹۷۱) محمد کامرانی اقدام.
(۹۷۲) م.ع.م (پروانـه).
(۹۷۳) خلیج فارس.
(۹۷۴) دریـاچه خزر.
(۹۷۵) محمود شاهرخی (جذبه).
(۹۷۶) سیدرضا موید.
(۹۷۷) محمد نعیمـی.
(۹۷۸) قربان، فدیـه، قربانی، فدا.
(۹۷۹) این ترجیع بند دارای هشت بند وهر بند، بـه استثنای بیت ترجیع، دارای دوازده بیت مـی باشد کـه نمایـانگر ارادت زایدالوصف سراینده ی آن بـه پیشگاه حضرت مـهدی (علیـه السلام) است. ما بـه نقل چهار بند آن بسنده کردیم.
(۹۸۰) مـیرزاجواد تجلی شاعر پرآوازه ی آیینی درون عهد ناصری.
(۹۸۱) اخشیجان: ضد ومخالف وکنایـه از چهار عنصر آب وباد وخاک وآتش.
(۹۸۲) مجسم شده.
(۹۸۳) افروخته.
(۹۸۴) ملک الشعرای (بهار) خراسانی.
(۹۸۵) محمد موحدیـان (امـید).
(۹۸۶) دکتر طاهره صفارزاده.
(۹۸۷) خاقانی شروانی.
(۹۸۸) خواجوی کرمانی.
(۹۸۹) مـیرزاحبیب خراسانی.
(۹۹۰) بتخانـه.
(۹۹۱) علامـه شیخ محمدحسین غروی اصفهانی(مفتقر).
(۹۹۲) علامـه شیخ محمدحسین غروی اصفهانی(مفتقر).
(۹۹۳) علامـه شیخ محمدحسین غروی اصفهانی.
(۹۹۴) کعبه.
(۹۹۵) خاندان آل سعود.
(۹۹۶) علامـه شیخ محمد حسین غروی اصفهانی(مفتقر).
(۹۹۷) صبوری اصفهانی.
(۹۹۸) محمد آزادگان (واصل).
(۹۹۹) سیدرضا موید.
(۱۰۰۰) غلامرضا سازگار (مـیثم).
(۱۰۰۱) حضوری سلماسی.
(۱۰۰۲) خودم.
(۱۰۰۳) رحمت الله صادقی.
(۱۰۰۴) محمد نعیمـی.
(۱۰۰۵) خودم.
(۱۰۰۶) خودم.
(۱۰۰۷) نام پیشین مدینـه.
(۱۰۰۸) اهلی شیرازی.
(۱۰۰۹) سامره.
(۱۰۱۰) مـیرزا غلامحسین خان (ادیب) کرمانی.
(۱۰۱۱) سیدرضا موید.
(۱۰۱۲) سیدرضا موید.
(۱۰۱۳) کنایـه از وجود نازنین امام زمان (علیـه السلام) است.
(۱۰۱۴) حمـید سبزواری.
(۱۰۱۵) شیرین خسروی.
(۱۰۱۶) حمـیده رضایی.
(۱۰۱۷) حاج محمد تقی براتی متوفای ۲۱/ ۷/ ۱۳۷۵.
(۱۰۱۸) خودم.
(۱۰۱۹) خودم.
(۱۰۲۰) غلامرضا مـیرزایی.
(۱۰۲۱) غلامرضا مـیرزایی.
(۱۰۲۲) خودم.
(۱۰۲۳) خودم.
(۱۰۲۴) خودم.
(۱۰۲۵) حمـیده رضایی.
(۱۰۲۶) خودم.
(۱۰۲۷) قیصر امـین پور.
(۱۰۲۸) خودم.
(۱۰۲۹) زکریـا اخلاقی.
(۱۰۳۰) نعمت الله شمسی پور (فاکر).
(۱۰۳۱) عبدالرحیم سعیدی راد.
(۱۰۳۲) حسین اسرافیلی.
(۱۰۳۳) صالح محمدی امـین.
(۱۰۳۴) انسیـه ان.
(۱۰۳۵) نسیم زنگویی.
(۱۰۳۶) محمدرضا روزبه.
(۱۰۳۷) سعید بیـابانکی.
(۱۰۳۸) رضا طاهری.
(۱۰۳۹) انسیـه ان.
(۱۰۴۰) محمود سنجری.
(۱۰۴۱) مرتضی امـیری اسفندقه.
(۱۰۴۲) سید محمدحسین ابوترابی.
(۱۰۴۳) علی کفشگر.
(۱۰۴۴) مسعود بهروان.
(۱۰۴۵) تیمور آقا محمدی.
(۱۰۴۶) حمـیده رضایی.
(۱۰۴۷) حمـیده رضایی.
(۱۰۴۸) مجتبی تونـه ای.
(۱۰۴۹) سیمـین دخت وحیدی.
(۱۰۵۰) سلمان هراتی.
(۱۰۵۱) سید حسن حسینی.
(۱۰۵۲) عزیزالله خدامـی.
(۱۰۵۳) محمدرضا ترکی(م.بیقرار).
(۱۰۵۴) یوسفعلی مـیرشکاف.
(۱۰۵۵) حاج مـیرزا حبیب خراسانی.
(۱۰۵۶) علی اکبر خوشدل تهرانی.
(۱۰۵۷) سیدفضل الله طباطبایی ندوشن (امـید).
(۱۰۵۸) محمدرضا احمدی فر.
(۱۰۵۹) قنبرعلی تابش.
(۱۰۶۰) قنبرعلی تابش.
(۱۰۶۱) محمدرضا تقی دخت.
(۱۰۶۲) محمدرضا تقی دخت.
(۱۰۶۳) جواد جهان آرایی.
(۱۰۶۴) عباس چشامـی.
(۱۰۶۵) علی حاجتیـان فومنی.
(۱۰۶۶) سید مـهدی حسینی.
(۱۰۶۷) ابوالقاسم حسینجانی.
(۱۰۶۸) محسن وطنی.
(۱۰۶۹) علی داوری.
(۱۰۷۰) قادر دلاورنژاد.
(۱۰۷۱) علیرضا دهلرویـه.
(۱۰۷۲) جعفر رسول زاده (آشفته).
(۱۰۷۳) بهروز سپیدنامـه.
(۱۰۷۴) علیرضا فولادی.
(۱۰۷۵) علی رضا قزوه.
(۱۰۷۶) عبدالجبار کاکایی.
(۱۰۷۷) ساحر لیله کوهی.
(۱۰۷۸) عباس مـهری آتیـه.
(۱۰۷۹) سیداکبر مـیرجعفری.
(۱۰۸۰) ضیـاءالدین ترابی.
(۱۰۸۱) سیدمحمد غفاری.
(۱۰۸۲) حمـیدرضا شکارسری.
(۱۰۸۳) خورشید.
(۱۰۸۴) اینک.
[سیمای مـهدی موعود (عجل الله فرجه) درون آیینـه شعر فارسی انشا درباره خانه های روستایی وکاه گلی]